آیه الله جوادى آملى
“یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ اِنَّ اللَّهَ خَبیرٌ بِما تَعْمَلُون × وَ لاتَکُونُوا کَالَّذینَ نَسُوا اللَّهَ فَاَنْسیهُمْ اَنْفُسَهُمْ اُولئکَ هُمُ الْفاسِقُون”.۱
ترجمه:
اى کسانى که ایمان آوردهاید، از خدا پروا دارید؛ و هر کسى باید بنگرد که براى فردا]ى خود[ از پیش چه فرستاده است و ]باز[ از خدا بترسید. در حقیقت خدا به آن چه مىکنید آگاه است. و چون کسانى مباشید که خدا را فراموش کردند و او ]نیز[ آنان را دچار خودفراموشى کرد؛ آنان همان نافرماناناند”.
×××
پیش فرست انسان
خداوند سبحان براى این که انسان به سرنوشت منافقان و سایر کفّار مبتلا نشود فرمود اهل مراقبت و محاسبه باشید و ببینید براى فردا چه فرستادهاید؛ چه آنها که اهل مراقبت و محاسبتاند براى فردا چه مىفرستند و چه کسانى که اهل نسیان و عصیاناند براى فردا چه مىفرستند، منتها قرآن کریم اعمال فاسد و طالح را پیش فرست نمىداند نه این که آنها که اهل نسیان و عصیاناند براى فردا نفرستادهاند آنها هم فرستادهاند ولى چیزى را فرستادهاند که به سود آنها نیست. مثل این که دلهاى کافران را خالى مىداند و مىفرماید: “وافئدتهم هواء”۲ دلهاى اینها خالى است. در آیه دیگر مىفرماید: “ولکن من شرح بالکفر صدراً”۳ این کفار شرح صدر دارند هر معصیتى را مىپذیرند هر اخلاق فاسدى را مىپذیرند، گرچه از نظر معارف الهى شرح صدر ندارند ولى از نظر معاصى شرح صدر دارند، مع ذلک مىفرماید: “و افئدتهم هواء” دلهاى اینها تهى است هیچ چیزى در دل آنها نیست با این که همه رقم معاصى در دل آنها هست. پس این چنین نیست که اگر کسى خود را فراموش نکرد براى فرداى خود چیزى نمىفرستد، مىفرستد منتها به سود او نیست.
چون همه ابتلائات در اثر نسیان نفس است قرآن کریم ما را به آن اصل متذکر کرد فرمود به یاد خودتان باشید تا براى خودتان چیز بفرستید این یاد خود را در موارد فراوان ذکر کرده است، فرمود خود را اگر به عنوان آیت و علامت بشناسید خوب است و امّا اگر به عنوان این که چیزى هستید ببینید این غرور است و بسیار بد است.
در بحثهاى قبل ملاحظه فرمودید این “و اذ اخذ ربّک من بنىآدم”۴ یعنى متذکر این صحنه باشید این صحنه الآن هم هست منتها دیگران پیش از شما بودند و بیش از شما به این عمل کردند شما بعد از آنها آمدید وگرنه اصل این مسئله هست مثل این که خداى سبحان به رسولش – صلى الله علیه و آله و سلم – مىفرماید: “واذکر فى الکتاب ابراهیم”۵ “و اذکر فى الکتاب موسى”۶ نه یعنى قصه آنها را بخوان یعنى سیره آنها را بدان و عمل بکن روزى این سیره را ابراهیم عمل مىکرد و زمان دیگر موسى یک روز هم شما. متذکر این مسئلهاى که هرگز از بین نمىرود باش “واذکر فى الکتاب ابراهیم انه کان صدّیقاً نبیّاً” پس سخن از قصه تاریخى نیست این “واذ” یعنى “واذکر” الآن به یاد آن صحنه باش. اگر کسى به یاد آن صحنه بود الآن مىتواند بگوید “بلى”. پس ما یک راهى داریم که هم اکنون هم مىتوانیم بگوییم “بلى” و ربوبیت حق و عبودیت خود را بنگریم و بگوییم “بلى” آن راهش معرفت نفس است چرا؟ زیرا این “بلى” گفتن گرچه همه جا ممکن است امّا یک “بلى”اى است که با غفلت آمیخته است؛ یعنى اگر کسى درس و بحث بخواند و با براهین عقلى ثابت کند جهان خدایى دارد در همان کلاس درس که نشسته است مىگوید: “بلى” چون برهان عقلى اقامه شد که خدایى هست، امّا وقتى بیرون آمده است دیگر مىگوید: “لا”، در همان وسط کلاس درس و بحث که نشسته گرچه مىگوید: “بلى” و به یاد حق است، اما این ذکر و یاد حق است به حمل اولى و غفلت از حق است به حمل شایع، چون دائماً مىخواهد بگوید که من خوب تدریس و تقریر مىکنم اگر اشکالى در وسط درس شد سعى مىکند اشکال و مستشکل را درهم بکوبد، یا اگر قلم به دست گرفته و در حال نوشتن این مسائل هست مىخواهد بگوید من مستوفیاً تقریر مىکنم این اثبات خدا و یاد خدا و نام خداست به حمل اولى و غفلت از خداست به حمل شایع. مثل همین نمازهایى که ما مىخوانیم، در نماز کسى که رو به قبله ایستاده و نیّت قربه الى الله هم کرده این نیت به حمل اولى است و غفلت به حمل شایع یعنى “هذه نیّه و هذه لیست بنیّهٍ”.
نیت آن نیست که کسى بگوید من چهار رکعت نماز ظهر به جاى مىآورم نیّت آن انبعاثِ روح است؛ یعنى اگر مرغى از یک سکّویى پرواز کند مىگویند منبعث شد و طیران کرد، این حالت انبعاث را مىگویند نیّت، اگر مصلّى چنین حالى در او پیدا شد چون از این سکّوى پرش پرواز کرد و نیّت کرد آن گاه صلوه مىشود معراج مؤمن، وقتى به معراج رفت در این چهار رکعت در میان مردم نیست اما هنگامى که برمىگردد ادب ورود را رعایت مىکند؛ یعنى سلام مىکند و مىگوید: “سلام علیکم” ولى اگر کسى در جمع ما بود دیگر به ما نمىگوید “سلام علیکم”. بزرگانى که این معانى را یافتهاند مىگویند ما در موقع گفتن “السلام علکیم” خجالت مىکشیم، مثل این که الآن در حضور یکدیگریم و خجالت مىکشیم که به هم بگوییم “سلام علیکم”. اگر کسى جداى از این جمع بود وقتى وارد جمع شد مىگوید “سلام علیکم” اما اگر کسى در بین مردم بود که نمىگوید سلام علیکم. نمازگزارى که حواسش از مسجد و دنیا و از اهل دنیا پرش نکرد این در میان مردم است، پس چطور به خود اجازه مىدهد که آخر نماز بگوید السلام علیکم و رحمه الله. پس نیت نماز به این معنا نیست که یک علم حصولى را از ذهن بگذرانیم بلکه آن انبعاث و پرش روح است و آن چه را که ما در نماز داریم این نیت است به حمل اولى و غفلت است به حمل شایع.
یاد حق و معرفت نفس
درباره یاد حق و معرفت نفس هم همینطور است این که به ما فرمود: “وَ لاتَکُونُوا کَالَّذینَ نَسُوا اللَّهَ فَاَنْسیهُمْ اَنْفُسَهُمْ” مانند کسى نباشید که خود را فراموش کرده است و خدا را هم فراموش کرده است؛ یعنى خدا او را انسا کرده است. گاهى انسان مىخواهد سخن از معرفت نفس به میان بیاورد و این معرفت نفس را با آن چه که در کتابهاى عقلى نوشتهاند مىخواهد مطرح کند؛ یعنى درصدد است تا ثابت کند روح مجرّد و قواى آن مجرداند، علم نفس به قواى خود حضورى است و خلاصه همه مسائلى که در کتابهاى عقلى مطرح کردهاند بحث مىکند، مىنویسد و تقریر مىکند. همه اینها معرفت حصولى نفس است نه معرفت حضورى؛ یعنى معرفت نفسى نیست که به دنبالش معرفت رب باشد، این نوع معرفت گرچه لازم است ولى کافى نیست. این که قرآن مىفرماید: شما دو راه دارید و جمع هر دو راه میسّر است. در سوره ذاریات مىفرماید: “و فى الارض آیات للموقنین و فى انفسکم افلا تبصرون”۷ جهان خارج آیات الهىاند روح شما و خصایص روحى شما آیات نفسانىاند یا در سوره فصّلت مىفرماید “سنریهم آیاتنا فى الآفاق و فى انفسهم حتى یتبیّن لهم انّه الحقّ”۸ معلوم مىشود که دو تا راه هست که جمعش میسر است: یکى راه بیرونى و مشاهده آیات بیرون و دیگرى راه درونى و مشاهده آیات درونى. از امیرالمؤمنین – علیه السلام – نقل شده است که: “معرفه النفس انفع المعرفتین”. این معرفت نفس، که انفع المعرفتین است، یعنى همین راههاى حصولى و استدلالى که در کتابهاى عقلى آمده است اثبات بشود روح موجود است، روح غیر از مزاج است، روح غیر از بدن و غیر از ماده است، روح و قواى آن، مجرّد است. اینها در حقیقت اوست نه منم چون همه اینها مفاهیم کلى است و شخص ، شخص است، این یک برهان مفاهیم غایب است و شخص شاهد و حاضرِ این دو برهان. پس آن چه در ذهن ما مىگذرد ما نیستیم اوست لذا کاملاً صحیح است که ما از همه این مفاهیم به “هو” اشاره کنیم؛ یعنى اگر کسى مدتها درباره تجرّد روح و روحشناسى بحث کرده مىتواند بگوید حتى کلمه “أنا” به حمل اولى “أنا” است ولى به حمل شایع “هو” است، مفهومى است در ذهن ما که اشاره مىکنیم آن، حقیقت انسان که این مفهوم من نیست، مضافاً به این که مفهوم “من” یک معناى عامى دارد که هر کس مىتواند بگوید من. این دو برهان نشان مىدهد که حقیقت “من” این مفهوم نیست: یکى این برهان که این مفهوم کلى است و من، شخص خارجىام، دوم این که این مفاهیم، غایباند و من شاهد و حاضرم، پس هیچ کدام از اینها “من” واقعى را به من نشان نمىدهند گرچه روزنهاى هست.
علم اخلاق و معرفت شناسى
اما علم اخلاق: علم اخلاق هم سرگذشت این است که چه چیزى فضیلت است و چه چیزى رذیلت، تقوا و فجور کدام است، ملکات از کجا حاصل مىشود، اعمال تا چه اندازه زمینه ملکات را فراهم مىکند. اینها بسیار خوب است و انسان در خلال این بحثهاى اخلاقى یک روح نزاهتى در او پیدا مىشود، اما هیچ کدام آن گره را نمىگشاید، چون همه اینها به حمل اولى معرفت نفساند و به حمل شایع، بیگانه شناسى است. نه آن چه را که انسان در علم اخلاق درس و بحث مىگوید ملکات نفسانى خود آدم است نه آن چه را که در کتابهاى عقلى به عنوان معرفت روح مىخواند، درونىها با بیرونىها یکى است؛ یعنى اگر کسى بحث عمیقى درباره گیاه شناسى کرد از نظم گیاه شناسى مىتواند پى به خدا ببرد، هم چنین اگر درباره انسان شناسى بحث کرد از نظم دستگاه انسان هم مىتواند پى به خدا ببرد، پس همانطورى که شناخت آثار گیاهى یک آیات آفاقى و بیرونى است، شناخت آیات انفسى هم علم حصولى و یک شناخت بیرونى است. نشانهاش این است که انسان در خلال درس وبحث مثل سایر بحثها مىکوشد که خودش را نشان بدهد.
معرفت نفس و علم حضورى
پس آن معرفت نفسى که خدا مىفرماید که من انسان را به خودش نشان دادم و در آن نشان دادن هیچ کس “لا” نگفت همهاش گفت “بلى” آن چیست؟ آن راه، راه علم حصولى و استدلالى و درس اخلاق و توحید نیست، بلکه راه علم شهودى است. علم شهودى آن است که انسان با ذکر و یاد حق با درون خود کار کند نه با فکر یک انسانى که دارد غرق مىشود، چطور به فکر بدن خود هست و همه چیز را فراموش مىکند فقط مىخواهد خود را برهاند این حال، حال حضور است که از همه چیز غفلت مىکند. اگر شما از یک انسان غریق، سادهترین مسائل ادبى را سؤال کنید یادش نیست، او در آن حال واقعاً نمىداند که فاعل، مرفوع است و یا مفعول منصوب، او در آن حال، سادهترین و ابتدایىترین مسائل ادبى از یادش مىرود، چون فقط خودش را مىخواهد. چون خود انسان ممکن نیست مستقل باشد اگر مستقل بود هرگز نیازى به جایى نداشت و ذاتاً وابسته است همان طورى که در بحثهاى قبل ملاحظه فرمودید وقتى ذاتاً وابسته شد آن حق سبحانه و تعالى قیّم و قیّوم اوست، درون و بیرون و اول و آخر او را فیض خدایى مىگیرد که “داخلٌ فى الاشیاء لا بالممازجه”. سخن از ذات حق نیست، چون در ذات حق احدى – حتى انبیا و اولیا(ع) – راه ندارند. این “لایدرکه بعد الهمم و لایناله غوص الفتن”۹ مخصوص افراد عادى نیست انبیا و اولیا را هم شامل مىشود، لذا درباره خدا انسان به هر درجه معرفت برسد باید با اعتراف ضمیمه کند. غیر خدا را مىشود شناخت اما درباره خدا انسان به هر اندازه که برسد معرفت را باید به علاوه اعتراف کند و بگوید: “ما عرفناک حق معرفتک” آن وقت مىماند فیض خدا و ظهور خدا. این ظهور خدا درون و بیرون، اول و آخر و ظاهر و باطن شخص را گرفته آن وقت چیزى براى این شخص باقى نمىماند. ممکن نیست کسى خود را با علم شهودى و علم حضورى بشناسد و “بلى” نگوید. این “داخلٌ فى الاشیاء” استثناپذیر هم که نیست این جمع مکسّر محلّى به الف و لام است آن فیض خدا در همه اشیا بدون این که چیزى را فروگذار کند ظهور کرده است، آن گاه صورت مرآتیه اگر خواست خودش را ببیند و حرف بزند چه مىگوید؟ منظور از مرآتى که در کتابهاى عقلى و عرفانى مطرح مىشود آن مرآتى نیست که در بازار آینه فروشان است، مرآت در بازار آینهفروشان به همین شیشهاى که پشتش جیوه است و قطرى و قابى دارد و مکعب شکل است مىگویند و آینه مرآت، آن چه که مرآت حقیقى است یعنى ما به الرؤیه است آن صورتى است که در درون آینه است نه خود این شیشه و جیوه، آن مرآت یعنى ما به الرؤیه و آن مابه الرؤیه صاحب صورت را نشان مىدهد امّا خودش هیچ است. اگر آن مرآت بخواهد سخن بگوید و حرف بزند مىگوید من و تو یا مىگوید تو، نمىگوید من و تو، مىگوید تو، لذا در همان آیهاى که قبلاً تلاوت شد، دیدید که در آن مسئله پیمانگیرى، پیمان دو طرفه نیست” “و اذ اخذ ربک من بنى آدم من ظهورهم ذرّیتهم واشهدهم على انفسهم الست بربّکم قالوا بلى”، سخن از این نیست که من عبدم و تو ربى، سخن از این است که تو ربّى، سخن از توست نه من و تو. توى آینه هیچ چیز نیست این نور که مىتابد در آینه چون جرم شفاف است از آینه منعکس مىشود به یک شیئى برمىخورد ما آن شىء را در این زاویه عطف مىبینیم وگرنه در درون آینه، بیرون آینه، اطراف آینه، هیچ چیزى نیست. و آینه غیر از سراب است، سراب دروغ مىگوید و صورت مرآتیه راست مىگوید. در عین حال، در آینه هیچ نیست.
مرحوم الهى قمشهاى – رضوان الله علیه – شعرى دارد به نام “نغمه حسینى”، که سرایش این شعر به خاطر نذرى بوده که ایشان کرده است، یکى از فرزندان مرحوم الهى به نام “حسین” در دوران خردسالى سخت بیمار شد و ایشان نذر کرد که اگر خداى سبحان این کودک را شفا دهد جریان حضرت سیدالشهدا – سلام الله علیه – را به نظم دربیاورد، این کودک دم مرگ با این نذر شفا پیدا کرد و ایشان جریان سیدالشهدا را به نظم درآوردند به نام “نغمه حسینى” که بسیار لطایف و معارف بلندى دارد، در آنجا درباره آخرین دقایق زندگى سیدالشهدا(ع) هنگامى که حضرت از اسب به زمین مىافتند، این مصراع را دارد که: “آینه بشکست و رخ یار دید” یعنى آن چه که در قیامت باید براى همه پیش بیاید براى این بزرگواران در این حالت پیش مىآید.
روایتى از امام صادق(ع)
در کتاب شریف “تحف العقول” در کلمات امام ششم – سلام الله علیه – سخنى از حضرت در وصف محبّت آمده که فرمود: محبین ما چند گروهاند. یکى از اصحاب به نام “سدیر” عرض مىکند: من در پنهان و آشکار از محبین شما هستم، امام مىفرماید: “انّ لمحبّینا فى السّر و العلانیه علامات یعرفون بها” دوستداران ما نشانههایى دارند. آن مرد، عرض کرد: آن علائم و نشانهها کدام است؟ حضرت فرمود: تلک خلال اوّلها انّهم عرفوا التوحید حق معرفته” یعنى آنان به مقدارى که براى بشر میسّر است، حق معرفت دارند.
روشن است که خداوند سبحان آن مقدارى که براى بشر میسر نیست از کسى نخواسته است. این که خداوند درباره عدهاى مىفرماید: “و ما قدروا الله حق قدره”. معلوم مىشود که حضرت آن حقالمعرفهاى که براى بشر مقدور است مىفرماید نه آن مقدارى که مقدور نیست. این دو مطلب در کنار هم در یک خطبه نهجالبلاغه جمع شده است که: “لم یطلع العقول على تحدید صفته و لم یحجبها عن واجب معرفته” (خطبه ۴۹) هیچ عقلى را اجازه نداد که به کنه صفت حق راه پیدا کند و هیچ عقلى را هم از مقدار لازم معرفت محجوب نکرد آن مقدارى که واجب است راه باز است آن مقدارى که راه بسته است لازم نیست. در این جا فرمود: اولیناش آن است که اینها حق معرفت داشته باشند “عرفوا التوحید حق معرفته و احکموا علم توحیده والایمان بعد ذلک بما هو و ما صفته” علم التوحید را محکم و متقن بکند و به او ایمان بیاورد “ثم علموا حدود الایمان و حقائقه و شروطه و تأویله” اول خدا، بعد ایمان به خدا.
سدیر عرض کرد: ما مجالس شما را زیاد درک کردهایم اما نشنیدهایم که شما ایمان را این گونه توصیف بکنید که اول انسان باید حق معرفت خدا را بشناسد، بعد حدود ایمان و حقایق ایمان و شرایط ایمان و تأویل ایمان را بداند. حضرت فرمود: “نعم یا سدیر لیس للسائل ان یسئل عن الایمان ما هو حتى یعلم الایمان بمن” نمىشود که کسى سؤال بکند که ایمان چیست؟ مگر این که اول سؤال بکند آن کسى که مىخواهد به او ایمان بیاورد کیست، تا بعداً معلوم بشود که ایمان به او چیست.
سدیر عرض کرد: اگر صلاح مىدانید آن چه را فرمودید تفسیر کنید. امام فرمود: “من زعم انّه یعرف الله بتوهّم القلوب فهو مشرک” اگر کسى خیال کرد که خدا چیزى است که در دل او آمده همین صورت وهمى خداست، و آن شخص، مشرک است، براى این که چیزى را که خدا نیست آن را خدا پنداشته است. “و من زعم انه یعرف الله بالاسم دون المعنى فقد اقرّ بالطعن لانّ الاسم محدث” با اسماى حسنى مىشناسد این به طعن بر خود اعتراف کرده است، چون اسما حادثند و خدا قدیم است آن مسمّى قدیم است و این اسماء حادث. “و من زعم انّه یعبد الاسم والمعنى فقد جعل مع الله شریکاً” اگر کسى این اسم را تصوّر کرد و گفت این الله را با آن معنا که این الله از آن حکایت مىکند من عبادت مىکنم این معبود او دو تا شد نه یکى. “و من زغم انه یعبد المعنى بالصفه لا بالادراک فقد احال على غائب” اگر کسى بگوید که من خدا را با همین اوصاف مىشناسم معلوم مىشود که یک امر غایبى را عبادت مىکند نه امر حاضرى را. “و من زعم انّه یعبد الصفه والموصوف فقد ابطل التوحید لانّ الصفه غیر الموصوف”۱۰ اگر کسى بگوید آن ذاتى که علیم و قدیر است، او قدیر مع الذات و علیم مع الذات را عبادت مىکند و موحّد نیست.
آن جمله اول که فرمود: “من زعم انه یعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرک” سرّش این است که ما هر چیزى را که مىخواهیم بشناسیم دو نوع وجود دارد:
وجود خارجى و وجود ذهنى، وجود ذهنىاش راهنماى وجود خارجى است؛ مثلاً درخت یک وجودى دارد در خارج که میوه مىدهد و یک وجودى دارد در ذهن. ممکن است کسى در شناخت درخت اشتباه بکند ولى بالاخره بشر مىتواند درختشناس خوبى باشد. این معناى درخت دو لباس دارد: لباس خارجى و لباس ذهنى، این صورت ذهنى عین صورت خارجى است. ماهیت و مفهومى که در ذهن است عین همان است که در خارج است. درخت، انسان، زمین ، آب و همه پدیدههاى دیگر از همین قبیلاند از همین رو آن چه که پیش شما آمده مىتواند شما را به خارج راهنمایى کند لذا قابل شناخت است، امّا ذات اقدس اله این چنین نیست؛ یعنى داراى دو وجود خارجى و ذهنى نیست و این گونه نیست که آن چه به ذهن ما آمده ما را به خارج راهنمایى کند. پس خدا را با چه بشناسیم خدا که – معاذ الله – مثل انسان یا سنگ و درخت که نیست یک معنا داشته باشد این معنا گاهى در خارج است و گاهى در ذهن و تفاوت در وجود است وگرنه معنا همان معناست این طور که نیست چون این چنین که باشد مىشود “له مثل” در حالى “لیس کمثله شىء” شجر خارجى یک مثل دارد این مثلاش مىآید در ذهن ما آن چه که در ذهن ماست مثل آن است که در خارج است یا عین آن است که در خارج است این را مىشناسیم، امّا چیزى که به ذهن نمىآید منزّه از ماهیت است. پس ما آن را چگونه بشناسیم؟
ما باید از علم حصولى دست برداریم و به فکر لفظ و معنا و مفهوم و فکر نباشیم، خدا که عینیّت و واقعیت خارجى عین ذات اوست به ذهن کسى نمىآید وقتى به ذهن نیامد ما باید دست از فکر بکشیم چون نه او مفهوم است نه ماهیت، ما باید برویم در خدمتش و بیرون تا او را در جاى خودش بشناسیم نه او را به ذهن بیاوریم.
حال چگونه بیرون برویم؟ براى این که ما خودمان یک موجود بیرونى هستیم حقیقتمان یک موجود خارجى است، روحمان یک وجود خارجى است، علم شهودى ما یک وجود خارجى است، فیض خدا هم که در همه جا حضور دارد ما همینجا که نشستهایم بدون این که فکر بکنیم اگر “اشهدهم على انفسهم” نصیب ما شد خود را مشاهده کردیم مىبینیم که قیّم ما و قیّوم ما فیضش در درون ما، اول ما، آخر ما بدون این که جایى براى ما بگذارد و بدون این که حلولى در ما بکند بدون این که با ما متحد بشود “داخلٌ مع کل شىء لا بمقارنه”۱۱ قیّم ما اوست او را در آن جا مىیابیم، این است که “معرفه النفس انفع المعارف” است، این است که مىگوییم بلى، آن گاه اول خدا را مىشناسیم بعد خودمان را، فکر خودمان را و امثال ذلک.
حالا حضرت چه چیزى را استدلال مىکنند، مىفرماید: “و من زعم انّه یضیف الموصوف الى الصفه فقد صغّر بالکبیر” اگر کسى خیال کرد که خدا را با اوصاف مىتوان شناخت، موصوف را به علاوه صفت مىشناسد، و عظیم را تحقیر کرده است صفت به خود او متکى است “و ما قدروا الله حقّ قدره”.
سپس سدیر عرض کرد: پس ما چگونه خدا را بشناسیم؟ حضرت فرمود: “باب البحث ممکن و طلب المخرج موجود” بحث راهش باز است شما اگر بخواهید بشناسید اول باید بدانید معروفتان کیست، اگر معروفتان غایب بود باید او را به وسیله صفات و علامت بشناسید، اگر معروفتان حاضر بود اول او را بشناسید بعد علامت او را بشناسید. این راه مشخصى است، اگر کسى پیش شما نیست و خواستید او را بشناسید با علامت به سراغش مىروید تا او را بشناسید اما اگر کسى پیش شما هست اول خودش را مىبینید بعد علامت و اوصافش را.
حضرت فرمود: “باب البحث ممکن و طلب المخرج موجود انّ معرفه عین الشاهد قبل صفته” این یک اصل کلى است “و معرفه صفه الغائب قبل عینه” این هم یک اصل کلى دیگر. ما دو اصل بیشتر نداریم شما اگر کسى را خواستید بشناسید او یا غایب است یا حاضر اگر غایب بود به وسیله علامتها او را مىشناسید اگر حاضر بود اول خودش را مىشناسید بعد نشانهها و علامت او.
آن گاه پرسید: چگونه امکان دارد که انسان در شاهد، اول خودش را مىشناسد بعد صفت و علامتش را. حضرت فرمود: “تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسک به” او را مىشناسى بعد مىفهمى علیم است سپس خودت را با او مىشناسى.
اول او را و صفت او را مىشناسى، کار او را – او که یکى از کارهاى او خود تویى – مىشناسى، “تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسک به ولاتعرف نفسک بنفسک من نفسک”، خیال نکن که خودت را با خودت مىشناسى، الآن اگر این صورتِ موجود در آینه را ما به حرف دربیاوریم و بگوییم تو اگر بخواهى خود را بشناسى اولاً: تو که چیزى نیستى اگر بخواهى خود را ببینى به چه وسیلهاى مىبینى، مىگوید این شخص و صاحب صورت باید بیاید جلوى من بایستد تا من باشم و خودم را بشناسم. اولاً: در آینه هیچ نیست، اگر هم صورت چیزى در آن باشد و بخواهد حرف بزند و ما بخواهیم از او سؤال کنیم که خودت را از چه راهى مىشناسى؟ مىگوید: اول آن شخص صاحب صورت باید باشد تا من نشانه او باشم و خودم را به وسیله او بشناسم.
استشهاد لطیف به داستان حضرت یوسف (ع)
بعد فرمود: و تعلم انّ ما فیه له و به” هر چه هم که مال این شىء است مال حق است. آن وقت حضرت استشهاد کرد به آیه قرآنى “کما قالوا لیوسف انک لانت یوسف قال انا یوسف و هذا اخى” چه برداشت لطیفى حضرت از سوره یوسف مىکند، فرمود: برادران یوسف وقتى که او را به چاه انداختند مدتها بود که دیگر از او غایب بودند و غفلت داشتندو خیال مىکردند که او نابود شده، اما وقتى او را دیدند پى بردند که او یوسف است، نه این که فهمیدند یوسفى موجود است به علامتها طبق آن علامت بر او منطبق کردند و گفتند که یوسف تویى، در قرآن ندارد که آیا یوسف تویى؟ بلکه آمده است: تو یوسفى. ما شاید دهها و صدها بار این آیه را خواندهایم امّا آن طورى که حضرت استنباط مىکنند هرگز به یادمان نمىآید. حضرت مىفرماید: “انت” مقدمِّ بر “یوسف” است، خدا نمىفرماید یوسف تویى، گفتند تو یوسفى، چون یوسف اسم است از اسم پى به مسمّا نبردند از مسمّا پى به یوسف بردند، گفتند تو یوسفى، شاهد را اوّل مىشناسند بعد اوصاف او را، نه این که اول اوصاف را بشناسند و بعد او را به وسیله اوصاف بشناسند.
برادران یوسف با مشاهده خود او، او را شناختند و گفتند که: “انّک لانت یوسف” آن هم در معرفى و جواب نگفت یوسف منم، فرمود: من یوسفم، نفرمود آن یوسفى که گم کردید و دنبالش مىگشتید منم، مطلوب شما یوسف نیست بلکه منم، “انا یوسف نه یوسف انا”. من خودم مسمّایم و اسم را زنده نگه مىدارم نه این که اسم مرا احیا کند برادران او هم از مسمّا پى به اسم بردند، خود او هم در جواب اول مسمّا را گفت که مسمّا اسم را احیا مىکند فرمود: “انا یوسف” مرا ببین پى ببر که یوسفم، نه این که به دنبال یوسف بگردى اوصافش را بدانى و آن قیافهها را بر من تطبیق بکنى و آن جمالها را بدانى بعد تطبیق بکنى و بگویى یوسف تویى، نه، مرا که دیدى مىفهمى که یوسفم.
برادران یوسف گفتند: “انّک لانت یوسف قال: انا یوسف و هذا اخى” فرمود “فعرفوه به و لم یعرفوه بغیره و لااثبتوه من انفسهم بتوهم القلوب”۱۲ اینها یوسف را با استدلالها و علامتها و از طریق قیافه شناسى نشناختند بلکه از ذات او شناختند.
حضرت فرمود اگر شما اهل شهود باشید و خودتان را ببینید اوّل خدا را مشاهده مىکنید بعد خودتان را، اول خدا را مشاهده مىکنید بعد غیر را. این راه مخصوص ائمه – علیهم السلام – نبود بلکه شاگردانى هم که حضرت تربیت کرده است این گونه بودهاند، یکى از شاگردان آن بزرگوار “منصور بن حازم” است در کتاب شریف اصول کافى جلد اول، بابى هست به نام “انّه تعالى لایعرف الاّ به”، یعنى خدا را فقط باید از راه خدا شناخت.
روایت دیگرى در اول این باب از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل مىکند که : “اعرفوا الله بالله والرسول بالرساله و اولى الامر بالامر بالمعروف” خدا را با خدایى بشناسید، رسول را با رسالت بشناسید، اگر رسالت را شناختید رسول را مىشناسید و اگر خدایى را شناختید خدا را مىشناسید.
مرحوم کلینى معنایى براى این روایت مىآورد که البته معناى بلند علمى است، اما وقتى که انسان وارد آن بحثها مىشود مىبیند که بین آن معنایى که مرحوم کلینى کرده با آن معنایى که از روایت مىتوان استفاده کرد فاصله فراوان است.
روایت سوم این باب که آخرین روایت هم هست از منصور بن حازم ، شاگرد خوب امام ششم – سلام الله علیه – است، او به امام ششم عرض کرد که “انّى ناظرت قوماً” من در علم توحید با عدهاى مناظره کردم به آنها گفتم: “انّ الله جلّ جلاله اجلّ و اعزّ و اکرم من ان یعرف بخلقه” خدا عزیزتر و جلالتر و گرامىتر از آن است که با دلیل شناخته بشود “بل العباد یعرفون بالله” مردم را باید با خدا شناخت یکى از بندگان خود ماییم. آن گاه امام ششم فرمود: “رحمک الله”؛ خدا تو را رحمت کند، خوب حرف زدى.
آرى، این مکتب غنى اسلام و اهل بیت است که امثال منصور بن حازم مىپروراند که انسان مىگوید اول باید خدا را فهمید بعد خودش را، این بعد خودش را مثل همان است که صورت مرآتیه مىگوید اول صاحب صورت بعد من.
پى نوشتها:
۱ ) سوره حشر (۵۹) آیه۱۸ – ۲۰٫
۲ ) سوره ابراهیم (۱۴) آیه۴۳٫
۳ ) سوره نحل(۱۶) آیه۱۰۶٫
۴ ) سوره اعراف (۷) آیه۱۷۲٫
۵ ) سوره مریم (۱۹) آیه۴۱٫
۶ ) همان آیه۵۱٫
۷ ) سوره ذاریات (۵۱) آیه ۲۰ – ۲۱٫
۸ ) سوره فصّلت (۴۱) آیه۵۳٫
۹ ) نهج البلاغه، خطبه۱٫
۱۰ ) تحف العقول، ص۲۴۱٫
۱۱ ) نهج البلاغه، خطبه۱٫
۱۲ ) تحف العقول، ص۲۴۲٫