عشق بى ريا
نخستين بارى بود كه به صورت بسيجى به شمار سنگرنشينان جبهه مى پيوستم دوستان جبهه اى نصيحت مى كردند كه درست نيست به اين صورت به جبهه بروى و بايد با حضور تبليغى در كنار رزمندگان باشى ولى من دوست داشتم اين بار بسيجى باشم شايد افق جديدى از اين راه برايم گشوده شود.
با اين نيت بود كه به واحد بهدارى لشكر سيدالشهدإ(ع) اعزام شدم و مرا راننده آمبولانس كردند و يك كمكى هم به من دادند نامش منوچهر بود او قبل از انقلاب در دام اعتياد گرفتار و بعد از انقلاب سرباز انقلاب در جبهه جنگ شده بود. در همان برخورد اول احساس كردم كه نمى توانم با او باشم چون من يك طلبه بودم, روحيه من حوزه بود و مدرسه و فقه امام صادق و او يك آدم لوطى مسلك با تمام جهاتش. از مسئولين بهدارى خواستم فرد ديگرى را همراهم كنند ولى آنها مخالفت كردند و من هم از باب اطاعت از فرماندهى قبول كردم. البته من در احساسم اشتباه مى كردم اين را بعد به آن رسيدم.
من و منوچهر مإموريت پيدا كرديم كه به واحد مهندسى رزمى برويم آمبولانس را روشن كرديم و روانه شديم و شب هنگام به واحد مهندسى رزمى رسيديم. پس از اندكى استراحت در چادرها ما را بيدار كردند كه شما مإموريت داريد به مقر برويد چرايش را كسى چيزى نگفت. در ميان راه منوچهر كه خود در عمليات هاى مختلفى شركت كرده بود با لبخندى گفت برادر مثل اين كه بوى عمليات به مشامم برسد به نظر كه ديدم بلدوزرها, لودرها و ماشين هاى مختلفى را ديدم همه آماده. ما هم در يك ستون به حركت درآمديم. آرى منطقه عملياتى جفير بود ما به جفير رسيديم.
پس از مدتى ستون متوقف شد و هر ماشينى را به سوى سنگرى روانه ساختند. من كمى دلم گرفته بود و بيشتر ساكت بودم ولى منوچهر دائما لبخند بر لب داشت و شوخى مى كرد, عمليات شروع شده بود, در آن غوغاى حمله بچه ها و شكستن خط دشمن و غرش تانك ها, خمپاره ها و كاتيوشاها و هزاران صداى ديگر كه فضاى آن بيابان را تصاحب كرده بود منوچهر همكارم با من شوخى مى كرد.
او به آرپى چى زن هايى كه از كنارمان مى گذشتند مى گفت آهاى بچه ها آرپى چى هفت را با يك ماشين آمبولانس عوض مى كنيد. سيماى بچه هاى معصوم و زيباى جنگ را مى ديديم كه به منوچهر خسته نباشيد مى گفتند.
منوچهر مى گفت من حالم هميشه اين طور نيست كه بگويم و بخندم من از امشب خوشم مىآيد چون هيبت و شكوه خاصى دارد و من به ياد جبهه كربلا و عمليات عاشورا افتادم كه ياران سرور شهيدان در آن شب و روز چگونه گونه هايشان همانند گل مى درخشيد آرى حبيب ابن مظاهر پيرمرد جبهه پيكار حسين(ع) را كه در عمرش شايد بدين صورت در شعف نبوده در آن شب همانند كودكان در شادى و سرور بود و فارغ البال, حتما او هم از آن شب و روز خوشش آمده بود.
منورهاى عراقى تمام منطقه عملياتى را همانند روز روشن كرده بودند. بلدوزرها مشغول زدن خاك ريز بودند در آن ميان من شاهد انهدام يكى از بلدوزرها و شهادت راننده آن بودم چون دشمن منطقه را بعد از شكستن خط زير آتش گرفته بود يكى از بلدوزرها كه سالم بود بدون اين كه اصلا در فكر باشد كه همكارش شهيد شده و دشمن مسير او را شناخته و احتمال آتش به روى ماشين او مى رود. آرى (المومن كالجبل الراسخ) همانند كوه استوار و مصمم بود و چنان بر پدال گاز فشار مى داد مثل اين كه بر ماشه مسلسل فشار مىآورد. او مصمم بود كه راه را براى رفتن آمبولانسها و حمل و نقل مجروحين باز كند. بدو گفتند برادر اندكى صبر كن ماشينت را خاموش كن و در گوشه اى پناه بگير تا آتش تمام شود ولى او چيز ديگرى مى گفت, نه نه بچه ها مجروح شدند آن وقت من صبر كنم. با پشتكار و مقاومت راننده بلدوزر راه باز شد و ما هم براى آوردن مجروحين به جلو رفتيم. به خط رسيده بوديم. براى اولين بار منوچهر با لحنى زيبا و متين گفت: حاجى بى زحمت بنشين كنار تا من پشت رل بنشينم. هرچند او يكى از دست هايش را در رزمى ديگر از دست داده بود, ولى آن چنان در آن بيابان با چراغ خاموش آن هم در جاده اى كه اصلا معلوم نبود چه بود همه اش پستى و بلندى, چنان حركت مى كرد كه من باورم نمى شد.
در خط مقدم كه مى خواستيم بچه هاى مجروح را سوار ماشين كنيم از همه طرف تير مىآمد و من گرمى آتش گلوله ها را در بدن لمس مى كردم. به هر حال سه نفر از مجروحين را داخل آمبولانس خوابانديم. در بين راه از مجروحين زمزمه اى شنيديم كه مى گفتند لاحول و لا قوه الا بالله و همين براى ما و همه, قوت قلبى بود قبل از اين كه ما به مجروحين قوت قلبى بدهيم, مجروحين را به بيمارستان صحرايى رسانديم خواستيم دوباره برگرديم كه مجروح ديگرى روى زمين نماند كمك بهيارى كه به ما ملحق شده بود گفت كه من با شما نمىآيم هيچ آمبولانسى توى خط نمى رود كه شما مى رويد, به ايشان گفتم برادر توكل بر خدا كن طورى نمى شوى. اصرار ما به جايى نرسيد گفتم پس كيف كمك هاى اوليه را به ما بدهيد كيف را گرفتيم و دوباره با منوچهر به سوى خط حركت كرديم.
منوچهر خسته شده بود من پشت آمبولانس نشستم تا به خط رسيديم پيك فرماندهى شهيد شده بود فرمانده گردان به ما گفت برادرها خدا خيرتون بده چند تا مجروح هست ببريد, چون پيك ما شهيد شده مجروح ها را ببريد و برگرديد خبرى هست كه به فرماندهى بدهيد. ما به كمك چند نفرى مجروحين را به آمبولانس سوار كرديم يكى از بچه ها در حمل و نقل مجروحين بيشتر زحمت مى كشيد. فرمانده از من خواست كه همين برادر را هم ببريد ولى من با تعجب گفتم اين كه طوريش نيست فرمانده صدا زد كه ببريدش و على رغم ميل آن برادر او را همراه آورديم. به بهدارى رسيديم زمانى كه آن برادر خواست پياده شود ديدم خداى من پايش در حال قطع شدن است, تركش خورده بود اصلا هم خيالش نبود و به ما مى گفت برادر وقتى پايم را پانسمان كردند مرا هم همراهتان ببريد. خدايا چه بگويم چه مى بينم.. دكتر پايش را پانسمان كرد و گفت او بايد سريع به اهواز منتقل شود.
خواستيم كه براى سومين بار به خط برويم كه منوچهر گفت حاجى شما نيائيد شما زن و بچه داريد به درد اسلام مى خوريد من آدم بى ارزشى هستم و به درد اسلام نمى خورم و شايد خونم موجب عزت اسلام بشود, شما برويد.
در جوابش گفتم منوچهر جان اين حرفها يعنى چه شما هم به درد اسلام مى خوريد امام عصر(ع) به وجود شما كه براى اعتلاى دين خدا مى جنگيد افتخار مى كند, نه برادرم تو افتخار اسلام هستى. بازگشتيم پيام فرمانده گردان را به فرماندهى بدهيم.
وقتى بازگشتيم با يك مجروح روبه رو شديم, مجروح را سوار كرديم و خبر را از فرمانده گردان گرفتيم و راه افتاديم اين بار مجروح ما تقاضاى خواندن زيارت عاشورا مى كرد التماس مى كرد هرچه بلد هستيد برايم از زيارت عاشورا بخوانيد او مى گفت: برادرها دعا كنيد من شهيد بشوم, من دوست ندارم به پشت جبهه برگردم. او را به هر صورت به بهدارى رسانديم و راهى مقر فرماندهى شديم. با زحمت فرمانده را كه با كوهى از مشكلات دست به گريبان بود پيدا كرديم و خبر فرمانده گردان را به ايشان گفتيم. و باز به سوى خط, چيزى كه اصلا از آن خسته نمى شديم, باور كنيد ميدان جنگ و تركش و گلوله شوخى نيست ولى ديگر برايمان هراس نداشت وقتى به خط مى رسيديم خستگى و كوفتگى از تنمان دور مى شد و وجدانمان آسوده مى گشت و جواب فرماندهى را به فرمانده گردان داديم گفتم مجروحى هست ببريم كه نبود فرمانده گفت صلاح نيست ماشين آمبولانس را اينجا نگه داريم شما برويد يك ساعت ديگر برگرديد. برگشتيم ما هميشه مسير راه را طى پانزده دقيقه طى مى كرديم تا به خط سابق خود مى رسيديم ولى مثل اين كه اين بار طولانى تر شد. هرچه مى رفتيم نمى رسيديم شكل منطقه عوض شده بود هميشه يا پشت سرمان يا پيش رويمان آتش بود ولى اين بار صحنه ديگرى به طرفى ديگر بود. مشكوك شديم كه به كجا مى رويم پس از مدتى فهميديم اشتباه كرده ايم و بيراهه آمده ايم از دور تعدادى ماشين ديديم كه در حال تردد هستند و نسبتا جمع هستند, خوشحال شديم حالا كه بيراهه آمديم از بچه ها مى پرسيم راه را پيدا مى كنيم يك مقدارى كه جلو رفتيم ديديم ماشين ها شبيه ماشين هاى ما نيست يك جور ديگرى هست ناگهان منوچهر گفت حاجى اشتباه نكرده باشم اين ماشين ها مثل همان ماشين هاى غنيمتى هستند كه ما در عملياتهاى گذشته از عراقيها گرفته ايم. ولى خوب يك چيز ديگرى هم بود و آن اين كه ما از غنائم در تدارك نيروى خودمون استفاده مى كرديم. خلاصه يك مقدارى جلوتر رفتيم ببينيم صداى آنها را مى شنويم يا نه ـ بله منوچهر اشتباه نكرده بود آنها عراقى بودند و عربى صحبت مى كردند.
راستش من مقدارى دستپاچه شده بودم ولى منوچهر بدون اين كه ترسى به دل راه بدهد گفت: حاجى زود برمى گرديم خوبى مسإله اين بود كه عراقيها ما را نديده بودند ماشين استتار داشت و عراقيها متوجه نشدند برگشتيم و همان راهى كه آمده بوديم پيش گرفتيم تا اين كه به لطف خدا از دست عراقيها رهيديم.
به منوچهر گفتم بيا يك سرى به خط مقدم برويم منوچهر گفت: صبر كنيد لحظه اى استراحت كنيم بعد مى رويم, من گفتم نه منوچهر وقت استراحت بعدا هم هست, خلاصه رفتيم خط, منوچهر از فرمانده پرسيد برادر زخمى نداريد؟ فرمانده گردان هم در جواب گفت مجروح نداريم ولى او ناراحت به نظر مى رسيد از او پرسيده چرا افسرده هستى؟ فرمانده با حالتى خاص گفت والله دو تا از بچه ها اوائل عمليات رفتند جلو از خاك ريز گذشتند ولى هنوز برنگشتند. منوچهر پرسيد پس چرا كسى را دنبالشان نمى فرستيد؟ فرمانده در جواب گفت: آخر آتش خيلى زياد هست هم آتش عراقيها و هم آتش خود ما. منوچهر خيلى سريع يك نگاهى به من كرد و گفت حاجى شما برگرديد من مى روم دنبال بچه ها. من و فرمانده به او گفتيم كه برادر صلاح نيست نرو ولى ديگر گذشته بود و او تصميم گرفته بود برود تيز چابك پريد و از خاك ريز گذشت. دل من به تاپ و تاپ افتاده بود. قلبم مى زد و چشمانم به گرد راه منوچهر دوخته شده بود كه داشت از انظار محو مى شد. احساس كردم تنهايم, بى ياورم. لحظاتى نگذشته بود كه متوجه شديم عراقيها به يك نقطه اى دارند تيراندازى مى كنند ديگر دل تو دلم نبود با خودم گفتم ديگر تمام شد نمى دانم چقدر طول كشيد ولى خيلى مضطرب بودم ذهنم جولانگاه اوهام و افكار شده بود كه ناگهان از ميان گردو غبار و تاريكى شبحى را ديدم كه به سمت ما مىآمد خوشحالى تمام وجودم را فرا گرفت او منوچهر بود با يك فانسقه برگشته بود بالاخره آمد طرف ما گفت من هر چه گشتم هيچ كسى را پيدا نكردم شايد آنها در جايى مخفى بودند يا به سمتى ديگر رفته باشند (آنهم خدا مى داند)
منوچهر گفت حاجى برويم؟ گفتم: اول به فرمانده بگوييم, بعد به فرمانده گفتيم ما به سمت ضلع غربى مى رويم آنجا كمى آرامتر گفت و مى توانيم استراحت كنيم, فرمانده به ما گفت آنجا هنوز تمامش پاكسازى نشده است گفتيم تا جايى مى رويم كه پاكسازى شده باشد, ساعت نزديك 4 صبح بود كه به ضلع غربى منطقه جفير رسيديم منطقه كمى آرام بود. ماشين را در سنگرى پارك كرديم, منطقه عجيبى بود, سكوت همه جا را فرا گرفته بود و گه گاهى صدايى را از گوشه اى مى شنيديم ولى خود بيابان هراسناك و بيمناك به نظر مى رسيد ولى ما آنقدر خسته بوديم در اين افكار نبوديم, مقدارى درازكش روى صندلى خونين و مالين ماشين آمبولانس خوابيديم تا مقدارى خستگى از تنمان خارج شود ولى احساس كردم كه علاوه بر خستگى گرسنه و تشنه هستم چشمانم بسته بود به منوچهر گفتم: آبى نانى چيزى هست. او گفت: والله نمى دانم ولى مثل اين كه قبل از ما كسى آمده و ماشينش را سرويس كند, گفتم آخه كى آمده اين جا ؟ منطقه پاكسازى نشده مگر ممكن هست كسى وقت اين كارها را داشته باشد؟ ولى منوچهر گفت: حاجى من كه پايين نمى روم همه جا روغنى است گفتم منوچهر بهانه مىآورى؟ با شوخى گفت: حاجى جون اين كه امتحانش كارى ندارد يك نگاه به پايين بيندازيد! كنجكاو شدم رفتم پايين و چيز عجيبى ديدم. بله يك پتوى پهن شده. آن هم در منطقه اى كه هنوز پاك سازى نشده, جلوتر رفتم چيز عجيب ترى ديدم روزنامه اى به صورت سفره ولو كرده بودند يك چيزهايى هم رويش بود, هرلحظه كه مى گذشت بيشتر مبهوت مى شدم. دوتا نون, دو عدد كنسرو, يك قالب پنير و يك قمقمه آب. منوچهر را با حالتى خاص صدا كردم منوچهر بيا ببين چه هست! منوچهر پريد پايين گفت خوب الحمدلله روزى امشب هم رسيد. منوچهر شكه شده بود شكمون برداشت نكند تله اى دامى چيزى باشد, منوچهر گفت: حاجى مى رويم مى خوريم, گفتم نه صبر كن معلوم نيست چه هست خداوندا ما چند شب بود كه جيره نان خشك خورده بوديم اگر هم خشك نبود مال چند روز پيش بود ولى نان داغ و آب خنك چه معنايى مى توانست داشته باشد. من هنوز باورم نمى شه. منوچهر بلافاصله نشست سر سفره و بسم الله آن را گفت, گفت روزى خدا است لطف خدا است گفت حاجى اگر ما فرمانده امان امام عصر حضرت مهدى باشد از اين موهبت ها نبايد تعجب كرد. منوچهر گفت: حاجى ما چند نفريم؟ گفتم: دو نفر. گفت غذاى چند نفره؟ گفتم: دو نفره. گفت: پس چى مى خواهى بگويى؟ شما در منبرها از فرماندهى امام زمان در جبهه و لطف خدا و معجزات خدايى مى گوييد. توجيه همه اش معجزه خداست لطف لايزال الهى است. خدايا تو را سپاس كه در اين بيابان منطقه جنگ ما را روزى دادى. با منوچهر نشستيم و خورديم بجان امام من تا به حال چنين غذاى خوش مزه اى را در عمرم نخورده بودم. آنچنان خوشحال بودم كه روى پاهاى خودم بند نبودم. منوچهر مى گفت: حاجى ما تو جبهه ها خيلى از اين جريانات را ديده ايم و لحظه به لحظه جنگ ما را امام زمان(ع) فرماندهى مى كند, من از اين اعتقاد و ايمان منوچهر تعجب كرده بودم و به ياد برخورد اولى با او افتادم و خيلى شرمنده بودم. و خدا را شاكر بودم كه لايق همكارى و هم رزمى با منوچهر شدم.
بحمدالله عمليات با موفقيت به پايان رسيد و از اين كه توانسته بودم به نحو احسن كار كنم و وظيفه ام را انجام بدهم خوشحال بودم.
خدايا سربازان امام عصر(عج) را در جبهه هاى حق عليه باطل توفيق عنايت فرما و پيروزى و نصرت روز افزون نصيبشان بگردان.
پاورقي ها: