شناخت خداوند

درسهائی
از نهج البلاغه

شناخت خداوند

خطبه 186                  
آیت الله العظمی منتظری

خَضَعَتِ الأشیاءُ لَهُ ، وَ ذَلَتُ مُستَکِینَةً
لِّعَظَمَتِهِ، لا تَستَطِعُ الهَرَبَ مِن سُلطانِهِ إِلی غَیرِهِ فَتَمَتَنِعَ
مِن نفعِهِ وَ ضَرِّهِ ، وَ لا کُفَلَهُ فَیُکافِئَه ُ، وَ لا نَظِیرَلَهُ
فَیُساوِیَهُ، هُوَ المُفنِی لَها بَعدَوُجُودِها ، حَتّی یَصِیَرَ مَوجُودُها
کَمَفقُودِها ، . . . ،موضوع بحث، تفسیر خطبه 186 از نهج البلاغه (شرح مرحوممحمد
عبده) یا 288 (شرح مرحوم فیض الاسلام) بود که سراسراین خطبه راجع به خدا و صفات
خداوند است. دنبالۀ خطبه راپی می گیریم:

«خضعت الأشیاءِ له و ذلّت مستکینةً لعظمته».

تمام موجودات خاضع و فروتن در برابر خدا و خوار و تسلیم در
مقابل بزرگواری او هستند.

خضوع تکوینی

تمام اشیاء و موجودات خضوع تکوینی در برابر خداوند دارند،
یعنی چه بخواهند و چه نخواهند، چه بدانند و چه ندانندخاضع و ذلیل در برابر عظمت او
و تسلیم اویند. مثل این استکه گفته شود: تمام اعضا و جوارح انسان در مقابل خواستۀ
جان او تسلیم اند و خضوع دارند؛ این مطلب یک حقیقت امکان ناپذیراست، چه انسان توجه
داشته باشد و چه نداشته باشد، زیرا ارادۀ انسان است که بر انگیخته از جان و روان
او است و این اراده است که به دست و پا و چشم و گوش و سایر اعضای بدن حرکت می
بخشد. ولی سرانجام تمام اراده ها بازگشتشان به ارادۀ خداوند است، پس تمام حرکات و
سکنات موجودات بستگی به ارادۀ خدا دارد و از این روی همه در برابر او خاضع و تسلیم
عظمت و بزرگواری حق تعالی می باشند.

«لا تستطیع الهَرَب من سلطانه الی غیره».این موجودات توان
فراز از سلطنت و قدرت حق تعالی و رفتن به سوی موجود دیگری ندارند.

اگر کسی بخواهد از زیر سلطنت خدا بیرون برود، باید جائی
رابرای خود سراغ داشته باشد که در حیطۀ قدرت حق تعالی نیستو مخلوق او نمی باشد! و
چنین چیزی محال است. برای اینکه تمام آسمانها و زمین و افلاک پهناور، جلوه ای
بسیار کوچک و حقیر از وجود خدا است. بنابراین، راه فرار و گریز برای هیچ موجودی
وجود ندارد، و همه باید سر بزیر و خاکسار در برابر خالق و آفریدگار خود باشند.

«فتمتنع من نفعه و ضَرّه».

موجودات نمی توانند به سوی دیگری بگریزند تا از سود و زیان
خداوند امتناع ورزند و سر باز زنند.کسی را یارای آن نیست که از سلطنت و قدرت
الهیبگریزد به این بهانه که از هر نفع و ضرری که خدا به او می رساند، سر باز زده و
امتناع ورزد. و مگر چنین چیزی ممکن است؟ اصلاً انسان و تمام موجودات مقهور ارادۀ
حق تعالی هستند؛ اگر خدا بخواهد به آنها سود می رساند و یا زیان می دهد، و آنها را
حقّ امتناع و یا رد کردن نمی باشد. کسی نمی تواند بگوید: خدایا من از سود رسانی تو
(و العیاذ بالله) بیزارم، چرا مرا به دنیا می آوری؟! یا بگوید: من از تو چیزی نمی
خواهم، تو هم مرا نکُش و از بین نبر!! سراسر وجود موجودات عالم، احتیاج است و نیاز
به ذات باریتعالی، پس نمی توان از قدرت خداوند فرار کرد و یا از نفع و ضرر و پاداش
و کیفر او امتناع ورزید.

«و لا کفء له فیکافئه».هیچ همطرازی برای خدا وجود ندارد که
با او همطرازی وهمتائی کند.

خداوند موجود کامل غیر متناهی است که دوّمی برای او فرض نمی
شود و تمام موجودات، جلوه های وجود او می باشند،پس موجودی که همطراز خدا باشد و با
او برابری کند، وجودندارد و محال است وجود داشته باشد.

در مباحث گذشته گفتیم: همانگونه که نور غیر متناهی، ممکن
نیست دو تا شود زیرا اگر دو تا شوند هر دو متناهی می شوند بهاین معنی که اوّلی
کمال دومی را ندارد و دوّمی کمال اوّلی راندارد پس نمی شود نور غیر متناهی بیش از
یکی باشد، همچنین هستی غیر متناهی هم بیش از یکی فرض نمی شود برای اینکه اگر دو تا
باشد، هر دو متناهی می شوند، آنچه این دارد، آن دیگری ندارد و آنچه آن دارد این
ندارد، لذا هستی غیر متناهییکی است که هیچ جفت و همطرازی برایش ممکن نیست باشد.

پس خداوند موجودی غیر متناهی است که برای او همطراز و هم جفتی
محال است وجود داشته باشد. کُفء: کُفو و همطراز می باشد. در سوره «توحید» می
خوانیم: «ولم یکن له کفواً  أحد»و او را
همطراز و مانندی نیست. کُفو، کُفُو، کُف، وکُفُ، هرچهار وجه صحیح و به یک معنی
است.

یکافئه: مکافأه از باب مفاعله بمعنای برابری کردن و مثلو
مانند بودن است.

«ولا نظیر له فیساویه».و او را همتا و مانندی نیست که با او
برابری کند.

این جمله تقریباً معنای جملۀ گذشته را دارد. یعنی: هیچ
موجودی که نظیر و همطراز خدا باشد، وجود ندارد تا اینکه بتوانددر قدرت و عظمت و
اراده با خداوند مساوی و برابر باشد، زیرااگر نظیری پیدا کرد، دو تا می شوند و دو
تا که شدند مرکّب می شوند زیرا هر یک از یک جزء مشترک و یک جزء مختص ترکیب یافته و
مرکب محتاج و نیازمند است و اصلاً محال است واجب الوجود بیش از یکی باشد.

«هو المفنی لها بعد وجودها، حتّی بصیر موجودها کمفقودها».

او خدائی است که پدیده ها را پس از هستی نابود می سازد تا
اینکه هست آنها نیست و نابود گردد.

نابودی پدیده ها

خداوند تمام موجودات را پدید آورده و پس از وجودشان، آنها
را فانی و نابود می سازد، تا جائی که موجودات عالم مانند مفقود و گم شده شوند که
گویا قبل از این وجودی نداشته اند. آنگونه که از قرآن و روایات استفاده می شود و
تا اندازه ای علم نوین نیز آن را تایید و ثابت می کند، این است که خورشید- مثلاً –
با اینکه در حال نور افشانی است، روزی خواهد فرا رسیدکه در اثر تمام شدن ئیدروژن
آن، بی فروغ و بی نور شود. در قرآن می خوانیم: «اذا الشمس کوّرت و اذا النجوم
انکدرت» آن هنگامکه خورشید در هم پیچیده شود و ستارگان تاریک شوند.

و همچنین در قرآن می خوانیم: «یوم نطوي السّماء
کطیِّالسّجلّ للکتب» روزی که آسمان را در هم بپیچیم همانند سجلّیکه کاغذهایش در هم
پیچیده می شود. در اینجا نکته ای نهفته است که ثابت می شود آسمانها بکلّی نابود
نمی شوند بلکه در هم پیچیده شده و ظهوری نخواهند داشت، زیرا مثال به سجل می زند.
کتابهائی که در گذشته بوده است مانند کتابهای زمان ما نبوده، بلکه صفحه ای را می
نوشتند، بعد صفحۀ دیگری را بهآن می چسباندند و برای حفظ کردن صفحه ها، آنها را دور
هم می پیچیدند که هر وقت خواستند، سجل را باز کرده و صفحه ها ظهور پیدا کنند. و تا
وقتی که سجل نوشته ها بسته بوده، نوشته ها قابل خواندن نبوده است چون در درون آن
پیچیده شده بوده است ولی آن هنگام که سجل را باز می کردند صفحه ها ظهور و بروز پیدا
می کردند. در آیۀ گذشته خداوند پیچیده شدن آسمانها را به پیچیده شدن نوشته ها در
سجلّ تشبیه می کند که آن صحیفه ها ونوشته ها نابود نشده اند ولی در لابلای سجل،
پیچیده شده وبی خاصیّت شده اند، گویا وجودی ندارند.

و در هر صورت آیات زیادی دربارۀ تحوّل شگرف در عالم طبیعت،
آمده است که از آن جمله می فرماید: «یوم تبدّل الأرضغیر الأرض و السموات» روزی که
زمین، به صورت زمینی دیگرتغییر شکل دهد و آسمانها همچنین. و در سورۀ زلزله می
فرماید:«اذا زلزلت الأرض زلزالها و اخرجت الأرض اثقالها» روزی که زمین را زلزله ای
سخت فرا گیرد و آنچه در درونش است، بیرون ریزد. بالاخره روزی تمام زمین و آسمانها
و ستارگان و افلاک وکهکشانها در هم پیچیده شوند و بی خاصیّت گردند و زندگی در آنها
نابود شود و تمام اجسام از بین بروند و تنها ارواح و جانهای مردم، به قدرت خداوند
باقی بمانند ولی از جهان طبیعت چندان اثر محسوسی دیده نشود که گوئی قبلاً موجود
نبوده است، و تنها ذات باریتعالی است که باقی می ماند و هرگز تبدّل و تحوّلی در او
پدید نیاید زیرا که او جسم نیست. «کلّ من علیها فان و یبقی وجه ربّک ذوالجلال و
الاکرام» هر که روی زمین زیست می کند، فانی و از بین رفتنی است و ذات پروردگارت که
صاحب جلال و ارجمندی است، باقی و ماندنی است.

اجمالاً یک نحوه از هم پاشیدگی و بهم خوردنی در عالم ماده و
طبیعت، چه پدیده های علویش و چه پدیده های سُفلیش، به وجود خواهد آمد. و این
منافات ندارد با آن مطلب که گفته می شود: انسان با مردن فانی نمی شود زیرا آنچه
اثر انسان می ماند وجود جبروتی و ملکوتی او است. زیرا انسان سه نشئه[1] دارد:

نشأت انسان

1- وجود مادّی و ناسوتی: که همین بدن مادّی ما است و مربوط
به عالم مادّه است و پس از مردن، متلاشی می شود.

2- وجود ملکوتی: که عالم مثال است.

3- وجود جبروتی: که عالم عقل است و انسانیّت انسان به آن
است و با مردن از بین نمی رود و فانی نمی شود.

درهر صورت، انسان به مردن فانی نمی شود، و آنچه متلاشی می
شود، جسم مادّی و طبیعی او است، و هرگز بقاء وشخصیت انسان به این بدن ناسوتی نیست
بلکه شخصیّت انسان به همان چیزی است که دارای علم و ادراک و حیات و اراده می باشد
و آنکه از این عالم به عالم دیگر منتقل می شود، او است، و آنچه پس از مرگ فانی نمی
شود، پوست و گوشت واستخوان او می باشد، مانند ماری که پوست می اندازد که اگر یک
شخص ظاهر بین آن پوست را ببیند خیال می کند، مار است ولی در حقیقت چیزی جز پوست آن
نیست که پس از گذشت زمان مشخصّی از آن جدا شده و بجایش پوست دیگری بر بدن مار ظاهر
می شود.

انسان هم در طول عمرش، شاید چندین بار، سلولهای بدنش تجدید
شود زیرا همواره اجزاء و سلولهای بدن در حال تحلیل وتلاشی است و امّا درعالم برزخ،
انسان با جسم مثالی به آنجا می رود که نمونۀ ضعیفی از جسم مثالی را در خواب می
توان دید بعضی در حالی که بدن طبیعی در رختخواب آرمیده است، انسان با بدن مثالیش
به باغ  و راغ و بیابان می رود، گردش می
کند و لذّت می برد و یا اینکه خود را در زندانی تنگ می یابد و رنج می برد. در
روایتی آمده است که خداوند خواب را بر بشر مسلّط کرده تا اینکه بفهمد جهان دیگری
ورای این جهان مادّه و طبیعت وجود دارد.

روح برای همیشه زنده است

بنابراین، وقتی گفته می شود که انسان فانی می شود،معنایش
این نیست که فانی محض می شود زیرا اگر بواسطۀ مردن، فانی محض شود، مسئله معاد درست
نمی شود. چرا که اگر ما با مردن، هم بدنمان متلاشی شود و هم روح و جانمان از بین
برود، در روز قیامت، آن ما نیستیم که متنعّم یا معذّب می شویم زیرا خداوند موجود
دیگری به شکل و قیافۀ ما خلق می کند و آن دیگر ما نیستیم و این خلاف عدالت است که
ما درجهان مادّه، اعمالی – چه خوب و چه بد – مرتکب شده باشیم و دیگری بجای ما
مجازات شود. و لذا تنها بدن ظاهری ما است که متلاشی می شود و گرنه روح و روان ما
هرگز معدوم نمی شود بلکه همیشه باقی و زنده است. یکی از مسائلی که در فلسفه مطرح
است و ابن سینا آن را از مسائل بدیهی و ضروری فلسفه می داند که هیچ نیازی به
استدلال ندارد، این است که: «اعادۀ معدوم ممتنع است» پس اگر چیزی معدوم محض شده،
محال است دوباره موجود شود.

به عنوان مثال: اگر شما با یک قطعه موم، گنجشکی را ساختی،
پس از آن، موم را بهم زدی و صورت گنجشک را از بین بردی، گر چه از دو دقیقه یک
گنجشک دیگری به همان شکل و هیئت بسازی، آیا این گنجشک عین همان گنجشک اوّلی است یا
مثل آن است؟ با کمی دقّت متوجه می شوی این مثل آن است ولی هرگز امکان ندارد عین آن
باشد، چرا که صورت و شکل اوّلی از بین رفته و شکل جدیدی درست شده است. پس آنچه
معدوم و نیست شد، محال است دوباره موجود شود.

و همچنین است انسان؛ اگر در روز قیامت، خداوند موجودی را به
شکل من یا شما خلق کند، او ربطی به ما ندارد بلکه یک موجود جدیدی است و از این روی
خداوند محال است او رابجای ما عقاب کند یا پاداش بخشد. چون او اعتراض خواهد کرد
که: من در دنیا نبوده ام که مستحق عقاب یا ثواب باشم! این منطق ملاً نصر الدین است
که گوسالۀ دیگری را بجای گوساله اش که فرار کرده بود، می زد. و هنگامی که به او
اعتراض کردند؛ گفت: این گوساله را اگر رها کنید از آن گوساله تندتر می دود!!

بنابراین، عقاب و ثواب قیامت باید از آنِ همان انسانی
باشدکه در این عالم معصیت یا کار خیر کرده است، پس بامردن من و شما فانی نمی شویم
گر چه بدنمان متلاشی شود.اکنون هم بدن ما، عین همان بدنی که قبلاً داشته ایم
نیست،زیرا آن سلولها در اثر حرکت و زمان از بین رفته اند ولی شخصیّت ما باقی است
به این معنی که آنچه در گذشته یاد گرفته ایم، یا حوادثی برای ما رخ داده است، همه
را به مغز خود سپرده ایم و به یادمان مانده است در صورتی که آن اعصاب و سلولها و ذرات
مغز و دیگر اعضای بدن ما تحلیل رفته و سلولهای دیگری جای آنها را گرفته است، پس
آنچه متبدّل شده بدن ما است و گرنه شخصیّت ما بحال خود باقی است.

بنابراین، اعادۀ معدوم محال است ولی آنچه در این عالم جلوه
دارد، جلوه های مادّی و طبیعی آن همه از بین می روند، گر چه از سخنان حضرت علی (ع)
چنین بر می آید که همه اشیاء و موجودات غیر از انسانها نیز فانی مطلق نمی شوند.

حضرت می فرماید: او خدائی است که موجودات را پس از پدید
آمدن، از بین می برد به نحوی که موجود آنها مانند مفقودشان می گردد، یعنی بی
خاصیّت می شوند. حضرت دراینجا مطلب رامنحصر در انسانها نکرده بلکه تمام پدیده های
عالم را منظور نظرداشته اند و نفرموده اند که: موجودات فانی محض شده و بکلی ازبین
می روند بلکه می فرماید: بقدری متلاشی می شوند که گویا آیه های قرآن نیز استدلال
کردیم که خورشید بی فروغ می گردد و ستارگان در هم می پیچند و زمین بلرزه در می آید
و کوه ها از هم پاشیده می شوند ولی در هیچ آیه ای نفرموده است که از بین می روند و
نابود می شوند.

تعبیری که قرآن در مورد آسمانها و آنچه در آنها وجود
دارد،به کار برده است، کلمه «نطوی» یا بهم پیچیدن است که بحث از آن گذشت. و همین پیچیده
شدن معنایش این است که موجودات باقی هستند ولی بی خاصیّت می شوند مانند سجلی که پر
از صحیفه ها و نوشته ها باشد ولی چون مانند طومار پیچیده شده است، نوشته هایش ظهور
و بروز ندارند و قابل مطالعه و خواندن نمی باشند.

در هر صورت، ما با مردن، معدوم محض نمی شویم بلکه ازاین
عالم مادّه، به عالم برزخ منتقل می شویم ولی چون در اینجهان بدنمان از بین می رود
و متلاشی می شود، ظهور و بروزی در این جهان نخواهیم داشت و به فراموشی سپرده می
شویم ولی انسانیّت ما همچنان باقی خواهد بود و در عالم برزخ و از آن پس در عالم
آخرت، متنعم یا معذب خواهیم بود. خداوند ما را با لطف و رحمت خویش مورد عفو قرار
دهد و در آخرت متنعّم گرداند.

ادامه دارد



[1] – هر مرتبه از مراتب اشیاء، اعم از مراتب عالیه يا دانیه را نشأت
نامند. و همچنین هر یک از مراتب انتقالی تکاملی اشیاء را نشأت اطلاق می کنند.
ملاصدرا گوید:نفس انسان دارای سه نشأت است همانگونه که برای جهان وجود سه نشأت می
باشدو همچنین مجموع دنیا و آخرت و برزخ را سه نشأت است: نشأت اولِ نفس: صور حسیّۀ
طبیعیه است که مظهر آن حواس پنجگانه ظاهری است. نشأت دوم: اشباح و صور غائبه از
حواس ظاهره است که مظهر آن حواس پنجگانه باطنی می باشد و آن راعالم غیب و آخرت نیز
می نامند. نشأت سوم: نشأت عقلیه است که مظهر آن قوّه عاقله می باشد.