شعر و شعور

شعر و شعور

 

 قال علىٌ عليه السلام : “ألنّاسُ
نيامٌ فإذا ماتوا انتبهوا؛1 مردمان در خواب غفلتند و آن گاه كه بميرند، بيدار (و
متنبّه) مى‏شوند.”

 مرد كلّ عمر را در خواب
زيست

تا كه مرگش داد فرمان كه بايست

 عمر را در خواب، خورد و
خفت و گفت

تا كه روزش طىّ شد و در خاك خفت

 چونكه تن خوابيد، جان
بيدار شد

محرم خلوتگه اسرار شد

 چشم خاكى بست و چشم جان
گشود

يك نظر افكند از روى شهود

 كاخ هستى را بديد آن سان
بلند

كه زحيرت عقل را آرد به بند

 تا زچاه حسّ برون آورد سر

آفتاب حق بديد آن بى‏خبر

 ديد بر درگاه سلطانِ وجود

جمله ذرّاتِ جهان را در سجود

 تا كه اقيانوس معنا را
بديد

جمله صورتها چو كف شد ناپديد

 ديد آن اِحسان و اِنعامِ
بهشت

كه بر آن حق، رمز هستى را نبشت

 جايگاه زشتكاران را بديد

دوزخى كز خشم، رحمن آفريد

 خويشتن را خاكسارى يافت
پست

كه پراكنده كند بادش به دست

 آتش حسرت به جانش زد شرر

پر زآتش شد دل بيدادگر

 ناله زد كى باوفا مونس،
خدا

تو بپيوستى و من بودم جدا

 من ز اصل خود، جدا ماندم
جدا

اين جدايى، همچو دوزخ شد مرا

 بر درخت زندگى بودم چو برگ

اى دريغا زود آمد باد مرگ

 عاقبت پاييز كردارم رسيد

نو بهار عمر من شد ناپديد

 كاش فرجامم نبودى اين چنين

كاش پنهانم كنون سازد زمين

 × × × × × × × × ×

 قال علىٌ عليه السلام : “مَن
كثرت ريبتهُ، كثرت غيبتهُ؛2 كسى كه گمان و وهمش زياد شود، غيبت نمودنش فراوان
مى‏شود.”

 در پى آيد هر كسى را دشمنى

هر دلى را ره زند اهريمنى

 نيك بنگر، دشمن خود را
شناس

كه چه دامى مى‏نهد، آن ناسپاس

 دام جان توست، اين وهم و
گمان

وهم بگذار و يقين كن اين زمان

 چون به فعل زشت خود دارى
يقين

از گمان، طعنه مزن بر پاك دين

 مر تو را ظنّ و گمان، اين
جا كشاند

بر سر اسرار انسانها نشاند

 در نهان خلق كردى جستجو

چون مگس ناپاك خوى و عيب‏جو

 ستر حق اين زشتها پوشيده
بود

چشم كس، اين عيبها كى ديده بود

 چركها در سينه‏ها بودى
نهان

تو گشودى زخم بهر امتحان

 چون گشوده شد عفونت، گند
خاست

ليك خيزد گند، زين خو كه تراست

 

 1(
بحارالانوار، ج4، ص43.”اثر : محمد رضا مالك”

 2(
غررالحكم، ج5، ص226.