گفته ها ونوشته ها

گفته ها ونوشته ها

حرفت قبول نیست

ثروتمندی از روستاهای کوه نشین، باری بر شترش نهاده که یک طرف آن گندم و طرف
دیگر سنگ بی ارزش بیابان بود، خود او هم مغرورانه در وسط بار سوار شده بود و در
نتیجه شترش به زحمت حرکت می کرد.

مرد دانایی بر او عبور نمود، از آن احمق شتر دار متعجب و برای شترش به ترحم
آمد، بدو گفت: از شترت پائین آی! وقتی که پایین آمد، لنگه سنگ را به دور ریخت و
لنگه گندم را به دو قسمت کرد (تا توازن حفظ شود) و بر شترش نهاد و گفت: حالا آسوده
سوار شو، برو بارت سبک و اشترت راهوار گشت.

هنگامی که حرکت نمود، مرد دانشمند به او گفت: اینطور بهتر نیست؟ جواب داد:
چرا، اما یک سوال داشتم: تو که اینقدر می دانی، خودت چند اشتر داری و با این هنر و
حکمت و عقل، چرا با پای برهنه می گردی؟ جواب داد: من اهل علم و فکر و آگاهی هستم،
شتر ندارم.

مرد روستائی گفت:» اشتر نداری، حرفت قبول نیست! پائین آمد، دوباره بارش را
مانند اول قرار داد و به را خود ادامه داد.

حرف حق

شخصی در حرم حضرت ابوالفضل از زائر دیگر پرسید: ابوالفضل امام چندم است؟ آن
مرد گفت: اینجا نمی گویم، بیا در خانه! وقتی به در خانه او رسید در جواب گفت:
اصلاً حضرت ابوالفضل امام نیست سپس قرار کرد به منزل خود در خانه اش را بست و در
حال وحشت و اضطراب به زن خود گفت: اثاث خانه را جمع کن از این شهر فرار کنیم،
مبادا جدّش کمر ما را بزند.

زن گفت: تازه حرف حقی زده ای چرا می ترسی؟

گفت: ای زن! تو، ناقص العقلی وگرنه تمام اشخاصی را که در طول تاریخ بنا حق
کشته اند و یا اسیر و تبعید نموده اند، از برای آن است که حرف حقی زده اند!!

آن کس که خریدار تو باشد

یوسف شود آن کس که خریدار تو باشد      
عیسی شود آن خسته آن که بیمار تو باشد

از چشمه خورشید، جگر سوخته آید          
هر دیده که لب تشنه دیدار تو باشد

«صائب تبریزی»

سای که نکوست

تا منزل آدمی سرای دنیاست                          کارش همه جرم و کار حق
لطف و عطاست

خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود            
سالی که نکوست از بهارش پیداست

«شیخ بهائی»

علائم ظهور

امام صادق (ع) در حدیثی طولانی، علائم ظهور حضرت حجت (عج) را بیان کردند که به
برخی از آنها اشاره می کنیم:

1- هنگامی که بدبینی، ظلم و ستم عالم را فراگرفته.

2- قرآن فرسوده و بدعتهائی از روی هوا و هوس در مفاهیم آن آمده.

3- آئین خدا عملاً بی محتوا شده مانند ظرفی که آن را واژگون سازند.

4- اهل باطل بر اهل حق، پیشی گرفته اند….

5- هنگامی که ببینی مداحی و چاپلوسی فراوان شده.

6- آشکارا شراب نوشیده می شود.

7- راه های خیر بسته و راههای شر مورد توجه قرار گرفته.

8- حلال تحریم شده و حرام جائز شمرده شود.

9- قوانین و احکام دین طبق تمایلات اشخاص تفسیر گردد.

10- افراد با ایمان فقط در دلشان ابراز تنفر از فساد کنند.

11- سرمایه های عظیم در راه خشم خدا صرف گردد.

12- رشوه خواری در میان کارکنان دولت، رایج گردد.

13- پستهای حساس به مزایده گذارده شود، ….

14- و هنگامی که ببینی اگر کسی اقدام به امر به معروف و نهی از منکر کند، به
او توصیه می کنند که این کار وظیفه تو نیست.

15- مساجد پر از کسانی که از خدا نمی ترسند.

16- مردم به وقت نماز بی اعتنا می شوند.

17- حتی کمک به نیازمندان با پارتی بازی صورت می گیرد، نه برای خدا ….

تو خدائی یا جبرئیل؟!

عربی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده
اند. گفت: اسلام علیک یا الله!! گفت: من الله نیستم. گفت: اسلام علیک یا جبرئیل!
گفت: من جبرئیل نیستم. گفت: الله نیستی، جبرائیل نیستی، پس چرا آن بالا رفته تنها
نشسته ای؟! تو نیز در زیر آی و در میان مردمان بنشین.

فرزندناخلف

از حکیمی پرسیدند: فرزند ناخلف چگونه است؟

گفت: مثل انگشت ششم است که اگر او را ببرند درد می گیرد و اگر بگذارند، معیوب
است.

دین به دنیا مده….

ای سنائی زجسم و جان تا چند       
برگذر زین دو بینوا دربند

دین به دنیا مده که هیچ همای        
ندهد پر به پرنیان و پرند

غفلتت خوش همی نمایاند             مهر
جاه وزروزن و فرزند

کی بود کاین نقاب بردارند           تا
بدانی تو طعم زهر از قند

زاهد قلابی

شیخ عبدالسلام بصری با نسبت دادن کرامت و احوال غیبی به خود، جمعی را فریفته و
در اطراف خود جمع کرده بود. برای فریب بیشتر مریدان، روزی در محراب مسجد بصره در
حین خواندن نماز ناگهان گفت: کخ کخ! مردم تعجب کردند. گفت: من که اینجا مشغول نماز
بودم، دیدم سگی داخل کعبه شد، با کخ گفتن، او را از اینجا بیرون کردم تا خانه خدا
را آلوده نکند. مریدان خوشحال شدند و آن را از کرامتهای شیخ دانستند.

یکی از آن مریدان خر مقدس، کرامتهای شیخ را برای زن خود بیان کرد. آن زن آگاه
برای رسوا کردن شیخ قلابی، از طریق شوهرش روزی شیخ مریدان را به مهمانی دعوت کرد و
برای هر یک ظرفی از غذا و بر روی آن مرغی پخته گذاشت اما مرغ شیخ را در زیر غذا
پنهان نمود.

شیخ عصبانی شد و گفت: چرا به من اهانت شده و ظرفی بدون مرغ آورده ای؟ ناگهان
آن زن زیرک و آگاه فریاد زد: ای کسی که از مسجد بصره، سگ را در کعبه مشاهده می
کنی، چگونه جوجه را زیر مشتی برنج نمی بینی؟! او خجل شد و پرده از چهره عوامفریبش
برداشته شد.

دزدان عصا

در شهر صیدا پس از نماز ظهر، یکی از نمازگزاران برخاسته روی پله اول منبر
ایستاد و فریاد زد: ای مؤمنین! بدانید که روز قبل در همین مکان عصای مرا دزدیده
اند و من سارق را شناخته ام و او الآن در همین مسجد است و اکنون از بردن نام او
خودداری می کنم به شرطی که امشب عصا را از بالای در به داخل منزلم بیاندازد، منزل
من هم وصل به دیوار همین مسجد است اگر نیاورد، فردا او را در همین مسجد رسوا کنم.

یک هفته بعد یکی از مؤمنین پرسید که راستی آن دزد، عصای تو را آورد؟ آن مرد با
خنده گفت: همان شبی که روزش اعلام کردم، بیست و دو عدد عصا به منزل من پرتاب شد.

زندان یا همنشین نادان

دانشمندی روشنگر را به جرم نوشتن کتابی به زندان افکنده بودند. آن عالم به جهت
برطرف کردن اثر منفی حبس، اکثر اوقات به قرآن خواندن مشغول بود.

حاکم برای اذیت و رنج بیشتربه آن دانشمند ،نادان ساده لوحی را رفیق او کرد
روزی عالم مشغول خواندن قرآن با حالتی عارفانه بود، هنگامی که به آیه عذاب رسید
،از ترس قیامت ،اشک از چشمانش جاری شد. در همان حال دید مرد ساده لوح نیز به او
نگاه می کند و اشک می ریزد!

خوشحال شد که مونس قرآن فهمی معاشر او شده پرسید: کدام یک ازآیات قرآن تو را
تحت تأثیر قرار داد که چنین اشک می ریزی؟

گفت: من از قرآن چیزی نمی فهمم اما چون ریش تو مانند ریش بز من است و هنگام
تلاوت قرآن، مانند ریش بز من تکان می خورد، به یاد بز غریب و تنهایم که می افتد،
اشکم جاری می شود!!

دانشمند بیچاره به مأموران حاکم پیغام داد: بیائید مرا از همنشینی این مرد
احمق خلاص کنید، قول می دهم دیگر کتاب ننویسم.

کرم و لطف پاشا

روزی محمد علی پاشا حاکم مصر، از کوچه ای با دبدبه خود عبور می کرد، طفل نه
ساله ای را دید در کوچه می رود، خطاب به او کرد و گفت: چیزی خوانده ای یا بیسوادی؟

گفت: قرآن را خوانده ام و سوره انا فتحنا را نیز از حفظ کرده ام. حاکم از این
جواب خوشش آمد و یک دینار زر به آن بخشید. طفل سکه را بوسید و پس داد و گفت: پاشا
مرا ببخشید، از قبول آن معذورم.

پاشا متعجبانه پرسید؟ چرا؟ طفل گفت: پدرم حتماً مرا می زند که این سکه زر را
از کجا به دست آورده ای و اگر بگویم پاشا به من لطف کرده، می گوید تو دروغ می
گوییزیرا کرم و لطف پاشا کمتر از هزار دینار نیست.

پاشا بسیار خوشحال شد و از هوش و ذکاوت آن بچه متعجب گردید و پدرش را خواست و
مخارج تحصیل طفل را به او داد و از او خواست در تربیتش همت نماید.

ستیزآوری

ستیزآوری کار اهریمنیست         ستیزه
به پرخاش آیستن است

همیشه در نیک و بد هست باز     تو سوی
در بهترین شوفراز

 جهان آن نیرزد بر پر خرد        که دانائی از بهر او غم خورد

چنان زی که موراز تو نبود به درد   نه
بر کس نشیند زتو باد و گرد

«اسدی طوسی»

عزت نفس

مولانا ابوالکلام آزاد، یکی از رهبران مسلمانان هند بود که در استقلال آن کشور
بزرگترین نقش را داشت و بیش از ده سال از عمر خویش را در زندان بود، همسرش درگذشت.
رئیس زندان خواست به او مرخصی بدهد تا بربالین همسر محتضرش حاضر گردد، مولانا گفت:
به این شرط با پیشنهاد تو موافقت می کنم که با سایر زندانیان سیاسی هم که در چنین
وضعی قرار گیرند، همین ارفاق را بنمائی.

رئیس زندان شرط او را نپذیرفت؛ او نیز از زندان بیرون نرفت و منت آن مرخصی را
قبول نکرد، هرچند به آن چند روز مرخصی، بسیار نیاز داشت.