حجهالاسلام والمسلمین محمد حسن رحیمیان
در استمرار نهضت
طرح انقلاب سفید! و لوایح شش گانه در اواخر دى ماه ۴۱ اعلام شد و در ششم بهمن بر خلاف قانون به رفراندوم گذاشته شد و امام با بینش الهى و ابعاد توطئه را دریافتند و با تمام توان در جهت افشاء و انهدام آن نهضت را با ابتکار عمل و اقتدار بیشتر از نهضت دو ماهه رهبرى کردند.
این بار نهضت، ابعاد گستردهترى در سراسر کشور به خود گرفت در قم تظاهراتى به راه افتاد و مردم شعار مىدادند: “ما تابع قرآنیم، رفراندوم نمىخواهیم”.
به هر حال چون در این مجال بناى بازگو کردن کل تاریخ انقلاب نیست، مطالعه انبوه حوادث و قضایا را در این مقطع و مراحل بعد به کتابهاى تاریخ وامىگذاریم سخن را صرفاً در محدوده خاطرات و دریافتهاى شخصى خود پى مىگیریم.
در پایان سال ۱۳۴۱ براى نوروز ۴۲ به اصفهان رفتیم. بعد از چند روز خبر حمله مأمورین و کماندوهاى شاه به مدرسه فیضیه به اصفهان رسید و سپس مطلع شدم که حجره ما هم از دستبرد آنان مصون نمانده و همه چیز را غارت کرده و به آتش کشیدهاند. در اولین فرصت به قم بازگشتم، فیضیه تا مدتى بسته بود، مدتى طول کشید تا توانستم به مدرسه راه پیدا کنم، اما مدرسه قابل سکونت نبود و براى مدتى از جهت سکونت سرگردان بودیم. حادثه حمله به مدرسه فیضیه که در دوم فروردین سال ۱۳۴۲ مصادف با سالروز شهادت امام صادق(ع) اتفاق افتاد نقطه عطفى در تاریخ نهضت و نشان دادن چهره زشت و سبعانه شاه بود، بغض و کینه نسبت به شاه و عوامل مزدورش صد چندان شد.
سخنرانى امام در روز عاشورا
با سخنرانى معروف امام در مدرسه فیضیه در عاشوراى سال ۱۳۸۳ قمرى مصادف با ۱۳ خرداد ۱۳۴۲ که عمدتاً با لحنى صریح، قاطع و آتشین خطاب به شخص شاه بود، مبارزه به اوج خود رسید.
یکى از ویژگىهاى امام در طول نهضت و انقلاب این بود که نقاط و نکات اصلى تهاجم را از طریق خود دشمن کشف مىکرد و محور توجه و تهاجم قرار مىداد. در آن ایام و در آستانه ماه محرم، ساواک در سطحى وسیع و به هر طریق ممکن روحانیون را از سخن گفتن حول محورهاى ذیل به شدت برحذر مىداشت و توصیه مؤکّد مىکرد که:
۱- راجع شخص شاه و علیه او سخن گفته نشود.
۲ – در مورد اسرائیل چیزى نگویید.
۳ – گفته نشود اسلام در خطر است.
امام در سخنرانى عاشورا درست روى همین سه محور ایستاد و با تأکید صریح بر همین محورها، روشن کردند که باید به جاى پرداختن به شاخهها، ریشه و اساس مورد توجه قرار گیرد.
تصور عظمت کار امام در این سخنرانى بدون آگاهى از شرائط خفقان مرگ آلود آن زمان و سلطه و هیمنه جهنمى شاه غیر ممکن است. امام با سخنان کوبندهاش به طور آشکار افسانه قدرت شکستناپذیر و دست نایافتنى شاه را درهم شکست، از نقش جنایتکارانه اسرائیل در ایران و از عمق فاجعه و ابعاد توطئه علیه اسلام و خطر بزرگى که اسلام را تهدید مىکند پرده برداشت.
دستگیرى امام و داستان سرهنگ مولوى
نیمه شب ۱۲ محرم مصادف با ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ امام دستگیر شد و روز پانزده خرداد مردم در تهران و بسیارى شهرهاى دیگر قیام کردند و هزاران نفر به شهادت رسیدند و تا چندین روز عمده شهرها بازارها و مغازههاى خیابانها تعطیل و در اعتصاب به سر بردند.
تفصیل این سخنرانى و شرائط حاکم بر آن موقعیت و نتایج مترتب بر این سخنرانى تاریخى را به مطالعه کتابهاى تاریخ وامىگذاریم ولى خاطرهاى که مرحوم شهید آیه الله حاج آقامصطفى برایم نقل کرد را در اینجا یادآورى مىکنم.
سرهنگ مولوى فرمانده کماندوهاى شاه در مدرسه فیضیه و رئیس ساواک تهران بود، حضرت امام در سخنرانى فوقالذکر ضمن صحبت از ماجراى جنایت بار فیضیه وقتى مىخواستند از سرهنگ مولوى نام ببرند فرمودند:
“… آن مردک آمد در مدرسه فیضیه، حالا اسمش را نمىبرم. آن وقت که دستور دادم گوشهایش را ببرند آن وقت اسمش را مىبرم…”
با دستگیرى امام در ۱۵ خرداد مرحوم حاج آقا مصطفى (قدس سره) از حضرت امام نقل کرد که در همان ابتداى استقرار در زندان تهران، سرهنگ مولوى وارد شد و با همان ژست قلدر مآبانه و بىادبانهاى که داشت، با لحن مسخرهآمیزى گفت:
– آقا تازگى دستور ندادهاید که گوش کسى را ببرند؟
او با این سخن خواسته بود که نیش زهرآگین خود را بزند و به خیال خودش، با این طعنه، روحیه امام را تضعیف کند. ولى امام(س) بعد از چند لحظه سکوت همراه با آرامش، سرشان را بلند مىکنند و با لحنى مطمئن و محکم مىفرمایند:
“هنوز دیر نشده است”.
در آن روزها انتظار مىرفت که سرهنگ با خوش رقصىها و توانایىهایى که در رابطه با ساواک، از خود نشان مىداد، ارتقا یافته و احیاناً به مقام ریاست کل ساواک برسد، ولى دیرى نگذشت که همه چیز معکوس شد. سرهنگ به یکى از مناطق دورافتاده آذربایجان انتقال یافت و بعد از چندى شایع شد که در حادثه سقوط هلى کوپتر هلاک شده است. بدین گونه، بدون آنکه خیلى دیر شود، در حقیقت گوش او بریده شد.
در شب آزادى
حضرت امام بعد از دستگیرى در شب ۱۵ خرداد و انتقال به تهران تا ۱۱ مرداد ۱۳۴۲ در زندان و در محوطه پادگان قصر و سپس پادگان عشرت آباد زندانى بودند و آن گاه به خانهاى در داودیه و بعد از چند روز به منزل آقاى روغنى در قیطریه منتقل کردند که تحت محاصره و محافظت شدید نیروهاى امنیتى قرار داشتند و منظور از حبس و حصر امام همین نکته است.
در ۱۵ فروردین ۴۳ به تهران سفر کردم و مهمترین مطلبى که جان و دلم را مشغول کرده بود این بود که راهى براى زیارت امام یا حتى دیوار خانه محل سکونت امام پیدا کنم اما با توجه به این که تا آن زمان نه جغرافیاى تهران را مىشناختم و نه آشنایى در تهران داشتم راه به جایى نبردم و شبانگاه بعد از زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) غریبانه و مأیوس به قم بازگشتم.
در مسیر بازگشت به قم تدریجاً آن چنان حال و هواى لذتبخش و سرورآمیزى قلب و روحم را فراگرفت که هرگز تا آن شب و آن ساعت برایم سابقه نداشت. پیش خود گمان کردم شاید این حالت به خاطر شرائط سنى )۱۴ سالگى) طرب انگیزى فروردین و اتوبوس نو و بسیار تمیزى که به دور از انتظار و سر راه و اتفاقى سر رسید و سوارم کرد باشد به هر حال شیرینترین سفر تهران به قم (که ظاهراً دومین سفرم بود) را پشت سر گذاشتم و نزدیک ساعت ۱۱ شب وارد قم شدم. از همان اول شهر و خیابان تهران متوجه شدم وضع شهر به ساعت ۱۱ شب نمىخورد انگار اول شب است و همه جا شلوغ است. اتوبوس توقف کرد و سؤال شد چه خبر است؟ گفتند: امام آزاد شده است. امام آمده است! پریدم پایین شتابان خود رابه مدرسه فیضیه رساندم.
آن شب در قم غوغایى بود و بىگمان مدرسه فیضیه تا آن زمان غلغله شادى آن شب را به خود ندیده بود. همه تا صبح بیدار بودیم و اینجانب نیز مشغول نوشتن پلاکاردها، هوا همچنان تاریک بود که بىصبرانه پیچ و خم کوچههاى محله یخچال قاضى را پشت سر گذاشتیم. سیل جمعیت تمام کوچهها را در بر گرفته بود. عاشقان بیدل، در پى دیدار صاحبدل بودند و شیفتگان دلداده، در انتظار وصل دلدار لحظه شمارى مىکردند.
صبح آزادى و زیارت امام
طلوع آفتاب در صبحگاهان بهارى بسى روح افزا و نشاطانگیز است. اما پگاه روز ۱۶ فروردین ماه ۴۳ گویى صبح قیامت بود. صبحى در بهشت ابدى، صبحى در بهار زندگى جاودانه، و خورشیدى دیگر از فجر صادق در آسمان معنویت. باران طراوت بر دلهاى تفتیده از آتش هجر مىبارید و اشک شوق وصال از دیدگان جارى بود و لبها جولانگاه قهقهه مستانه. و به قول دوست دیرینمان حجهالاسلام محمد حسین بهجتى (شفق) که اشعار شیوایى در توصیف آن روزها سروده بود:
گریه کند دیده ز شوق وصال
خنده کند لب ز سر وجد و حال
حضرت امام آن شب را در منزل روبروى منزلشان – که به نظرم مىآید آن وقت منزل دامادشان بود – بیتوته کرده بودند. لحظهها در طپش انتظار به سنگینى مىگذشت و سرانجام زمان طلوع خورشید فرارسید. فریاد صلوات، غریو شادى وهاىهاى گریه درهم آمیخت، با آن که عرض کوچه کمتر از شش متر است، ولى سیل جمعیت و طوفان عشق، دایره تدبیر را درهم ریخت و مدتى طول کشید تا امام عرض کوچه را طى کردند و اوج هیجان در لحظهاى اتفاق افتاد که على رغم تلاش شدید مرحوم حاج آقامصطفى و آقاى “اخوى اردستانى” – که از طلاب قوى بنیه بود – براى مهار فشار جمعیت، در آستانه در و به هنگام فرود آمدن از پلهها صحنهاى نگران کننده و در عین حال بدیع رخ داد. عمامه از سر امام فرو افتاد و باز هم شیرینى و تلخى در اوج به هم آمیخت. تلخى آن که مبادا بر امام آسیبى برسد و شیرینى سر برهنه دیدن خورشید در صبح وصال. و این سرفصلی از دلپذیرترین بهار و رؤیایىترین ایام روزگار ما بود.
جشن فیضیه
در آن ایام قم یکپارچه نور و سرور بود. جشن عظیم و تاریخى در مدرسه فیضیه با شرکت دهها هزار نفر از سرتاسر ایران که از برگهاى زیباى تاریخ انقلاب است، برپا گردید. در این جشن، حجره ما که شماه ۲۶ را با خط درشت بالاى سر آن نوشته بودم، در کنار زاویه معروف “بالخیر” مرکز تهیه و توزیع هزاران کیسه نُقل بود و…
آیه الله خزعلى سخنران این مراسم بود اما ازدحام جمعیت هرگونه امکان سخن گفتن و شنیدن را سلب مىکرد. آقاى خزعلى در آغاز سخنرانى با شگردى بىنظیر جلسه را به آرامش و سکوت کشاند: الف، ب، پ، ت، ث… و همینطور الفباء را ادامه داد و جمعیت متلاطم همراه با امتداد الفباء، شگفت زده و در انتظار فهمیدن دلیل خواندن الفبا و تدریجاً آرام و ساکت شد و ایشان ضمن تسلط بر جلسه سخن را از اینجا آغاز کرد (قریب به این مضمون) که امام بعد از ده ماه ساعت ده شب آزاد شد ولى آزادى امام به معنى پایان کار نیست تازه ما در مرحله الفباى نهضت هستیم و در آغاز کار…
قطعنامه را نیز آقاى حجتى خواندند و بندهاى آن را با جمله “تکرار مىکنم” براى جلب توجه بیشتر تکرار مىکردند که بعد شنیدم وقتى ایشان را دستگیر کرده بودند مىزدند و مىگفتند: تکرار مىکنم!
دستگیرى و فرار در مراسم جشن
جشنها تا هفتههاى متوالى ادامه داشت. جشنهایى که در مساجد و تکایا نمىگنجید و هر شب در یکى از خیابانهاى اصلى قم برپا مىشد و حضرت امام نیز شخصاً در برخى از آنها شرکت مىکردند. در یکى از شبها که جشن باشکوهى در خیابان حدفاصل میدان شهید مطهرى و میدان شهید سعیدى برگزار شده بود، در پایان و بعد از سخنرانى جناب آقاى مروارید طبق برنامه قبلى تعدادى از اعلامیه – قطعنامه معروف – را پخش کردم و در همان حال دستگیر شدم. ولى با توجه به تراکم جمعیت و ریختن تتمّه اعلامیهها از زیر عبا – که در آن شب به خاطر همین جهت بر دوش داشتم – جمعیت براى برداشتن آنها هجوم آوردند و همین وضعیت زمینه را مساعد کرد تا ضمن دست پاچه شدن فرد ساواکى و بازگشت به پشت سر و توجه به انبوه اعلامیهها در دست مردم، موفق شدم با یک مانور دستم را از دست ساواکى کشیده و با توجه به قد کوتاه متناسب با سن و سال آن ایام به سرعت در میان انبوه جمعیت محو شده و خلاصه ضمن پخش تمام اعلامیهها فرار کنم.
عصر آن روز یکى از علاقمندان به امام که به نظرم از متدینین تهران بود در مدرسه فیضیه کارت چلوکباب على نقلى براى نذر سلامتى امام بین طلاب توزیع کرد، گرچه هیچگاه از این کارتها که رایج بود براى خیرات اموات توزیع مىشد، خوشم نمىآمد و نمىگرفتم با آن که در آن شرائط بىپولى، رسیدن به چلوکباب یک رؤیا بود ولى این بار استثنائاً گرفتم چون به نام امام بود و بسیار هم خوشحال بودم که امشب بالاخره بعد از مدتها غذاى خوشمزه! و در عین حال متبرک نصیبم شده است لذا وقتى دستگیر شدم اول چیزى که یادم آمد محروم شدن از چلوکباب! بود. اما به لطف خدا با آنچه پیش آمد که توانستم از دست ساواکى رها شوم بعد از چند دقیقه خود را به رستوران هتل بلوار “على نقلى” رساندم و چلوکباب آن شب برایم فراموش نشدنى شد.