استعداد و گرايش به زيبائي

اسلام،
مکتب انسان سازي

قسمت
پنجم

استعداد
و گرايش به زيبائي

حجة
الاسلام محمد حسن رحيميان

روح
زيبا

نکته
ديگر آنه بهر نسبتي که روح انسان به زيبائي آراسته گرددف از زشتيها گريزان تر و
ذائقه او زشتيها نفرت انگيزتر مي شود. مثلاً غيبت و بدگوئي از ديگران که يک عمل
زشت است هرگز از انساني که داراي روح زيبا است سر نمي زند، چرا که ديگر زشتي با
چنين روحي سنخيت نداشته و همان اندازه غيبت و بدگوئي پشت سر برادر  ديني در ذائقه باطني او نامطبوع و نفرت انگيز
است که خوردن گوشت مرده برادر در ذائقه حسي او. اين يک، گزيدن جسم است- آهم جسمي
بي روح- و آن گزيدن روح و شخصيت معنوي است که آزارش بسي ناگوارتر و تلختر است.

خلد
گر به پا خاري آسان برآيد                          چه
سازم به خاري که در دل نشيند

قرآن
با بيان اين مطلب همراه با تشبيهي ظريف به زشتيهاي حسي، انسانها را به سوي کمال
مطلوب و شکوفائي و آیاستن روح در پرتو تقوي و بازگشت به خداي توبه پذير  که جز با تهذيب و تطهير روح از زشتيها امکان
پذير نيست متذکر ميشود:

«…و
لا يغتب بعضکم بعضاً ايحب احدکم ان ياکل لحم اخيه ميتاً فکرهتموه و اتقوالله ان
الله تواب رحيم». (سوره حجرات 12)

هرگز
همديگر را غيبت نکنيد، آيا شما دوست داريد که گوشت ميته برادر خود را بخوريد که بي
گمان کراهت داريد، تقواي الهي داشته باشيد که همانا خداوند بسيار توبه پذير و
مهربان است.

و
شکوفائي زيبا دوستي و آراستگي و زيبائي روح، انسان را به جائي مي رساند که حتي اگر
ثواب و عقابي بر صفات و اعمال زيبا و زشت مترتب نباشد  بازهم خود را به صفات و اعمال نيک مي آرايد و
از صفات و اعمال زشت اجتناب مي کند.

زيبائي
واقعيتي است گسترده و داراي مراتب، و منطبق با مراتب هستي و کمال، که از زيبائيهاي
مادي گرفتهتا زيبائيهاي معنوي و عقلي و ازکمترين مرتبه تا زيبائي و جمال مطلق را
شامل مي شود. هر چه زيبائي يک موجود که متناسب است با درجه هستي و کمال آن،
افزونتر و شديدتر شود از زشتي و نيستي و کاستي در آن راه ندارد و هر چه زيبائي و
جمال مطلق است و هيچگونه زشتي و نيستي و کاستي در آن راه ندارد و هر چه زيبائي است
از اوست. و ميل به زيبائي نيز همچون ميل به حقيقت است که هر دو- اگر آنها را دو
ميل فرض کنيم- منتهي به زيبائي مطلق که همان حقيقت و کمال مطلق است، مي شود و شايد
حقيقت اين دو ميل يکي باشد همچنانکه متعلق آنها يکي است و هر دو به يک کانون منتهي
مي شوند.

همانگونه
که قبلاً نيز متذکر شديم ميل عبارت است از نيروئي که انسان را به کانوني خارج از
وجود خود پيوند مي دهد پس يک طرق روح و حقيقت است 
و طرف ديگر محوري است خارج از وجود انسان و ميل کانالي است بين اين دو و
هنگامي که طرفين قضيه در دو يا چند کشش يکي باشد يعني در هر دو مورد انسان همان
انسان و کانون مقابل آن که متعلق ميل و کشش است هم در هر دو مورد يکي- يعني خدا-
باشد پس دو ميل يعني دو کانال که مي توان آنها را به دو خط مستقيم بين دو نقطه
ناميد نمي تواند واقعاً دو ميل باشند همچنانکه خط مستقيم بين دو نقطه مشخص نيز نمي
تواند بيش از يکي باشد و اگر بخواهيم خطوط فرضي ديگري ترسيم کنيم باز هم منطبق با
يکديگرند و غير قابل تعدد و تکثر.

تجاذب
متقابل

در
هر صورت هر جا سخن از ميل است، درانده ميل، مجذوب و متعلق ميل، جاذب است مثلاً در
حيطه ميلهاي مشترک غذا جاذب است و جاندار گرسته مجذوب آن. گرسنه تحت تأثير اين
جاذبه احساس مي کند که غذا را دوست مي دارد و اين کشش و گرايش به او شوق و نيروي
حرکتي مي بخشد تا به غذاي «مطلوب» دست يابد. گرچه مستلزم عبور از صخره ها و پشت سر
گذاشتن گردنه ها و سختيها باشد و آنگاه که وصال دست داد و طعم  «مطبوع» غذا با ذائقه او آشنا شد و کام از آن
برگرفت احساس لذت و کامروائي مي کند.

وبهمين
گونه است در مورد ميلهاي ويژه از باب مثال هر نوع زيبائي جاذب انسان است و انسان
مجذوب آن و همين جاذبه و کشش است که دوستي و عشق و پرستش را در انسان مي آفريند و
او را به ستايش بر مي انگيزاند و در شوق وصال، شور حرکت و نيروي تلاش و کوشش مي
بخشد و با دست يافتن به «مطلوب» احساس آرامش و لذت به او دست مي دهد.

با
کمي دقت در مثال فوق در مي يابيم، گرچه در بدو امر متعلق ميل، جاذب و دارنده ميل
مجذوب است لکن با فعليت يافتن و شکوفائي اين ميل، نسبت معکوس مي شود و فاعل و
مفعول جاي خود را عوض مي کنند يعني آن که «مجذوب» بود، «طالب» مي شود و آنچه
«جاذب» بود، «مطلوب» مي گردد.

اين
مطلب در زمينه ميلهاي مشترک که متعلقات آنها از مقوله ماديات است چيز بيشتر از
تجاذب بين غريزه- که ضامن بقاء حيات مادي جانداران است- و ماده که فاقد شعور و
آگاهي است به دست نمي دهد. در حالي که در رابطه با ميلهاي ويژه از آنجا که متعلق
آنها در حقيقت هستي مطلق، حقيقت مطلق، کمال مطلق و جمال مطلق است که همان ذات مقدس
باري تعالي است، اين تجاذب که محصول شکوفائي شخصيت راستين و هويت واقعي انسان است
تجاذبي است بين فطرت خداجوي انسان و آفريدگار او که صفات او عين ذات او است.

تجاذبي
که از نشأه «الست بربکم قالوا بلي»[1]
نشأت گرفته و با «الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا»[2]
فعليت يافته و ثمره محبت و رضاي متقابل را به بار مي آورد و آهنگ دلنواز «يحبهم و
يحبونه»[3]
و «راضية مرضية»[4] به
گوش دل مي نشاند.

حال
برگرديم به ادامه بحث پيرامون ميل به زيبائي:

زيبائي
و محبت

گفتيم
که ميل به زيبائي در غايت و منتهاي خود انسان را به خدا که زيبائي مطلق و آفريدگار
همه زيبائيها است پيوند مي دهد و آنگاه که انسان اين کانال فطري را با کمک چراغ
عقل و نور وحي پيمود و خدا را با صفات جمال و جلالش شناخت و نور هستي و زيبائي
مطلق از اين درچه به آئينه قلبش تابيدن گرفت، شعله عشق و محبت در جان او برافروخته
مي شود و همه محبتهاي ديگر را که نشأت گرفته از غرايز هستند تحت الشعاع خود قرار
مي دهد: «و الذين آمنوا شد حبالله»[5]
و اگر نسبت به مخلوقات احساس محبتي داشته باشد همه در طول محبت به خدا است و اگر
زيبائي و جمالي در آنها مي بيند همه را پرتوي از زيبائي و جمال بي پايان او مي
نگرد.

به
جهان خرم از آنم که جهان  خرم از اوست                    عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

چنين
انساني ديگر همه هستي را زيبا مي بيند و دوست مي دارد. براي او هر چيزي که به
محبود نزديکتر و نزد او محبوبتر باشد، زيباتر و دوست داشتني تر است. طبعاً خانه
او، کتاب او، پيغمبر او، بندگان خاص اوو بالاخره خواسته ها و دستورات او از زيبائي
و محبوبيت بيشتري برخوردار است. اين محبت است که انسان را به طور طبيعي به تبعيت
از محبوب سوق مي دهد که اصولاً تبعيت و پيروي از خواسته هاي محبوب دليلي است روشن
بر اثبات محبت و نشاني است مسلم که چهره محب صادق را از مدعي  کاذب، آشکار مي سازد! و اين سخن خدا است که
ميفرمايد:‌«قل ان کنتم تحبون الله فاتبعوني يحببکم الله»[6]
اي پيامبر بگو: اگر خدا را دوست مي داريد بايد مرا پيروي کنيد که در اين صورت
خداوند شما را دوست مي دارد.

پس
شناخت خدا و ايمان به او ملازم است با محبت شديد به او و محبت ملازم است با تبعيت
و پيروي از خواسته ها و دستورات الهي که محبت متقابل را از سوي خداوند همراه دارد
و اين تجاذب و محبت متقابل و تبعيت محض تا آنجا پيش مي رود که گوئي محب در محبوب
ذوب مي شود و نه آنکه خدا و پرستش او را براي خود نمي خواهد که ديگر« خودي» نمي
بيند که از روي ترس وطمع رو بسوي او آورد. بلکه خدا را براي خدا مي خواهد و او را
مي پرستد چون شايسته پرستش است و آنچه را از اعمال قبيله و قالبيه درجهت اطاعت از
او و رضايت حضرتش انجام  مي دهد نه از
«خود» مي پندارد که هستي و اعمال و بود و نمود خويش را از او و فيض سرمديش مي
بيند. بعبارت ديگر چون براي خويش «خودي» نمي يابد نه عمل خويش را عمل «خود» مي
داند و نه در ازاء عمل خويش استحقاق پاداشي باري «خود» تصور مي کند.

اين
محب درفضاي محبت براي تقرب و نزديک شدن به محبوب به فرائض و دستورات واجب بسنده
نمي کند بلکه با دو بال فرائض و نوافل بسوي او به پرواز مي آيد و متأثر از شدت
محبت به او نه فقط واجبات را- که الزامي است- بلکه کارهائي را که خداي محبوب دوست
مي دارد- مستحبات- و الزامي در آنها نيست نيز مشتاقانه انجام مي دهد و اينجا است
که محبت و تبعيت به اوج مي رسند و در پرتو محبت متقابل محبوب، به مقامي مي رسد که
در حديث صحيح مشهور چنين آمده است:

امام
صادق(ع) از پيغمبر اکرم(ص) نقل مي کند که خداوند عزوجل  فرمود: «من اهان لي ولياً فقد ارصد لمحاربتي و
ما تقرب الي عبد بشيء احب الي مما افترضت عليه و انه ليتقرب الي بالنافلة حتي
احبه، فاذا احبيتهکنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و لسانه الذي ينطق به
ويده التي يبطش بها، ان دعاني اجبته و ان سألني اعطيته…»[7]

«هرکس
به دوست من اهانت کند به تحقيق براي جنگ با من کمين کرده است و هيچ بنده اي به من
تقرب نجويد به چيزي که نزد من محبوبتر از آنچه بر او وجب کرده ام باشد- هيچ چيزي
بسان واجبات نمي تواند بنده را به خدا نزديک کند- و همانا بنده بوسيله «نافله» به
من تقرب جويد تا او را دوست بدارم و آنگاه که او را دوست بدارم گوش او شوم همان
گوشي که با او مي شنود و چشم او گردم همان چشمي که با آن مي بيند و زبانش شوم همان
زباني که با آن سخن گويد و دست او گردم همان دستي که با آن بگيرد اگر مرا بخواند
پاسخش گويم و اگر از من خواهشيکند به او بدهم…»

زيبائي
و ستايش

از
آنجا که زيبائي و کمال ستايش برانگيز است آنگاه که زيبائي و کمال مطلق چشم دل
انسان را پر کند ستايش را به طور مطلق مخصوص اويافته و همه ستايشها را ستايش از او
مي بيند. او که پروردگار و پرورش دهنده تمام جهانيان است «الحمدلله رب العالمين» و
اگر زيبائي و شايستگي ستايشي را در مخلوقات و پرورش يافتگان او ببيند در حقيقت
جلوه زيبائي را مي ستايد او را ستوده است و زيبائي او را.

پس
همانگونه که تمام زيبائيها پرتوي از زيبائي او است دوست داشتن و ستودن تمام
زيبائيها نيز در حقيقت دوست داشتن و ستودن او است حتي اگر نسان از مبدأ زيبائي و
منتهاي ستايش غافل باشد و يا حتي آن را جحد و انکار کند.

زيبائي
و پرستش

انسان
در برابر زيبائي وکمال که همواره ملازم با عشق و محبت و ستايش است احساس فروتني و
تواضع مي کند و هر نوع زيبائي ولو کمترين مرتبه آن که زيبائيهاي مادي هستند اين
احساس فروتني را در انسان نسبت به خود پديد مي آورند ولي آنگاه که ميل به زيبائي
با شناخت و دريافت کانون زيبائي يعني زيبائي و کمال مطلق، به اوج شکوفائي رسيد،
احساس فروتني و تواضع نيز در برابر آن به اوج خود ميرسد و حقيقت پرستش تحقق مي
پذيرد و همين حقيقت است که با کمک وحي در اشکال گوناگون عبادات متجلي مي شود و
گاهي در قالب الفاظ و اذکار و گاهي در شکل قيام، خم شدن و پيشاني به خاک سائيدن
و… ظهور مي يابد و درمفهومي گسترده تر تمام شئون زندگي را در بر مي گيرد:

«ان
صلوتي و نسکي و محياي و مماتي لله رب العالمين».

و
از آنجا که در واقع و نفس الامر تمام زيبائيها و کمالات، تجليات زيبائي و کمال
مطلق اويند حتي آنگاه که ميل به زيبائي و کمال در انسان به کانون اصلي آنها دست
نيافته باشد هر نوع گرايش و ستايش و خضوعي که انسان نسبت به موجودات که برخوردار
از زيبائيها و کمالات نسبي و اضافي و حتي موهوم هستند، احساس مي کند، باز هم
ناآگاهانه و به طور غير مستشعر او را ستايش و پرستش مي کند. او که زيبائي و کمال
مطلق است و تمام هستي ها و زيبائي ها و کمالات پرتوي از او است پس در حقيقت
همانطور که هيچ حمد و ستايشي در جهان- حتي از سوي منکرين و کافران به خدا- براي
غير خدا واقع نمي شود، همچنين هيچ پرستش و خضوعي هم جز براي او تحقق نمي پذيرد و
همين طور است در مورد کمک جستن از او که وقتي مي گوئيم: «اياک نستعين» معناي فقط
از تو کمک مي جوئيم کامل نيست بلکه حقيقت امر آنست که هيچ استعانتي جز استعانت از
او نيست و بنابراين حتي اگر انسان راه گم کرده از هر کس و هر چيز ديگري هم استعانت
کند باز هم استعانت از اوست گرچه خود نفهمد.

کنم
حاجت از هر کسي جستجوي                   چو
يابم توام داده باشي نه اوي

                                                                                            
«نظامي گنجوي»

آري
آنها که به شکوفائي شايسته انسانيت دست نيافته اند، چون نديدند حقيقت ره افسانه
زدند.

و اين
است معني «الحمدلله» و «اياک نعبد» و «اياک نستعين» که هيچ ستايش و پرستشي جز براي
او و هيچ استعانتي جز از او انجام نمي گيرد و ليکن آنانکه در شکوفائي فطرت و
کششهاي تکويني خودتقصير کرده اندو در نيمه راه وامانده يا آنکه در تطبيق مصداق به
اشتباه و ضلالت افتاده اند، مستحق سرزنش و کيفر هستند. و بر همين اساس هدف وحي و
رسالت اين است که بشر را در مسير صحيح رشد و شکوفائي استعدادهاي ويژه اش- تزکيه-
قرار دهد و علم کتاب و حکمت حقيقت مبدأ، معاد، انسان و جهان را به انسان بياموزد و
انسانها را از کجروي و انحراف از مسير کمال و اشتباه در تشخيص هدف و عبادتهاو
معبودهاي نادرست بازداشته و عبادت و معبود واقعي را به او نشان دهد. و به تعبير
ديگر کشش و محرک اصلي در رابطه  با عبادت و
معبود به طور تکويني در انسان قرار داده شده است لکن عقل و وحي توام با يکديگر او
را در شناخت راه صحيح و مستقيم (عبادت) و هدف نهائي و مقصد اصلي (معبود) هدايت مي
کنند.

پس
نقطه آغاز کار انبياء القاء اصل عبادت و معبود در انسانها نيست بلکه نقطه آغاز
ارائه شکل صحيح عبادت و کمک در شناخت معبود واقعي است و اگر فرضاً در واقعيت وجود
انسان چنين کششي نسبت به پرستش و زمينه اي نسبت به شناخت خدا به طور تکويني وجود
نداشت صدو بيست و چهار هزار پيغمبر هرگز نمي توانستند حتي يک نفر را خداشناس و
خداپرست کنند. و به همين جهت است که اولين اصل از اصول دين را توحيد دانسته اند نه
خداشناسي و اولين سخن لا اله الا الله است که نفي شرک و ثنويت و تثليث و… و نفي
هرگونه خطا و اشتباه در تشخيص مصداق است و بيان يگانگي او است نه اخبار به اين که
معبودي هست و در پي آن هدايت به راه مستقيم است که انسان را به سوي معبود مي برد
نه اصل اين که بايد به راه افتاد:

«و
ان هذا صراطي مستقيماً فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبيله».[8]

و
همانا اين راه مستقيم من است، پس آن را بپيمائيد و از ديگر راه ها پيروي نکنيد که
شما  را از راه خدا دور مي سازد.

که
اصل عبادت- راه- و اصل شناخت او- هدف و مقصد- امري است که در خلقت انسان قرار داده
شده است و انسان بر اين اساس آفريده شده است: «و ما خلقت الجن و الانس الاليعبدون»[9]
و اگر «ليعبدون» به «ليعرفون» تفسير شده است بدين جهت است که اين دو متلازمان
هستند و عبادت بدون عرفان معبود و بالعکس غير ممکن است. اين است هدف از خلقت انسان
که رسيدن به آن مستلزم شناخت حقيقت خويش است که «من عرف نفسه عرف ربه»- هر که خود
را شناخت، خدايش را شناخت.

1-    ميل به فضائل اخلاقي

يکي
ديگر از استعدادها و کششهاي ويژه انساني ميل و گرايش به فضائل اخلاقي است که به
طور تکويني و فوق انگيزه جلب منفعت و رفع ضرر، انسان را به سوي فضائل اخلاقي سوق
مي دهد. از آنجا که فضائل اخلاقي از يک جهت از مقوله زيبائيها به شمار مي آيند و
از جهت ديگر ريشه آنها را در پرستش و عبادت- تکويناً و تشريعاً- مي دانيم و بعداً
اين مطلب را اثبات خواهيم کرد. بنابراين همانگونه که قبلاً اشاره کرديم که ميل به
حقيقت و دانائي و ميل به زيبائي حقيقتي يگانه دارند و انسان از کانال آنها به خدا
مي رسد در مورد ميل به خير اخلاقي نيز همان نکته صادق است و هر سه ميل انسان را به
خدا که حقيقت، هستي، زيبائي و کمال مطلق است راه مي برند.

2-    ميل به پرستش

ميل
به پرستش و تقديس ازمهمترين ويژگيهاي ممتاز انسان است و تاريخ زندگي بشر از
دورترين زمانها و تحقيقات وسيع و عميقي که در اين باره انجام گرفته و آثاري که به
دست آمده است نمودار اين واقعيت است. اختلافها و تفاوتها همه در مورد شکل عبادت
بوده نه اصل عبادت، همانگونه که اختلافها در مورد شخص معبود بوده نه اصل معبود و
کار پيامبران اين بوده که شکل و چگونگي عبادت صحيح را بيان کنند همانگونه که در
مورد اصل معبود نيز انسانها را به معبود يگانه دعوت کردند.

وقتي
که ميل به حقيقت، زيبائي و خير اخلاقي را راه به سوي خدا و منتهي به سوي او
دانستيم و از اين طريق حقيقت، زيبائي و کمال مطلق را در او يافتيم، پس هرگونه
حرکتي هم که از اين پايگاه به سوي آن هدف انجام گيرد و انسان را به او نزديک کند
پرستش و عبادت محسوب مي شود و بر اين اساس هرگونه علم، زيبائي و محاسن اخلاقي موجب
کمال و ارتقاء مقام واقعي انسان بوده و او را به غايت از خلقت خويش که همانا پرستش
و معرفت خدا است نزديک تر مي کند.

و
بدينسان مي توان گفت تمام اين استعدادها- که به لحاظ تعدد جهات، چندگانه مي
نمايند- در واقع مکمل يک حقيقت اند و آن حقيقت چيزي جز فطرت خداشناسي و خداپرستي
نيست که با شکوفائي آن حقيقت و شخصيت انسان شکل مي گيرد و آن همه تأکيد بر خودشناسي
و تفکر و تعقل در آن براي توجه به همين ويژگيها و تلاش براي شکوفائي همين
استعدادها است که نتيجه آن معرفت و پرستش خدا است و غفلت و ضايع کردن آنها يعني از
دست دادن و باختن تمام شخصيت واقعي انسان:

«قل
ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم».[10]

بگو-
اي پيامبر- که زيانکاران (حقيقي) آنهاي هستند که خويشتن خويش را باختند.

و
آنکس که خويشتن خويش و حقيقت خود را از دست داده باشد هرگز نمي تواند به خدا راه
يابد:

«الذين
خسروا انفسهم فهم لا يؤمنون».[11]

آنها
که خويشتن خويش را باختند، همانا آنان ايمان ندارند.

پس
در حالي که تمام سعادت و رستگاري انسان- قد افلح المؤمنون- در ايمان به خدا و
پرستش او است از کانال شناخت و شکوفائي استعدادهائي که در او قرار داده شده است،
تمام شقاوت و خسران او نيز نتيجه عدم ايمان و پرستش خدا است که نتيجه خسران نفس و
باختن استعدادهاي ويژه او است.               ادامه دارد

 



[1] – سوره اعراف- آيه 172. (آيا من پروردگارم شما نيستم؟ گفتند:
آري!).