فراهم شدن مقدمات هجرت به مدینه

درس هايي از تاريخ تحليلي اسلام

قسمت بيست و هفتم

حجة الاسلام و المسلمين رسولي محلاتي

فراهم شدن مقدمات هجرت به مدینه

باتوجه به بحث گذشته اینک بدنباله ی آن که
موجب اسلام مردم مدینه و هجرت رسولخدا (ص) و مسلمانان به آن شهر گردید توجه کنید،
و این قسمت را ما قبلا در شرح حال رسولخدا (ص) بطور مشروح نگاشته ایم که ذیلا از
نظر شما میگذرد:

در شهر یثرب -که بعدها به مدینه موسوم گردید-
دو قبیله بنام اوس و خزرج زندگی می- کردند و در مجاورت ایشان نیز تیره هائی از
یهود سکونت داشتند که بکار تجارت و سوداگری مشغول بودند و تدریجا سرزمینها و
مزارعی در اطراف شهر خریداری کرده و محله هائی مخصوص بخود داشتند، و تاریخ مهاجرت
این یهودیان به یثرب به سالهای زیادی قبل بر می گشت و طبق برخی از روایات، نخستین
گروهی که بمنظور مجاورت به یثرب آمدند چند تن از بزرگان و دانشمندان یهود بوده که
چون در کتابهای خود دیده بودند که آخرین پیامبر الهی بدان شهر هجرت می کند ولی
زمان آنرا نمی دانستند برای دیدار آنحضرت و ایمان بوی به یثرب مهاجرت کرده و در
آنجا ماندند، و تدریجا فرزندان ایشان       
رو بتزاید گذارده و بکار تجارت و زراعت مشغول شدند.

میان قبیله ی اوس و خزرج سالها آتش جنگ و
اختلاف زبانه می کشید و هر چند وقت یکبار بجان هم می افتادند و گروهی را بخاک و
خون افکنده و گاهی بدنبال جنگ آنکه پیروز می شد خانه و نخلستان قبیله ی شکست خورده
را ویران کرده و به آتش می کشیدند، و بحث در اینکه آیا ریشه ی این اختلاف چه بوده
و از کجا سرچشمه گرفته بود ما را از وضع تدوین این مختصر خارج می کند، و بعید نیست
-چنانچه برخی از مورخین نوشته اند- این جنگ و خونریزی به تحریک و دسیسه ی یهودیان
ساکن یثرب صورت گرفته و آنها برای آنکه به آسودگی بتوانند بکار تجارت و اندوختن
پول و ثروت و تشکیل دادن بانک زمین       
وقبضه کردن اقتصاد و بازار کشاورزی و محصول مردم مشغول باشند صاحبان اصلی
سرزمین یثرب را بجان هم انداختند و این سرگرمی خانمان برانداز را برای آنها فراهم
ساختند و خودشان با آسایش خاطر به تعقیب هدفشان پرداختند. و با اینحال گاهی هم
متعرض یهود میشدند و با آنها نیز بجنگ و ستیز می پرداختند.

یهودیان که اهل کتاب بودند و مژده ی ظهور
پیغمبری را در سرزمین حجاز و هجرت او را بشهر یثرب از علماء و دانشمندان خود شنیده
و در کتابها خوانده بودند، گاهگاهی در بحثها و نزاعهائی که میان آنها و اعراب یثرب
پیش می آمد بآنها می گفتند پیغمبری ظهور خواهد کرد و چون او بیاید ما بدو ایمان
آورده و بدستیاری او شما را نابود خواهیم کرد.

اوس و خزرج روی اختلافات قبلی، خود را برای
جنگ تازه ای آماده می کردند و هر دو دسته می کوشیدند قبائل دیگر عرب را نیز با خود
هم پیمان کرده نیروی بیشتری برای سرکوبی و شکست حریف پیدا کنند تا در هنگام برخورد
و جنگ از قدرت بیشتری برخوردار باشند.

این جنگ که دو سال پیش از هجرت رسولخدا (ص) به
مدینه اتفاق افتاد همان جنگ «بعاث» بود که افراد بسیاری از دو طرف در آن کشته شده
و خانه ها و نخلستانهائی ویران و به آتش کشیده شد.

دو قبیله ی اوس و خزرج بسوی قبائل مکه متوجه
شده و هر کدام درصدد برآمدند تا آنها را با خود هم پیمان و همراه کرده و از نیروی
آنها علیه دشمن خود کمک گیرند.

و طبق نقل ابن اسحاق در سیره، اوسیان زودتر از
قبیله ی خزرج به این فکر افتاده و چند تن از افراد آن قبیله که در راس آنها شخصی
بنام «انس بن رافع» بود بمکه آمدند تا با قریش علیه خزرج پیمان ببندند.

رسولخدا (ص) چنانچه پیش از این گفتیم پیوسته
مترصد بود تا افراد تازه ای را بدین خود دعوت کند، و بخصوص هنگامی که می شنید از
قبائل اطراف و مردم شهرهای دیگر    جزیرة
العرب افرادی بمکه آمده اند خود را بنزد آنها رسانده و اسلام را برایشان عرضه می-
کرد، و بگفته ی ابن هشام: برای حرکت آنحضرت کافی بود که بشنود مرد محترمی           -یا افراد تازه ای- از روسای قبائل یا
گروهی از افراد معمولی آن قبیله بمنظور زیارت یا منظورهای دیگری بمکه آمده که
رسولخدا (ص) بمحض آنکه مطلع می شد از جای برمیخاست و بدنبال آنها میرفت و ایشانرا
بدین خود دعوت کرده و از آنها یاری می طلبید.

وقتی پیغمبر خدا از ورود قبیله ی اوس به مکه
با خبر شد بنزد آنها آمده و پیش از آنکه آنها را به اسلام و ایمان بخدای تعالی
دعوت کند فرمود: من کاری را بشما پیشنهاد می کنم که از آنچه بخاطر آن به این شهر
آمده اید بهتر است.

پرسیدند: آن چیست؟

 فرمود: بخدای یگانه ایمان آورید و اسلام را
بپذیرید، سپس جریان نبوت خویش را به آنها اظهار کرده و چند آیه از قرآن نیز بر
آنها تلاوت کرد.

در میان افراد مزبور جوانی بود بنام ایاس بن
معاذ که چون سخنان رسولخدا (ص) را شنید رو بهمراهان کرده گفت: بخدا سوگند! این مرد
راست می گوید و اینکار بهتر از آنی است که شما برای انجام آن به این شهر آمده اید،
ولی انس بن رافع مشت خاکی برداشته به دهان او زد و او را ساکت کرده گفت: ما برای
اینکار به مکه نیامده ایم، و بدین ترتیب آن مجلس بهم خورد، ولی ایاس در باطن
برسولخدا صلی الله علیه و آله ایمان آورد و با اینکه پس از ورود بمدینه چندان زنده
نبود و بدنبال همان جنگ «بعاث» از دنیا رفت، ولی هنگام مرگ، نزدیکانش دیدند زبانش
به ذکر «الله» گویا است و «لا اله الا الله» و «الحمد لله» می- گوید و همه دانستند
که او در همان دیدار مکه به رسولخدا ایمان آورده و مسلمان شده است.

ولی بر طبق نقل دیگران نخستین کسی که از مردم
یثرب برای پیمان بستن با قریش به مکه آمد دوتن از قبیله ی خزرج بودند بنامهای
اسعدبن زراره و ذکوان بن عبدالقیس. و این در سال دهم بعثت و قبل از شکسته شدن
محاصره ی اقتصادی بنی هاشم بود.

داستان اسعدبن زراره و ذکوان …

طبرسی (ره) در اعلام الوری می نویسد: دو تن از
افراد قبیله ی خزرج بنام اسعدبن زراره و ذکوان بن عبد قیس به مکه آمدند و چون با
عتبة بن ربیعه سابقه ی دوستی و رفاقت داشتند یک سر بخانه او رفته و منظور خود را
بدو اظهار کرده از او خواستند بر ضد اوس با ایشان پیمانی منعقد کند، عتبه در جواب
آنها گفت:

اولا- سرزمین شما از شهر ما دور است و فاصله ی
زیادی میان ما و شما وجود دارد.

و ثانیا- پیش آمد تازه ای در شهر ما اتفاق
افتاده که همه ی فکر ما را بخود مشغول ساخته و مجال هر گونه فکر و کار و تصمیم
گیری را از ما گرفته است و ما را مستاصل و درمانده کرده!

اسعد پرسید: چه کار مهمی است که شما را نگران
کرده با اینکه شما در حرم خدا و محل امن و امانی بسر می برید؟

عتبه گفت: مردی از میان ما برخاسته و مدعی شده
که من رسول و فرستاده ی خدایم. این مرد خردمندان ما را بسفاهت و بی خردی نسبت
داده، به خدایان ما دشنام میدهد، جوانان ما را از راه به دربرده و جمع ما را
پراکنده ساخته است!

اسعد پرسید: چه نسبتی در میان شما دارد و
نسبتش چیست؟

عتبه- او فرزند عبدالله بن عبدالمطلب و از
اشراف و بزرگترین خاندان شهر مکه است!

اسعد که این سخن را شنید به یاد حرف یهودیان
یثرب افتاد که می گفتند: زمان ظهور پیغمبری که از مکه بیرون آید و به یثرب مهاجرت
کند همین زمان است و چون بیاید ما بوسیله ی او شماها را نابود خواهیم کرد! از این
رو تاملی کرده و از عتبه پرسید:

– آن مرد کجاست؟

عتبه گفت: در حجر (اسماعیل) می نشیند.

و چون احساس کرد که اسعد مایل به دیدن او شده
بلافاصله دنبال گفتار خود را گرفته و ادامه داد:

– اما موظب باش با او تکلم نکنی و سخنش را
نشنوی که وی جادوگر است و با جادوی کلام خود، تو را سحر می کند! اسعد گفت: من بحال
عمره وارد مکه شده ام و بناچار برای طواف خانه ی کعبه باید بمسجد بروم پس چه بکنم
که حرف او را نشنوم؟

عتبه گفت: در هر دو گوش خود پنبه بگذار!

اسعد بدستور عتبه پنبه در گوشهای خود گذارده
وارد مسجد شد و به طواف مشغول گردید.

در شوط اول[1]
رسولخدا (ص) را دید که در همان حجر (اسماعیل) نشسته و گروهی از بنی هاشم نیز
اطرافش را گرفته اند، اسعد از آنجا گذشت و چون در شوط دوم به آنجا رسید با خود
گفت: راستی که کسی از من نادان تر نیست آیا می شود که چنین داستان مهمی در مکه
اتفاق افتاده باشد و من بدون اطلاع و تحقیق از حال این مرد بشهر خود باز گردم، چه
بهتر آنکه نزد او بروم و از حال او مطلع گردم و خبر آنرا برای قوم خود در یثرب
ببرم!

بهمین منظور پنبه را از گوش خود بیرون آورده و
بکناری انداخت و نزد رسولخدا (ص) آمده و بعنوان تحیت به رسم مردم آنزمان و بت
پرستان بجای سلام گفت: «انعم صباحا» رسولخدا (ص) سربلند کرده و بدو فرمود: خداوند
بجای این جمله تحیت بهتری را برای ما مقرر فرموده و آن تحیت اهل بهشت است: «السلام
علیکم».

اسعد گفت: ای محمد ما را بچه چیز دعوت می کنی؟

فرمود: شهادت به یگانگی خدا و نبوت خویش و سپس
قسمتی از دستورات اسلام را بر او خواند.

اسعد که این سخنان شنید گفت: «اشهد ان لا اله
الا الله» گواهی می دهم به یگانگی خدا و اینکه توئی رسول خدا، سپس اظهار کرد ای
رسول خدا! پدر و مادرم بفدایت، من از اهل یثرب و از قبیله ی خزرج هستم و میان ما و
برادرانمان از قبیله ی اوس رشته های بریده بسیار هست که امید است خداوند بوسیله ی
تو آن رشته های بریده را پیوند دهد و بدست تو این جدائی و دشمنی بر طرف گردد و
آنوقت است که کسی نزد ما عزیزتر و محبوبتر از تو نخواهد بود …

اسعد سخنان خود را ادامه داده گفت: یکی از
مردان قبیله ی من نیز همراه من آمده و اگر او نیز مانند من این آئین را بپذیرد
امید آن میرود که خدای تعالی بدست تو کار ما را سرانجامی عنایت فرماید.

اسعد پس از این ماجرا بنزد ذکوان آمد و او را
نیز به اسلام دعوت کرد و با سخنان    
تشویق آمیزی که گفت او را نیز بدین اسلام درآورد.

سال یازدهم بعثت و اسلام شش یا هشت تن از مردم
یثرب

طبق برخی از روایات یکسال از ماجرای اسلام
اسعدبن زراره گذشت موسم حج فرا رسید و اسعدبن زراره با پنج تن و یا هفت تن دیگر از
مردم یثرب بمکه آمد و رسول خدا را در عقبه دیدار کرده و به آنحضرت ایمان آوردند،
که در اسامی آنها اختلاف است، و نام             
جابربن عبدالله و عوف بن حارث، و رافع بن مالک در آنها دیده شود.

و اینان پس از این ماجرا به یثرب باز می گردند
و با نزدیکان خود در آن شهر موضوع را در میان گذاشته و آنها را به اسلام دعوت می
کنند و جمعی را به دین اسلام در می آورند.

سال بعد فرا میرسد، و باز هم اسعدبن زراره با
جمعی دیگر در موسم حج بمکه آمده و اینبار با نیرو و جسارت بیشتری نزد رسولخدا (ص)
آمده و قرار دیداری را با آنحضرت در عقبه گذاردند که آنرا عقبه ی اولی مینامند.

پیمان عقبه ی اولی و آمدن مصعب بن عمیر به
یثرب در سال دوازدهم

سال دوازدهم بعثت بود و همانگونه که اشاره شد
اسعدبن زراره با یازده تن دیگر که دوتن آنها نیز از قبیله ی اوس بودند بمکه آمدند
و طبق قراری که گذاردند در عقبه ی منی خدمت رسول خدا (ص) آمده و آنها که ایمان
نداشتند نیز ایمان آورده و با آنحضرت پیمانی بستند که آنرا «بیعة النساء» گفته
اند.

و من پیمان اینگونه بود که «شرک نورزند، و
دزدی و زنا نکنند و فرزندان خود را نکشند، بهتان نزنند …»

و هنگامی که خواستند به شهر خود «یثرب» باز
گردند از رسول خدا درخواست کردند تا کسی را برای تعلیم قرآن و تبلیغ اسلام بهمراه
ایشان به یثرب گسیل دارد.

در میان جوانان مکه که به اسلام گرویده و با
شوق و شور فراوانی قرآن و دستورات دین را فرا گرفته بودند جوانی بود به نام «مصعب
بن عمیر» که بیشتر قرآنی را که تا به آنروز به رسول خدا (ص) نازل شده بود حفظ کرده
و بیاد داشت، و بخاطر پذیرفتن اسلام نیز رنجها و سختیهای زیادی را تحمل کرده بود،
زیرا پیش از آنکه مسلمان شود در خانه ی خود و پیش پدر و مادر از همه محبوبتر و
عزیزتر بود و در وضع مرفهی زندگی می کرد، اما پس از اینکه مسلمان شد مورد بی مهری
پدر و مارد قرار گرفت تا آنجا که او را از خانه ی خود بیرون کردند و چون مسلمانان
به حبشه هجرت کردند با آنان بحبشه رفت، و با گروهی که پس از چندی بمکه بازگشتند
بمکه آمد، و چون رسولخدا (ص) و بنی هاشم در شعب ابی طالب محصور گشتند مصعب نیز با
آنها بود و همه ی آن دشواریها و گرسنگیها و رنجها را در طول آن چند سال تحمل کرده
و به چشم مشاهده کرده بود.

باری رسول خدا (ص) مصعب بن عمیر را برای رفتن
به شهر یثرب انتخاب کرده، و خود همین انتخاب می تواند معرف شخصیت والای مصعب بن
عمیر باشد، و جریانات بعد نیز شایستگی و لیاقت او را در این انتخاب ثابت کرد!

مصعب بن عمیر بهمراه اسعد و همراهان بمدینه
آمد و چند روزی از ورود او بشهر یثرب نگذشته بود که گروهی از جوانان خزرج به اسلام
گرویدند و کمتر خانه ای بود که چون افراد آن خانه گرد هم جمع می شدند سخن از دین
اسلام و رسول خدا (ص) بمیان نیاید.

اسعد بن زراره هر روزه مصعب را با خود برمی
داشت و به هر کجا انجمنی از خزرجیان میدید او را می برد و آنها را به اسلام دعوت
می نمود تا روزی بفکر قبیله ی اوس افتاد و بمصعب گفت:

دائی من «سعد بن معاذ» از روسای قبیله ی اوس[2]
و مردی خردمند و بزرگوار است و در میان تیره ی «عمروبن عوف»نفوذ و سیادتی دارد و
اگر بتوانیم او را بدین اسلام وارد کنیم کار ما تمام و کامل خواهد شد اکنون بیا تا
بمحله ایشان برویم، مصعب پذیرفت و بهمراه اسعد بمحله سعدبن معاذ امد و سر چاهی (که
معمولا محل اجتماع مردم بود) نشست و جمعی از نوجوانان گردش را گرفته و مصعب برای
آنها قرآن میخواند. این خبر بگوش سعدبن معاذ رسید و او شخصی را که نامش «اسیدبن
حضیر» و از بزرگان قبیله (ودلاوران) ایشان بود. خواست و بدو گفت: خبر بمن رسیده که
اسعدبن زراره بمحله ی ما آمده و جوانی قرشی را با خود آورده و جوانهای محله ی ما
را از راه بدر کرده اینک بنزد او برو و از اینکارش جلوگیری کن.

«اسید» حرکت کرد و چون چشم اسعد به او افتاد
به مصعب گفت: این شخص مرد بزرگی است و اگر به آئین ما درآید در پیشرفت کار ما
تاثیر بسیاری دارد، و چون اسید بنزد آنها رسید گفت: ای ابا امامة (لقب اسعد بوده)
دائی تو مرا فرستاده و می گوید: بمحله ی ما میا و جوانان ما را از راه بیرون نبر و
از خشم قبیله اوس بر جان خویش بیمناک باش!

مصعب رو به اسید کرده گفت: ممکن است قدری
بنشینی تا ما مطلبی را بتو عرضه داریم اگر دوست داشتی آنرا بپذیر و اگر دوست
نداشتی ما از اینجا دور خواهیم شد.

اسید پذیرفت و نشست، مصعب نیز یک سوره از قرآن
را برای او خواند … آیات جانبخش قرآن (که لابد بالحن و صوت حجازی مصعب همراه
بوده ) چنان در دل اسید اثر کرد و روح او را جذب کرد که بی اختیار پرسید:

هر کس بخواهد به این دین درآید چه باید بکند؟

مصعب گفت: باید غسل کند و دو جامه ی پاک بپوشد
و شهادتین را بر زبان جاری سازد و نماز بخواند.

اسید که شیفته آئین مقدس اسلام شده بود و می
خواست هر چه زودتر در زمره ی پیروان قرآن درآید در کنار خود آبی که در آن غسل کند
جز همان چاهی که بر سر آن نشسته بودند ندید از این رو خود را با همان لباسی که در
تن داشت بدرون چاه انداخت و سپس از چاه بیرون آمد و جامه اش را فشار داده پیش مصعب
آمد و گفت:

– اکنون بگو چه باید بگویم؟ مصعب شهادتین را
به او یاد داد و اسید گفت:

«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا
رسول الله».

آنگاه دو رکعت نماز هم به او یاد داده و اسید
انجام داد، و چون خواست برود رو به اسعد کرده گفت: من هم اکنون دائیت سعد را هم
پیش شما می فرستم و کاری می کنم که او به نزد شما بیاید، این را گفت و بطرف خانه ی
سعد حرکت کرد.

سعدبن معاذ در خانه نشسته و چشم براه اسید بود
که ناگاه اسید را دید می آید اما وضع حال او دگرگون است.

سعد به نزدیکانش گفت: سوگند می خورم که اسید
غیر از آن اسیدی است که از پیش ما رفت، و عوض شده! و چون از ماجرا مطلع شد خودش
بلند شد و بنزد مصعب آمد، مصعب نیز سوره ی مبارکه ی «حم تنزیل من الرحمن الرحیم
…» را برای او خواند.

مصعب گوید: بخدا سوگند همینکه آن سوره را گوش
داد پیش از آنکه سخنی بگوید ما اسلام را در چهره اش خواندیم (و دانستیم که آن سوره
کار خود را کرده و نور قرآن در دلش تابیده است).

سعد -با شنیدن همان سوره- کسی را بخانه اش
فرستاد و دو جامه ی پاک برای او آوردند آنگاه غسل نموده شهادتین را بر زبان جاری
کرد و بدنبال آن، دو رکعت نماز خواند، آنگاه دست مصعب را گرفت و بنزد خود برد و
گفت:

– از این پس آزادانه آئین خود را بر مردم
آشکار و ترویج کن و از کسی بیم نداشته باش.

سپس بمیان قبیله ی عمروبن عوف آمد و فریاد زد:

ای بنی عمرو بن عوف! هیچ مرد و زن و پیر و
جوانی در خانه نماند و همگی بیائید. و چون همه آمدند گفت: مقام و مرتبه من در نزد
شما چگونه است؟

همه گفتند: تو بزرگ ما و فرمانروای ما هستی و
هرچه دستور دهی انجام خواهیم داد.

سعد گفت: سخن با شما: مردانتان و زنانتان و
بچه هایتان بر من حرام است مگر اینکه این دو جمله را گواهی دهید: «لا اله الا
الله، محمد رسول الله» و سپاس خدایرا که ما را به این آئین، گرامی داشت و این محمد
همان پیغمبری است که یهود از ظهورش خبر می دادند.

و چون بازگشتند خانه ای نبود که پس از شنیدن
سخنان سعد مرد مسلمان یا زن مسلمانی در آن وارد نشود و بدین ترتیب آئین مقدس اسلام
بسرعت در مدینه انتشار یافت و پیروان بسیاری از هر دو قبیله ی اوس و خزرج پیدا
کرد، و مصعب بن عمیر نیز با قدرت و نیروی بیشتری شروع به تبلیغ دین اسلام کرده و
جریان کار خود را نیز مرتبا به رسول خدا (ص) گزارش میداد، پیغمبر خدا نیز به
مسلمانانی که در مکه بودند و تحت شکنجه و آزار مشرکان قرار داشتند دستور داد به
مدینه مهاجرت کنند و تدریجا مقدمات هجرت فراهم می شد.

ادامه دارد



[1]
طواف خانه ی کعبه
مرکب از هفت شوط است، و هر بار که بدورخانه می گردند آنرا یک شوط می- گویند.