تحليلى از فضاى شكل گيرى عاشورا


بستر عاشورا
بيش از پنجاه سال از رحلت رهبر عالم بشريت نگذشته بود و هنوز فرياد آن بزرگ رهبر الهى, در گوشها طنين انداز بود كه: ((الحسن و الحسين اماما امتى بعد إبيهما و سيدا شباب إهل الجنه و امهما سيده نسإ العالمين و ابوهما سيد الوصيين.))(1) و هنوز كسانى مانند ((جابر بن عبدالله انصارى)), ((ابوسعيد خدرى)), ((سهل بن سعد ساعدى)), ((زيد بن ارقم)) و ((إنس بن مالك)) زنده بودند و حديث ((الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنه)) را درباره آن دو امام از رسول خدا(ص) شنيده بودند.(2)
كسى در محبت و علاقه پيامبر خدا به دخت گرامى اش حضرت زهرا(عليهاالسلام)و فرزندان ارجمندش ترديد نداشت, از اصحاب و تابعين, كم نبودند كسانى كه سيماى رسول خدا را به خاطر داشتند, آن هنگام كه فرمود: ((فاطمه بضعه منى من إغضبها فقد إغضبنى;(3) فاطمه پاره تن من است آن كه او را به خشم آورد, مرا به خشم آورده است)) و ((ان الله يغضب لغضب فاطمه و يرضى ل(4)رضاها; همانا خداوند براى خشم فاطمه, به خشم مىآيد و براى رضايت او, خشنود مى شود.)) و نيز صحابه فراموش نكرده بودند كه سيد المرسلين به سوى على, فاطمه, حسن و حسين(عليهم السلام) نظر كرد و فرمود: ((انا حرب لمن حاربكم و سلم لمن سالمكم;(5) با كسانى كه با شما بجنگند, در جنگم و با كسانى كه با شما صلح كنند, در صلحم.))
با اين وصف, مسلمانان چگونه اجازه دادند و امويان چسان چنين فضايى را پديد آوردند تا وجدان عمومى پذيراى شهادت امام حسين(ع) و ابرار همراهش گردد؟
به نظر مى رسد, چهار عامل اساسى, فضاى چنين حادثه دلخراشى را پديد آورد و بستر چنين حركتى را مهيا ساخت:
1 ـ تبليغات گمراه كننده بنى اميه;
2 ـ بى خبرى مردم و عدم قدرت تحليل پديده هاى سياسى;
3 ـ تحريف فلسفه سياسى اسلام (امامت);
4 ـ ترويج و تبليغ مكتب جبرگرايى.

1 ـ تبليغات گمراه كننده بنى اميه
رسول اكرم(ص) فرمودند: ((ثلاث اخافهن على امتى من بعدى: الضلاله بعد المعرفه, مضلات الفتن و شهوه البطن و الفرج;(6) از سه چيز, پس از خود بر امتم بيمناكم: 1 ـ گمراهى پس از شناخت حق, 2 ـ فتنـه هـا و آشـوبهاى اغـواگـر, 3 ـ شكم پرستى و شهوترانى.)) و اين هر سه در دوران معاويه به بالاترين شكل خود رسيد, چه گمراهى اى از اين بالاتر كه جانشين منصوب از قبل پيامبر ـ يا لااقل داماد, پسر عمو و اولين مسلم ـ در خطبه هاى نماز جمعه به دستور معاويه لعن شود؟(7) چه اغوايى از اين بالاتر كه عمرو بن عاص, امامى را از خلافت, خلع كرد كه جن و انس بر لياقتش معترف بودند و فرزند هند ((آكله الاكباد)) را به جانشينى رسول خدا, برگزيد؟
تبليغات گمراه كننده از آن جا آغاز گشت كه معاويه با پول بيت المال مسلمين, در مذمت و بدگويى امام آنان, حديث جعل كرد(8) و پرده حرمت را دريد و با كمك دستيارانى چون ((مغيره بن شعبه)) و ((عمرو بن عاص)), نه تنها خود را ((خليفه رسول الله)) و ((اولى الامر)) مسلمانان خواند و زمينه قتل عام شيعيان را فراهم ساخت, كه به شاميان و پاره اى ديگر از بلاد ـ با تبليغات دروغين ـ قبولاند كه مجسمه عدالت, نماز نمى خواند!
اگر نبود, مگر اين نكته كه اكنون نيز بسيارى از برادران اهل سنت, معاويه را تا حد تقديس مى ستايند, كافى بود كه بدانيم دراهم و دنانير و تبليغات گمراه كننده امويان, چسان هويت فتنه انگيز معاويه را وارونه به مردم نماياند و شخصيت على و خاندانش را بر خلاف واقع! پس از معاويه نيز ـ با تمهيدات او ـ يزيد را امام مسلمانان خواندند و حسين را آشوبگرى كه قصد برهم زدن امنيت ملى را در سر دارد و لذا به جعل حديث پرداختند و از قول رسول خدا, گفتند:
((من اراد ان يفرق امر هذه الامه و هو جميع فاضربوه بالسيف كائنا من كان;(9) آن كس كه در انديشه ايجاد تفرقه در ميان امت واحده اسلامى برآيد, با شمشير سركوبش كنيد, هر كس كه مى خواهد باشد.))(10)
و در همين راستا, مإموران مسلح حاكم حجاز به سيد الشهدا گفتند: ((يا حسين! الا تتقى الله تخرج من الجماعه و تفرق بين هذه الامه;(11) اى حسين! آيا از خدا پروا نمى كنى كه از جماعت مسلمانان جدا مى شوى و در ميان امت, تفرقه مى اندازى؟))
عبيدالله بن زياد, حاكم عراق, نيز به مسلم بن عقيل گفت:
((يا ابن عقيل! اتيت الناس و هم جمع فشتتت بينهم و فرقت كلمتهم و حملت بعضهم على بعض;(12) اى پسر عقيل! تو آمدى و در ميان مردمى كه متحد بودند, تفرقه انداختى و وحدت آنها را برهم زدى و برخى را به جان پاره اى ديگر انداختى.))
عمرو بن حجاج نيز در توجيه جنايت خود در كربلا گفت: ((ما طاعت امام را كنار نگذاشته و از جماعت كناره گيرى نكرديم)), همو هنگامى كه سپاه كوفه را به جنگ تشويق مى كرد, گفت:
((يا اهل الكوفه الزموا طاعتكم و جماعتكم و لا ترتابوا فى قتل من مرق من الدين و خالف الامام;(13) اى كوفيان! فرمانبردارى كنيد و يكپارچگى خود را حفظ نماييد و در كشتن كسى كه از دين خارج شده و بر امام شوريده است, ترديد به خود راه ندهيد. ))
و بدين سان قيام عدالت خواهانه پسر پيامبر(ص) كه با انگيزه امر به معروف و نهى از منكر و براى اصلاح جامعه اسلامى و به درخواست نيروهاى مذهبى ـ ملى كوفه, كه تشنه عدالت على بودند, آغاز گرديد, آشوبگرى بر ضد حكومت اسلامى يزيد تبليغ گشت! و از سوى ديگر, يزيد بن معاويه اين جرثومه فساد و تباهى, عنصرى داراى فضايل انسانى و مهذب و هوشمند و ستوده خصال تبليغ شد.(14)

2 ـ بى خبرى مردم و عدم قدرت تحليل پديده هاى سياسى
به گواهى تاريخ, حاكميت جباران بدون بهره جستن از اهرم بى سوادى و بى خبرى عامه, امكان پذير نبوده است و اگر هم كسانى بوده اند كه از دانش و آگاهى, اندوخته اى داشته اند, لكن به علت فقدان بينش سياسى و ارزيابى از فرايند امور, در بحرانهاى ويرانگر, غرق و نااهلان بر آنان چيره گشته اند.
در اين جا با تاريخ كهن جهان و حتى ايران باستان, و در اين كه بر انسان در اين دوران غمبار چه رفته است, كار ندارم اشارتى است و مى گذرم; اما درباره تاريخ اسلام بايسته است, اين حقيقت شرنگ آلود به درستى درك شود. مورخان آنچه بر اسلام و مسلمانان در طى چهارده قرن رفته است, به ثبت رسانده و هرگز از ياد نبرده اند; ولى حوادث و بحرانهايى نيز رخ نموده اند كه دشوار توان به حكايت و روايت آورد, و البته در تحليل و تفسير اين همه رويداد,جاى تإمل بسيار است. و پاره اى از تاريخ نويسان نيز كوشيده اند تا جهات قضايا را باز گويند و به تحليل وقايع بنشينند; اما مى توان ادعا كرد كه در هماره اين تاريخ پرفراز و نشيب و برخوردار از عظمت و انحطاط, هرگاه مسلمانان دچار آشوبهاى گمراه كننده شده و از اتخاذ موضع عاجز گشته و سرنوشت خويش را به دست بازيگران سياسى سپرده, يا به نيكتر سخن, سياست بازان حرفه اى, زمام امورشان را به دست گرفته اند, عامل اساسى در اين فرودها و عقب گردها و عدم شورش بر ضد اين همه بيداد و تسليم در برابر وضعيت موجود, همانا فقدان بينش سياسى, يا به عبارت بهتر, عدم توانايى تحليل و ارزيابى رويدادهاى سياسى بوده است, و الا مسلمانان هيچ گاه پيوند خود را با آيين نگسسته اند.
اين واقعيت را ـ كه هميشه ناتوانى ناشى از فقدان قدرت تحليل حوادث سياسى براى مسلمانان مشكل آفرين بوده است ـ مى توان در جريانهايى چون ((نبرد احد)) و سرپيچى گروهى از رزم آوران از فرمان پيامبر عظيم الشإن اسلام(ص) و در ماجراى ((پيكار تبوك)) و امثال آن مشاهده نمود و روند شگفت انگيز آن را در ((سقيفه)) به نظاره نشست.
جاى تعجب نخواهد بود اگر از حافظه تاريخ مدد جوييم كه چه سان در روز رحلت رهبر عالم بشريت ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ ماجراى اندوهبار سقيفه شكل گرفت و على رغم آن همه تاكيد و اصرار پيامبر, شعار ((امير منا و امير منكم)) را سر دادند و در فرجام آن آغاز ناميمون, ملاك امامت و رهبرى, كهولت در سن اعلام شد و بر اسلام رفت, آنچه رفت. و مع الوصف عامه مردم همچنان به رسول خدا ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ ايمان داشتند, اما از درك سياستهاى نيرنگ بازان عاجز بودند!
بنيان اين ديوار كج را بازيگران قدرت طلب پى افكندند, اما مصالحش را جهل و بى خبرى مسلمانان تشكيل داد!
ماجراى حكميت ابوموسى اشعرى و عمرو بن عاص و شورش ((مارقين)) (خوارج) بر علىـ عليه السلام ـ ادامه همان ديوار كژ بود, عايشه بر جمل جهل و نادانى مردم سوار شد تا توانست در كنار قدرت طلبانى چون طلحه و زبير, حزب ((ناكثين)) را عليه تنديس عدالت بشوراند.
معاويه و عمرو بن عاص گرچه با درهم و دينار و تزوير, جبهه ((قاسطين)) را سامان دادند, اما بر مركب جهل مسلمانان راندند.
شگفتآور نخواهد بود اگر در تاريخ بخوانيم پس از صلح تحميلى امام حسن(ع) با معاويه, آن امام را خوار كننده مومنان خواندند و به جاى ملامت خود, به سرزنش امام مظلوم خويش پرداختند.(15)
ترديد نيست, اگر مردم از رشد سياسى ـ دينى بهره مند مى بودند, هرگز با يزيد بن معاويه, اين عنصر پليد, به عنوان خليفه پيامبر خدا(ص), پيمان نمى بستند.
ماجراى غمبار شهادت قهرمان قيام شورانگيز طف نيز از اين قاعده بركنار نيست, زيرا بسيارى از كسانى كه در كشتن امام حسين(ع) شركت جستند, او را به درستى مى شناختند و حتى با او نماز گذاردند! ولى با تبليغات امويان, يزيد باغى, امام (خليفه) و امام شهيد, باغى خوانده شد(16) و در روز عاشورا عمربن سعد سپاهيانش را ((خيل الله)) خوانده, از آنان مى خواهد كه به پا خيزند و دشمن خليفه پيامبر خدا (يزيد بن معاويه!) را سركوب كنند.(17) و از اين جهت چه بسا براى تقرب به خدا و خشنودى پيامبرش, فرزند دلبند و محبوب رسول خدا و سيد جوانان بهشت را به خاك و خون كشيدند!
نبايد فراموش كرد كه همان عناصر بى وفايى كه دراهم و دنانير فرزند هند را در جيب داشتند و سر از شرم به زير, نيز از درك حادثه و عظمت آن عاجز بودند و اگر توان دريافت حق را مى داشتند, بى گمان در صف مخالفان, به نام دين, تيغ برتنديس شريعت نمى كشيدند!

3 ـ تحريف فلسفه سياسى
اسلام (امامت)
امامت اصيلترين فلسفه سياسى اسلام است, كه متكلمان شيعى در تعريف آن گفته اند:
((الامامه رياسه عامه فى إمور الدين و الدنيا لشخص من الاشخاص نيابه عن النبى;(18) امامت يعنى رياست عمومى در امور دين و دنياى مردم به عنوان جانشينى پيامبر اسلام(ص).))
امام حسين(ع) ضمن نامه اى كه توسط مسلم بن عقيل براى مردم كوفه فرستاد, فرمود:
((فلعمرى ما الامام الا العامل بالكتاب والقائم بالقسط و الدائن بدين الحق;(19) به جان خودم سوگند, امام مسلمانان تنها كسى است كه به قرآن عمل كند و عدالت را بر پا دارد و تسليم دين حق باشد.))
امام هشتم(ع) نيز در كلام بلندى به تبيين هويت و منزلت منصب امامت پرداخته, در فرازهايى از آن مى فرمايد:
((… امام بسان خورشيد تابانى است كه نورش جهان را فرا مى گيرد و در افقى است كه ديده ها و دستها بدان نرسند. امام ماه تابنده و چراغ فروزنده و نور طلوع كننده و اختر رهنمايى است در تاريكيهاى شب و دليل هدايت و نجات بخش از هلاكت است. .. امام ابرى است بارنده و بارانى است تند و آسمانى است سايه بخش و زمينى است هموار و چشمه اى است جوشان و غدير و بوستان است. امام امينى است رفيق و پدرى است مهربان و برادرى است همزاد و چون مادرى, براى فرزند كوچك, دلسوز و پناه بنده هاى خداست.
امام, امين خداست در زمين و ميان خلقش, و حجت اوست بر بنده هايش و خليفه اوست در بلادش و فراخوان به خدا و مدافع حريم الله است. امام از گناهان پاك و از عيوب پيراسته است, به علم مخصوص, و به بردبارى موسوم است. نظام دين و عزت مسلمين و خشم گيرنده بر منافقين و عامل نابودى كفار است.
امام, يگانه روزگار خود است, هيچ كس همپايه او نيست و دانشمندى, همسنگ او نيست, براى او, عوض, مانند و نظيرى در عالم, وجود ندارد. داراى همه فضايل است, كه حضرت وهاب به وى ارزانى داشته, بدون اين كه آنها را طلبيده يا كسب كرده باشد. كيست كه به معرفت امام برسد و كنه وصفش را بفهمد؟ هيهات, هيهات! عقلها, گمند و خاطره ها, سرگردان و خردها, حيران و سخنرانان, زبان بسته و شاعران, دلخسته و اديبان, درمانده و بليغان, لال و دانشمندان, خاموش و سرافكنده از وصف يك مقام يا يك فضيلت او, همه به ناتوانى و تقصير از آن, اعتراف دارند تا چه رسد به توصيف كليت امامت يا تعريف كيفيت آن, يا كجا رسد به اين كه كسى باشد كه جاى او را بگيرد يا آثار وجودش را داشته باشد چگونه چنين باشد؟ با اين كه او, بسان ستاره اى است كه از دسترس دست يازان و شرح وصف كنندگان به دور است. آيا مى پندارند كه امام, در غير خاندان رسول خدا(ص) يافت مى شود؟ به خدا سوگند كه خودشان,[ در اين ادعا] دروغگويى خود را تصديق مى كنند… .))(20)
بنابراين اگر امام, عامل به كتاب و قائم به قسط و يگانه دوران و بى همتاى زمان و معصوم از گناه است و مفسر قرآن و قرآن مفسر او, پس چگونه ممكن است مردم, معاويه و يزيد و امثال آنها را به امامت بپذيرند؟!
از اين رو بذر اين انحراف در سقيفه پاشيده شد و اصل امامت, تحريف و به جاى آن خلافت نشست و برخى از آخوندهاى دربارى به تفسير اولى الامر پرداخته و تا بدان جا پيش رفتند كه مدعى شدند: اولى الامر كسى است كه به قدرت دست يابد, گرچه با سر نيزه و كشتار بى گناهان, و بدين سان فضايى به وجود آوردند تا يزيد نيز بتواند بر اريكه قدرت اسلام و جانشينى پيامبر, دست يازد و به نام دين حكم براند و امام مسلمانان خوانده شود!

4 ـ ترويج و تبليغ مكتب
جبرگرايى
بنابه گفته ابى هلال عسكرى, معاويه بن ابى سفيان مبتكر جبر بود. ابن ابى الحديد نيز مى گويد: معاويه آشكارا به جبر و ارجإ (پيروى از مرجئه) تظاهر مى كرد.(21)
از اين رو درباره بيعت با يزيد اظهار مى داشت: ((و ان امر يزيد قضإ من القضإ و ليس للعباد الخيره من إمرهم;(22) همانا خلافت يزيد از مقدرات الهى است و مردم را در تقديرات الهى, اختيارى نيست.))
كعب الاحبار يهودى مسلمان نما نيز مى گفت: ((حكومت هرگز به بنى هاشم نخواهد رسيد. )) عبدالله بن عمر هم كه در اين راستا قرار گرفته بود, اظهار مى كرد: ((فاذا رإيت الهاشمى قد ملك فقد ذهب الزمان;(23) آن گاه كه ببينى فردى از هاشميان به حكومت دست يابد, دنيا به پايان خواهد رسيد.))(24)
و بدين ترتيب حكومت يزيد بن معاويه را از مقدرات الهى تبليغ كردند و مكتب جبر را به عنوان پشتوانه مذهبى آن به رسميت شناختند.
بر اساس جبرگرايى, انسانها در كارهايى كه انجام مى دهند, فاقد اختيارند, اين خداست كه ملك را به كسى كه بخواهد مى دهد و از كسى كه بخواهد مى گيرد, يكى را ذليل و ديگرى را عزيز مى شمارد و آن كه بر قدرت مسلط شده, حق است و خواست خدا و آن كه مرووس و مظلوم است, محكوم است و خواست خدا چنين بوده, نه ظالم در ظلمش مقصر است و مختار و نه عدالت عادل از روى اختيار است, آنچه خداوند مقدر نموده و از كانال قضا و قدر گذشته, حتمى است و انسانها بناچار فرمانبرند!
و متإسفانه اين بنيان كژ, ديوارهاى كجترى بر آن بنا شد و همچنان اين خط انحرافى بر اكثريت جوامع اسلامى سنى مذهب حاكم است و اين همان مبنايى است كه ابوالحسن اشعرى مبانى اعتقادى خويش را بر آن بنا گذاشته است. اين تفكر انحرافى, دستاويزى قرار گرفت تا زمينه جنايت هولناك يزيد را فراهم آورد و آن گاه توجيه كند, از اين رو عمر بن سعد درباره شهادت امام حسين(ع) گفت: ((اين كار از جانب خداوند مقدر شده بود.)) عبيدالله بن زياد نيز در تعقيب همان هدف, و در ضمن براى تحقير اهل بيت پيامبر(ص) خطاب به حضرت زينب(عليهاالسلام) گفت: ((الحمد لله الذى فضحكم و قتلكم و اكذب احدوثتكم; حمد خداى را كه شما را رسوا كرد و كشت و تكذيب كرد سخنگويانتان را.))
زينب(سلام الله عليها) فرمود: ((الحمدلله الذى اكرمنا بنبيه محمد(ص) و طهرنا من الرجس تطهيرا انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا;(25) حمد شايسته خدايى است كه به واسطه پيامبرش به ما كرامت داد و از گناه و آلودگى ما را پيراسته ساخت. خداوند, تنها فاسق و فاجر را رسوا مى سازد و او غير ماست (يعنى خدا شما را رسوا ساخت).))
در همان مجلس, آن گاه كه ابن زياد, از نام امام على بن الحسين(ع) مى پرسد و آن حضرت مى فرمايد: من على بن الحسين هستم, ابن زياد مى گويد: ((اليس قد قتل الله على بن الحسين; آيا خداوند على بن الحسين را نكشت؟!))
امام پاسخ مى دهد: ((قد كان لى اخ يسمى عليا قتله الناس; برادرى داشتم به نام على كه سپاهيان شما او را كشتند!))
ابن زياد گفت: بلكه خدا او را كشت! و امام فرمود: خداوند[ توسط مإموران مخصوصش] هنگام موت[ و ايجاد سبب مرگ] انسانها را مى ميراند.(26)
امام زين العابدين(ع) بدين وسيله درصدد خنثى ساختن تبليغات امويان برمىآيد; بدين صورت كه اولا: مسووليت آنها را در جنايت سرزمين طف خاطر نشان مى سازد, ثانيا: تفكر انحرافى جبرگرايى را مردود مى شمارد و عقيده درست اسلامى را كه توسط ائمه معصومين(عليهم السلام)تبيين شده گوشزد نمود. آن عقيده اين است: ((لاجبر و لاتفويض ولكن امر بين امرين)).(27) يعنى قضا و قدر الهى در تضاد با اختيار انسان نيست و انسانها به اراده الهى, داراى اختيار, آفريده شده اند تا راه هدايت يا شقاوت را برگزينند و اگر چنين نبود و انسانها فاقد اختيار بودند كه پاداش و مجازات, بى معنا بود; بلى خداوند پس از آفرينش جهان, اختياراتش را به بندگانش تفويض نكرده است و لذا در معصيتى كه گناهكاران مرتكب مى شوند هم قدرتش را خدا داده است همان طور كه قدرت انجام كارهاى نيك را به نيكوكاران داده است ولى در اين كه حر شوند يا يزيد, مختارند!
بارى, بنى اميه, نه تنها امام حسين(ع) و فرزندان و يارانش را به شهادت رساندند, و خاندان رسالت را به اسارت بردند و بزرگترين جنايت تاريخ را به وجود آوردند, بل اصول اعتقادى اسلام را دستخوش تدليس و تحريف قرار داده, پوستين وارونه بر تن اسلام پوشاندند و هولناكترين ضربت را به پيكر اسلام وارد ساختند, سيد محمد رشيد رضا مولف تفسير ((المنار)) مى گويد: يكى از دانشمندان بزرگ آلمان به عده اى از مسلمانان گفت:
((شايسته است ما مجسمه معاويه بن ابى سفيان را از طلا بريزيم و در برلن (پايتخت آلمان) نصب كنيم, گفتند: براى چه؟! گفت: زيرا معاويه بود كه رژيم دموكراتيك حكومت اسلامى را به حكومت استبدادى مبدل كرد و اگر او, اين ضربه را به اسلام نزده بود, اسلام همه جهان را مى گرفت و اكنون ما آلمانيها و ساير كشورهاى اروپايى, عرب و مسلمان بوديم.))(28)


پاورقي ها:پاورقيها: 1 ) فرائد السمطين, ج1, ص55. 2 ) رك: تاريخ طبرى, ج4, ص;323 الارشاد, ص;234 تهذيب تاريخ دمشق الكبير, ج4, ص317. 3 ) صحيح بخارى (تحقيق مصطفى ديب البغا) ج3, ص1361, ح3510. 4 ) ميزان الاعتدال, ج1, ص535, ح;2002 كنزالعمال, ج12, ص111, ح34237. 5 ) مسند احمد بن حنبل, ج2, ص;442 تهذيب تاريخ دمشق الكبير, ج4, ص319. 6 ) جامع السعادات, ج2, ص4. 7 ) الغدير ج10, ص257. 8 ) شرح ابن ابى الحديد, ج1, ص359 ـ ;361 الغدير ج11, ص28. 9 ) قاضى ابى بكر بن العربى, العواصم من القواصم (مكتبه اسامه بن زيد, لبنان), ص232. 10 ) شگفتا! شورش معاويه بر ضد حكومت اسلامى على(ع), مصداق اين حديث دانسته نمى شود ولى قيام اسلامى امام حسين, عليه حكومت ظالمانه يزيد, با دستاويز قراردادن چنين حديثى, محكوم دانسته مى شود و شايسته مجازات! 11 ) تاريخ طبرى, ج4, ص289. 12 ) الارشاد, ص;216 مقتل خوارزمى, ج1, ص213. 13 ) تاريخ طبرى, ج4, ص331. 14 ) رك: مقتل خوارزمى, ج1, ص242. 15 ) رك: ميرزا محمد تقى سپهر, ناسخ التواريخ, زندگانى امام حسن مجتبى(ع) جزء اول از جلد پنجم, ص246 ـ 252. 16 ) رك: الكامل فى التاريخ, ج3, ص423. 17 ) رك: تاريخ طبرى; ج4, ص315. 18 ) العلامه الحلى, الباب الحادى عشر, ص69. 19 ) الكامل فى التاريخ, ج3, ص;386 الارشاد, ص205. 20 ) تحف العقول (با ترجمه) ص463 ـ 464. 21 ) شرح نهج البلاغه, تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم, ج1, ص340. 22 ) ابن قتيبه الدينورى, الامامه والسياسه, ج1, ص158. 23 )تهذيب تاريخ دمشق الكبير, ج4, ص332. 24 )ناگفته نماند بعدها بنى عباس و علويين ـ كه هر دو از بنى هاشم بودند ـ به حكومت رسيدند و دنيا هم به پايان نرسيد! 25 ) الارشاد, ص244. 26 ) همان. 27 ) الاصول من الكافى, ج1, ص160. 28 ) تفسير المنار, ج11, ص260.