گفته ها و نوشته ها
جرم قانونى
ابـن هرمه بـه نزد منصور(خليفه)آمد منصور او را تـكريم كرد و گفت از من چيزى بخواه. او گفت بـه كارگزارت در مدينه بـنويس كه هرگاه مرا مست بگرفتـند حـدم نزند. منصور گفت: ابـطال حـدود را راهى نيست. چيزى ديگر بخواه. اما ابـن هرمه اصرار كرد. سرانجام منصور گفت به كارگزار مدينه بنويسيد هرگاه ابـن هرمه را نزد تو مست آورند وى را هشتاد تـازيانه زن و آورنده اش را صد تـازيانه, از آن پـس ابـن هرمه مست در كوچه ها مى رفت و كسى متـعرضش نمى شد.
(كشكول شيخ بهائى ص 513)
انوشيروان و پيرخاركش
روزى انوشيروان از شكار بازمى گشت پيرخاركشى را ديد كه با پاى برهنه و جامه اى پاره پشته خارى بـرپشت نهاده استخوانى بـه پايش فرو رفت كه خون از آن روان شد ولى پـير توجهى بـه آن نكرد. شاه بـه حال او رحمش آمد و پرسيد چرا اينگونه خود را مىآزارى و رنج مى دهى؟ پـير گفت چهار دختر بـى مادر دارم بـايد شكم آنها را بـه گونه اى سير كنم. پـادشاه دهى را كه پـير از آنجا بـود بـه پـير بخشيد و او را مالك آن ده كرد. مدتى گذشت بعد از شكار روزى گذر شاه به آن ده افتاد پرسيد اين ده از كيست؟ گفتند از پيرمردى كه سابقا خاركش بود و انوشيروان اين ده را بـه او بـخشيد هم اكنون نيز به خاطر كمى گردش در باغ كسالتى دارد و استراحت مى كند.
شاه گفت به او بگوئيد ميهمانى آمده و مى خواهد ترا ببيند. پيرمرد هم اينكه شاه را ديد بـرخاست و زمين ادب بـوسيد. شاه پرسيد آن روز كه استخوان بـه پايت فرو رفت هيچ نناليدى ولى اينك از تفريح در باغ در بستر خوابيده اى؟ پيرگفت مرد بايد هنگام سختى صبر كند تا در موقع دولت بتواند زيست كند شاه از اين سخن خرسند شد و يك ده ديگر به او بخشيد.
(جوامع الحكايات عوفى)
دعا براى ديگران
گويند وقتـى مومنى در مسـجـد بـود از جـمله دعاهائى كه مى كرد مى گفت: خـدايا اين مومنين رفقائى كه حـاضرند همه را بـيامرز از درب مسجـد كه بـيرون آمد شخص مسافرى رسيد گفت مژده فلان قوم دور تو مرده است, و وارث منحصرش هم تو هستى اين هميان اشرفى طلا ارث مال شـماسـت. مال فراوان را گرفت و بـه مسـجـد بـرگشـت گفت همه بـنشينند, هميان زر, را بـه ميان آورد ـ گفت: هر كس قرض دار يا گرفتار است بيايد, مومنين آمدند, خلاصه تا آخرش را داد رفيقى به او گفت اى مومن چه اشتـبـاهى كردى چيزى هم بـراى خودت نگذاردى. گفت پيش از اين جريان آرزو مى كردم خدا ايشان را به بهشت ببرد و من بـهشت را بـراى ايشان مى خـواهم, آيا از مال فانى دنيا بـراى آنها مضايقه كنم.
(داستانهاى پراكنده شهيد دستغيب, ص 157)
احياء دل
در سفر حج با امام صادق(ع)همپالكى بودم امام در يك طرف كجاوه و من يكطرف ديگر بـا هم مى رفتـيم, حـضرت صـدايم زد فرمود: قرآن دارى گفتـم بـلى, فرمود: بـخوان بـا حزن قرآن خواندم امام گريه مى كرد تا فرمود كفايت است فرمود: غافل نباش ساعتهايى در شبـانه روز بر انسان مى گذرد كه در دل نه ايمان اسـت نه كفر ـ سـرى بـه دلت بزن بـعضى اوقات دل مانند پارچه كهنه است چگونه پارچه كهنه بـا مختصر اشاره اى پاره پاره مى شود دل غافل هم بـا وسوسه اى هلاك مى شود.
(اصول كافى)
لذت عبادت
در غزوه اى از غزوات هنگام شب قرار شد دو نفر نگهبانى دهند تا بقيه لشكر استراحت كنند عمار خوابيد و رفيقش بـيدار بـود و بـه نماز ايستـاد ركعت اول نماز سوره كهف را شروع كرد يك نفر يهودى تيرى را بـه سوى او انداخت تـير بـه سينه او اصابـت كرد ولى او تكان نخورد دومين تير را بـه سوى او انداخت تير بـدنش را سوراخ كرد ولى از لذت نماز غافل نشد سومين تير را كه انداخت با پا به عمار اشاره كرد و او را بيدار نمود عمار گفت: چرا همان تير اول كه به تو رسيد مرا بيدار نكردى؟ گفت بـخدا قسم دست از سوره كهف برنمى داشتم مگر اينكه ترسيدم طورى بـر سرم بـيايد كه نتوانم تو را ديگر بـيدار كنم اگر تـرس از حمله دشمن نبـود تـو را بـيدار نمى كردم.
(تفسير مجمع)
ياد مرگ
هفتصد سال قبل در شيراز كاسبى بود كه در داخل حجره خود قبـرش را آماده كرده بود و هنگامى كه مشترى نداشت بر سر آن قبر مىآمد و قرآن مى خواند او مى گفت: من در حـجـره تـجـارتـم گورم را درست كرده ام تـا فريب دنيا را نخورم تـدليس در معامله نكنم و هنگامى كه مشتـرى ندارم بـر سر گورم قرآن مى خوانم و ذكر خدا مى كنم تـا نفس طغيان نكند اين نمونه اى از تـجـار هفتـصد سـال قبـل شـيراز است.
(داستانهاى پراكنده ص 101)
چاكر تيز هوش
يكى از چـاكران كسرى همى خـواست طعامى را نزد وى نهد. قطره اى از آن طعام بر دست كسرى ريخت و وى ابـرو در هم كشيد. مرد دانست كه به قتل خواهد رسيد از آن رو تمام آن طعام را بـر سفره ريخت. كسرى گفت ز چـه رو اين كار كردى؟ گفت پـادشاها شرمم آمد كه ملك خدمتـكارى را كه عمرى در خدمت وى بـوده بـه سبـب چكيدن يك قطره طعام جزا دهد خواستم گناه خويش بـزرگ گردانم تـا پـادشاه را در قتلم عذرى بود, كسرى گفت بخشودمت و بـفرمود وى را جايزه دادند.
(كشكول شيخ بهائى ص 625)
شفاعت على(عليه السلام)
روزى مولاى متقيان بـا عده اى در پشت دروازه كوفه نشسته بـودند ديدند از دور شترى نمايان شد روى شتر جنازه اى است مهار شتر بـه دست كسى است و يك نفر هم دنبـال شتر است نزديك شدند حضرت فرمود كيستيد از كجا مىآئيد؟ عرض كردند ما اهل يمن هستيم و اين جنازه پدر ماست وصيت كرده او را در نجف دفن كنيم؟ پـدرمان مى گفت آنجا كسى دفن مى شود كه اگر تـمام اهل محـشـر را بـخـواهد شـفاعت كند مى تـواند على فرمود: راست گفت, پـس دو مرتـبـه فرمود و الله من همان مرد هستم.
(مدينه المعاجز)
نامه اعمال
روزى اميرالمومنين(ع)در حال عبـور چشمش بـه عده اى از جـوانان افتـاد كه لغو مى گويند و مى خندند. حضرت فرمود آيا نامه عملتـان را به اين چيزها سياه مى كنيد؟ گفتند يا اميرالمومنين آيا اينها را هم مى نويسند؟ فرمود آرى حتى دميدن نفس را هم مى نويسند.
(كتاب عقائد صدوق)
بركت مرد خدا
هنگامى كه بشرحافى مريض شد دوستانش گفتند بايد ادرارت را بـه طبيب نشان بدهيم تا راهى براى علاج مرضت اختيار كند او مانع اين كار مى شد. رفقا اصرار ورزيدند كه طبيبى نصرانى است بسيار حاذق. راضى شد و خلاصه ادرارش را پيش طبيب بـردند نگاهى كرده گفت حركت دهيد حركت دادند گفت بـه زمين بـگذاريد. گذاردند پـس گفت حـركت دهيد تا سه مرتبه. طبـيب گفت بـخدا سوگند در مرتبـه اول فهميدم ولى از تـعجـب عمل را تـكرار مى كنم اگر اين ادرار نصـرانى اسـت متعلق بـه راهبـى است كه از خـوف خـدا كبـدش فرسوده شده اگر از مسلمان است قطعا از بشرحافى است. گفتـند درست تـشخيص دادى همين كه اين حرف را شنيد مقراضى گرفت و زنار خود را پاره كرد و اشهد ان لا اله الا الله را گفت رفقا خبر مسلمان شدن طبيب را بـه بـشر دادند او گفت در عالم خواب به من گفتند به بـركت آبـى كه بـراى طبـيب فرستـادى آن مرد مسلمان شد ساعتـى نگذشت كه بـشر از دنيا رفت.
(روضات الجنات ص 132)