خودشناسى و خداشناسى

آیه الله جوادى آملى

 

“یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ اِنَّ اللَّهَ خَبیرٌ بِما تَعْمَلُون × وَ لاتَکُونُوا کَالَّذینَ نَسُوا اللَّهَ فَاَنْسیهُمْ اَنْفُسَهُمْ اُولئکَ هُمُ الْفاسِقُون”.۱

ترجمه:

اى کسانى که ایمان آورده‏اید، از خدا پروا دارید؛ و هر کسى باید بنگرد که براى فردا]ى خود[ از پیش چه فرستاده است و ]باز[ از خدا بترسید. در حقیقت خدا به آن چه مى‏کنید آگاه است. و چون کسانى مباشید که خدا را فراموش کردند و او ]نیز[ آنان را دچار خودفراموشى کرد؛ آنان همان نافرمانان‏اند”.

×××

 

پیش فرست انسان

خداوند سبحان براى این که انسان به سرنوشت منافقان و سایر کفّار مبتلا نشود فرمود اهل مراقبت و محاسبه باشید و ببینید براى فردا چه فرستاده‏اید؛ چه آن‌ها که اهل مراقبت و محاسبت‏اند براى فردا چه مى‏فرستند و چه کسانى که اهل نسیان و عصیان‏اند براى فردا چه مى‏فرستند، منتها قرآن کریم اعمال فاسد و طالح را پیش فرست نمى‏داند نه این که آن‌ها که اهل نسیان و عصیان‏اند براى فردا نفرستاده‏اند آن‏ها هم فرستاده‏اند ولى چیزى را فرستاده‏اند که به سود آن‌ها نیست. مثل این که دل‌هاى کافران را خالى مى‏داند و مى‏فرماید: “وافئدتهم هواء”۲ دل‏هاى این‌ها خالى است. در آیه دیگر مى‏فرماید: “ولکن من شرح بالکفر صدراً”۳ این کفار شرح صدر دارند هر معصیتى را مى‏پذیرند هر اخلاق فاسدى را مى‏پذیرند، گرچه از نظر معارف الهى شرح صدر ندارند ولى از نظر معاصى شرح صدر دارند، مع ذلک مى‏فرماید: “و افئدتهم هواء” دل‌هاى این‌ها تهى است هیچ چیزى در دل آن‌ها نیست با این که همه رقم معاصى در دل آن‌ها هست. پس این چنین نیست که اگر کسى خود را فراموش نکرد براى فرداى خود چیزى نمى‏فرستد، مى‏فرستد منتها به سود او نیست.

چون همه ابتلائات در اثر نسیان نفس است قرآن کریم ما را به آن اصل متذکر کرد فرمود به یاد خودتان باشید تا براى خودتان چیز بفرستید این یاد خود را در موارد فراوان ذکر کرده است، فرمود خود را اگر به عنوان آیت و علامت بشناسید خوب است و امّا اگر به عنوان این که چیزى هستید ببینید این غرور است و بسیار بد است.

در بحثهاى قبل ملاحظه فرمودید این “و اذ اخذ ربّک من بنى‏آدم”۴ یعنى متذکر این صحنه باشید این صحنه الآن هم هست منتها دیگران پیش از شما بودند و بیش از شما به این عمل کردند شما بعد از آنها آمدید وگرنه اصل این مسئله هست مثل این که خداى سبحان به رسولش – صلى الله علیه و آله و سلم – مى‏فرماید: “واذکر فى الکتاب ابراهیم”۵ “و اذکر فى الکتاب موسى”۶ نه یعنى قصه آن‏ها را بخوان یعنى سیره آن‌ها را بدان و عمل بکن روزى این سیره را ابراهیم عمل مى‏کرد و زمان دیگر موسى یک روز هم شما. متذکر این مسئله‏اى که هرگز از بین نمى‏رود باش “واذکر فى الکتاب ابراهیم انه کان صدّیقاً نبیّاً” پس سخن از قصه تاریخى نیست این “واذ” یعنى “واذکر” الآن به یاد آن صحنه باش. اگر کسى به یاد آن صحنه بود الآن مى‏تواند بگوید “بلى”. پس ما یک راهى داریم که هم اکنون هم مى‏توانیم بگوییم “بلى” و ربوبیت حق و عبودیت خود را بنگریم و بگوییم “بلى” آن راهش معرفت نفس است چرا؟ زیرا این “بلى” گفتن گرچه همه جا ممکن است امّا یک “بلى”اى است که با غفلت آمیخته است؛ یعنى اگر کسى درس و بحث بخواند و با براهین عقلى ثابت کند جهان خدایى دارد در همان کلاس درس که نشسته است مى‏گوید: “بلى” چون برهان عقلى اقامه شد که خدایى هست، امّا وقتى بیرون آمده است دیگر مى‏گوید: “لا”، در همان وسط کلاس درس و بحث که نشسته گرچه مى‏گوید: “بلى” و به یاد حق است، اما این ذکر و یاد حق است به حمل اولى و غفلت از حق است به حمل شایع، چون دائماً مى‏خواهد بگوید که من خوب تدریس و تقریر مى‏کنم اگر اشکالى در وسط درس شد سعى مى‏کند اشکال و مستشکل را درهم بکوبد، یا اگر قلم به دست گرفته و در حال نوشتن این مسائل هست مى‏خواهد بگوید من مستوفیاً تقریر مى‏کنم این اثبات خدا و یاد خدا و نام خداست به حمل اولى و غفلت از خداست به حمل شایع. مثل همین نمازهایى که ما مى‏خوانیم، در نماز کسى که رو به قبله ایستاده و نیّت قربه الى الله هم کرده این نیت به حمل اولى است و غفلت به حمل شایع یعنى “هذه نیّه و هذه لیست بنیّهٍ”.

نیت آن نیست که کسى بگوید من چهار رکعت نماز ظهر به جاى مى‏آورم نیّت آن انبعاثِ روح است؛ یعنى اگر مرغى از یک سکّویى پرواز کند مى‏گویند منبعث شد و طیران کرد، این حالت انبعاث را مى‏گویند نیّت، اگر مصلّى چنین حالى در او پیدا شد چون از این سکّوى پرش پرواز کرد و نیّت کرد آن گاه صلوه مى‏شود معراج مؤمن، وقتى به معراج رفت در این چهار رکعت در میان مردم نیست اما هنگامى که برمى‏گردد ادب ورود را رعایت مى‏کند؛ یعنى سلام مى‏کند و مى‏گوید: “سلام علیکم” ولى اگر کسى در جمع ما بود دیگر به ما نمى‏گوید “سلام علیکم”. بزرگانى که این معانى را یافته‏اند مى‏گویند ما در موقع گفتن “السلام علکیم” خجالت مى‏کشیم، مثل این که الآن در حضور یکدیگریم و خجالت مى‏کشیم که به هم بگوییم “سلام علیکم”. اگر کسى جداى از این جمع بود وقتى وارد جمع شد مى‏گوید “سلام علیکم” اما اگر کسى در بین مردم بود که نمى‏گوید سلام علیکم. نمازگزارى که حواسش از مسجد و دنیا و از اهل دنیا پرش نکرد این در میان مردم است، پس چطور به خود اجازه مى‏دهد که آخر نماز بگوید السلام علیکم و رحمه الله. پس نیت نماز به این معنا نیست که یک علم حصولى را از ذهن بگذرانیم بلکه آن انبعاث و پرش روح است و آن چه را که ما در نماز داریم این نیت است به حمل اولى و غفلت است به حمل شایع.

 

یاد حق و معرفت نفس

درباره یاد حق و معرفت نفس هم همین‏طور است این که به ما فرمود: “وَ لاتَکُونُوا کَالَّذینَ نَسُوا اللَّهَ فَاَنْسیهُمْ اَنْفُسَهُمْ” مانند کسى نباشید که خود را فراموش کرده است و خدا را هم فراموش کرده است؛ یعنى خدا او را انسا کرده است. گاهى انسان مى‏خواهد سخن از معرفت نفس به میان بیاورد و این معرفت نفس را با آن چه که در کتاب‏هاى عقلى نوشته‏اند مى‏خواهد مطرح کند؛ یعنى درصدد است تا ثابت کند روح مجرّد و قواى آن مجرداند، علم نفس به قواى خود حضورى است و خلاصه همه مسائلى که در کتاب‏هاى عقلى مطرح کرده‏اند بحث مى‏کند، مى‏نویسد و تقریر مى‏کند. همه این‏ها معرفت حصولى نفس است نه معرفت حضورى؛ یعنى معرفت نفسى نیست که به دنبالش معرفت رب باشد، این نوع معرفت گرچه لازم است ولى کافى نیست. این که قرآن مى‏فرماید: شما دو راه دارید و جمع هر دو راه میسّر است. در سوره ذاریات مى‏فرماید: “و فى الارض آیات للموقنین و فى انفسکم افلا تبصرون”۷ جهان خارج آیات الهى‏اند روح شما و خصایص روحى شما آیات نفسانى‏اند یا در سوره فصّلت مى‏فرماید “سنریهم آیاتنا فى الآفاق و فى انفسهم حتى یتبیّن لهم انّه الحقّ”۸ معلوم مى‏شود که دو تا راه هست که جمعش میسر است: یکى راه بیرونى و مشاهده آیات بیرون و دیگرى راه درونى و مشاهده آیات درونى. از امیرالمؤمنین – علیه السلام – نقل شده است که: “معرفه النفس انفع المعرفتین”. این معرفت نفس، که انفع المعرفتین است، یعنى همین راه‏هاى حصولى و استدلالى که در کتاب‏هاى عقلى آمده است اثبات بشود روح موجود است، روح غیر از مزاج است، روح غیر از بدن و غیر از ماده است، روح و قواى آن، مجرّد است. این‌ها در حقیقت اوست نه منم چون همه این‏ها مفاهیم کلى است و شخص ، شخص است، این یک برهان مفاهیم غایب است و شخص شاهد و حاضرِ این دو برهان. پس آن چه در ذهن ما مى‏گذرد ما نیستیم اوست لذا کاملاً صحیح است که ما از همه این مفاهیم به “هو” اشاره کنیم؛ یعنى اگر کسى مدت‏ها درباره تجرّد روح و روح‏شناسى بحث کرده مى‏تواند بگوید حتى کلمه “أنا” به حمل اولى “أنا” است ولى به حمل شایع “هو” است، مفهومى است در ذهن ما که اشاره مى‏کنیم آن، حقیقت انسان که این مفهوم من نیست، مضافاً به این که مفهوم “من” یک معناى عامى دارد که هر کس مى‏تواند بگوید من. این دو برهان نشان مى‏دهد که حقیقت “من” این مفهوم نیست: یکى این برهان که این مفهوم کلى است و من، شخص خارجى‏ام، دوم این که این مفاهیم، غایب‏اند و من شاهد و حاضرم، پس هیچ کدام از اینها “من” واقعى را به من نشان نمى‏دهند گرچه روزنه‏اى هست.

 

علم اخلاق و معرفت شناسى

اما علم اخلاق: علم اخلاق هم سرگذشت این است که چه چیزى فضیلت است و چه چیزى رذیلت، تقوا و فجور کدام است، ملکات از کجا حاصل مى‏شود، اعمال تا چه اندازه زمینه ملکات را فراهم مى‏کند. این‏ها بسیار خوب است و انسان در خلال این بحث‏هاى اخلاقى یک روح نزاهتى در او پیدا مى‏شود، اما هیچ کدام آن گره را نمى‏گشاید، چون همه این‏ها به حمل اولى معرفت نفس‏اند و به حمل شایع، بیگانه شناسى است. نه آن چه را که انسان در علم اخلاق درس و بحث مى‏گوید ملکات نفسانى خود آدم است نه آن چه را که در کتاب‏هاى عقلى به عنوان معرفت روح مى‏خواند، درونى‏ها با بیرونى‏ها یکى است؛ یعنى اگر کسى بحث عمیقى درباره گیاه شناسى کرد از نظم گیاه شناسى مى‏تواند پى به خدا ببرد، هم چنین اگر درباره انسان شناسى بحث کرد از نظم دستگاه انسان هم مى‏تواند پى به خدا ببرد، پس همان‏طورى که شناخت آثار گیاهى یک آیات آفاقى و بیرونى است، شناخت آیات انفسى هم علم حصولى و یک شناخت بیرونى است. نشانه‏اش این است که انسان در خلال درس وبحث مثل سایر بحث‏ها مى‏کوشد که خودش را نشان بدهد.

 

معرفت نفس و علم حضورى

پس آن معرفت نفسى که خدا مى‏فرماید که من انسان را به خودش نشان دادم و در آن نشان دادن هیچ کس “لا” نگفت همه‏اش گفت “بلى” آن چیست؟ آن راه، راه علم حصولى و استدلالى و درس اخلاق و توحید نیست، بلکه راه علم شهودى است. علم شهودى آن است که انسان با ذکر و یاد حق با درون خود کار کند نه با فکر یک انسانى که دارد غرق مى‏شود، چطور به فکر بدن خود هست و همه چیز را فراموش مى‏کند فقط مى‏خواهد خود را برهاند این حال، حال حضور است که از همه چیز غفلت مى‏کند. اگر شما از یک انسان غریق، ساده‏ترین مسائل ادبى را سؤال کنید یادش نیست، او در آن حال واقعاً نمى‏داند که فاعل، مرفوع است و یا مفعول منصوب، او در آن حال، ساده‏ترین و ابتدایى‏ترین مسائل ادبى از یادش مى‏رود، چون فقط خودش را مى‏خواهد. چون خود انسان ممکن نیست مستقل باشد اگر مستقل بود هرگز نیازى به جایى نداشت و ذاتاً وابسته است همان طورى که در بحث‌هاى قبل ملاحظه فرمودید وقتى ذاتاً وابسته شد آن حق سبحانه و تعالى قیّم و قیّوم اوست، درون و بیرون و اول و آخر او را فیض خدایى مى‏گیرد که “داخلٌ فى الاشیاء لا بالممازجه”. سخن از ذات حق نیست، چون در ذات حق احدى – حتى انبیا و اولیا(ع) – راه ندارند. این “لایدرکه بعد الهمم و لایناله غوص الفتن”۹ مخصوص افراد عادى نیست انبیا و اولیا را هم شامل مى‏شود، لذا درباره خدا انسان به هر درجه معرفت برسد باید با اعتراف ضمیمه کند. غیر خدا را مى‏شود شناخت اما درباره خدا انسان به هر اندازه که برسد معرفت را باید به علاوه اعتراف کند و بگوید: “ما عرفناک حق معرفتک” آن وقت مى‏ماند فیض خدا و ظهور خدا. این ظهور خدا درون و بیرون، اول و آخر و ظاهر و باطن شخص را گرفته آن وقت چیزى براى این شخص باقى نمى‏ماند. ممکن نیست کسى خود را با علم شهودى و علم حضورى بشناسد و “بلى” نگوید. این “داخلٌ فى الاشیاء” استثناپذیر هم که نیست این جمع مکسّر محلّى به الف و لام است آن فیض خدا در همه اشیا بدون این که چیزى را فروگذار کند ظهور کرده است، آن گاه صورت مرآتیه اگر خواست خودش را ببیند و حرف بزند چه مى‏گوید؟ منظور از مرآتى که در کتاب‏هاى عقلى و عرفانى مطرح مى‏شود آن مرآتى نیست که در بازار آینه فروشان است، مرآت در بازار آینه‏فروشان به همین شیشه‏اى که پشتش جیوه است و قطرى و قابى دارد و مکعب شکل است مى‏گویند و آینه مرآت، آن چه که مرآت حقیقى است یعنى ما به الرؤیه است آن صورتى است که در درون آینه است نه خود این شیشه و جیوه، آن مرآت یعنى ما به الرؤیه و آن مابه الرؤیه صاحب صورت را نشان مى‏دهد امّا خودش هیچ است. اگر آن مرآت بخواهد سخن بگوید و حرف بزند مى‏گوید من و تو یا مى‏گوید تو، نمى‏گوید من و تو، مى‏گوید تو، لذا در همان آیه‏اى که قبلاً تلاوت شد، دیدید که در آن مسئله پیمان‏گیرى، پیمان دو طرفه نیست” “و اذ اخذ ربک من بنى آدم من ظهورهم ذرّیتهم واشهدهم على انفسهم الست بربّکم قالوا بلى”، سخن از این نیست که من عبدم و تو ربى، سخن از این است که تو ربّى، سخن از توست نه من و تو. توى آینه هیچ چیز نیست این نور که مى‏تابد در آینه چون جرم شفاف است از آینه منعکس مى‏شود به یک شیئى برمى‏خورد ما آن شى‏ء را در این زاویه عطف مى‏بینیم وگرنه در درون آینه، بیرون آینه، اطراف آینه، هیچ چیزى نیست. و آینه غیر از سراب است، سراب دروغ مى‏گوید و صورت مرآتیه راست مى‏گوید. در عین حال، در آینه هیچ نیست.

مرحوم الهى قمشه‏اى – رضوان الله علیه – شعرى دارد به نام “نغمه حسینى”، که سرایش این شعر به خاطر نذرى بوده که ایشان کرده است، یکى از فرزندان مرحوم الهى به نام “حسین” در دوران خردسالى سخت بیمار شد و ایشان نذر کرد که اگر خداى سبحان این کودک را شفا دهد جریان حضرت سیدالشهدا – سلام الله علیه – را به نظم دربیاورد، این کودک دم مرگ با این نذر شفا پیدا کرد و ایشان جریان سیدالشهدا را به نظم درآوردند به نام “نغمه حسینى” که بسیار لطایف و معارف بلندى دارد، در آن‏جا درباره آخرین دقایق زندگى سیدالشهدا(ع) هنگامى که حضرت از اسب به زمین مى‏افتند، این مصراع را دارد که: “آینه بشکست و رخ یار دید” یعنى آن چه که در قیامت باید براى همه پیش بیاید براى این بزرگواران در این حالت پیش مى‏آید.

 

روایتى از امام صادق(ع)

در کتاب شریف “تحف العقول” در کلمات امام ششم – سلام الله علیه – سخنى از حضرت در وصف محبّت آمده که فرمود: محبین ما چند گروه‏اند. یکى از اصحاب به نام “سدیر” عرض مى‏کند: من در پنهان و آشکار از محبین شما هستم، امام مى‏فرماید: “انّ لمحبّینا فى السّر و العلانیه علامات یعرفون بها” دوستداران ما نشانه‏هایى دارند. آن مرد، عرض کرد: آن علائم و نشانه‏ها کدام است؟ حضرت فرمود: تلک خلال اوّلها انّهم عرفوا التوحید حق معرفته” یعنى آنان به مقدارى که براى بشر میسّر است، حق معرفت دارند.

روشن است که خداوند سبحان آن مقدارى که براى بشر میسر نیست از کسى نخواسته است. این که خداوند درباره عده‏اى مى‏فرماید: “و ما قدروا الله حق قدره”. معلوم مى‏شود که حضرت آن حق‏المعرفه‏اى که براى بشر مقدور است مى‏فرماید نه آن مقدارى که مقدور نیست. این دو مطلب در کنار هم در یک خطبه نهج‏البلاغه جمع شده است که: “لم یطلع العقول على تحدید صفته و لم یحجبها عن واجب معرفته” (خطبه ۴۹) هیچ عقلى را اجازه نداد که به کنه صفت حق راه پیدا کند و هیچ عقلى را هم از مقدار لازم معرفت محجوب نکرد آن مقدارى که واجب است راه باز است آن مقدارى که راه بسته است لازم نیست. در این جا فرمود: اولین‏اش آن است که اینها حق معرفت داشته باشند “عرفوا التوحید حق معرفته و احکموا علم توحیده والایمان بعد ذلک بما هو و ما صفته” علم التوحید را محکم و متقن بکند و به او ایمان بیاورد “ثم علموا حدود الایمان و حقائقه و شروطه و تأویله” اول خدا، بعد ایمان به خدا.

سدیر عرض کرد: ما مجالس شما را زیاد درک کرده‏ایم اما نشنیده‏ایم که شما ایمان را این گونه توصیف بکنید که اول انسان باید حق معرفت خدا را بشناسد، بعد حدود ایمان و حقایق ایمان و شرایط ایمان و تأویل ایمان را بداند. حضرت فرمود: “نعم یا سدیر لیس للسائل ان یسئل عن الایمان ما هو حتى یعلم الایمان بمن” نمى‏شود که کسى سؤال بکند که ایمان چیست؟ مگر این که اول سؤال بکند آن کسى که مى‏خواهد به او ایمان بیاورد کیست، تا بعداً معلوم بشود که ایمان به او چیست.

سدیر عرض کرد: اگر صلاح مى‏دانید آن چه را فرمودید تفسیر کنید. امام فرمود: “من زعم انّه یعرف الله بتوهّم القلوب فهو مشرک” اگر کسى خیال کرد که خدا چیزى است که در دل او آمده همین صورت وهمى خداست، و آن شخص، مشرک است، براى این که چیزى را که خدا نیست آن را خدا پنداشته است. “و من زعم انه یعرف الله بالاسم دون المعنى فقد اقرّ بالطعن لانّ الاسم محدث” با اسماى حسنى مى‏شناسد این به طعن بر خود اعتراف کرده است، چون اسما حادثند و خدا قدیم است آن مسمّى قدیم است و این اسماء حادث. “و من زعم انّه یعبد الاسم والمعنى فقد جعل مع الله شریکاً” اگر کسى این اسم را تصوّر کرد و گفت این الله را با آن معنا که این الله از آن حکایت مى‏کند من عبادت مى‏کنم این معبود او دو تا شد نه یکى. “و من زغم انه یعبد المعنى بالصفه لا بالادراک فقد احال على غائب” اگر کسى بگوید که من خدا را با همین اوصاف مى‏شناسم معلوم مى‏شود که یک امر غایبى را عبادت مى‏کند نه امر حاضرى را. “و من زعم انّه یعبد الصفه والموصوف فقد ابطل التوحید لانّ الصفه غیر الموصوف”۱۰ اگر کسى بگوید آن ذاتى که علیم و قدیر است، او قدیر مع الذات و علیم مع الذات را عبادت مى‏کند و موحّد نیست.

آن جمله اول که فرمود: “من زعم انه یعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرک” سرّش این است که ما هر چیزى را که مى‏خواهیم بشناسیم دو نوع وجود دارد:

وجود خارجى و وجود ذهنى، وجود ذهنى‏اش راهنماى وجود خارجى است؛ مثلاً درخت یک وجودى دارد در خارج که میوه مى‏دهد و یک وجودى دارد در ذهن. ممکن است کسى در شناخت درخت اشتباه بکند ولى بالاخره بشر مى‏تواند درخت‏شناس خوبى باشد. این معناى درخت دو لباس دارد: لباس خارجى و لباس ذهنى، این صورت ذهنى عین صورت خارجى است. ماهیت و مفهومى که در ذهن است عین همان است که در خارج است. درخت، انسان، زمین ، آب و همه پدیده‏هاى دیگر از همین قبیل‏اند از همین رو آن چه که پیش شما آمده مى‏تواند شما را به خارج راهنمایى کند لذا قابل شناخت است، امّا ذات اقدس اله این چنین نیست؛ یعنى داراى دو وجود خارجى و ذهنى نیست و این گونه نیست که آن چه به ذهن ما آمده ما را به خارج راهنمایى کند. پس خدا را با چه بشناسیم خدا که – معاذ الله – مثل انسان یا سنگ و درخت که نیست یک معنا داشته باشد این معنا گاهى در خارج است و گاهى در ذهن و تفاوت در وجود است وگرنه معنا همان معناست این طور که نیست چون این چنین که باشد مى‏شود “له مثل” در حالى “لیس کمثله شى‏ء” شجر خارجى یک مثل دارد این مثل‏اش مى‏آید در ذهن ما آن چه که در ذهن ماست مثل آن است که در خارج است یا عین آن است که در خارج است این را مى‏شناسیم، امّا چیزى که به ذهن نمى‏آید منزّه از ماهیت است. پس ما آن را چگونه بشناسیم؟

ما باید از علم حصولى دست برداریم و به فکر لفظ و معنا و مفهوم و فکر نباشیم، خدا که عینیّت و واقعیت خارجى عین ذات اوست به ذهن کسى نمى‏آید وقتى به ذهن نیامد ما باید دست از فکر بکشیم چون نه او مفهوم است نه ماهیت، ما باید برویم در خدمتش و بیرون تا او را در جاى خودش بشناسیم نه او را به ذهن بیاوریم.

حال چگونه بیرون برویم؟ براى این که ما خودمان یک موجود بیرونى هستیم حقیقت‏مان یک موجود خارجى است، روح‏مان یک وجود خارجى است، علم شهودى ما یک وجود خارجى است، فیض خدا هم که در همه جا حضور دارد ما همین‏جا که نشسته‏ایم بدون این که فکر بکنیم اگر “اشهدهم على انفسهم” نصیب ما شد خود را مشاهده کردیم مى‏بینیم که قیّم ما و قیّوم ما فیضش در درون ما، اول ما، آخر ما بدون این که جایى براى ما بگذارد و بدون این که حلولى در ما بکند بدون این که با ما متحد بشود “داخلٌ مع کل شى‏ء لا بمقارنه”۱۱ قیّم ما اوست او را در آن جا مى‏یابیم، این است که “معرفه النفس انفع المعارف” است، این است که مى‏گوییم بلى، آن گاه اول خدا را مى‏شناسیم بعد خودمان را، فکر خودمان را و امثال ذلک.

حالا حضرت چه چیزى را استدلال مى‏کنند، مى‏فرماید: “و من زعم انّه یضیف الموصوف الى الصفه فقد صغّر بالکبیر” اگر کسى خیال کرد که خدا را با اوصاف مى‏توان شناخت، موصوف را به علاوه صفت مى‏شناسد، و عظیم را تحقیر کرده است صفت به خود او متکى است “و ما قدروا الله حقّ قدره”.

سپس سدیر عرض کرد: پس ما چگونه خدا را بشناسیم؟ حضرت فرمود: “باب البحث ممکن و طلب المخرج موجود” بحث راهش باز است شما اگر بخواهید بشناسید اول باید بدانید معروفتان کیست، اگر معروفتان غایب بود باید او را به وسیله صفات و علامت بشناسید، اگر معروفتان حاضر بود اول او را بشناسید بعد علامت او را بشناسید. این راه مشخصى است، اگر کسى پیش شما نیست و خواستید او را بشناسید با علامت به سراغش مى‏روید تا او را بشناسید اما اگر کسى پیش شما هست اول خودش را مى‏بینید بعد علامت و اوصافش را.

حضرت فرمود: “باب البحث ممکن و طلب المخرج موجود انّ معرفه عین الشاهد قبل صفته” این یک اصل کلى است “و معرفه صفه الغائب قبل عینه” این هم یک اصل کلى دیگر. ما دو اصل بیشتر نداریم شما اگر کسى را خواستید بشناسید او یا غایب است یا حاضر اگر غایب بود به وسیله علامتها او را مى‏شناسید اگر حاضر بود اول خودش را مى‏شناسید بعد نشانه‏ها و علامت او.

آن گاه پرسید: چگونه امکان دارد که انسان در شاهد، اول خودش را مى‏شناسد بعد صفت و علامتش را. حضرت فرمود: “تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسک به” او را مى‏شناسى بعد مى‏فهمى علیم است سپس خودت را با او مى‏شناسى.

اول او را و صفت او را مى‏شناسى، کار او را – او که یکى از کارهاى او خود تویى – مى‏شناسى، “تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسک به ولاتعرف نفسک بنفسک من نفسک”، خیال نکن که خودت را با خودت مى‏شناسى، الآن اگر این صورتِ موجود در آینه را ما به حرف دربیاوریم و بگوییم تو اگر بخواهى خود را بشناسى اولاً: تو که چیزى نیستى اگر بخواهى خود را ببینى به چه وسیله‏اى مى‏بینى، مى‏گوید این شخص و صاحب صورت باید بیاید جلوى من بایستد تا من باشم و خودم را بشناسم. اولاً: در آینه هیچ نیست، اگر هم صورت چیزى در آن باشد و بخواهد حرف بزند و ما بخواهیم از او سؤال کنیم که خودت را از چه راهى مى‏شناسى؟ مى‏گوید: اول آن شخص صاحب صورت باید باشد تا من نشانه او باشم و خودم را به وسیله او بشناسم.

 

استشهاد لطیف به داستان حضرت یوسف (ع)

بعد فرمود: و تعلم انّ ما فیه له و به” هر چه هم که مال این شى‏ء است مال حق است. آن وقت حضرت استشهاد کرد به آیه قرآنى “کما قالوا لیوسف انک لانت یوسف قال انا یوسف و هذا اخى” چه برداشت لطیفى حضرت از سوره یوسف مى‏کند، فرمود: برادران یوسف وقتى که او را به چاه انداختند مدت‏ها بود که دیگر از او غایب بودند و غفلت داشتندو خیال مى‏کردند که او نابود شده، اما وقتى او را دیدند پى بردند که او یوسف است، نه این که فهمیدند یوسفى موجود است به علامت‏ها طبق آن علامت بر او منطبق کردند و گفتند که یوسف تویى، در قرآن ندارد که آیا یوسف تویى؟ بلکه آمده است: تو یوسفى. ما شاید ده‏ها و صدها بار این آیه را خوانده‏ایم امّا آن طورى که حضرت استنباط مى‏کنند هرگز به یادمان نمى‏آید. حضرت مى‏فرماید: “انت” مقدمِّ بر “یوسف” است، خدا نمى‏فرماید یوسف تویى، گفتند تو یوسفى، چون یوسف اسم است از اسم پى به مسمّا نبردند از مسمّا پى به یوسف بردند، گفتند تو یوسفى، شاهد را اوّل مى‏شناسند بعد اوصاف او را، نه این که اول اوصاف را بشناسند و بعد او را به وسیله اوصاف بشناسند.

برادران یوسف با مشاهده خود او، او را شناختند و گفتند که: “انّک لانت یوسف” آن هم در معرفى و جواب نگفت یوسف منم، فرمود: من یوسفم، نفرمود آن یوسفى که گم کردید و دنبالش مى‏گشتید منم، مطلوب شما یوسف نیست بلکه منم، “انا یوسف نه یوسف انا”. من خودم مسمّایم و اسم را زنده نگه مى‏دارم نه این که اسم مرا احیا کند برادران او هم از مسمّا پى به اسم بردند، خود او هم در جواب اول مسمّا را گفت که مسمّا اسم را احیا مى‏کند فرمود: “انا یوسف” مرا ببین پى ببر که یوسفم، نه این که به دنبال یوسف بگردى اوصافش را بدانى و آن قیافه‏ها را بر من تطبیق بکنى و آن جمال‏ها را بدانى بعد تطبیق بکنى و بگویى یوسف تویى، نه، مرا که دیدى مى‏فهمى که یوسفم.

برادران یوسف گفتند: “انّک لانت یوسف قال: انا یوسف و هذا اخى” فرمود “فعرفوه به و لم یعرفوه بغیره و لااثبتوه من انفسهم بتوهم القلوب”۱۲ این‌ها یوسف را با استدلال‏ها و علامت‏ها و از طریق قیافه شناسى نشناختند بلکه از ذات او شناختند.

حضرت فرمود اگر شما اهل شهود باشید و خودتان را ببینید اوّل خدا را مشاهده مى‏کنید بعد خودتان را، اول خدا را مشاهده مى‏کنید بعد غیر را. این راه مخصوص ائمه – علیهم السلام – نبود بلکه شاگردانى هم که حضرت تربیت کرده است این گونه بوده‏اند، یکى از شاگردان آن بزرگوار “منصور بن حازم” است در کتاب شریف اصول کافى جلد اول، بابى هست به نام “انّه تعالى لایعرف الاّ به”، یعنى خدا را فقط باید از راه خدا شناخت.

روایت دیگرى در اول این باب از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل مى‏کند که : “اعرفوا الله بالله والرسول بالرساله و اولى الامر بالامر بالمعروف” خدا را با خدایى بشناسید، رسول را با رسالت بشناسید، اگر رسالت را شناختید رسول را مى‏شناسید و اگر خدایى را شناختید خدا را مى‏شناسید.

مرحوم کلینى معنایى براى این روایت مى‏آورد که البته معناى بلند علمى است، اما وقتى که انسان وارد آن بحثها مى‏شود مى‏بیند که بین آن معنایى که مرحوم کلینى کرده با آن معنایى که از روایت مى‏توان استفاده کرد فاصله فراوان است.

روایت سوم این باب که آخرین روایت هم هست از منصور بن حازم ، شاگرد خوب امام ششم – سلام الله علیه – است، او به امام ششم عرض کرد که “انّى ناظرت قوماً” من در علم توحید با عده‏اى مناظره کردم به آنها گفتم: “انّ الله جلّ جلاله اجلّ و اعزّ و اکرم من ان یعرف بخلقه” خدا عزیزتر و جلال‏تر و گرامى‏تر از آن است که با دلیل شناخته بشود “بل العباد یعرفون بالله” مردم را باید با خدا شناخت یکى از بندگان خود ماییم. آن گاه امام ششم فرمود: “رحمک الله”؛ خدا تو را رحمت کند، خوب حرف زدى.

آرى، این مکتب غنى اسلام و اهل بیت است که امثال منصور بن حازم مى‏پروراند که انسان مى‏گوید اول باید خدا را فهمید بعد خودش را، این بعد خودش را مثل همان است که صورت مرآتیه مى‏گوید اول صاحب صورت بعد من.

 

پى نوشت‌ها:

۱ ) سوره حشر (۵۹) آیه۱۸ – ۲۰٫

۲ ) سوره ابراهیم (۱۴) آیه۴۳٫

۳ ) سوره نحل(۱۶) آیه۱۰۶٫

۴ ) سوره اعراف (۷) آیه۱۷۲٫

۵ ) سوره مریم (۱۹) آیه۴۱٫

۶ ) همان آیه۵۱٫

۷ ) سوره ذاریات (۵۱) آیه ۲۰ – ۲۱٫

۸ ) سوره فصّلت (۴۱) آیه۵۳٫

۹ ) نهج البلاغه، خطبه۱٫

۱۰ ) تحف العقول، ص۲۴۱٫

۱۱ ) نهج البلاغه، خطبه۱٫

۱۲ ) تحف العقول، ص۲۴۲٫

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *