گفته ها و نوشته ها
کار را به کاردان
واگذار
مردی را چشم درد
خاست، پیش بیطار (دامپزشک) رفت که: دوا کن! بیطار از آنچه در چشم چارپایان می
کنند، در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت: برو، هیچ تاوان نیست؛
اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی.
مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آنکه ناآزموده
را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد، به نزدیک خردمندان به خفت رأی منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رأی به فرومایه کارهای خطیر
بوریا باف اگر چه
بافنده است نبرندش به کارگاه حریر «سعدی»
برکت
شخصی از عالمی پرسید:
اینکه می گویند فلان چیز برکت دارد یا ندارد، این چه معنی دارد؟ چگونه ممکن است
مثلا پنج اشرفی فایده اش از پنج اشرفی دیگر بیشتر باشد یا از یک من گندم با برکت،
انسان بیشتر از دو من گندم بی برکت استفاده کند؟1
عالم گفت: دلیلی هست
خیل واضح ولی بشرط اینکه از روی انصاف ایرادی به آن نگیری!
گفت: چه دلیل؟
عالم گفت: گوسفند هر
سال بیشتر از دوبار نمی زاید و از برای
این حیوان خطر و آفات هم زیاد است و به اندک مرضی در ظرف یک روز ممکن است هزارها
گوسفند نابود شوند، علاوه بر این هر روز میلیون ها گوسفند ذبح و گوشت آن بمصرف خوراک
انسانها می رسد، مع ذلک بیابان ها و کوهسارها پر از گوسفند است ولی سگ با اینکه از
همه حیوانات سخت جانتر و کم آفت تر و هر سال هم می زاید و اغلب توله هایش از هفت و
هشت هم کمتر نیستند، با وجود آن هزار یک گوسفند هم نیست! و از همین قیاس می توان پی به وجود برکت برد.
سفارش های خداوند
امیرالمؤمنین (ع) می
فرماید: خداوند به حضرت موسی(ع) فرمود: ای موسی! سفارش مرا در چهار چیز نگهدار:
1-
تاگناهان خود را
آمرزیده ندیده ای، به عیب دیگران مپرداز.
2-
تا پایان یافتن خزینه
های مرا ندیده ای، غم روزی خود مخور
3-
تا زوال سلطنت مرا
ندیده ای، به کسی جز من امیدوار مباش.
4-
تا شیطان را مرده
نیافته ای، از مکرش ایمن مباش.
کبر و مناعت- صبر و
قناعت
دیوجانس، حکیم یونانی
را اسکندر طلب کرد. او عذر خواست و پیغام فرستاد که: ترا کبر و مناعت است و مرا
صبر و قناعت؛ تا آنها با تو است، نزد من نیائی و تا اینها با من است، پیش تو
نیایم.
گرمک اصفهان و گرمک
کاشان
وقتی که «حکیم
شفائی»، چهارده سال بیش نداشت، روزی «محتشم کاشانی» به دیدن پدرش می رود، حکیم که
از کودکی در سرودن شعر، مهارت داشت، شعری از خویش برای محتشم می خواند، محتشم
میگوید: «اشعار شما مثل گرمک اصفهان است که به ندرت شیرین در می آید!»
شفائی جواب می دهد:
«الحمدالله! مثل گرمک کاشان نیست که هیچ شیرین در نمی آید»
مدعی نبوت
مردی را که دعوی
پیغمبری می کرد، نزد معتصم آوردند. معتصم گفت: شهادت می دهم که تو پیغمبر احمقی
هستی! گفت: آری، از آنجا که بر قومی چون شما مبعوث شده ام!
خویش را در عیدگاه
وصل او قربان کنیم
ای خوش آن روزی که ما
جان در ره جانان کنیم
ترک یکجان کرده خود
را منبع صدجان کنیم
اختیار خود به پیش
اختیار او نهیم
هر چه او میخواهد از
ما، از دل و جان آن کنیم
همتی کوتا چو ابراهیم
برآتش زنیم
آتش عشق خدا
برخویشتن، بستان کنیم
یا چو اسماعیل در راه
رضایش سرنهیم
خویش را در عیدگاه
وصل او، قربان کنیم
یا چو نوح اول به سنگ
دشمنان تن دردهیم
بعد از آن از آب چشم
آفاق را، طوفان کنیم
یا بحبل الله آویزیم
دست اعتصام
همچو عیسی برفراز
آسمان، جولان کنیم
یا چون احمد بگسلیم
از غیرحق یکبارگی
هر دو عالم را به نور
خویش، آبادان کنیم (فیض کاشانی)
مکافات عمل بد
به چشم خويش ديدم در گذرگاه که زد بر جان موري، مرغکي راه
هنوز از صيد منقارش نپرداخت که مرغي ديگر آمد، کار او ساخت
چو بدکردي مباش ايمن زآفات که واجبشد طبيعت را مکافات
سپهر آئينه عدل است و شايد که هرچ آن از تو بيند وانمايد
منادي شد جهان را، هر که بد کرد نه با جان کسي، با جان خود کرد
مگر نشنيدي از فراش اين راه که هر کاو چاه کند افتاد در چاه
سراي آفرينش سرسري نيست زمين و آسمان بيداوري نيست «نظامي
گنجوي»
پنج چيز بيثبات
حکما گفتهاند: از پنج چيز، ثبات و بقا، توقع
نتوان کرد:
اول- سايه ابر که تا درنگري برگذرد.
دوم- دوستي بغرض که اندک فرصتي را چون شعله
برق ناچيز شود.
سوم- جمال خوبرويان که به آخر متغير افتد.
چهارم- ستايش دروغگويان که آن را فروغي نباشد.
پنجم- مال دنيا که عاقبةالامر در معرض فنا
آيد و با خداوند خود طريق وفا به پايان نرساند.
بزيب و زينت و مال و متاع دنيي دون
مباش غره که با کس وفا نخواهد کرد
*ستوده جاهلان
روزي افلاطون نشسته بود با جمله اي از خواص آن
شهر. مردي به سلام وي درآمد و بنشست و از هر نوعي سخن گفت. در ميانه سخن گفت: اي
حکيم! امروز فلان مرد را ديدم ک حديث تو مي کرد و ترا دعا و ثنا مي گف که افلاطون
حکيم سخت بزرگوار است و هرگز چون او کس نباشد و نبوده است، خواستم که شکر او به تو
رسانم. افلاطون حکيم چون اين سخن بشنيد سرفروبرد و بگريست و سخت دلتنگ شد. آن مرد
گفت: اي حکيم! از من ترا چه رنج آمد که چنين دلتنگ شدي؟ افلاطون حکيم گفت: مرا اي
خواجه از تو رنجي نرسيد و لکن مصيبتي از اين بزرگتر چه باشد که جاهلي را بستايد و
کار من او را پسنديده آيد؛ ندانم که چه کار جاهلانه کرده ام که به طبع او نزديک
بوده است و او را خوش آمده است و مرا بستوده تا توبه کنم از آن کار. مرا اين غم از
آن است که هنوز جاهلم که ستوده جاهلان هم جاهلان باشند.
·
کور حقيقي
مردي صالح به درخانه بخيلي رفت و گفت: چنين به
من رسيده که تو چيزي از مال خود نامزد ارباب استحقاق کرده اي و من به غايت مستحق و
فرو ماندهام. آن خواجه بهانه پيش کرد و گفت: من آنچه نامزد کرده ام، نامزد کوران
کرده ام و تو کور نيستي!؟ مرد صالح گفت: غلط ديده اي، کور حقيقي منم که روز از
رازق حقيقي برتافتهام و به سوي چون تو بخيلي شتافتهام. و روي از او بگردانيد.
خواجه از سخن او متأثر شد و از عقبش دويد و هر چند درخواست کرد که برگردد تا خدمت
بجاي آورد، درجه قبول نيافت.
·
گواهي هزال
شخصي پيش قاضي آمد و برکسي دعوي کرد. قاضي از
او گواه طلبيد. مدعي هزالي را به گواهي درآورد. قاضي از او پرسيد که هيچ مسئله ميداني؟
گفت: آنقدر که شرح نتوان کرد! پرسيد: آيا قرآن مي داني؟ گفت: به ده قرائت! پرسيد
که هرگز مردهشويي کردهاي؟ گفت: ان خود هنر آباء و اجداد من است! پرسيد که چون
مرده بشوئي و کفن کني و در تابوت نهي چه مي گوئي؟ گفت: بگويم. گفت: خوشا به حال تو
که بمردي و جان بسلامت تا ترا پيش قاضي نبايد شد و گواهي نبايد داد!!