((يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله ولتنظر نفس ما قدمت لغد واتقوا الله ان الله خبير بما تعملون)).
ترجمه:
اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا پروا داريد, و هر كس بايد بنگرد كه براى فرداى خود از پيش چه فرستاده است و باز از خدا بترسيد, در حقيقت خدا به آن چه مى كنيد آگاه است.
نفس مسوله غير از نفس اماره است, نفس اماره را انسان مى شناسد كسى از خيابان عبور مى كند نفس شهويه او, او را امر به معصيت مى كند و او با اين كه مى داند كه اين معصيت است مرتكب مى شود, بعد يا توبه مى كند يا در فكر توبه است. اما انسان, نفس مسوله را نمى شناسد. نفس مسوله انسان را به زشتى امر نمى كند بلكه اغوا مى كند و زشتى ها را خوب, جلوه مى دهد. نفس مسوله تمام خصوصيات روانى هر كس را شناسايى مى كند ولى مى داند هر كس از چه چيزهايى خوشش مىآيد. اين نفس ـ چون دشمن درونى ما است ـ مى داند كه هر شخص را از چه راهى بايد به دام انداخت, او روان شناس ماهرى است, لذا چيزى كه ظاهرش همان است كه ما مى پسنديم, رنگ و لعاب دين به آن مى دهد و همه سمومات را پشت آن رنگ و لعاب دينى پنهان مى كند و به صورت يك تابلو زرين درمىآورد. اين, كار نفس مسوله است. اين كه برادران يوسف تصميم گرفتند او را به چاه اندازند, در نزد خود اين كار را پسنديده مى دانستند, آن كه گفت: يوسف را مى كشيم, تصميم بدى بود, اما ديگران نشستند و مشورت كردند و سپس گفتند: او را به چاه مى اندازيم, وقتى به چاه انداختيم: ((يخلو لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين)) حضرت يعقوب(ع) هم به آنان فرمود: ((بل سولت لكم انفسكم إمرا)), آن نفس مسوله به چاه انداختن برادرتان را براى شما زيبا جلوه داد.
يا سامرى وقتى كه گوساله پرستى را ترويج مى كند, مى گويد: ((سولت لى نفسى)) بعضى از شواهد قرآنى تإييد مى كند كه سامرى آدم بزرگى بود و گفت: ((انى بصرت بما لم يبصروا)) او آدم معمولى نبود نظير همان كه: ((واتل عليهم نبإ الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منها)) او نظير بلعم و امثال او بود. خداى سبحان به او معنويتى داده بود اما لايق نبود لذا از همين معنويت, بساط گوساله پرستى را ترويج كرد و گفت: ((سولت لى نفسى)).
در قيامت پرده ها كنار مى رود و خدا مى فرمايد: اينان كسانى بودند كه ((يحسبون انهم يحسنون صنعا)) كار بد مى كردند ولى مى پنداشتند كار خوبى است. خيلى ها تحت ولايت نفس مسوله اند و خيال مى كنند كارهاى شان خوب است. شناسايى نفس مسوله و نجات از تسويل او كار آسانى نيست تا انسان بفهمد اين كارى كه انجام مى دهد ظاهر و باطنش براى خداست يا نه, اول و آخرش براى خداست يا نه, حسن فعل و فاعليش كنار هم جمع شده يا نه, مدت ها طول مى كشد, از اين رو در دنيا خيلى سخت است كه انسان خود را محكوم كند, تا آن جا كه ممكن است خود و كارهايش را توجيه مى كند اما در آخرت كه همه پرده ها كنار رفت مى فرمايد: نيازى نيست كه ما كارهاى انسان را به او گزارش بدهيم: ((بل الانسان على نفسه بصيره ولو القى معاذيره)). اگر ده ها عذر هم بياورد باز خودش مى داند چه كرده است چون بساط نفس مسوله و اماره در قيامت كنار مى رود و مائيم كه مإمور نفس اماره بوديم و نيرنگ خورده نفس مسوله, آن دشمنان را كنار مى زنند و ما را تنها وارد محكمه مى كنند, ديگر در درون ما كسى نيست كه كارهايمان را توجيه كند.
پس تسويل و نفس اماره در آخرت نيست لذا هيچ نمى توانيم كارمان را توجيه كنيم و نسبت به هر كارى كه كرده ايم بصيريم, پس ناچاريم اعتراف بكنيم هم خود ما اعتراف مى كنيم هم همه اعضا و جوارح ما شهادت مى دهند: ((فاعترفوا بذنبهم فسحقا لاصحاب السعير)).
راه هاى رهايى از نفس مسوله
چه كنيم كه از شر تسويل رهايى يابيم و اطمينان پيدا كنيم كه كارهاى ما از روى تقوا و براى خدا است؟
قرآن دو راه به ما نشان مى دهد: عمومى و تخصصى. در اين جا اندكى درباره اين دو راه سخن مى گوييم:
راه عمومى: اشتياق به مرگ
راه عمومى, راهى است كه پيمودن آن براى همگان ميسور است و هيچ كس مى تواند بگويد كه چون درس خوانده نبودم اين مسايل برايم حل نشده بود و مفهوم نفس مسوله و نفس اماره را نمى دانستم. قرآن ((هدى للناس)) است و هيچ مطلبى در آن نيست كه كسى نفهمد, گرچه برخى آيات آن را فقط خواص مى فهمند, اما مضمون همان آيات, در آيه هاى ديگر به صورت آسان تر بيان شده است تا عامى ترين مردم آن را بفهمند.
ميل و اشتياق به مرگ, ملاك و معيار بسيار خوبى است تا بتوانيم از شر تسويل نجات يابيم.
هر كس مرگ را دوست دارد بداند كه براى آينده اش خير فرستاده است و هر كس از مرگ مى ترسد بفهمد كه آينده خوبى ندارد. در سوره مباركه جمعه به يهوديان مى فرمايد: شما اگر آدم هاى خوبى هستيد, اولياى الهى هستيد, تقاضاى مرگ كنيد: ((قل يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اوليا الله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين و لايتمنونه ابدا بما قدمت ايديهم و الله عليم بالظالمين)).
علاقه به مرگ يك اصل كلى است, خداوند فرمود: يهوديان چون پيش فرست بدى دارند به مرگ علاقه ندارند.
بين عمل و گرايش به موت رابطه تنگاتنگى هست, ممكن نيست كسى سالم باشد ولى عسل يا قند در ذائقه او شيرين نباشد, در روايات آمده است كه: هيچ تحفه اى براى مومن شيرين تر از مرگ نيست و هيچ لذتى در تمام مدت عمر مومن به اندازه لذت مرگ نبوده است. گاهى انسان آرزو مى كند دستش به خاك قبور معصومين(ع) و به ضريح آن ها برسد يا افتخار و آرزويش اين است در شهرى كه مرقد و بارگاه آنان هست زندگى كند چه رسد به اين كه معصومين ـ عليهم السلام ـ به بالين او بيايند. مرحوم كلينى ـ رضوان الله عليه ـ نقل مى كند كه چهارده معصوم ـ عليهم السلام ـ هنگام احتضار به بالين انسان مىآيند و به عزرائيل دستور مى دهند كه روح او را آهسته قبض كن, او هم اطاعت مى كند و انسان مثل اين كه دسته گلى را بو كند, راحت مى ميرد. پس براى انسان مومن, هيچ لذتى در هيچ مرحله عمر انسان به اندازه لذت مرگ نيست.
حضرت امير ـ عليه السلام ـ هم در نهج البلاغه مى فرمايد: ((لولا الاجال التى كتب الله عليهم لم تستقر ارواحهم فى اجسادهم طرفه عين شوقا الى الثواب و خوفا من العقاب)).(خطبه 193)
عده اى هم راضى اند كه در دنيا بمانند براى اين كه رنج بيش ترى ببرند و تقديم و پيش فرست بيش ترى داشته باشند وگرنه لحظه اى حاضر نبودند در دنيا بمانند.
مرگ هم مثل حيات, حقيقتى است و يك امر عدمى نيست, انتقال از دنيا به آخرت را مرگ مى گويند. هر انتقالى دو چهره دارد: نسبت به منقول اليه امر فقدانى است; يعنى نسبت به منقول اليه وجدان و اصول انسانى كه مى ميرد از دنيا وارد برزخ مى شود نسبت به برزخ ميلاد است نسبت به دنيا هجرت است اين كه ما كسى را از دست مى دهيم نبايد خيال كنيم او نابود شد براى اين كه او به يك عالم ديگرى منتقل شد كه : ((انما تنتقلون من دار الى دار)) پس مرگ هم مثل حيات يك حقيقتى است وجودى و مخلوع و امثال ذلك و شيرين هم هست اگر كسى هر لحظه آماده است براى مرگ اين ((طوبى له و حسن مآب)) اما عده اى از دنيا و زيستن به ستوه آمده اند و خيال مى كنند مرگ, نابودى است, ديگر نمى دانند عذاب تازه و بعد از مرگ شروع مى شود. كسى كه دست به خودكشى مى زند و مى گويد من تا زنده ام احساس دارم و اين احساس مايه تإلم و رنج من است, مى خواهم بميرم و نابود بشوم, خيال مى كند وقتى مرد مثل سنگ و خاك مى شود و احساس و رنجى ندارد در حالى كه اول درد او از مرگ شروع مى شود, او چون مرگ را نشناخته به سراغ مرگ مى رود, اما مرگ كه در لسان انبيا ـ عليهم السلام ـ انتقال از دنيا به برزخ و چيز بسيار شيرينى است. اگر كسى واقعا از مرگ بدش مىآيد معلوم مى شود پيش فرستى ندارد, و اگر از مرگ خوشش مىآيد معلوم مى شود كه پيش فرستى دارد.
راه خصوصى: معرفت نفس
بعد از گذشت از آن راه عمومى يك راه خصوصى هم هست كه البته اين راه خصوصى فوايد ديگرى را هم به همراه دارد و آن اين است كه فرمود: ((يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله ولتنظر نفس ما قدمت لغد واتقوا الله ان الله خبير بما تعملون و لاتكونوا كالذين نسوا الله)). راه خصوصى, راه معرفت نفس است. قبل از اين كه به آيه دوم, كه راه محاسبه است, برسيم, نكته اى را بايد تذكر دهيم.
امام رازى در تفسيرش گفته است: در اين آيه, تكرار ((اتقواالله)) يا براى تإكيد است و يا آن ((اتقوا الله)) اولى راجع به فعل واجبات است و ((اتقوا الله)) دومى براى ترك معاصى است, در حالى كه اين چنين نيست, به تعبير سيدنا الاستاد علامه طباطبايى ـ رضوان الله عليه ـ ((اتقوا الله)) اولى ظاهرا ناظر به مراقبه است و ((اتقوا الله)) دومى ناظر به محاسبه, اگر كسى بخواهد سود و زيانش را حساب كند, بايد دفتر ثبت اعمال داشته باشد تا ببيند چه كرده است, اگر بازرگانى داد و ستدهاى خود را ننويسد در موقع حساب رسى نمى تواند حساب رس خوبى باشد, پس هر محاسبه اى فرع بر مراقبه است, اول مراقبه است; يعنى آدم مراقب باشد كه چه مى كند و هر چه كرد يادداشت كند, اين چنين نيست كه حسنات به يادش بماند و سيئات از يادش برود بعد بخواهد محاسبه كند, اين محاسبه بدون آن مراقبه كه ميسر نيست. تا ممكن است بايد رقيب خود باشد و رقبه و گردن بكشد كه كار بد نكند و سپس هر چه كرد كاملا يادداشت كند كه من فلان معصيت را كردم فلان كار را هم انجام دادم. اين تقواى در مراقبه است: ((يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله ولتنظر نفس)) دعوت به محاسبه است حالا كه مى خواهيد محاسبه كنيد متقى باشيد. در محاسبه نبايد حب به نفس انسان را وادار كند كه كارهايش را توجيه كند و بگويد ما هر چه كرده ايم خدمت بوده است.
كارهاى ما نبايد رنگ اداره معيشت داشته باشد آن گاه به پاى دين بنويسيم. فرمود شما در مراقبت و محاسبت باتقوا باشيد چون تقوا اصلى است كه در هر جايى خصوصيت همان جا را نشان مى دهد: در مسايل عبادى تقواى عبادى, در جبهه و جنگ, تقواى نظامى, در معاملات تقواى معاملاتى, در مسايل سياسى, تقواى سياسى. هم چنين در تهذيب نفس, اگر گفته شد مراقبت باتقوا محاسبت باتقوا يعنى اين چنين نباشد كه تمام كارهاتان را توجيه كنيد ما رفتيم اين همه سخنرانى كرديم بسيار خوب اما چند نفر هدايت شدند؟ آيا اگر همين حرف را ديگرى مى خواست بيان كند ما خوش حال بوديم يا نه؟ آن گاه انسان معاذالله ببيند كه چيزى پايان عمر براى او باقى نمى ماند گرچه از در مقام بحث هاى فقهى اين ((انما يتقبل الله من المتقين)) حمل بر كمال قبول و قبول كامل است و شرط فقهى قبول عمل تقوا نيست اين تقواى عامل نه تقواى عمل تقواى عمل شرط فقهى اوست يعنى هر عملى كه انسان انجام مى دهد آن عمل بايد لله باشد, حالا اين شخص در جاى ديگر معصيتى كرده است عيب ندارد تقواى فاعل شرط قبول عمل نيست ولى تقواى فعل يقينا شرط قبول عمل است يعنى فعلى مقبول خداست كه آن فعل لله باشد حالا اين شخص در جاى ديگر معصيتى كرده است كرده باشد, شرط صحت عمل عدل عمل است نه عدل عامل. اين چنين نيست كه عامل اگر فاسق بود هيچ عملى از اعمال او مقبول نيست اين طور نيست. البته اگر عامل, عادل و باتقوا بود اين قبول به مرحله كمال مى رسد. پس اين دو مسإله فقهى از هم جدا است. اما از نظر بحث كلامى چطور, نفسى كه فاسد و فاسق است اگر كارخوبى كرده, آيا اين كار خوب او قدرت دارد كه بالا برود يا نه؟ كار اصل است يا آن ملكات نفسانى؟ قرآن كريم كار را فرع مى داند, چون تا نفس ساده و عادل و باتقوا نباشد بالا نمى رود. اگر بخواهد بالا برود عمل صالح سكوى پرواز او است, فرمود: ((اليه يصعد الكلم الطيب والعمل الصالح يرفعه)) عمل صالح, رافع است و زير بال اين كلمه طيب را مى گيرد تا پرواز كند وگرنه پيشتاز و پيشواز كلمه طيب, عقيده است, كلمه طيب, توحيد و ولايت و نبوت و رسالت است, كه بالاخره به عقيده برمى گردد.
اين چنين نيست كه اين كلمه بالا برود و متكلم بالا نرود كه كلمه با متكلم بالا مى رود لذا گاهى قرآن كريم در سوره انفال به ما مى فرمايد: ((لهم درجات)) گاهى مى فرمايد: ((هم درجات)) خود اين ها درجات مى شوند اين چنين نيست كه در آيه سوره آل عمران يك لامى محذوف باشد كه ((لهم درجات)) پس پيشتاز روح و عقايد و ملكات نفسانى و اخلاق و حسن فاعلى است و حسن فعلى به تبع او حركت مى كند اين سكوى پرواز است.
پس در بحث هاى كلامى اگر كسى خواست رشد بكند چاره جز صلاح و سواد روح نيست اگر كسى روحش به اين جا رسيد خدا نه تنها كار او را قبول مى كند بلكه خودش را هم قبول مى كند براى توده مردم تلاش و كوشش اين است كه عملشان را خدا قبول بكند مى گوييم: ((يا من يقبل اليسير و يعفوا عن الكثير اقبل منا اليسير واعف عنا الكثير)) و امثال ذلك. اما آن ها كه همت بلند دارند مى گويند ((خدايا عمل ما را قبول كن)) يا مى گويند ((خدايا ما را قبول كن)). درباره پرورش ذكريا, خداى سبحان, حضرت مريم(ع) را فرمود كه عمل مريم مقبول من است يا خود مريم را خدا قبول كرد, مادرش كه نذر كرد روى حسن نيت كه اين فرزند صالح را خدمت گزار بيت اش قرار بدهد, كار مريم را خدا قبول كرد يا خود مريم را, فرمود: ((فتقبلها ربها بقبول حسن)) خود گوهر ذات را خدا قبول كرد. اين است كه بين ((الصالحين)) با ((عملواالصالحات)) فرق است گاهى شما كسى را دوست داريد كه از درون او محبت خود را احساس مى كنيد, گاهى مى دانيد كه اين شخص در درون ذاتش صالح نيست اما چند كار خوب هم كرده است, شما كارش را دوست داريد نه گوهر ذاتش را. بين ((عملواالصالحات)) با ((الصالحين)) فرق است, گاهى خدا گوهره ذات را قبول مى كند آن ها كسانى اند كه حسن فعلى با حسن فاعلى را به هم آميخته اند هم عملشان با تقوا است هم عامل باتقوا است.
گاهى شخص خودش معصيت مى كند اما چند كار خوب هم دارد: نماز مى خواند ولى در خارج نماز معصيت ديگر هم دارد, خدا فقط نماز او را قبول مى كند نه خود او را, اما كسى كه در خارج نماز مثل درون نماز آدم صالحى است خدا گوهر ذات او را قبول مى كند. اين است كه در مراقبت و محاسبت هم بايد باتقوا بود. شايد تقواى در مراقبت اين قدر سخت نباشد, اما تقواى در محاسبه بسيار سخت است كه انسان قاضى خود باشد حب نفس را كنار بگذارد و كار خود را بدون حب و بغض داورى كند چون ((حبك الشىء يعمى و يصم)) انسان وقتى به خود علاقه مند است سخت است كه خود را محكوم كند چرا شما مى بينيد دو تا طلبه در يك حجره با اين كه سومى هم نيست غير از خدا يك كسى فهميد كه حق با هم مباحثه او است اما تا آخر مى كوشد كه حرف خود را اثبات كند, اگر هم معلوم شد كه حق با رفيق او است, باز هم مى خواهد بگويد كه من هم مطلبى را مى خواستم بگويم كه از طرف ديگر صحيح است, خلاصه حاضر نيست اعتراف كند. چنين كسى كه در حجره دو نفره حاضر نيست به اشتباه خود اعتراف كند فردا اگر كار اجتماعى به دست او رسيد آيا حاضر است بگويد من اشتباه كردم. پس از همين جمع دو نفره بايد اصلاح بشود تا وقتى وارد جامعه شد شهامت اعتراف داشته باشد.
اين, كار آسانى نيست لذا قبلش به صورت ايجاب كلى و بعدش به صورت سلب كلى و وسطش به عنوان قضيه موجبه جزئيه است: ((يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله)) موجبه كليه, بعدش هم ((واتقوا الله ان الله خبير بما تعملون)) موجبه كليه و ((لاتكونوا كالذين نسوا الله)) سالبه كليه است.
جمله مهمله كه در وسط قرار گرفت نه براى آن است كه محاسبه براى بعضى ها است بلكه بعضى اهل حساب اند: ((ولتنظر نفس ما قدمت لغد)) گرچه به آن شواهد سياقى اين هم مثل موجبه كليه است يعنى ((كل نفس)) نظر كند. اما سر عدول از خطاب به غيبت و از ايجاب كلى به ايجاب جزيى اين است كه اهل حساب, كم اند.
ادامه دارد
پاورقي ها: