به کوشش: سعید حسینی
﷼ مولانا در خانقاه شمس تبریزی
عارفان بینی و انفاس و عقول
سر فرو بر سینهی لطف و قبول
پیشِ در، شیخ بهایی یک طرف
دست بر سینه، سنایی یک طرف
ابنسینا میبرد قلیان شاه
فخر رازی، انفیه گردان شاه
آبداری عهدهی فیض دَکَن
دهلَوی اِستاده پای کفشکَن
شاعر طوس آب بسته کِشته را
هم غزالی، پنبه کرده رشته را
رودکی، گهگاه رودی میزند
خوش سمرقندی سرودی میزند:
«بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی»
سعدی آن گوشه، قیامت میکند
وصف آن رخسار و قامت میکند
خواجه با ساز خوش و آواز خوش
خوش فکنده شوری از شهناز خوش
شیخ عطَار، آن میان با مُشک و عود
چشم بد را میکند اسفند دود
مجلسآرایی نظامی را رسد
آن سخنپرداز نامی را رسد
نظم مجلس با نظامی دادهاند
جام پیمودن به جامی دادهاند
میکشد خیّام خُمّ می به دوش
بَر شود فریاد فردوسی که: نوش!
مستی ما از شراب معنویست
نُقل ما نای و نوای مثنوی است
هدیهی ما اشک ما و عشق ما
عشوهی ابروی او سرمشق ما
﷼﷼﷼
شهریارا! طبع دلکش داشتی
وقت مهمانان خود، خوش داشتی
شهریار
﷼ درماندگی معلّم
معلّم، پای تخته رسید. گچ را گرفت. برگشت و گفت: «خرگوشی میکشم تا بکشید». شاگردی از در مخالفت، صدا برداشت: «خرگوش نه!».
و شیطنت دیگران را برانگیخت. صدای یکیشان برخاست: «خسته شدیم از خرگوش، از سگ. دنیا پر از حیوان است».
از ته کلاس، شاگردی بانگ زد: «اسب».
و تنی چند، با او همصدا شدند: «اسب، اسب».
و معلّم مشوّش بود. از درِ ناسازی، صدا برداشت: «چرا اسب؟ به درد شما نمیخورد. حیوان مشکلی است».
پی بردیم راه دست خودش هم نیست. و این بار، اتاق از جا کنده شد. همه با هم دم گرفتیم: «اسب، اسب» که معلّم نعره کشید: «ساکت!».
و ما ساکت شدیم.
معلّم، آهسته گفت: «باشد، اسب میکِشم».
و طراحی آغاز کرد. دست معلّم از وَقَب حیوان روان شد. فرود آمد. لب را به اشاره صورت داد. تکّ زیرین را پیمود و در آخُره ماند. پس بالا رفت. چشم را نشاند. دو گوش را بالا برد. از یال و غارب به زیر آمد. از پستی پُشت گذشت. گُرده و کَفَل را برآورد. دُم را آویخت و به خط ران از رفتن ماند. پس به جای گردن باز آمد. به پایین رونهاد. از خم کتف و سینه، فرا رفت. سپس خط زیر شکم را کشید و دو پا را تا زیر زانو گَرته زد. از کار بازماند. مردّد مانده بود. سراپاش از درماندگیاش خبر میداد؛ امّا معلّم درنماند. گریزی رندانه زد که به سود اسب انجامید. شتابان، خطهایی درهم کشید و علفزاری ساخت و حیوان را تا ساق پا به علف نشاند. شیطنت شاگردی گُل کرد. صدا زد: «حیوان مچ پا ندارد. سُم ندارد!».
و معلّم که از مخمصه رسته بود، به خونسردی گفت: «در علف است. حیوان باید بچرد».
معلّم نقاشی مرا خبر سازید که شاگرد وفادار حقیرت، هر جا به کار صورتگری درمیمانَد، چارهی درماندگی به شیوهی معلّم خود میکند!
«اتاق آبی»، سهراب سپهری
﷼ زنجیر
دستی که به دست من بپیوندد نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست
زنجیر، فراوانِ فراوان، امّا
چیزی که مرا به زندگی بندد نیست
زندهیاد حسین منزوی
﷼ شعر و نماز
شاعری، شعری از هر چه گویند بیمزهتر خواند و ترویج آن را گفت: «والله این را در اثنای نماز گفتهام!». شنیدم که یکی از مجلسیان میگفت: «شعری که در نماز گفته شده است، چنین بیمزه است؛ نمازی را که در وی این شعر گفته شده باشد، چه مزه بوده باشد؟».
«بهارستان»، جامی
﷼ جدایی
موجب جدایی یوسف را از پدر چنین نویسند که کنیزی را با فرزند، برای فروش به بازار کنعان آوردند. یعقوب، کنیز را خریدار شد و دیگری فرزند را. کنیز، به ناله و لابه درآمد که میان من و فرزندم، جدایی میندازید که مرا تاب فراق و توان اشتیاق فرزند نیست.
لاجَرَم کنیز، رخ به خاک مالید و به درگاه باری نالید. یعقوب را از درگاه حق خطاب رسید که چون مادر را از فرزند، جدا ساختی و به نالهی وی نپرداختی، به عزّت و جلال خودم سوگند که تو را از بهتر فرزندت جدا سازم و به نالهات نپردازم!»
چندی نگذشت که به خواست خدایی، جدایی یوسف را دید و سالی چند بار، فراق یوسف را کشید تا بداند که رنجیده را چه حالتی است و غمدیده را چه ملامتی؟
«خرابات»، فقیر شیرازی
﷼ الهی
الهی، به زیباییِ سادگی!
به والاییِ اوج افتادگی
رهایم مکن جز به بند غمت
اسیرم مکن جز به آزادگی!
زندهیاد قیصر امینپور
﷼ طمع
در سفری که به دور دنیا داشتم، در جزیرهای لمیزرع، به موجود هولناکی برخوردم که سری همچون سر انسان و سُمهایی آهنین داشت. آن موجود هولناک، بیانقطاع، زمین را میخورد و آب دریا را میآشامید. مدّتی طولانی به تماشا ایستادم. سپس نزدیک شد و پرسیدم: «آیا هنوز سیر نشدهای؟ آیا شکم تو چاه ویل است و گرسنگی و تشنگیات را پایانی نیست؟» و موجود هولناک، در جواب من گفت: «چرا، چرا! به راستی که سیر شدهام؛ بلکه کارم از سیری گذشته و از خوردن و آشامیدن به درد آمدهام؛ امّا وحشت من از این است که تا فردا، زمینی برای خوردن و دریایی برای آشامیدن باقی نماند.
«حمّام روح»، جبران خلیل جبران
﷼ بیتهایی از صائب تبریزی
* آن چنان کز رفتن گل، خار میماند به جا
از جوانی، حسرت بسیار میماند به جا
* ای گل! که موج خندهات از سر گذشته است
آماده باش گریهی تلخ گلاب را
* از همان راهی که آمد گُل، مسافر میشود
باغبان، بیهوده میبندد درِ گلزار را
* ریشهی نخل کهنسال از جوان، افزونتر است
بیشتر، دلبستگی باشد به دنیا پیر را
* چون وانمیکنی گِرهی، خود، گره مشو
ابرو گشاده باش، چو دستت گشاده نیست