سید میگفت: «شب عرفه دم سحر خواب دیدم با بچههای خانه طلاب داریم پیکر حضرت علیاکبر حسین«ع» را دور حرم حضرت معصومه«س» طواف میدهیم. یکی از بچههای قدیمیتر هم فراز آخر زیارت عاشورا را میخواند، که: « وَ ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ الَّذِینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْن…» بعد هم پیکر سالم پسر شهید ارباب را به سمت مردم بردیم و همه به سمت بدن هجوم آوردند و من از خواب بیدار شدم.»
یکی از تفریحات بچهها، تعریف خوابهای باحالی است که میبینند. روحالله خوشش نمیآید و میگوید: «خواب چیه؟ کارتون رو بکنین.» محسن هم یک بار بعد از اینکه یکی خوابش را تعریف کرد، به شوخی گفت: «شماها از بس میخوابین هی خواب میبینین. یه کم کار کنین.» من هم بدم نمیآید خوابهای باحال بچهها را بشنوم، اما یک چیز برایم جالب است و آن اینکه خیلی وقتها بچهها درباره جمع خواب میبینند نه فقط شخص خودشان.
شاید خیلیها ارزش جمع را ندانند، اما کسانی که میخواهند کاری برای کمک به رهبر معظم انقلاب و انقلاب بکنند میفهمند چقدر داشتن جمع مهم است. یکی از لوازم اینکه متصل به «فتیان بنی هاشم» باشیم همین داشتن جماعت است. جمع یعنی قدرت مقدس یداللهی که معالجماعه است و به ما توان برداشتن بارهای ولی خدا را میدهد و به ما مدد میدهد که رابط امام و امت جامعه باشیم. مثل این بار حین مباحثه سخنرانی اخیر آقا در خانه طلاب. شاید اگر تنها بودم و سخنان آقا را میخواندم فقط دلم میسوخت که چرا هیچ غلطی نمیکنم و چقدر رهبرم غریب است که هر چه میگوید، توصیه میکند، درخواست میکند، دستور میدهد که موج دوم را به پا کنید، کسی حرکت نمیکند و من هم بهتنهایی کاری از دستم بر نمیآید.
اما بین بچههای خانه طلاب وقتی جملات رهبری را مرور میکردیم، این عزم جمعی و اینکه ما میتوانیم کاری انجام بدهیم احساس میشد. مهدی میگفت: «دوباره باید بیائیم پای کار. آقا دستور داده. نباید زمین بمونه.» حسین میگفت: «وقتی امام دستور حفظ جزایر مجنون رو داد، حال فرماندهان و حتی مجروحین دیدنی بود که نذارن دستور امام زمین بمونه.» فرهاد گفت: «کارهامونو به این سمت سوق میدیم.» علی گفت: «باید جلسات اندیشهورزی برای طراحی سبک اقداماتمون راه بندازیم.» همه احساس میکردند وقتی جمعی داریم یعنی قدرتی داریم و راحت میتوانیم خودمان را با دستورهای رهبر معظم سازگار هماهنگ و عملیات کنیم.
رفاقت امروز فقط لذت جوانی و طعم خوشی از مزههای زندگی نیست. رفاقت امروز یک وظیفه است برای برداشتن بارهای انقلاب. باید رفیق باشیم و تشکیلات داشته باشیم، والا همیشه تماشاچی خواهیم بود. ما تجربههای زیادی در کار جهادی داشتیم، اما در ایام کرونا وضعیت فرق میکرد. اولین بار نامهای به مسئول علوم پزشکی قم نوشتیم. روزهای اولی بود که کشور درگیر کرونا شده بود.
حضور محترم دکتر قدیر (زید عزه)
رئیس دانشگاه علوم پزشکی قم
سلام علیکم
با احترام فراوان به استحضار میرساند. «خانه طلاب جوان قم» با توجه به مشکلات پیش آمده برای مردم غیور، مقاوم و مظلوم این شهر مقدس و با توجه به احتمال نیاز مجموعههای پزشکی در بیمارستانها در امر رسیدگی و پرستاری از بیماران قرنطینه شده و یا کمک به پخش اقلام بهداشتی و یا هر کمک دیگری، آماده هر گونه همکاری و خدمترسانی است. یاریرسانی به بیماران تکلیفی الهی است که امیدواریم با موافقت جنابعالی امکان این توفیق برای این مجموعه فراهم شود.
از خداوند متعال توفیق روز افزون شما و همکاران پر تلاشتان را در این جهاد مقدس مسئلت داریم.
و من الله التوفیق
خانه طلاب جوان قم
با آغوش باز پذیرفتندمان. وارد بیمارستانها شدیم و کار شروع شد.
یک روز بعد از کار خسته و کوفته به قرارگاه برگشتم و دیدم رفقا در یکی از اتاقها جمع شدهاند. نگاه کردم و دیدم پیرمردی با محاسن سفید و لبخندی بر چهره بین جوانها نشسته است. آقای محمدی عراقی، نماینده حضرت آقا بود. من که در بیمارستان بیمارانی با سن و سال بالا زیاد دیدهام، در این شرایط، موقعی که به پیرمردها میرسم نمیتوانم نگرانیام را به آنها منتقل نکنم، اما در آن جلسه چیزی نگفتم. حاج آقا گفت: «من اومدم سلام آقا و مراتب تشکرشون رو از شما طلبهها و جهادیها بهتون برسونم.»
شاید برای شما مهم نباشد، ولی برای طلبههایی که دار و ندارشان لبخند رضایت آقا و خوشنودی ایشان است این خبر یعنی شعفی که آن را با دنیا نمیشود عوض کرد. مسئول قرارگاه به من اشاره کرد و به حاج آقا گفت: «ایشون در بیمارستانها حضور داشته.» حاج آقا با نگاهی محبتآمیز رو کرد به من و پرسید: «آشیخ چه خبر؟»
دو خاطره را برای ایشان تعریف کردم .یکی خاطره جوان لاتی بود که بستری شده بود و داد میزد و فحش میداد که لولهها را از بدنش باز کنند. رفتم جلو و پرسیدم: «گفتم کاری داری برادر؟» با اینکه لباس طلبگی هم نداشتم نگاهی کرد و با احترام گفت: «نه حاج آقا! مشکل خاصی نیست.» این خاطره را که گفتم همه خندیدند.
خاطره دوم هم خاطره بیماری بود که نفسش سخت بالا میآمد، اما بعد از چند بار نفس نفس زدن، دستش را بالا میآورد و خدا را شکر میکرد.
آقای محمدی متأثر شد. از فرصت استفاده کردم و گفتم: «حاج آقا! مراقب خودتون باشین. خطر این بیماری برای سن و سال شما بیشتره.» با لبخند گفت: «نگران نباشین. من بادمجون بم هستم. جنگ هم رفتم و چیزیام نشد.»
آخر جلسه بچهها گفتند دو خط روضه بخوانیم و روضه حضرت رقیه«س» را خوانده شد. همه انگار منتظر بودند به بهانهای گریه کنند. شب خوبی بود.
یک ماه گذشت و رفقای خانه طلاب احساس کردند میتوانند نگرش پر از اعتماد به نفس را بیشتر در جامعه پمپاژ کنند. این بود که این نامه را به جناب ظریف وزیر خارجه نوشتند:
بسم الله الرحمن الرحیم
هو الذی خلقکم من نفس واحده (اعراف/١٨٩)
بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
خدمت وزیر محترم خارجه جمهوری اسلامی ایران
جناب اقای دکتر ظریف
با سلام و احترام
با توجه به عدم رسیدگی مناسب به سالمندان و نیازمندان مبتلا به کرونا در آمریکا و برخی از کشورهای اروپایی، به حکم وظیفه انسانی بر خود لازم میدانیم که به یاری این دسته از بیماران اقدام کنیم و از هرگونه کمکی در جهت نجات جان آفریدگان آفریدگار مهربان دریغ نورزیم.
بدین منظور با توجه به تجربه موفق نظام سلامت کشور و گروههای جهادی مردمی در مهار و درمان بیماری کرونا از جنابعالی تقاضا داریم تا شرایط اعزام طلاب جهادی برای همراهی و کمک به بهبود این بیماران یا دعوت از این بیماران جهت مداوا در داخل کشور یا هر نوع اقدامی جهت کمک به این عزیزان را که صلاح میدانید، فراهم نمایید.
پیشاپیش از زحماتتان متشکریم.
خبر کوتاه بود: خانه طلاب جوان در نامهای به دکتر ظریف آمادگی خود را برای پرستاری و مراقبت از نیازمندان و سالمندان اروپایی و آمریکایی ابراز کرد.
بهمحض اعلام این خبر، رسانههای خارجی و عواملشان سر و صدا راه انداختند؛ چون این نامه موضع منفعلانه را به رویکرد فعال تبدیل میکرد و ذهنیت بسیاری از خودحقیرپندارها و غربپرستان داخلی به چالش کشیده میشد و نشان میداد که حرکت خانه طلاب صرفاً یک کار خیریهای عادی نیست، بلکه این جمع تلاش میکند تا در صحنه درگیری با طاغوت نیز تأثیرگذاری کلان داشته باشد. نکته جالب این است که این اتفاق دقیقاً در موج دوم کرونا هم برای خانه طلاب افتاد. بهمحض آنکه این جمع اعلام کرد میخواهد در موج دوم کرونا هم به بیمارستانها برود و مراسم دهه محرم را در کنار بیماران برگزار کند، بیبیسی و ایندیپندنت و مسیح علینژاد و من و تو و … این حرکت طلاب را به چشم آوردند و هیاهو کردند. این یعنی به اندازه خود توانسته بودیم به طاغوت زمان و ابزار رسانهایاش ضربه وارد کنیم.
طلاب جوان در شرایط کرونائی، برای کاهش فشارهای اقتصادی دشمن بر مردم به فکر یک حرکت اجتماعی و خدماترسانی جدی افتادند. انقلابیگری به معنی نق زدن و بذر ناامیدی پراکندن و سیاهنمایی و تهمت و تحریف نیست، بلکه انقلابیگری یعنی خدمت و در میان میدان بودن.
در عین حال بلایا و گرفتاریها فرصتی را فراهم میکنند که انسانها در پی همه امور و دردها و بلکه درمانها و کادر پزشکی و مدیران و … ، او را ببینند و او را بیابند. خود این توجه اساس فتح و گشایش است و در شرایط عادی کمتر رخ میدهد. این حقیقتی است که همه میدانیم، ولی حواسمان نیست. شاید این همان لطافت و رحمت پنهان در دل مشکلات باشد. خدا رحمت کند سردار شهید را که رحمت پنهان در بلایا را بیشتر از رحمت در آسایشها میدانست. حضرت امام هم مصیبتها و بلایا را مظهر رحمت میدانند: « یا مَنْ یُلْتَمَسُ مِنْهُ المخْرَجُ إلى رَوْحِ الفَرَج…»
دعای هفتم صحیفه سجادیه را که رهبری به خواندنش توصیه کردند، ببینید. سراسر بیان این حقیقت است که تو همه کاره عالم هستی. یقین دارم که اگر این نکته باور همه ما شود، رویینتن میشویم. اینک زمانه شکلگیری چنین باوری است که اساس قیام انسانهاست، یعنی زمانه خیزش مردم عالم.
نصرت امام مدد به رهبری و مدد به مردم است.
امسال شاید بیش از هر زمان دیگری باید روضه کاریترین، عمیقترین و کهنهترین زخمی را که بر دل اباعبدالله«ع» مانده بود، یعنی زخم کمک مؤمنانه را بخوانیم. زخمی که همه زخمهای دیگر را معنا میکرد. زخم درد مردم.
یادم میآید روزهای اول تازه میخواستم با بیمارها رفیق بشوم. وارد اتاقی شدم که همه پیرمرد بودند. تا وارد شدم یکی از آنها صدا زد: «آقا! بیا اینجا.» کنار تختش رفتم. گفت: «اون کتابا رو از کنار پنجره ور دار بذار کنار تخت اون آقا.»
منظورش از «اون آقا» پیرمرد دیگری بود که روی تخت کناری دراز کشیده بود. این یکی میخواست همه وسایل همانجایی باشند که دوست داشت. گفتم: «چشم». کتابها را برداشتم و کنار تخت «اون آقا» گذاشتم. پیرمرد دیگری چشمهایش را باز کرد و گفت: «بیا اینجا جوون!» رفتم کنار تختش. گفت: «کیسه سوند مرا خالی میکنی؟ خیلی پر شده.»
نگاهی به کیسه سوند انداختم که پر از ادرار بود. کمی سختم بود، چون تا آن موقع از این کارها نکرده بودم. چیزی نگفتم و رفتم و ظرفی را آوردم و ادرار داخل کیسه را در آن خالی کردم و بردم و در دستشویی ریختم. بوی ادرار داشت حالم را به هم میزد.
دستکشم را عوض کردم و دستهایم را چند بار شستم و برگشتم. کنار یکی از تختها پیرمردی ایستاده بود و مثل پروانه دور و بر تخت پیرمرد دیگری که سنش بالاتر بود میچرخید و خدمت میکرد. پسرش بود که حدود پنجاه سال سن داشت. پدرش هم حدود هفتاد هشتاد ساله بود. صحنه جذابی بود.
وارد اتاق که شدم دوباره پیرمرد اولی صدایم زد. خندهام گرفته بود. رسماً در اتاق پیرمردها گیر افتاده بودم. رفتم و گفتم: «جانم حاج آقا!» گفت: «جوون! یه خواهش دارم، نه نگو.» گفتم: «جانم؟» گفت: «این آب میوه را باز کن و بخور. خواهش میکنم.» من که هنوز بوی ادرار در مشامم بود نمیتوانستم چیزی بخورم.» گفتم: «آخه الان میل ندارم. اجازه بدین میگیرم، بعداً میخورم.» راضی شد. محبتش شرمندهام میکرد.
اجازه بدهید اعترافی بکنم. اوایل از اینکه خدمت میکردم به خود میبالیدم و تصور میکردم کارم خیلی درست است. یک طلبه و این همه خدمت! صد آفرین به من! من واقعاً چقدر خوبم. اما برخورد پیرمردها و صحنه مراقبت پسر از پدر پیرش مثل سیلی به صورتم خورد و مرا به هوش آورد.
هنوز در بهت بودم که پیرمردی افغانستانی با همسرش وارد اتاق شدند. مرد باید بستری میشد و خانمش اصرار داشت که کنارش باشد. حضور در آن اتاق برای پیرزن سخت بود. ولی آمده بود کمک کند. همه چیز مثل یک کلاس درس بود: یک درس طلبگی جدید.
آشیخ! آقای طلبه! نوکری مردم باید بر بستر عشق سوار شود، بیمنت و بیغرور تا یک وقت احساس نکنی کسی هستی و کاری کردهای. تو هیچی. اگر عاشقانه پای کار بودی، این هیچ بودن و بهانهگیریهای این و آن و خدمت به آنها اذیتت نمیکند.
به پیرزن اصرار کردم که برگردد و گفتم: «مادرجان! من اینجا هستم. کمک میکنم.»
پیرمرد وقتی اصرار مرا دید، او هم به همسرش اصرار کرد و بالاخره او را راضی کردیم که به خانه برگردد.
خانه طلاب جوان و هزار طلبه و شیخ و عالم باید سر خم کنند در مقابل عشق و صبر و استقامت این مردم.