گفته ها و نوشته ها

گفته‌ها و نوشته‌ها

زکوي تو رفتن

خدا مرا به فراق تو مبتلا نکند                           نصيب
دشمن ما را نصيب ما نکند

من و زکوي تو رفتن زهي خيال محال                 که
دام زلف تو هرگز مرا رها نکند

«اديب نيشابوري»

***

حاشا که من …

حاشا که من از حاک درت برخيزم                     و
زلعل لب چون شکرت برخيزم

درآرزوي زلف خم اندر خم تو                             چون
موي شدم که زسرت برخيزم

«اوحد الدين کرماني»

اخلاق ستوده

امام صادق(ع) فرمود:

اخلاق ستوده ده تا است. اگر توانستي که آنها را درخود فراهم آوري، پس چنين
کن زيرا گاهي در شخصي پيدا مي‌شود که در فرزندش نيست و گاهي در فرزندش هست و در پدر
نيست و گاهي در بنده و در آزاده نيست.

آن ده خصلت عبارتند از:

1- راستي و صداقت همراه با جاعت.

2- راستگوئي و پرهيز از دروغ.

3- اداي امانت.

4- صله رحم و پيوستگي با خويشان.

5- مهمان‌نوازي.

6- دادن غذا به سائلان و مستمندان.

7- کارهاي نيک ديگران را پاداش دادن.

8- حمايت از همسايه.

9- پشتيباني از دوستان.

10- حيا که سرآمد همه آنها است.

سير و سلوک سالکان

بعضي از اهل وحدت مي‌گويند:

سالکان بر دو قسم‌اند: قسمي ارضي و قسمي سماوي. يعني قسمي سير و سلوک در
ارض مي‌کنند و بعضي طيران و جولان در سما مي‌کنند. مرکب سالکان ارضي، ذکر است و
براق سالکان سماوي، فکر است.

***

بالاترين آرزوي سقراط

پيش از آنکه سقراط را محاکمه کنند، از وي پرسيدند: بزرگترين آرزوئي که در
دل داري چيست؟ پاسخ داد: بزرگترين آرزوي من اين است که به بالاترين مکان«آتن» صعود
کنم و با صداي بلند به مردم بگويم: «اي دوستان! چرا با اين حرص و ولع، بهترين و
عزيزترين سالهاي زندگي خود را به جمع ثروت و سيم و طلا مي‌گذرانيد، در حالي که
آنگونه که بايد و شايد در تعليم و تربيت اطفالتان که مجبور خواهيد شد، ثروت خود را
براي آنها باقي بگذاريد، همت نمي‌گماريد؟!».

صليب يا الاغ به گردن!

در زمان مامون، مردي مسيحي، صليبي ساخته و به گردنش آويخته بود. ابن ميثم
که از دانشمندان بزرگ آن زمان بود، از او پرسيد: چرا صليب به گردنت آويخته‌اي؟

گفت: براي اينکه اين صليب، شبيه آن چيزي است که عيسي(ع) را بر آن به دار
کشيدند. ابن ميثم گفت: آيا عيسي ميل داشت که بر چنين چيزي سوار، يا آويخته شود؟

گفت: نه

گفت: آيا عيسي سوار الاغ مي‌شد و براي انجام کارهاي خود از آن استفاده مي‌کرد
يا نه؟

گفت: آري.

گفت: آيا عيسي دلش مي‌خواست که الاغش زنده بماند و به او خدمت کند؟ گفت:
آري!

ابن ميثم گفت: بنابراين چرا چيزي را که عيسي در زمان حياتش با ميل و رغبت
بر آن سوار مي‌شده، رها کرده‌اي و چيزي را که هنگام مرگش بر آن آويخته شده و هيچ
علاقه‌اي هم به آن نداشته به گردن آويخته‌اي؟! روي اين حساب آيا بهتر نبود که بجاي
صليب، يک الاغ به گردنت مي‌آويختي و خاطره زندگي عيسي(ع) را هميشه زنده نگه مي‌داشتي؟!.

هر چيزي از خوب و بدي است

هر چيزي از خوب و بدي است. باد: وقتي مطراگري حله بهاران کند و وقتي خرقه
کهنه خزان از سر برکشد. آتش: وقتي از نزديک، خرمن مجاوران خود سوزاند و وقتي از
دور، سرگشتگان ره گم کرده را به مقصد خواند. آب: گاه سينه جگر تشنگان را تازه دارد
و گاه سفينه را چون لقمه در گلوي اميد مسافران شکند. خاک: در همان موضع که سر سنان
خار تيز کند، سپر رخسار گل، مدور گرداند.

خبري نيست که نيست

شورش عشق تو در هيچ سري نيست که نيست

                                                        منظر
روي تو زيب نظري نيست که نيست

نه همين از غم او سينه ما صد چاک است

                                                        داغ
او لاله صفت بر جگري نيست که نيست

موسئي نيست که دعوي انا الحق شنود

                                                        ورنه
اين زمزمه اندر شجري نيست که نيست

چشم ما ديده خفاش بود ورنه ترا

                                                        پرتو
حسن به ديوار و دري نيست که نيست

گوش اسرار شنو نيست وگرنه اسرار

                                                        برش
از عالم معني خبري نيست که نيست

«حاجي ملاهادي سبزواري»

***

از خود بگذشتيم

نه طالب دنيا و نه مشتاق بهشتيم               با دولت وصلت ز کف اين هر دو بهشتيم

با او نرسيديم و خود اين عيب نباشد             به زين هنري چيست که از خود بگذشتيم

«قم ـ سيد محمد طباطبايي»

ديده در هجر تو خونابه ز مژگان مي‌ريخت

دل شيدايي ما سخت گرفتار تو بود          

نه گرفتار، که ديوانه و بيمار
تو بود

گرچه از ديده نهان سيرت پاک تو وليک               

ديده بر صورت و دل، واله
ديدار تو بود

هر که سر داشت چو منصور بصحراي جنون

                                                        سر
بدارت شده، شيداي سردار تو بود

ديده در هجر تو خونابه ز مژگان مي‌ريخت

                                                        هر
دلي، سوخته از آتش غمبار تو بود

تو و شبهاي دراز و دل آکنده ز راز     

                                                        عالمي،
بي‌خبر از عالم اسرار تو بود

زاهد از ساغر و پيمانه، خبر هيچ نداشت

                                                        ور
نه او نيز کنون همسفر و يار تو بود

راهيان ره ميخانه تو را مي‌خواندند

                                                        غافل
از آنکه مي اندر کف خمار تو بود

يوسفا! خال لبت بر سر بازار چه کرد

                                                        که
اميد«دل» ما، نقد، خريدار تو بود

«قم ـ سيد محمد طباطبايي»

يک ليره بدهيد

فرهاد ميرزا به علم و فضل خود در زمينه ادبيات عجب کرد و با غرور گفت: هر
کس يک غلط املائي از من بگيرد، يک ليره طلا به او خواهم داد. سپس کاغذي نوشت به
نوکرش داد و گفت: اين نامه را ببر خدمت حضرت حجة الاسلام آقاي حاج ملاعلي کني،
ممهور کند و بياور.

شيخي از طلاب در حضورش نشسته بود. گفت: حضرت اجل! يک ليره بدهيد! زيرا
ممهور غلط است. مهر فارسي است و در صيغه عربي بر وزن اسم مفعول نمي‌آيد. بايد
بفرمائيد: مختوم کند.

شاهزاده يک ليره داد. اما در اين صدد بود که اين اشتباه را جبران کند.
خواست عذر آن را چنين بياورد که وانمود سازد، مريض بود، توجهي به صحت و سقم کلام
خود نداشته، لذا گفت: من امروز حالم خوب نبود و صبح، مقداري خاکشير خوردم.

شيخ گفت: يک ليره ديگر مرحمت فرمائيد! خاکشير غلط است و خاکشي صحيح است و
شاهزاده يک ليره ديگر هم داد و باب سخن را گردانيد و از اين در داخل شد که شيخ را
تجليل کند و ادبيت او را تحسين نمايد تا دليل بر فضل خودش هم باشد. گفت: آقاي شيخ!
شما واقعا مرد دانشمندي هستيد و من تا کنون غبن داشتم که از محضر شما استفاده کنم.

شيخ گفت: لطفا ليره سوم را هم بدهيد، زيرا بايستي غبن را به فتح باء
بخوانيد نه به سکون باء چنانکه نصاب هم مي‌گويد: «غبن در زرها زياد است و غبن در
رأيها» شاهزاده با کمال انفعال و تعجب ليره سوم را داد و از جا برخاست و به اندرون
رفت.

بلاء و علاء!

در مازندران زماني«علاء» نام حاکمي بود سخت ظالم. خشکسالي روي نمود. مردم
براي نماز استسقا و طلب باران از شهر بيرون رفتند. چون از نماز فارغ شدند، امام بر
منبر دست به دعا برداشت و گفت: «اللهم ادفع عنا البلاء و العلاء» ـ خداوندا، بلاء
و علاء را از ما دفع کن!

بيرق حضرت عباس

موقعي که کنسول روس در آغاز قيام ستارخان، او را با وعده و وعيد دعوت مي‌کرد
که دست از قيام بردارد و به حمايت از سياست روس درآيد و بيرق آن کشور را بر بالاي
خانه خود بزند!

او در جواب با صداي بلند گفت: آقاي کنسول! من مي‌کوشم که دولتهاي ديگر هم
زير بيرق اسلام و حضرت عباس درآيند، آن وقت شما مرا به زير بيرق روس مي‌خوانيد؟!

بازي روزگار

مردي به ديوان محاسبات هارون الرشيد راه يافت. دفتري را گشود، در يکي از
صفحات نوشته شده بود: چهارصد هزار دينار بابت بهاي خلعت جعفر برمکي. دفتر را ورق
زد، در صفحه ديگري نوشته شده بود: ده قيراط جهت خريدن بوريا براي سوزاندن جسد
جعفر! تاريخ اين دو نوشته را مقايسه کرد، فقط چهار روز فاصله داشت.

از سوز غمت…

ميهن از سوز غمت در هيجانست امام               نضهتت
مايه الهام جهانست امام

بهر نابودي و ويراني بنياد هستم                   خون جوشان تو چون سيل روانست امام

تا قيامت ز قيام تو قيامت برپاست                     وز
قيام تو پيام تو عيانست امام!

برق عدلت زند آتش به سيه خرمن ظلم         که به قهر تو دو صد شعله نهانست امام

رزم و عزم تو بما درس شهامت آموخت           نقش اخلاص تو سرمشق جهانست امام

تا شدي غرقه گل در چمن لطف و صفا                       بلبل
از هجر رخت در طيرانست امام

انقلاب به جهان درس فضيلت آموخت                 عالم
از عزم تو انگشت دهانست امام

شد«حميد» از غم تو خون به دل و پاره جگر         داغ
تو در دل هر پيرو جوانست امام

«ملاير ـ حميد هنرجو» ـ (دانش ‌آموز راهنمائي)