دستور مشرکين
قريش به پيروان خود
بخش سوم
قسمت هفتم
حجة الاسلام
و المسلمين رسولي محلاتي
در ضمن آياتي
که در بحث گذشته مورد استشهاد و استفاده قرار گرفت، اين آيه کريمه بود که خداي
تعالي بيان فرموده که چون رسول خدا(ص) دعوت خود را آشکار ساخت و پيام الهي را بگوش
مردم مکه رسانيد، بزرگان و اشراف ايشان در صدد تکذيب آنحضرت برآمده و بدنبال چاره
رفتند…
و متن آيه
اينگونه است:
«وانطلق
الملأمنهم ان امشوا و اصبروا علي الهتکم ان هذا لشيء يراد»[1]
و بزرگان
ايشان بدنبال چاره رفتند و (بمردم خود) گفتند برويد و بر (اعتقاد به) خدايان خود
پايداري کنيد که براستي اين همان چيز مطلوب است.
و در اين آيه
چند نکته وجود دارد که هم مي تواند شاهدي بر بحث بالا و هم مقدمه اي بر دنباله بحث
و ماجراي تاريخي ما باشد که ذيلاً بدان اشاره مي کنيم:
1-
لفظ (ملأ) که در اين
آيه آمده است بمعناي اشراف و بزرگان قوم است که بخاطر آنکه هيبت و عظمت آنها
چشمها و دلها را پر کرده بود آنها را به
اين نام خوانده اند، و اين «ملأ» چنانچه از موارد استعمال آن در قرآن کريم استفاده
مي شود معمولاً در طول تاريخ بزرگترين مانع و سد راه انبياء الهي بوده و احياناً
طرف مشورت طاغوتهاي زمان در راه مبارزه با پيمبران و پشتيباني براي آنها بوده اند،
و گاه نيز خود مستقيماً نقشه قتل رسولان و نابودي سفيران الهي را طرح مي کرده اند،
که براي نمونه در آيات زير دقت فرمائيد:
درباره
نوح(ع) آمده: «قال الملأ من قومه انا لنراک في ضلال مبين».[2]
و يا اين آيه:
«و يصنع الفلک و کلما مر عليه ملأ من قومه سخروا منه».[3]
درباره شعيب:
«قال الملأ الذين استکبروا من قومه لنخرجنک يا شعيب و الذين آمنوا معک من
قريتنا…»[4]
و درباره
موسي(ع): «قال الملأ من قوم فرعون ان هذا الساحر عليم».[5]
و گاه نيز
خود اينان طاغوتهاي زمان را بر ضد پيمبران تحريک و آنها را به قتل و نابودي آن
رادمردان الهي تشويق مينمودند مانند اين آيه:
«و قال الملأ
من قوم فرعون أتذر موسي و قومه ليفسدوا في الأرض و يذرک و آلهتک، قال سنقتل ابناء
هم و نستحي نساءهم و انا فوقهم قاهرون»[6]
و آنجا که
فرعون آنها را مخاطب ساخته مانند اين آيات:
«قال للملأ
حوله ان هذا الساحر عليم».[7]
«و قال فرعون
يا ايها الملأ ما علمت لکم من اله غيري».[8]
که براي
کساني که بازيهاي سياسي درباريان شاهان و سخنان ديکته شده شاهان و درباريان و
سئوال و جوابهاي ساختگي آنان را ديده و شنيده باشد تداعي همان بازيها و سئوال و
جوابهاي ساختگي را مي کند، که به درباريان و اطرافيان مي گفتند شما چنين بگوئيد تا
فرعون هم چنين بگويد،و يا به فرعون مي گفتند شما چنين در فشاني کنيد تا جان
نثاران حلقه بگوش نيز آنگونه عرض اخلاص و ادب نمايند…!
و باز درباره
مؤمن آل فرعون و گزارشي که بموسي (ع) ميدهد اينگونه ميخوانيم که خداي تعالي مي
فرمايد:
«قال يا موسي
ان الملأ يأتمرون بک ليقتلوک فاخرج اني لک من الناصحين».[9]
و با توجه به
آيات ذکر شده روشن ميشود که اين (ملأ) که در آيه مورد بحث آمده همان اشراف مشرکين
و سران قريش بودند که ميديدند تبليغات رسول خدا(ص) با منافع نامشروع و درآمدهاي
ظالمانه آنها برخورد دارد و نمي توانست بي تفاوت نظاره گر ارشادهاي رسول خدا
باشند، و در صدد بر مي آمدند تا بخيال خود از طريقي عاقلانه و مدبرانه جلوي آنحضرت
را بگيرند..
2-
مرحوم علامه طباطبائي
در تفسير اين آيه گويد: نسبت «انطلاق» و رفتن در اين آيه به اشراف و «ملأ» و گفته
ايشان (که گفتند: برويد و بر اعتقاد بخدايان خود پايداري کنيد) اين مطلب را که در
تاريخ نيز آمده است مي رساند که اشراف
مزبور بنزد رسول خدا(ص) آمده تا بنحوي مشکل دعوت آنحضرت به توحيد و کنارزدن
خدايان ايشان را حل کرده و نوعي استمالت نمايند و چون با آنحضرت گفتگو کردند و
متوجه شدند که وي حاضر به سازش و توافق با آنها نيست بنزد مردم خود باز گشته و اين
سخن را گفته اند که «برويد و بر اعتقاد بخدايان خود پايدار باشيد…» که ماجراي
تاريخي و تفصيل آن در ذيل خواهد آمد…
3-
مطلب ديگري که تذکر
آن در اين جا لازم بنظر رسيد اين مطلب است که در معناي جمله «ان هذا الشيء يراد» و
اجمالي که دارد مفسران وجوهي ذکر کرده اند که شايد بهترين وجه با توجه به ماجراي
تاريخي آن نيز همان وجهي باشد که مرحوم علامه طباطبائي اختيار کرده که منظور اشراف
قريش اين بوده که محمد(ص) با اين ادعا مي خواهد بر شما رياست کند، و بهمين خاطر
شما بر اعتقادي که داريد پايداري کنيد و دست از خدايان خود برنداريد که ادعاي نبوت
محمد(ص) واقعيت ندارد و سرپوشي است براي اينکه بر مردم رياست کند، نظير گفتاري که
خداي تعالي از اشراف و «ملأ» قوم نوح حکايت مي کند که بمنظور جلوگيري مردم خود از
اينکه به نوح(ع) ايمان آورند اينگونه مي گفتند:
«فقال
الملأ الذين کفروا من قومه ما هذا الا بشر مثلکم يريدان يتفضل عليکم، ولو شاء الله
لا نزل ملائکة ما سمعنا بهذا في آبائنا الاولين، ان هو الا رجل به جنة فتربصوا به
حتي حين.»[10]
و شاهد بر
اين گفتار مرحوم علامه رواياتي است که درباره سخنان اشراف و سران قريش در برخورد
با مسئله نبوت رسول خدا(ص) رسيده که از آنجمله است روايت زير که ابن هشام و ديگران
روايت کرده اند:
داستاني جالب
درباره علت مخالفت سران قريش
ابن اسحاق از
زهري روايت کرده که گويد: براي من رويات کردند که شبي ابوسفيان و ابوجهل واخنس بن
شريق بدون اطلاع همديگر از خانه خود بيرون آمده و در اطراف خانه رسول خدا(ص) هر
کدام در گوشه اي پنهان شدند تا بقرآني که آن حضرت (ص) در نماز شب مي خواند گوش فرا
دارند، و هيچکدام از جاي ديگري خبر نداشت چون صبح شد و فجر طلوع کرد متفرق شدند و
تصادفاً در راه بهم برخوردند و و چون از مکان و منظور يکديگر مطلع شدند همديگر را
ملامت کرده گفتند: از اين پس بچنين کاري دست نزنيد زيرا اگر سفها و جهال از کار
شما اطلاع پيدا کنند، ممکن است خيالي درباره شما بکنند و آنروز را بدنبال کار خود
رفتند.
شب ديگر که
شد دوباره هر کدام بجاي ديشب آمده و تا صبح در آنجا بنشستند و بقرآن رسول
خدا(ص)گوش فرا دادند و چون صبح شد متفرق شدند و دوباره در راه بهم برخوردند و همان
سخنان ديروز را تکرار کردند، تا شب سوم شد باز همچنان هر يک از اطراف خانه رسول
خدا آمده و در جائي پنهان شد و تا صبح بماندند و چون صبح شد دوباره در راه بهم
برخوردند و اين بار با هم پيمان بستند که از اين پس دست بچنين کاري نزنند.
اخنس بن شريق
در آنروز بمنزل رفت و عصاي خود را برداشته بدرخانه ابوسفيان آمد و باو گفت: اي ابا
حنظله راي تو درباره آنچه از محمد شنيدي چيست؟ ابوسفيان گفت: بخدا برخي از آنچه
شنيدم قهم کردم و مقصود آنرا دانستم و معناي برخي را ندانستم و مقصود آن را نيز
نفهميدم،اخنس گفت: بخدا سوگند من هم مانند تو بودم.
دنباله روايت
که ماجراي گفتگوي اخنس بن شريق با ابو جهل را ذکر مي کند اينگونه است:
«قال: ثم خرج
من عنده حتي أتي أباجهل فدخل عليه بيته، فقال: يا أبا الحکم، ما رأيک فيما سمعت من
محمد؟ فقال: ماذا: سمعت! تنازعنا نحن و بنو عبد مناف الشرف، اطعموا فأطعمنا، و
حملوا فحملنا، و اعطو ا فأعطينا، حتي إذا تجاذينا علي الکرب، و کنا کفرسي رهان،
قالوا: منا نبي يأتيه الوحي من السماء؛ فمتي ندرک مثل هذه! و الله لا نؤمن من
أبدا، و لا نصدقه، قال: فقام عنه الأخنس و ترکه».[11]
يعني- سپس
بدرخانه ابوجهل رفت و باو گفت: نظر تو در باره آنچه از محمد شنيدي چيست؟ ابو جهل
با نارحتي گفت: چه شنيدم! ما و فرزندان عبدمناف درباره رسيدن بشرف و بزرگي مانند
دو اسبي که در ميدان مسابقه مي روند منازعه داشتيم ما مي خواستيم از آنها سبقت
جوئيم و آنان قصد سبقت بر ما را داشتند، آنان اطعام کردند ما نيز اطعام کرديم،
آنان بخشش کرده، اموال بدرخانه اين و آن بردند ما هم چنين کرديم، و چون ما هر دو
در موازات همديگر قرار گرفتيم آن ها گفتند: در ميان ما پيغمبري است که از آسمان
بدو وحي شود! و ما چگونه مي توانيم بچنين فضيلتي برسيم! بخدا ما که هرگز بدو ايمان
نخواهيم آورد و او را تصديق نخواهيم کرد.
و در حديث
ديگري که ابن کثير شامي در سيره النبوية از بيهقي بسندش از مغيرة بن شعبة روايت
کرده اينگونه است که مغيرة بن شعبة گويد:
«ان أول يوم
عرفت رسول الله(ص) أني أمشي أنا و أبوجهل بن هشام في بعض أزقة مکة، إذ لقينا رسول
الله (ص) فقال رسول الله (ص) لأبي جهل: «يا أبا الحکم، هلم إلي الله و إلي رسوله،
أدعوک إلي الله».
فقال أبو
چهل،: يا محمد، هل أنت منته عن سب آلهتنا؟ هل تريد إلا أن نشهد أنک قد بلغت؟ فنحن
نشهد أن قد بلغت، فوالله لو أني أعلم أن ما تقول حق ال تبعتک.
فانصرف رسول
الله (ص) و أقبل علي فقال:
و الله إني
لأعلم أن ما يقول حق، و لکن [يمنعني] شيء، إن بني قصي، قالوا: فينا الحجابة. نعم
ثم قالوا فينا السقاية فقلنا: نعم، ثم قالوا فينا الندوة: نعم. ثم قالوا فينا
اللواء. فقلنا: نعم. ثم أطعموا و أطعمنا،حتي إذا تحاکت الرکب قالوا: منا نبي!
والله لا أفعل».[12]
يعني نخستين
روزي که من رسول خدا(ص) را شناختم روزي بود که بهمراه ابوجهل در بعضي از کوچه هاي
مکه مي رفتم که ناگهان رسول خدا(ص) را ديدار کرديم، پس آنحضرت به ابو جهل فرمود:
اي ابا حکم بنزد خدا و رسولش بيا تا تو را بخداي
يکتا دعوت کنم!
ابو جهل گفت:
آيا تو از دشنام خدايان ما دست بر مي داري؟ آيا جز اين مي خواهي که ما گواهي دهيم
که تو مأموريت خود را ابلاغ کرده اي؟ ما هم گواهي مي دهيم که تو بخوبي ابلاغ کردي!
و بخدا سوگند اگر براستي بدانم که آنچه مي گوئي حق است از تو پيروي مي کردم!
رسول خدا(ص)
به راه خود رفت، و ابوجهل رو بمن کرده گفت: بخدا سوگند من بخوبي مي دانم که آنچه
را او مي گويد حق است، ولي چيزي که مانع ايمان من هست اين مطلب است که فرزندان قصي
(بعنوان افتخار خويش) گفتند: منصب پرده داري در ميان ما است؟ گفتم: آري، پس از آن
گفتند: منصب سقايت (حاجيان) در ما است؟ گفتيم: آري سپس گفتند: خانه شوري در اختيار
ما است! گفتيم: آري،گفتند: پرچم قريش در دست ما است؟ گفتيم: آري، آنگاه آنها
(براي جلب توجه مردم و محبوبيت) اطعام کردند و ما هم (بهمين منظور) اطعام کرديم،
تا وقتي که سوارکاران مسابقه با هم برخورد کردند (و نتوانستند در مسابقه فضيلت و
برتري بر ما پيشي گيرند) گفتند: پيغمبري از ما است! و بخدا سوگند من تسليم نخواهم
شد و اينکار را نخواهم کرد!
و اين دو
حديث پرده از روي باطن مخالفان و دشمنان انبياء و مردان الهي در طول تاريخ بر مي
دارد، و بخوبي نشان مي دهد که در عين آنکه آنها عموماً حق را شناخته و بدان اذعان
داشته اند، اما بخاطر جاه طلبي و حفظ رياست و حسدورزي و احياناً روي تعصبهاي بي جا
حاضر به پذيرش آن نبوده و در صدد انکار بر آمده اند،[13]
در صورتي که اينها اشتباه مي کردند، و چنانچه تسليم حق مي شدند هم سيادت دنياي
آنها حفظ مي گرديم و هم سيادت و سعادت آخرتشان تأمين مي شد، همانگونه که در مقالات
قبلي اين مطلب را از زبان رسول خدا(ص) نقل کرديم که وقتي آنها را براي نخستين بار
به اسلام دعوت کرد چنين فرمود:
«يا معشر
قريش، يا معشر العرب أدعوکم الي شهادة ان لا اله الا الله و آمرکم بخلع الانداد و
الاصنام، فاجيبوني تملکون بها العرب و تدين لکم العجم و تکونون ملوکاً في
الجنة…ـ»[14]
که براي
معرفي اينگونه افراد نگون بخت سخني بهتر از آنچه خداي تعالي فرموده نيست که گويد:
«أفرأيت من
اتخذ الهه هواه واضله الله علي علم و ختم علي سمعه و قلبه و جعل علي بصره
غشاوة…»[15]
که با علم و
دانائي منکر حق شده و هواي نفس خود را معبود خويش قرار داده که اينگونه افراد دچار
گمراهي حق و مهر شدن گوش و دل و کوري ديده خواهند شد… ادامه دارد