##ترجمه: مهدى اسدى##
على عزت بگوويچ از دير باز به خطراتى كه نسل امروز را در بر گرفته, پى برده بود; همان نسلى كه در آنها داشتن نسخه اى از قرآن مجيد جرم به حساب مىآمد و از هر گونه تعليمات اسلامى محروم بودند. از اين رو, بگوويچ با هدف فراهم ساختن ابزارهايى نو براى تعميق انديشه هاى اسلامى در ذهن جوانان به پژوهش و سپس تاليف كتاب ((اسلام ميان شرق و غرب)) پرداخت. هدف وى, آن گونه كه در مقدمه كتاب خود مى نويسد, چنين است: ((كوشش براى تفسير اسلام, با زبانى كه نسل امروز آن را درك مى كند و بدان سخن مى گويد.))
بگوويچ هنگامى كه نوشتن اين كتاب را به پايان رسانيد, به علت انتشار كتاب ديگرش ((تبليغات اسلامى)) كه سر و صدايى در يوگسلاوى ايجاد كرده بود, به زندانهاى رژيم كمونيستى افتاد و موفق به انتشار كتاب ((اسلام ميان شرق و غرب)) نشد, اما دوست وى ((حسن كاراجيچ)) توانست نسخه اصلى كتاب را از يوگسلاوى خارج كند و پس از تكميل مآخذ و ترجمه كتاب به زبان انگليسى, در سال 1984 اولين چاپ آن را در ايالات متحده به بازار عرضه كند. اين كتاب در سال 1989 به چاپ دوم رسيد.
كتاب ((اسلام ميان شرق و غرب)) اثر ساده اى نيست كه خواننده بتواند بدون زمينه قبلى يا با تصفح و يا بريده بريده آن را بخواند; بلكه بايد زمينه ذهنى آن را بيايد و سپس با مطالعه سطر به سطر آن, خود را براى ورود به يك دنياى فكرى روشن و غنى كه از روش تحليلى دقيقى بهره مى جويد مهيا گرداند. مولف هر انديشه اى را زير ذره بين قرار مى دهد و با كوششى پويا براى رسيدن به حقيقت و جوهره اشيا تلاش مى كند.
كتاب بگوويچ از سبكى چشمگير و سيرى منطقى برخوردار است كه نشان دهنده فرهنگ عميق و والاى مولف است. وى بر دو فرهنگ اسلامى و غربى تسلطى كامل دارد. اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه مولف زاده و پرورش يافته اروپاست و توانايى او به زبانهاى آلمانى, انگليسى و فرانسوى علاوه بر زبان مادرى وى, صربوكرواتى, اين امكان را به او بخشيده است تا به اعماق انديشه هاى غربى نفوذ كند.
نيست انگارى اعتراضى بر فقدان الوهيت
بگوويچ انديشه هاى غربى را به طور كامل درك كرده با اين حال در آن مستحيل نشده, اما از نقاط قوت اين انديشه هم چشم نپوشيده است; وى در همين حال كه از دريچه انديشه غربى مى نگرد, توانسته است به نقاط ضعف, قصور و تناقض آن نيز پى ببرد; همچنان كه توانسته است با شيوه تواناى تحليلى خود از عناصر دينى نهفته در بعضى از مكتبهاى فلسفى; بخصوص مكتبهايى همچون نيهيليسم, اگزيستانسياليسم, كه پيروان آنها گمان مى كنند فرسنگها با دين فاصله دارند, پرده بردارد.
بگوويچ نيست انگارى را سرپيچى و ستيز در برابر تمدنهاى يك بعدى كه انسان را از برنامه خود خارج مى سازند و جايى براى او در آن برنامه در نظر نمى گيرند, مى داند. نگرانى آغازين, نگرش به آن سوى مرگ و گمانه زنى براى راهيابى به بيرون تنگناهاى موجود از نقاط اشتراك دين و نيست انگارى است. بگوويچ مى نويسد: ((نيست انگارى به آن اندازه كه اعتراضى به فقدان الوهيت است, نمى توان آن را انكار كرد. ))
… ((نيست انگارى از نظر بكت اعتراضى به نبود انسان يا اعتراضى بر اين حقيقت است كه انسان (بودن) پديده اى ناممكن و تحقق ناپذير است…)) اين ديدگاه ـ نه با انديشه علمى بلكه ـ با انديشه دينى در نگرش به انسان و جهان همسو است. علم مدعى است كه انسان امكان يافته و تحقق پذيرفته است, اما در نتيجه گيرى نهايى پى مى بريم كه آنچه از ديدگاه علم تحقق يافته چيزى است فاقد انسانيت.)) سپس مى گويد: ((… مادىگرايى, هدف مندى را رد مى كند, چرا كه با اين كار از خطر پوچى و بى ارزشى رهايى مى يابد… مادىگرايى و انسان منتسب به آن, هدفهايى عملى و وظايفى را بر عهده مى گيرند… حتى اگر اين هدفها و وظايف حيوانى باشند… مهم نيست!)) بگوويچ درباره اين سخن ((سارتر)) كه انسان را عاطفه اى بى ارزش مى پندارد, مى گويد: ((اين سخن او از منطق و سرشتى دينى برخوردار است… چرا كه از عدم هماوازى و برابرى ميان انسان و دنيا خبر مى دهد… اين ديدگاه به خصوص نسبت به دنياى مادى, زيربنا و سرآغاز تمام اديان بوده است.)) وى همچنين مى گويد: ((بى ارزشى نزد سارتر و نيست انگارى از نظر كامو جستجوى هدف و معنا را در پى دارد كه با جستجوى دينى متفاوت است, زيرا اين جستجو از ديدگاه آنان به شكست منتهى مى شود… چرا كه نيست انگارى و نااميدى, زاييده فقدان نيكى در جهان است. پس تا زمانى كه انسان محكوم به مرگ است همه چيز معدوم و بى ارزش خواهد بود… فلسفه نيست انگارانه به ((نگرانى)) مى پردازد و نگرانى ـ صرف نظر از نتيجه اش ـ به هر اندازه كه باشد ريشه اى دينى دارد… بيگانه و غريب بودن انسان در اين دنيا در بينشهاى دينى و نيست انگارانه مشترك است… نقطه اختلاف آنها در اين است كه نيست انگارى انسان را گم گشته اى بى اميد مى داند, ولى در دين اميد به رهايى موجود است.))
بگوويچ در كتاب ((اسلام ميان شرق و غرب)) تاكيد مى كند كه فهم انديشه هاى ((آلبركامو)) ناممكن خواهد بود; مگر آن كه صاحب اين انديشه ها را مومنى نااميد بينگاريم. او اين گفته ((كامو)) را براى اثبات ادعاى خويش گواه مى گيرد:
((در دنيايى كه ناگهان اوهام در آن پنهان شوند و نور خاموش گردد, انسان احساس غربت مى كند… در آن جا خاطراتى وجود نخواهد داشت و ميهن گمشده اى نخواهد بود… و اميدى براى رسيدن به سرزمين موعود وجود نخواهد داشت… تا آن گاه كه انسان ناگزير از مرگ است و خدايى نيست; پس همه چيز جايز خواهد بود.))
بگوويچ مى گويد: ((در اين گفته نقطه مشتركى با الحاد قاطع و يقينى موجود از نظر انديشمندان عقل گرا وجود ندارد و حتى به عكس, اين گفته فرياد خاموش روحى است كه جست و جو و نيافتن خداوند, او را از پاى درآورده است… اين گفته الحاد نااميدان است.))
هرگاه كه انسان به راز آفرينش و سرنوشت خويش ـ بدون آن كه به منبع هدايتگرى بپيوندد ـ مى پردازد اين موضعگيرى انسانى در همه زمانها و مكانها تكرار مى شود و در همين مساله است كه آيه مباركه: ((افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لاترجعون)) كه بگوويچ از آن به عنوان چراغ هدايتگرى براى خروج از اين تنگنا بهره مى برد, نهان گرديده است.
عنوان فصل اول كتاب ((ديدگاه هايى درباره دين)) نام دارد به موضوعها و مسائل زيربنايى انديشه هاى انسانى همچون: آفرينش, پيشرفت, فرهنگ, تمدن, هنر, اخلاق, تاريخ درام و آرمانشهر مى پردازد. به گونه اى كه خواننده شگفت زده از خود مى پرسد: چرا مولف براى اين موضوعات چنين عنوان جامعى را انتخاب كرده است؟
آيا اخلاق بدون وجود خداوندامكان پذير است؟
توانايى و قدرت تحليلى و منطق قوى مولف در آن جا آشكار مى شود كه پس از تحليل هاى وى به وجود عناصر دينى اصيلى در بافت و پيكره فرهنگ و هنر و اخلاق پى مى بريم. حتى وى معتقد است كه اين موضوعات در حقيقت به گرد محورى دينى مى چرخند كه جزئى جدايى ناپذير از پيكره آنهاست. او به ما نشان مى دهد كه چگونه كوششهاى بعضى از فلاسفه براى برپايى اخلاقى مبتنى بر پايه هايى غير دينى همچون سودجويى و غير آن به شكست مى انجامند. براى همين اين سوال را مطرح مى كنند كه آيا وجود اخلاق بى حضور خداوند امرى امكان پذير است؟ به خصوص آن كه در زندگى روزمره همواره با ملحدين خوشخو و دينداران عارى از اخلاق سر و كار داريم. بگوويچ با ما در اعماق انديشه هاى انسانى و فراز و فرودهاى آن همراه است تا نشان دهد كه گمراه ترين و ماديگراترين سيستمها نيز نتوانسته اند جامعه اى با الحاد كامل بسازند. او از نظامهاى ماركسيستى كه شالوده خود را بر عقايد ماركس و لنين مبنى بر موهوم بودن اخلاق و انسانيت مى سازند, به عنوان نمونه روشن نام مى برد و از ناپايدارى ماركسيسم در عمل به اين عقايد پرده برمى دارد; چرا كه ماركسيسم در عمل, اين عقايد را در تضاد با بنيادهاى زندگى انسانى مى بيند. بگوويچ در اين زمينه مى گويد: ((ماركس مى توانست از روى صندلى خود در كنج كتابخانه بريتانياى لندن بگويد كه اخلاقى وجود ندارد, اما كسانى كه كوشيدند تا گفته هاى ماركس را به جامه عمل درآورند و بر اساس گفته هاى وى جامعه اى بناكنند قادر نبودند اين سخن را به آسانى و با اطمينان بر زبان آورند. آنها براى ساختن يك جامعه و برپا نگهداشتن آن, نيازمند اين بودند كه از جامعه مذكور بخواهند ايده آليسمى را در پيش گيرد كه هيچ پيامبرى براى زنده كردن آيينى از هم كيشان خود نخواسته است. و به همين علت بود كه از بعض از اصول مشخص مادىگرايى چشم پوشيدند.))
بگوويچ تاكيد مى كند كه الحاد اگر بخواهد در كار بناى جامعه اى همواره مورد استفاده قرار گيرد, ناچار از رعايت شيوه هاى متداول اخلاق اجتماعى خواهد بود. اما در همين حال نيز اگر از او پرسشى شود يا مورد شك قرار گيرد خود را فاقد ابزارهاى پشتيبانى يا دفاع از اين اصول اخلاقى خواهد ديد. در اين حال وى در برابر سودانديشان, خودگرايان و منكران اخلاق به طور كلى ناتوان خواهد بود. آنها مى گويند: ((اگر قرار است كه من تنها امروز زنده باشم و فردا ناگزير از مرگى برگشت ناپذير هستم, پس چرا امروز را آن گونه كه خوشايند من است تا آن جا كه مى توانم بدون هيچ قيد و بند و تعهدى زندگى نكنم؟ براى اين پرسش پاسخى منطقى در مكتبهاى مادىگرايانه و الحادى نمى يابيم… خواهيم ديد كه آنچه در آگاهى مردم ريشه مى دواند تنها همان اصول اخلاقى به ارث مانده است… و دولتهاى الحادى بنا به ضرورت محض به ناچار پاىبند اين اصول خواهند ماند.))
در اين جا دو نتيجه حاصل مى گردد: نخست آن كه اخلاق به عنوان يك اصل بدون پيوند با دين وجود نخواهد داشت, اما اخلاق عملى در نبود دين نيز امكان پذير است; اما به علت بريده شدن از منبعى كه بدان توانايى ذاتى بخشيده است وجودى ضعيف و سست خواهد داشت.
دوم آن كه بناى نظامهاى اخلاقى بر پايه هاى الحادى ناممكن است… و در هر دو صورت نظام اخلاقى موروث همواره در تضاد با ايدئولوژيهاى رسمى خواهد ماند و از جايگاهى ارجمند در آنها برخوردار نخواهد بود.
بازشناسى فرهنگ از تمدن
آنچه از بررسيهاى بگوويچ از دو مقوله فرهنگ و تمدن برمىآيد اين كه تقابلى ميان اين دو وجود دارد و دو تمدن سرمايه دارى و كمونيستى هر دو اصالتا و با درجه بنديهاى متغير بازگشتى به فرهنگ هستند, زيرا ريشه هاى ابتدايى فرهنگ نشات گرفته از خاستگاهى دينى است و اين ريشه ها از گذشته هاى دور به آنچه بگوويچ آن را ((تمهيد آسمانى)) مى نامد امتداد يافته اند. وى به داستان قرآنى معروفى اشاره مى كند كه بنا به تعبد فلاسفه, خداوند در آن, ارواح آماده خلقت را گردآورده, از آنها مى پرسد: ((الست بربكم… قالوا بلى …)) و از آن نتيجه مى گيرد كه انسان با ساير موجودات تفاوت دارد; انسان مسووليتى بر عهده دارد و در انتخابهاى خود آزاد است.
مولف با شيوه هاى گوناگونى به بررسى متقابل ميان فرهنگ و تمدن مى پردازد. از ديد وى فرهنگ: ((تاثير دين بر انسان و تاثير انسان بر خود است. در حالى كه تمدن تاثير عقل بر طبيعت است… فرهنگ, هنرى است كه انسان با آن انسانيت مى يابد ولى تمدن هنرى است كه وظايف, كنترل و ساختن اشيا را به طور كامل شامل مى شود… تمدن استمرار پيشرفت تكنولوژيكى و نه پيشرفت روحى است… همان گونه كه تكامل داروينى استمرار پيشرفت بيولوژيكى و نه پيشرفت انسانى است.))
فرهنگ, احساس دائمى اختيار و تعبيرى از آزادى انسانى است. و بر خلاف آموزه هاى حكمت اسلامى مبنى بر سركوب سهولت تمدن, منطق ديگرى را در پى مى گيرد كه بر اساس شعار ((هميشه و پيوسته شهوات تازه اى براى خود بيافرين!)) مبتنى است.
تمدن دانستنى و اكتسابى است اما فرهنگ بديهى و روشن است. اولى به آموزش نياز دارد و دومى به تامل. فرهنگ از هنر برخوردار است و تمدن از علم. فرهنگ به تعبيرى خارج از چهارچوب زمان و تاريخ قرار مى گيرد. فرهنگ به پرسش: ((چرا زنده ايم؟)) مى پردازد و تمدن پاسخى به پرسش همواره در حال تغيير: ((چگونه زنده ايم)) است. در اين ميانه ((مى توان تمدن را به خطى در حال صعود تشبيه كرد كه از اكتشاف آتش آغاز مى گردد و از ميان آسيابهاى آبى, دوران مفرغ, نوشتن و ماشين بخار به عصر نيروى اتم و سفرهاى فضايى امتداد مى يابد. ولى فرهنگ بحث سيالى است كه به عقب باز مى گردد و از نو آغاز مى گردد. مبحث فرهنگ انسان, با تمامى اشتباهات تغيير ناپذيرش و فضايل و شكها وگمراهى هاى اوست… و هر چه بيشتر در هستى درونى انسان تعمق كنيم با مشكلى هميشگى روبه رو مى شويم كه براى حل ناممكن ها مى كوشد.))
اينها زمينه هاى گوناگونى است كه بگوويچ در ميان آنها به بررسى اختلاف ميان فرهنگ و تمدن پرداخته است. وى در پايان اين بررسى ها به اين نتيجه مى رسد كه تمدن جديد در محقق ساختن سعادت انسانى از طريق علم و قدرت و پول ناتوانى آشكارى از خود نشان داده است. او تاكيد مى كند كه گريزى از فهم و اعتراف به اين حقيقت نداريم تا از اين راه به بررسى دوباره انديشه هاى زيربنايى كه هنوز مورد پذيرش عامه هستند بپردازيم. وى معتقد است ((اولين انديشه اى كه بايد به بررسى آن پرداخت ديد ناصحيح علم به انسان است.))
با اين همه بگوويچ خواننده را برحذر مى دارد از اين كه نقد تمدن را فراخوانى براى رد كردن و كناره گيرى از تمدن بداند. چرا كه از ديدگاه او ((حتى اگر خواسته باشيم نمى توانيم تمدن را رد كنيم… اما تنها راه حل ممكن و ضرورى درهم شكستن اسطوره ها و افسانه هاى تنيده بر پيكر تمدن است… چرا كه شكستن اين اسطوره ها منجر به انسان مدارى بيشتر اين جهان مى گردد… و اين امر خود به خود به فرهنگ باز مى گردد.))
انحطاط ايدئولوژيهاى بزرگ
مولف به سردر آمدن ايدئولوژيهاى بزرگ را به نگرش يك بعدى آنها به انسان و زندگى و تقسيم بندى جهان به دوپاره متضاد يعنى مادىگرايى الحادى و كاتوليك مآبى ابهامآلود باز مى گرداند. دو پاره اى كه ((همديگر را انكار مى كنند و بى اميد به برخوردهاى بعدى يكديگر را محكوم مى كنند.)) از اين روست كه تمدن مبتنى بر علم مادىگرا و دين قائم به ناپديديهاى رازگونه را در تضاد مى بينيم. اما اسلامى كه بگوويچ معرفى مى كند در برابر هيچ يك از اين تقسيم بنديهاى ظالمانه سر فرود نمىآورد. و اين همان مشكل بزرگى است كه بگوويچ در بخش دوم كتاب خود به ريشه يابى و يافتن راه حلى براى آن مى پردازد.
اسلام, وحدت دوپاره شده
بگوويچ بر اين باور است كه عمل صحيح به آموزه هاى دين اسلام در يك جامعه واپس مانده و خلافكار امرى ناممكن است, زيرا جامعه اى كه تعاليم دين اسلامى در آن به طور واقعى انجام پذيرند, خود به خود از واپس ماندگى, بهانه جويى و تخلف فاصله خواهد گرفت و پا به گستره تمدن خواهد گذاشت.
وى با اشاره به سرورى انسان در زمين و جانشينى خداونديش بر اين نكته تاكيد مى كند كه انسان توانايى تسخير جهان را از طريق علم و عمل داراست. وى در بخش ديگرى از كتاب مى گويد: ((تاكيد قرآن بر ظلم ستيزى و مقابله با زور و نبرد با بدى و ستم از مقوله ديندارى محدود نيست, بلكه به دين محض و مطلق نزديكتر است… آن گاه كه قرآن جنگ را روا مى داند و حتى براى مقابله با سر فرود آوردن در برابر ستم و سختى فرمان جنگ نيز مى دهد, به تشريع اصول مطلق يك دين يا اخلاق نمى پردازد بلكه در حال پايه ريزى اصولى سياسى و اجتماعى است.))
تحريم شراب از ديد بگوويچ: ((در وهله اول درمان يك بيمارى اجتماعى است. در دين محض, تضادى بنيادين با شراب موجود نيست, چرا كه بعضى از اديان از شراب به عنوان عاملى ساختگى و تقلبى براى ايجاد خلسه اى روحى استفاده كردند… تاريكى, بخورهاى خوشبو و چيزهاى ديگر ابزارهايى بودند كه از آنها براى ايجاد نوعى بى حسى كه لازمه تامل خالص و بىآلايش بود استفاده مى شد… ولى اسلام آن گاه كه فرمان تحريم شراب را داد با راه و روش علمى با آن برخورد كرد و نه به عنوان مسلك يك دين مجرد.))
علت انحطاط مسلمانان
بگوويچ اين پرسش را مطرح مى كند كه: چه چيز مسلمانان را به انحطاطى كه امروزه مى بينيم كشانده است؟ و سپس پاسخ مى دهد كه: ((انسانهايى كه اسلام را تنها در جنبه دينى آن منحصر ساختند وحدت آن را به دوگانگى تبديل كردند. و با اين كار ويژگى اين دين را كه با آن از اديان ديگر متمايز مى شد از او سلب كردند… آنان اسلام را در دو مقوله دين مجرد و صوفى گرى منحصر كردند و بدين علت بود كه اوضاع و احوال مسلمانان دگرگون شد. هنگامى كه سر زندگى و تلاش مسلمانان ضعيف شود و آنان سهل انگارانه از نقش خود در جهان پيرامون غافل گردند و از پرداختن به آن دست افشانند, چيرگى دولت مسلمانان منفرد و بى تاثير خواهد گرديد و جز در جهت خدمت به خود حركت نخواهد كرد… آن گاه دين تنبل و محدود, جامعه را به سوى ضعف و واپس ماندگى سوق خواهد داد. و به علت پوكى درونى كه در اين حال گريبانگير اسلام خواهد شد افرادى چون پادشاهان, فرمانروايان, علماى ملحد, كاهنان, درويشان, صوفيان, شاعران و سرمستان, پوسته بيرونى اسلام را خواهند ساخت.))
دشمنى غرب
بگوويچ اين نكته را به خواننده يادآور مى شود كه دشمنى كنونى غرب با اسلام تنها استمرار دشمنى تقليدى و رويارويى فرهنگى كه در قالب نبرد نظامى ميان اسلام و غرب از جنگهاى صليبى تا جنگهاى استقلال نمود كرد, نيست, بلكه به تجربه تاريخى غرب از دين و عجز او از درك صحيح سرشت نهادين اسلام است. او دو علت بنيادين براى اين ناتوانى مطرح مى كند: يك سونگرى ذاتى عقل اروپايى و ديگرى ناتوانى زبانهاى اروپايى از درك اصطلاحات اسلامى; وى اصطلاحاتى چون: نماز, زكات, روزه, وضو, خلافت و امت را مطرح مى كند كه معادلهايى در زبانهاى اروپايى ندارند… و بدين علتهاست كه به تعبير بگوويچ: ((مادىگرايان غربى, اسلام را به تصور اين كه دينى غيب گراست (و گرايشى به راست دارد) انكار كرده اند. در حالى كه مسيحيان غرب اين دين را به سبب حركتهاى اجتماعى و سياسى موجود در آن (كه معتقدند گرايشى به چپ است) انكار مى كنند.))
بگوويچ معتقد است كه اگر غرب به راستى بخواهد دين اسلام را به طور صحيح درك كند بايستى در نگرش خود به اين دين تجديد نظر كند. با اين منطق قوى و شيوه هاى تحليلى است كه بگوويچ از لغزشهاى تفكر غرب و سستى و ناتوانى آن در درمان كردن مسائلى چون انسان و زندگى پرده برمى دارد و انديشه هاى جهانى اسلام را در سطحى كه شايان آن است قرار مى دهد. در اين ميان شاهدى راستگوتر از ((وودز ورث كارلسون)) انديشمند بى طرف غربى ـ كه نه هم كيش مولف است و نه هم خانواده او ـ نمى بينم كه درباره كتاب ((اسلام ميان شرق و غرب)) مى گويد: ((تحليل وى از اوضاع انسانى شگفتآور است و توانايى سرآمد تحليلى اش احساسى سترگ از زيبايى و جهان شمولى اسلام به دست مى دهد.))(1)
1 ـ مجله الفكر الجديد, سال سوم, شماره دهم, رمضان 1415 هجرى, فوريه 1995 ميلادى.
پاورقي ها: