ماجرای نقد کوبنده‌ی آقای گُل‌حواس

 

 

سید سعید هاشمی

آقای «گل‌حواس» هر کار می‌کرد، نمی‌توانست خودش را جمع و جور کند و دل آقای سردبیر را به دست بیاورد. مُدام، این جمله‌ی سردبیر، مثل گوشت‌کوب، توی سرش می‌خورد که: «تو حواس‌پرتی».

حواس‌پرتی، به اندازه‌ی کافی آزارش می‌داد؛ امّا این جمله‌ی آقای سردبیر، دردناک‌تر از حواس‌پرتی بود. تقصیر خودش هم نبود. حواس‌پرتی که دست خود آدم نیست. اگر دست خودش بود، سعی می‌کرد بادقّت‌ترین و منظّم‌ترین آفریده‌ی خدا باشد؛ امّا حیف که از دست خودش خارج بود.

آخرین باری که با حواس‌پرتی‌اش، دسته گل به آب داد، دیگر حرص سردبیر درآمد. قضیه این بود که سردبیر، با این که می‌دانست آقای «گل‌حواس» آدم هپروتی است و معمولاً در دنیایی غیر از دنیای آدم‌ها زندگی می‌کند، از آن جا که به قلمش ایمان داشت، پیش خودش گفت: «بگذار یک فرصت دیگر به این حیف نان بدهم، بلکه به خودش بیاید».

با این فکر، آقای گُل‌حواس را صدا زد و گفت:‌ «آقای گل‌حواس! می‌خواهم صفحه‌ی جدیدی توی مجلّه، باز کنم».

آقای گُل‌حواس، لبخندی زد و گفت: «خوب است قربان! باز کنید. باز کنید».

بعد دقت کرد تا حواسش جمع باشد و جمله‌ی سردبیر یادش بیاید. از این ترسید که مبادا آقای سردبیر گفته باشد: «می‌خواهم پنجره‌ی جدیدی توی اتاقم باز کنم».

امّا وقتی آقای سردبیر، جمله‌ی دوم را گفت، او خیالش راحت شد.

ـ زحمت این صفحه‌ی جدید را شما باید بکشید.

ـ خواهش می‌کنم قربان! چه زحمتی! حالا این صفحه‌ی جدید چی هست؟

ـ نقد داستان‌های ارسالی خوانندگان. داستان‌هایی را که خوانندگان مجلّه، ارسال می‌کنند شما نقد کن و بیاور تا در هر شماره‌، چاپ شود. من در هر شماره، دو صفحه به این نقد اختصاص می‌دهم.

ـ ایده‌ی خوبی است. حالا از کی باید شروع کنم؟

ـ می‌توانی از همین الآن شروع کنی. فقط باید حواست را جمع کنی. سعی کن داستان‌های کوتاه را انتخاب کنی تا بتوانیم هم داستان را چاپ کنیم و هم نقدش را. نقدت باید جوری باشد که به یارو برنخورد و پس فردا یقه‌مان را نگیرد. در ضمن آقای گل‌حواس…!

ـ بله قربان!

ـ جان بچّه‌ات حواست را جمع کن. مواظب باش یک وقت، دسته گل به آب ندهی و آبروی‌مان را نبری!

ـ اختیار دارید قربان! شما هنوز مرا نشناخته‌اید.

ـ اتّفاقاً شما را خوب شناخته‌ام که دارم این جوری می‌گویم. خلاصه حواس‌پرتی را بگذار کنار. آثار رسیده، این جا روی میز من است. می‌توانی آن‌ها را نگاه کنی و هر هفته، یکی‌اش را انتخاب کنی.

هفته‌ی بعد آقای گل‌حواس، اوّلین داستان و نقدش را آورد و تحویل سردبیر داد و بعد خوش و خرّم از اتاق بیرون رفت. خوش‌حال از این که هم دستور آقای سردبیر را موبه‌مو اجرا کرده و هم کمی حق‌التألیف به جیب می‌زند و می‌تواند نیم مثقال تنقلات بخرد و بزند به بدن.

***

فردا صبح زود، هنوز پایش را درست در دفتر مجلّه نگذاشته بود که نگهبان گفت: «آقای گل‌حواس! جناب سردبیر، از وقتی که آمده‌اند، سراغ شما را می‌گیرند. لطفاً تشریف ببرید توی اتاق‌شان».

آقای گل‌حواس، به امید تعریف و تمجید سردبیرانه، پا به اتاق ایشان گذاشت؛ امّا وقتی اخم‌های توی هم رفته و دندان‌های به هم فشرده و چشم‌های چَپَکی سردبیر را دید، فوری خودش را جمع و جور کرد.

ـ سلام جناب سردبیر.

ـ سلام جناب آقای گل‌حواس! مگر من عرض نکردم حواس‌تان را جمع کنید!

ـ حواسم جمع است قربان!

ـ پس این چرت و پرت‌ها چیست که به عنوان نقد تحویل بنده داده‌اید؟

ـ اختیار دارید قربان! چرت و پرت کدام است؟ شما گفتید یک داستان کوتاه انتخاب کنم؛ من هم آثار رسیده را گشتم و یک داستان مینی‌مالیست انتخاب کردم.

یکدفعه سردبیر داد زد: «بس کنید آقا! آن چیزی که شما نقد کرده‌اید، نسخه‌ی دکتری است که من به خاطر سرماخوردگی‌ام رفته بودم پیشش. شما چه طور آن را با یک داستان مینی‌مالیست، اشتباه گرفته‌اید؟».

رنگ از چهره‌ی آقای گل‌حواس پرید. با تته پته گفت: «راستش قربان…».

سردبیر داد زد: «توجیه نکنید آقا! اشتباه‌تان را توجیه نکنید. شما آن قدر حواس‌‌پرت هستید که خطوط انگلیسی دکتر را که از چپ به راست نوشته، به صورت فارسی و از راست به چپ خوانده‌اید. کمی خجالت بکشید. گیرم مُهر دکتر را ندیدید، اقلاً آدرس مطبش را که آن زیر نوشته شده بود، می‌خواندید».

آقای گل‌حواس،‌ با شرمندگی گفت:‌ «اتفاقاً مُهر دکتر را دیدم، جناب سردبیر؛ ولی فکر کردم ایشان دکترای ادبیات دارند. آدرس مطبش را هم دیدم؛ امّا فکر کردم نشانی دفتر کارش است».

خشم سردبیر بیش‌تر شد: «این قدر اراجیف به هم نباف آقاجان! برو خدا را شکر کن که من این نسخه را گم کرده بودم و شما برایم پیدا کردی و گرنه، این برج، نصف حقوقت کسر می‌شد».

آقای گل‌حواس، لبخند می‌زد و گفت: «دیدید… دیدید آقای سردبیر! شما هم حواس‌تان پرت است. خوب… کار است دیگر. برای همه پیش می‌آید».

بعد که اخم سردبیر را دید، زیب دهانش را بست و با سرعت از اتاق او بیرون آمد.

***

چند روز بعد، آقای گل‌حواس،‌ آثار ارسالی روی میز سردبیر را گشت و اثری بدیع را انتخاب کرد و به خانه بُرد. آن را به دقت خواند. پایین و بالایش را نگاه کرد تا مُهری، آدرس مطبی، چیزی در آن نباشد. وقتی مطمئن شد که هیچ موردی در آن نیست، نقدی بر آن نوشت و فردا آن را تحویل سردبیر داد. دیگر مطمئن بود که وظیفه‌اش را به خوبی انجام داده است.

***

فردا صبح اوّل وقت، وقتی نگهبان مجلّه، به آقای گل‌حواس گفت که آقای سردبیر، توی اتاقش منتظر اوست، آقای گل‌حواس، دیگر صد درصد مطمئن نبود که ماجرا، مربوط به تشکّر می‌شود یا داد و فریاد. هر چه بود، خودش سابقه‌ی خودش را داشت. دل دل کرد و «خدایا به امید تو» گفت و رفت توی اتاق. وقتی ابروهای گَلِ هم و دندان‌های فشرده و چشم‌های سرخ سردبیر را دید، مطمئن شد که بحث، بحث دست گل است و داد و فریاد. آقای دبیر گفت: «آخه آدم حسابی! من به تو چی بگویم؟».

ـ قربان! هر چی که دوست دارید، بگویید.

ـ این چیست که تو نقد کرده‌ای و داده‌ای دست من؟

ـ قربان باور کنید من کلّی دقّت کردم. مطمئن باشید که نسخه‌ی دکتر نیست. یک داستان کوتاه است. از دست خطش هم معلوم است که یک آدم هپل هپو، آن را نوشته. احتمالاً خیلی توی باغ نبوده. خواسته مثلاً سوررئال کار کند یا به قول خودشان پُست مدرن؛ ولی معلوم است که طرف، خیلی شوت بوده. شما خودتان آن داستان را ملاحظه بفرمایید، واقعاً قابل نقد است.

یکدفعه آقای سردبیر منفجر شد.

ـ آقای گل‌حواس، شما یکی از نامه‌های اداری مرا برداشته‌اید و نقد کرده‌اید. من آن را دیروز راجع به نظم و انضباط اداری نوشته بودم و می‌خواستم بچسبانم به تابلوی اعلانات. لازم به گفتن نیست که آقای گل‌حواس،‌ هیچ حرفی برای گفتن نداشت. فقط سرخ شد و بعد آرام بلند شد و از اتاق سردبیر بیرون آمد و تا شب دعا می‌خواند و دور خودش فوت می‌کرد.

***

این دفعه، وقتی آقای گل‌حواس، آثار رسیده‌ی پخش و پلا شده روی میز آقای سردبیر را می‌گشت، یک اثر جدید پیدا کرد. این اثر، خیلی خوش‌خط بود. بالای آن هم نوشته شده بود: داستان. نشست و بادقت، آن اثر را خواند. خودش بود؛ یک داستان واقعی. همان چیزی که دنبالش می‌گشت. داستان را کلّی این طرف و آن طرف کرد، چپ و راست و بالا و پایینش را نگاه کرد تا ببیند مُهری، آدرسی، نام دکتری، امضای سردبیری، چیزی دارد یا نه. خوش‌بختانه هیچ کدام از این‌ها را نداشت. حتی اسم نویسنده‌اش هم نوشته نشده بود. آقای گل‌حواس، با خوش‌حالی، آن را به خانه بُرد. تا ساعت دویِ نیمه شب، هی داستان را خواند و هی نقدش را نوشت؛ هی داستان را خواند و هی نقدش را نوشت. تازه بعد از تمام شدن نقد، دوباره چند بار داستان را خواند تا ببیند هنوز داستان است یا نه. می‌ترسید که اجنّه و ارواح خبیثه، یکدفعه متن را تغییر دهند و متن، تبدیل به چیز دیگری شود. فردا صبح هم وقتی بیدار شد، دوباره نشست هم داستان را خواند و هم نقدش را. دیگر صد در صد مطمئن بود که اشتباه نمی‌کند. خوش‌حال و سرحال، داستان و نقد آن را بُرد به آقای سردبیر تحویل داد و رفت توی اتاق کارش و پشت میز نشست.

***

فردا صبح، وقتی آقای گل‌حواس، وارد دفتر مجله شد، نگهبان مجله گفت: «آقای گل‌حواس! آقای سردبیر کارتان دارند».

آقای گل‌حواس، با این که تا حدودی خاطرجمع بود که دست از پا خطا نکرده، امّا با این حال نمی‌دانست با این حرف نگهبان، بشکن بزند یا توی کله‌اش بکوبد. با صد تا سلام و صلوات، به دفتر آقای سردبیر رفت. همین که وارد شد، چشم‌های سرخ و دندان‌های به هم فشرده و ابروهای گَلِ هم آقای سردبیر را دید، به اضافه‌ی این که این دفعه موهای آقای سردبیر هم سیخ سیخ شده بود و عینکش به صورت یک وری، به چشم‌هایش بود. آقای گل‌حواس، با دیدن این چهره‌ی سردبیر، اوّل خواست فرار کند؛ امّا بعد با خودش فکر کرد شاید سوءتفاهم شده، به همین خاطر، به آقای سردبیر گفت: «قربان! اجازه بدهید بنده توضیح بدهم».

ـ چی چی را توضیح بدهی؟

ـ قضیه را!

ـ خوب توضیح بده! قضیه چی بود؟

ـ قربان این دفعه، واقعاً یک داستان انتخاب کردم. باور کنید به جان خودتان به جان بچه‌های‌تان یک داستان واقعی بود. البته داستان چرت و پرتی بود. مطمئن باشید آن قدر داستانش الکی بود که هیچ کس مسؤولیت آن را به عهده نمی‌گیرد. به خاطر آن که، حواس‌پرتی، بندم را آب ندهد، یک داستان خوش‌خط انتخاب کردم که بتوانم بخوانم و با نسخه‌ی دکتر و نامه‌ی اداری اشتباه نگیرم. باور کنید واقعاً یک داستان واقعی بود؛ فقط خیلی دم دستی و بی‌خود و بی‌مزه بود و به درد سطل زباله می‌خورد که اتفاقاً من در نقدی که نوشتم، به همین‌ها اشاره کرده‌ام. کلّی هم روی نقدش وقت گذاشتم. باور کنید آقای سردبیر این دفعه دیگر…

یکدفعه سردبیر مثل کپسول گاز ترکید.

آقای گل‌حواس! حواس‌تان کجاست؟ شما داستان جدیدی را که خودتان برای مجلّه نوشته بودید، نقد کرده‌اید. خجالت بکشید…!

با شنیدن این حرف، دیگر رمقی برای آقای گل‌حواس نماند. همان جا افتاد روی صندلی. مجله‌ای از روی میز برداشت و شروع کرد به باد زدن خودش. با این حال، باز هم خدا را شکر می‌کرد که چیزی را که انتخاب کرده بود، داستان بود. چون او این روزها به خاطر حواس‌پرتی، چیزهای مختلفی به آقای سردبیر تحویل می‌داد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *