گفته ها و نوشته ها

گفته ها و نوشته ها

اندیشۀ کا ربت پرستی

تا یک سرموئی از تو هستی باقیست  
اندیشۀ کا ربت پرستی باقیست

گفتی بت پندار شکستم،رستم   آن که
زپندار شکستی باقیست   (سعدی)

راز روز ازل

آن را ز که از روز ازل در دل ما بسود     
را ز دل گنجینۀ اسرار خدا بود

از گل نه اثر بود،نه ازنالۀ بلبل                کاین زمزمۀ عشق بی باد صبا
بود  (مخفی ،ریب النساء)

درد عشق را نهایت نیست

عشق بازیچه و حکایت نیست       درره
عاشقی ،شکایت نیست

حسن معشوق را چو نیست کران   درد عشّا
ق را نهایت نیست  (سنائی غزنوی)

حقگوی نترس

طاووس یمانی گوید:

مردی یمنی را دیدم که پیش حجا ج بن یوسف ایستاده بود و با او مناظره می کرد و
سؤالهای او را جواب مردانه می داد.حجاج حغال برادرخود رااز اوپرسید که درولایت یمن
حاکم بود.گفت:ای مرد،چونگذاشتی محمد بن یوسف را که حاکم شما است؟گفت:بهغایت فربه و
بزرگجثّه و ترو تازه!گفت:از بدن او نمی پرسم،ا زعدلو انصاف او می پرسم!گفت:بی رحمی
،ظالمی،فاسقی ،فاجری ،سفّاکی و بی باکی است.گفت: چرا شکایت او را به بزرگتر ازاو
نبرید تا ظلم ا ورا ازشمادفع کند؟ گفت:آن کس که از او بزرگتر است،هزار بار از او
ظالم تر است.گفت:مرامیشناسی؟گفت:بلی تو حجاج بن یوسفی و او برادر تو است!گفت:از من
نترسیدی که این سخنان درست دررویمن گفتی؟ گفت:هرکه ازخدای ترسد از غیر او نترسد
وهرکه حق گوید ا زباطل نیندیشد. گفت:از قبائل عرب ،کدام برتر است؟ گفت:بنی هاشم
زیرا که محمد رسول اله (ص) از آن قبلیه است.گفت:کدام قبیله بدتر است؟گفت:ثقیف که
تو و برادرت ازآن قبیله اید…

سرگذشتم این دو حرف است

هزاران سال با فطرت نشستم   به او
پیوستم و از خود گسستم

ولیکن سرگذشتم این دو حرف است   
تراشیدم،پرستیدم ،شکستم (اقبال لاهوری9

کعبه  ابرویت

ای کویتو قبله گاه ارباب قبول    بی
سجده تو طاعت مانا مقبول

محرا ب بلندکعبۀ ابرویت        کز دور
مرا به سجده دارد مشغول (محتشم کاشانی)

افراد یکه خود و دیگران را گرفتا ر می سازند

حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: ده نفرهسند که هم خود و هم دیران را
گرفتار می سازند:

1ـ کسی که اندک دانشی دارد و می خواهد به مردم دانش فراوانی بیاموزد.

2ـ مرد بردبار و حلیمی که دانشش بسیار است ولی با هوش نیست.

3ـ کسی که به دنبلا چیزی می رود که به دستش نخواهد رسید و شایستگی ان همه تلاش
رانیز ندارد.

4ـ زحمت کشی که صبر و حوصله ندارد.

5ـ انسان پرحوصله ای که از علم و دانش برخوردار نیست.

6ـ عالم و دانشمندی که نظر اصلاحی ندارد.

7ـ صلاح اندیشی که علم ندارد.

8ـ عالمی که دلبند دنیا است.

9ـ کسی که به مردم دلسوز است ولی ا زآنجه خود دارد بُخل می ورزد و ازکیسۀ
دیگران می بخشد.

10ـ دانش آموزی که با دانشمند تر از خود،ستیزه کند وچون مطلبی به او بیاموزد
از او نپذیرد.

هرکه هر چه ندارد می طلبد

روزی یکی از سرکردگان فوج  ژرمن به
(ناپلئون بناپارت) شاه فرانسه از روی فخریّه و مباهات اظهار داشت:عساکر ما برای
کسب شرف و بزرگی جنگ می کنند و عساکر فرانسه فقط برای تحصیل مال .ناپلئون جوا ب
داد: همین طور است که ملتفت شده ای .البته هرکس مایل است آنجه را که دارانیست ولو
به جنگ باشد.تحصیل نماید.سردار ژرمنی از این جواب ناپلئون خجل و شرمنده شد.

خرس قوی هیکل!

جهانگردی که خیلی تنومند و قوی بود ،تازه از جنگل بازگشته بود و با حرارات
زیادی برای یکیاز دوستانش مشاهدات خودرا تعریف می کرد.ضمن صحبت چینن می
گفت:بالاخره وقتی وارد اطاق شدم،بایک خرس قوی هیکل و مهیبی مصادف شدم! آیا حدس می
زنی  چه کردم؟ رفیقش با خونسردی جواب
داد:لابد آیینه را شکتی !

سربه کار انداختن

شخصی خسته ومانده به منزل آمد.همسرش به او گفت:چرا اینقدر خسته ای؟گفت:امروز
اینقدر سرم را به کارانداخته ام که خسته شده ام.گفت: مثلا چه کارکرده ای؟ کتابی
تألیف کرده ای یا مقاله ای درروزنامه ای نوشته ای؟گفت:نه !این کارها را نکرده
ام.ولی قریب صد کلاه را برسرم گذاشتم ،هیچکدام به اندازه ام نبود،این است که سرم
خیلی شده است!!

خدا را شکر

مردی گناهکار را از طرف حاکم احضار کردند تا به مجازات برسانند.گناهکار که
درباغ خود، درختهای به و انجیز بسیاری داشت،فکر کرد یک سبد به برای حاکم،تحفه برد
بلکه ا زمجازات رهائی یابد.امّا زنش او را منع کرد وگفت: به گزان است و نتیجههم
معلوم نیست ،بهتر است یک سبد انجیر ببری که اگر حاکم آدم مهربانی باشد،همانکفایت
می کند و اگر نه قیمت آن اقلا کم است.مرد دهقان همین کار را کرد ولی حاکم ـ که ا
زرشوه اوقاتش تلخ شده بود،حکم کرد دهقان را همان جا واداشته و انجیرها را دانه
دانه به صورت او بردند تا تمام شود.مرد دهقان درموقع اصابت انجیرها ،پیوسته خدا
درا شکر می کردو میگفت: الهی !الحمدلله !خدایا،هزار مزتبه شکر! حاکم پرسید: شکر
گفتن برا ی چیست؟ جواب داد:خدا را شکر می کنم که به حرف زنم گوش دادم و انجیرآوردم
،والاخودم می خواستم یک سبد به بیاورم و اگر به آورده بودم ، حالا از ضربات آن
صورتم له شده بود!

تندرستی طبیعی و تندرستی مصنوعی

دکتر الکسیس کارل درکتاب (انسان موجود ناشناخته )می نویسد: به طوری که می
دانیم دو قسم تندرستی وجود دارد:یکی طیعی 
دیگری مصنوعی، ما تندرتی طبیعی را که ا زمقاومت بافت ها دربرابر بیماریهای
عفونی و استحاله ا و تعادل دستگاه عصبی ناشی می شود،گرامی می داریم،نه سلامتی مصنوعی
را که بررژیمهای غذائدی وتزریق واکسنها و سرمها ومحصولات غدد داخلی و ویتتامینها و
آزمایشهای مکرّر طبی و پرستاریهای پرخرج پزشکان و بیمارستان ها متکی است.انسان
باید پچنان ساخته و پرداخهته شود که به این مسائل نیازمند نباشد.علم طب روزی به
بزرگترین پیروزی خود نایل خواهد شد که بتوانند آثار بیماری رااز میان بردارد تا
آدمیان ا زلذّت و مسرّتی کهمحصول تکامل اعمال بدنی وروانی است،برخوردار شوند.این
مفهوم تندرستی با انتقاداتی سخت مواجه خواهد شد یرا با طرز تفکر امروزین ما موفق
نیست.طب کنونی به ایحجاد تندرستی مصنوعی و با نوعی تندرستی فیزیولوژی ،سوق داده
شده وکمال مطلوب این علم دخالت دراعمال بافتها و اندامها ،به کمک مواد شیمیائی و
تحریک یا ترمیم اعمال نارسا و افزایش مقاومت بدن دربرابرعفونتها و تسریع واکنش
بافتها علیه عوامل بیماری زاست.ماهنوز بدن انسان 
را چون ماشینی می انگاریم که خوب ساخته شده و قطعات آن پیوسته نیازمند
ترمیم است!.

دکتر وظیفه شناس

یک دکتر جراح درخیابان ،یکی از دوستانش را دید که با چوبدستی را ه می رفت،زیرا
یک پایش را از دست داده بود.دکتر جراح گفت:چه شده است؟مرد جواب داد:از نردبان
افتادم ،پایم شکست و دکتر آن را برید! دکتر گفت:او برای عمل جراحی بریدن،

چقدر پول از تو گرفت؟ جواب داد:دو هزار تومان! دکتر گفت:آه! چقدر زیاد!من با
پانصد تومان حاضر بودم هر دو پای تو را قطع کنم!

دنبه بی چربی!

روزی سلطان محمود به دارالمجانین رفت،از دیوانه ای پرسید:چه میل داری؟گفت:دنبه
گوسفند! سلطان دستور داد تا ترب برایش بیاورید و گفت:این دنبه است!او هم بگرفت و
همی خورد وسرجنبانده به سلطان درنگریست. سلطان پریسید: سب سرجنباندن چیست؟ دیوانه
گفت:تا تو پادشاه شده ای ، از دنبه ها چربی رفته است!

ضمن شرط من بود!

بهلول عاقل برگروهی گذشت که زیرسایۀ درختی نشسته  بودند.آنها به خود گفتند:بیائید بهلول را به
مسخره بگیریم .به او گفتنتد :ای بهلول ،ده درهم بگیر و برفراز این درخت بالا برو
بهلول پذیرفت و ده درهم را گرفت.آنگاه به آنها گفت: بروید پلّه بیاورید تا بالا
روم !گفتند این ضمن شرط ما نبود.بهلول گفت :ولی ضمن شرط من بود.

طمعکارتر از اشعث

روزی  از اشعث پرسیدند،آیا از خودت
طمعکارت ردیده ای ؟ گفت:آری! روزی درکوچه ای می رفتم و بالای سرم مرغان زیادی را
دیدم کهپرواز می کنند. من هم دامن خود را به دست گرفتم و درپیش رو نگهداشتم.ناگهان
یکی از همسایگانم ا زپهلوی من گذشت و گفت:آقای اشعث !دامنت ار چرا به دست گرفته ای
؟گفتم:زیرا ممکن است،یکی از این مرعان درحین پرواز تخمی بیفکنند و اگ ردردامن من
بیفتد سالم بماند و نشکنند! بعدا چون به خانه رسیدم پس ا زلحظه ای دیدم درمی زنند
.در را گشودم ،دیدم پسر همان همسایه است .گفتم: چه می خواهی؟ گفت:پدرم می گوید:
چند دانه ازآن تخم مرغ ها را برای ما بفرستید!وانصاف دادم که او ازمن طمعکارتر
است.