خاطراتى سبز از ياد شهيدان

خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏
محمد اصغرى نژاد
حماسه محمد رضا
در عمليات انهدام كارخانه پتروشيمى عراق – كه اواخر بهمن 64 رخ داد – محمد رضا ارند با كوله‏اى پر از گلوله‏هاى آرپى جى به سوى دشمن دويد و شروع به شليك كرد. آتش حساب شده كه هر لحظه جايش را عوض مى‏كرد، سنگرها و تانك‏هاى دشمن را از هم پراكنده كرد. محمد رضا يك تنه آتشى افروخت كه عراقى‏ها فكر كردند با گروهى از آرپى جى زن‏ها روبه رو شده‏اند. وقتى او آخرين گلوله را رها كرد، تانك‏هاى صدام در حال فرار بودند. محمد رضا ضامن نارنجكى را كشيد و دوان دوان به سوى نزديك‏ترين تانك دشمن تاخت و لحظه‏اى بعد او همراه تانك در انفجارى هراس‏انگيز از نظر ناپديد شد. بعد از فرو نشستن غبار حادثه، پيكر مطهرش صد پاره شد.(1)
فقط براى خدا
سرتيپ پاسدار حبيب اللّه شمايلى به سال 1332 در بهبهان به دنيا آمد و در سال 67 در پى شليك توپ يا خمپاره بعثيان كافر به كروبيان پيوست و شاهد شهادت را در آغوش كشيد.
روزى به او گفتم: چرا تلويزيون يك بار هم شما را نشان نمى‏دهد؟
گفت: ما براى مطرح شدن خود به جبهه نمى‏رويم. رفتن ما فقط براى خداست…
گفتم: دوست دارم وقتى كه دلم برايت تنگ شد، ببينمت.
گفت: وقتى مى‏آيند با ما مصاحبه كنند، خود را از دوربين فيلم بردارى پنهان مى‏كنيم و نمى‏خواهيم كه مطرح باشيم.(2)
ياد داشت سبز شهيد
شهيد مرتضى صنعتى اسفيوخى در جايى از دفتر خاطرات خود نوشت:
در پست امداد در تيپ امام جواد(ع)، نزديك شمال پنجوين مستقر بوديم، ساعت 9 شب حمله دشمن آغاز شد. يكى، دو ساعت بعد، مجروحان را از خط – كه تا محل ما 4 ساعت فاصله داشت – آوردند. هيچ يك از برادران زخمى ناله نمى‏كرد. همه يا مهدى و يا اللّه مى‏گفتند. پيرمردى در وسط سنگر ايستاده بود او يك مجروح را كه از پشت تير خورده بود – به دوش داشت. مجروح به طور مدام مى‏گفت: جانم فداى رهبر.
به پيرمرد گفتم: پدرجان، مجروح را روى زمين بگذار.
گفت: تا زمانى كه پانسمان نشود، او را روى پشت خود نگاه مى‏دارم.
او آن قدر منتظر ماند تا ما به مجروح رسيدگى كرديم.
اواسط صبح برادران اطلاعات به خط رفتند و مجروحى را كه دستش قطع شده بود، آوردند، مجروح مى‏گفت: حدود سه كيلومتر زير آتش دشمن سينه خيز آمده‏ام…(3)
كاخ فرمانده لشكر 31
شهيد يوسف ولى نژاد – فرمانده عمليات سپاه اشنويه – قبل از شهادت گفت: يكى از فرماندهان گردان كه يك ماه پيش به شهادت رسيد، تعريف كرد: در خواب ديدم در بهشت يك كاخ رفيع و سفيد رنگ مى‏سازند؛ مجلل و با صفا. پرسيدم: اين را براى كى داريد آماده مى‏كنيد؟ گفتند: به تازگى قرار است يكى بياد به بهشت اين كاخ را براى او مى‏سازيم.
پرسيدم: اون شخص كى است؟
مى‏گويند: قرار است مهدى باكرى به اين زودى‏ها بياد اينجا. ما اين را براى آمدنش آماده مى‏كنيم…(4)
ديوانه خدا
احمد چهارمحالى در خيبر از ناحيه پا با تركش مجروح شد و دو انگشت خود را تقديم حضرت حق كرد. آخرين بار كه او را ديدم، با اخلاص حيرت انگيزى گفت: برادر جان، اين بار كه مى‏روم، شهيد مى‏شوم، اين وداع آخر است. خواهش مى‏كنم مرا حلال كن.(5)
چند روز بعد در كربلاى پنج با تركش خمپاره دريچه‏اى به خورشيد گشود و كربلايى شد.
عشق به اللّه را در وصيت نامه احمد بايد جستجو كرد:
خداوندا، دوست دارم گل وجودم را پر پركنى تا مزه شيرينى آغوشت را لمس كنم. و آمدنم به سوى تو آسان شود. خدايا، عاشقم، عاشق تو، ديوانه‏ام، ديوانه تو. حدايا، خود به سوى نور هدايتم كن.(6)
تو كه آن بالا نشستى‏
در عمليات خيبر، آتش دشمن بى سابقه بود. عراق هرچه در توان داشت، به كار گرفته بود تا جزيره‏ها را پس بگيرد. خبرگزاريها گفتند كه عراق يك ميليون و خرده‏اى بمب در منطقه خيبر ريخت به طورى كه هيچ موجود زنده‏اى باقى نماند. در يكى از پاتك‏هاى دشمن، پاى آقا مهدى تركش خورد، از آن تركش‏هاى درشت كه هر كس را زمينگير مى‏كند. ولى آقا مهدى چون وضع را بحرانى ديد صلاح نمى‏دانست بچه‏ها را تنها بگذارد، خصوصاً با توجه به فشار غير قابل تحمّلى كه روى آنها وارد مى‏شد، سوار موتورش شد و بعد از يك ساعت برگشت. نمى‏دانستيم براى چه كارى عقب رفته بود. بعداً فهميديم رفته بود زخمش را باند پيچى كند و شلوار خونيش را عوض نمايد.(7)
با قرآن تا واپسين لحظات‏
در روايت برادر زارعى آمده است: شب اول عمليات (كربلاى 8) من بى سيم چى فرمانده گردان بودم. ساعت حدود 2 و 15 دقيقه بود كه عمليات شروع شد. بچه‏ها با ذكر اللّه اكبر به خط زدند…در حال تماس با نيروها و گردآنهادر خط بوديم كه زمزمه ملايم قرآن توجهم را جلب كرد. سرم را برگرداندم. ديدم برادر مجروحى در چند قدمى ما زير نور منورهاى دشمن قرآن مى‏خواند. چيزى نگذشت كه ديگر صداى او را نشنيدم. نزديكش رفتم در حالى كه به شنى تانك تكيه كرده و قرآن در دستش بود، به مقصد و مقصود خود رسيده بود.(8)
زيبايى شهادت‏
طلبه مجاهد على اكبر لاهيجانى در 26 اسفند سال 59 با گروهى از جان گذشتگان بسيج به قلب دشمن حمله برد و در جدالى بنيان كن به شهادت رسيد. او در بخشى از وصيتنامه خويش گويد: «احساس مى‏كنم در اين سرزمين(خوزستان) مانند جنگهاى بدر و خندق در كنار پيامبرم و هر لحظه جلوى چشمانم امام زمان(عج) را مى‏بينم. چقدر شهادت در راه خدا زيباست.(9)
فرار عراقيها با يك كلوخ‏
در خاطره برادر شيشه گر مى‏خوانيم: در مرحله دوم عمليات خيبر در منطقه طلائيه قرار شد واحد تخريب، معبر روى دژ را باز كند…باز كردن معبر در آن شب بسيار حساس بود. آنقدر به عراقيها نزديك شده بوديم كه صداى آنها را مى‏شنيديم. برادر فرهادى (مسؤول معبر) در حال باز كردن معبر به عراقيها مى‏رسد و چون اسلحه همراهش نبوده، يك كلوخ به طرف عراقيها پرتاپ مى‏كند و آنها به خيال اينكه نارنجك است، پا به فرار مى‏گذارند. سپس نيروهاى گردان به طرف دشمن حمله مى‏كنند و خط را مى‏شكنند.(10)
وفادار تا پاى جان‏
در روايت برادر يداللّه جعفرى آمده است: سال 64 از طرف پشتيبانى جنگ و جهاد سازندگى كرمانشاه رفتيم فاو. من راننده آمبولانس بودم. پيغام دادند كه يك نفر از برادران (از رانندگان بولدوزر) در خط زخمى شده. رفتيم او را بياوريم از ناحيه ران صدمه ديده بود. قسم خورد كه تا خاكريز را تمام نكنم عقب نمى‏آيم. بولدوزر در تيررس دشمن بود و دوباره تير خورد. اين بار هم آمديم و هرچه اصرار كرديم، سر زير بار نبرد، براى بار سوم تير خورد: ديگر براى مداوا دير شده بود ولى او به قول خودش عمل كرد و خاكريز را به پايان رساند.(11)
سرانجام آن بسيجى تخريب‏چى‏
يكى بسيجى تخريب چى در عمليات والفجر يك در فكه، براى آن كه عمليات لو نرود و دشمن از وجود نيروهاى اسلام با خبر نگردد، خود را به روى مين منورى كه كنار سپاه اسلام مشتعل شده بود، انداخت، خود سوخت و دم بر نياورد، وقتى گروه تفحص با پيكر مطهر وى مواجه شدند، جر مشتى استخوان سوخته چيزى از او پيدا نكردند.(12)
پى‏نوشت‏ها:
1. ر.ك: شميم معطر دوست، ص 5 و 6.
2. راوى: مادر شهيد، ر.ك: صبح ارغوانى، ص 17 – 15 و 43.
3. دست‏هاى آسمانى، ص 141 – 140.
4. راوى: سردار مصطفى ايزدى، ر.ك: خداحافظ سردار، ص 18 و 19.
5. در تاريخ 3/11/65 احمد در 20/1/45 پا به خاك نهاد.
6. راوى: برادر شهيد، ر.ك: آينه‏هاى بى غبار، ص 28 و 29 (حبيب پور، قيام، قم، اول: 83).
7. ر.ك: تو كه آن بالا نشستى، ص 78 و 81 و 82.
8. فرهنگ جبهه (مشاهدات)، ج 7، ص 130.
9. ر.ك: شهداى روحانيت در جبهه، ج 2، ص 127 – 125.
10. معبر، ص 84.
11. فرهنگ جبهه، شاهدات،ج 3، ص 82.
12. ر.ك: كيهان، سه شنبه 13 بهمن 83، ص 9.
شجاعت آن پيرمرد
هنگامى كه در اسارت بوديم، روزى خبرنگارى از بغداد براى مصاحبه با اسرا به اردوگاه ما، كنار آسايش‏گاه آمده بود. خبرنگار هدفش تخريب روحيه رزمندگان اسلام بود. مى‏خواست جواب‏هايى از رزمندگان اسير دريافت كند كه عليه جمهورى اسلامى ايران باشد. از جمله افرادى كه براى مصاحبه برده شدند، پيرمردى به نام حاج يحيى بود. او كه هيكلى قوى داشت، بسيار معتقد و در مسايل شرعى، فردى آگاه و دانا بود. فرمانده اردوگاه – سرگرد محمودى – بعد از اين كه حاج يحيى را در حضور جمع، مورد آزار قرار داد و به او ناسزا گفت، اظهار داشت: اى پيرمرد، تو مقلّد چه كسى هستى؟ حاج يحيى با كمال شهامت و صدايى رسا گفت: من مقلّد آيت اللّه خمينى هستم! اين پاسخ، سرگرد محمودى را ديوانه و اسرا را دلشاد كرد. بلافاصله افسر عراقى با چوب دستى خود محكم به صورت حاج يحيى زد كه باعث شد چند دندان پيرمرد شكسته شود. سپس دستور داد او را به حمام ببرند و زير دوش، ضربه‏هاى كابل به بدنش فرود آورند. آن گاه او را به سلولى بسيار كوچك انداختند و تا چند روز از آب و غذا محروم ساختند.(13)
حماسه دختر هويزاوى و سرباز شيعه‏
در سوم مهر 59، نيروهاى عراقى، روستاهاى اطراف هويزه را اشغال كردند. آنها پس از استقرار در مناطق روستايى و به اسارت درآوردن جمع زيادى از مردم، عدّه‏اى را براى بازجويى نزد فرمانده خود كه يك ستوان به نام “عطوان” بود، بردند. از جمله افراد دستگير شده، دختر جوانى همراه مادرش بود. بعد از نيم ساعت بازجويى، ناگهان مشاهده شد كه دختر جوان از سنگر فرمانده خارج شد و در حالى كه دستهايش خونى بود، پا به فرار نهاد. در پى او چند سرباز عراقى دويدند و او را مجدداً بازداشت كردند. ترس و اضطراب دختر را فراگرفته بود. وقتى عراقى‏ها به مقر فرمانده خود رفتند، متوجه شدند او كشته و سرش بريده شده است. مشخص شد كه عطوان در حين بازجويى با او درگير شده بود و دختر شجاع هويزه‏اى در فرصت مناسب، سرنيزه‏اى را كه كنارش بوده، به قلب آن فرمانده فرو كرده بود و سپس سرش را از بدنش جدا ساخته بود. قتل افسر عراقى موجى از وحشت در ميان دشمن افكند. بلافاصله نيروهاى اطلاعاتى دشمن به مقر فرمانده تيپ، سرهنگ احمد رفته، گزارش قتل عطوان را به او ابلاغ كردند. سرهنگ احمد دستور داد همه اسرا و كشاورزان را در يك ميدان گرد آوردند. سپس دستور داد روى آن دختر بنزين ريخته، بدنش را به آتش بكشند. در پى آن يك سرباز عراقى كه شيعه مذهب بود، ناگهان به سوى سربازانى كه دختر هويزاوى را به آتش كشيده بودند، رگبار بست و آن گاه داخل سنگر سرهنگ احمد رفته، او و دو تن از نيروهاى اطلاعاتى عراق را هدف گلوله قرار داد. باز به سوى ديگر سربازان دشمن حمله ور گرديد. چون مقاوتى از سوى ديگر افراد نديد، به سوى جبهه ايران گريخت.(14)
حماسه رسولى
وقتى عراقى‏ها، سنگر به سنگر شهرك الصخره در منطقه هويزه را مى‏كوبيدند و جلو مى‏آمدند. شهيد رسولى تعدادى نارنجك به خود بست و منتظر سربازان دشمن شد. هنگامى كه هشت تن از مزدوران دشمن به او نزديك شدند، خود را ميان آنها انداخت و با انفجار نارنجك‏ها همه را به هوا پرتاب كرد و خود نيز به فيض عظيم شهادت نايل گرديد. او نوزده ساله و اهل آبادان بود.(15)
حماسه افسر زابلى‏
هنگامى كه عراقى‏ها براى گرفتن بستان، آن جا را با توپخانه سنگين مورد آتش گسترده خود قرار دادند، گروهبان محمدى رئيس پاسگاه سابله و معاونش، حيدرى به روستاى ما – كه در شرق بستان قرار داشت – آمدند. آنها نيروى كافى نداشتند تا بتوانند با هجوم گسترده دشمن مقابله كنند. پاسگاه سابله تعداد اندكى نيروى مردمى داشت كه براى حفاظت بود و نه رزم و نبرد. اما ديرى نگذشت كه يك افسر بلند قامت زابلى با تنفگ 106 نزد ما آمد. از من پرسيد: عراقى‏ها كجا هستند؟ گفتم: آن سوى رودخانه و در حال زدن پل براى عبور مى‏باشند. از او پرسيدم: چه گونه به مصاف با دشمن مى‏رود؟ اجازه دهد مردم به ياريش بشتابند. شجاعت و قدرت آن افسر زابلى در حركات و گفتارش نمايان بود و اراده‏اى پولادين داشت. گفت: با تفنگ 106 مى‏جنگيم. شما اسلحه سنگين نداريد. وقتى آنجا بياييد؟ كشته مى‏شويد. بگذاريد من آنجا بروم و با گلوله‏هايم تانك هايشان را منفجر سازم.
من فرزندم محمد را همراهش فرستادم در كنار سد ساحلى رودخانه به ارزيابى تانك‏هاى دشمن پرداخت. قبل از آن كه برود، به او گفتم: آيا نيروهايى كه در مقابل خود قرا دارد را مى‏بينى؟ آيا بهتر نيست از جنگ با اين همه تانك دست بردارى و خودت را به كشتن ندهى؟ گفت: من براى شهادت آمده‏ام. تسليم در برابر دشمن، مرگبارتر از خود مرگ است.
در سالت 15:11 دقيقه روز سوم مهرماه رزم آسمانى اين افسر رشيد با تانك‏هاى تيپ ابن الوليد عراق آغاز شد. حدود سه تانك يا بيشتر منفجر كرد. فرمانده تانك عراقى به فرمانده تيپ گزارش داد كه از سوى روستا به طرف ما شليك مى‏شود و تلفاتى متحمّل شده‏ايم. فرمانده تيپ گفت: از سه نوع امكانات خود استفاده كنيد و محل شليك را به آتش بكشيد. افسر زابلى بعد از تيراندازى، تغيير محل مى‏داد تا مورد شناسايى واقع نشود. گويى او يك لشكر مجهز بود. جنگ نابرابر افسر زابلى با تيپ اين الوليد 45 دقيقه طول كشيد تا اين كه در ساعت 12 ظهر موشكى به سوى جيپ او شليك شد و آن دلاور مرد به سوى آسمانها بال گشود.(16)
خلوص سادات‏
چون منطقه عملياتى والفجر 4 كوهستانى بود، به نيروى جوان نياز داشتيم براى همين افراد سيگارى و پير را از نيروهاى ديگر متمايز ساختيم. همين كار باعث رنجش بعضى از افراد شد. يكى از آنها پيرمردى به نام «سادات بزگوشى» بود. او روزى پيش من آمد و با حالتى افسرده و گريان گفت: من چهل سال است كه سيگار مى‏كشم و 60 سال از عمرم سپرى شده است. با خدا و امام حسين(ع) پيمان شهادت بسته‏ام و براى رسيدن به هدفم در مقابل شما هم مى‏ايستم.
خانواده و مشكلات زندگى نتوانسته مرا از هدف خود باز دارد. حالا شما به بهانه سيگارى بودن مى‏خواهيد جلوى مرا بگيريد!
اين پيرمرد از رزمندگان مخلص و از عشاير با صفا بود. از درآمد چند رأس گوسفندى كه داشت، براى رزمندگان، برنج، خرما و روغن تهيه مى‏كرد.
وقتى پيرمرد، آن جملات را گفت: نتوانستم با احساسات پاك و شهادت طلبانه‏اش مقابله كنم. او را در عمليات شركت دادم و در همان عمليات به لقاء اللّه رسيد.(17)
18. راوى: رافعى، ر.ك: رنج و تبسم، ص 84 – 82 (رحمانيان، پيام آزادگان، تهران، اول: 86).
19. ر.ك: هويزه و هشت سال دفاع مقدّس، ص 166 و 167.
20. راوى: جلال جابرى، .ر.ك: تاريخ هويزه، ص 366.
21. راوى: محسن بن شايع، ر.ك: شدت آزادگان، ص 231 و 232.
22. راوى: برادر جواد صبور، ر.ك: اذان نابهنگام، ص 81 و 82 (وطن دوست كردگارى، اردبيل، اول: 86.)