گفته ها و نوشته ها

گفته‏ها و نوشته‏ها

دنيا و آخرت

قلندري را گفتند: دنيا و آخرت را چگونه مي‏بيني؟ تگفت: نه آن را سنگي است و نه
اين را رنگي و طالب اين هر دو مشتي هواپرستانند نه خداپرستان؛ چه هر دو مايل اكل و
شربند نه طالب وصل و قرب.

من همان رند مست بي‏باكم            كه
ندارم زهر دو عالم باك

راستي هر دو عالم ار اين است               باد
بر فرق هر دو عالم خاك

خود چو، يارب، ز كفر و دين پاكي               ذاتم
از قيد كفر و دين كن پاك

درويش قناعتگر و سلطان توانگر

ديوجانس كلبي را كه مقدّم يونان بود، اسكندر طلب كرد، عذر خواست و پيغام
فرستاد كه ترا كبر و مناعت است ن مرا صبر و قناعت؛ تا آنها با تو است نزد من نيائي
و تا اينها با من است، پيش تو نيايم.

درويش قناعتگر و سلطان توانگر                پيوند
نيابند به صد كاسه سريشم

هركس كه تَنَد تار طمع پيش و پس خويش          خود
دشمن خويش آيد چون كرم بريشم

فرق اسلام و ايمان

ابوبصيرگويد: خدمت امام محمد باقر عليه السلام بودم كه مردي به حضرتش عرض كرد:
در كوفه بعضي از مردم سخني را از زبان شما نقل مي‏كنند. فرمود: چه مي‏گويند: عرض
كرد: مي‏گويند كه ايمان غير از اسلام است. امام باقر عليه السلام فرمود: آري، چنين
است. آن مرد عرض كرد: براي من بيان بفرمائيد.

حضرت فرمود: كسي كه گواهي دهد بر اينكه خدائي جز الله تبارك و تعالي نيست و
محمّد صلي الله عليه و آله فرستاده او است و به آنچه پيامبر صلي الله عليه و آله
از سوي خدا آورده، اقرار و اعتراف داشته باشد و نماز بگذارد و زكات بپردازد و روزه
ماه رمضان را انجام دهد و حج خانه خدا برود، چنين كسي مسلمان است.

من عرض كردم:    پس ايمان چيست؟ فرمود:

1-     كسي كه گواهي دهد،‌خدائي بجز الله نيست.

2-     و محمد صلي الله عليه و آله، فرستاده او است.

3-     و به آنچه پيامبر از سوي خدا آورده است،‌ قرار نمايد.

4-     و اقامه نماز كند.

5-     و زكات را بپردازد.

6-     و ماه رمضان را روزه بدارد.

7-     و به حج خانه خدا برود.

8-     و خدا را ملاقات نكند با گناهي كه خداوند وعده آتش دوزخ بر
آن گناه داده باشد. چنين كسي مؤمن است.

ابوبصير عرض كرد؛ قربانت شوم! كدام يك از ما با گناهي كه وعده آتش به آن داده
نشده باشد، خداوند را ملاقات نكرده‏ايم؟

فرمود: آنچنان نيست كه تو پنداشته‏اي! مقصود اين است كه: خداوند را ملاقات
نكند با گناهي كه خدا وعد آتش به آن گناه داده و در حالي كه اين شخص، از آن گناه
كه مرتكب شده است، توبه نكرده باشد.

تيمّم از خاك خرابات

ما جامه نمازي بسر خم كرديم         از
خاك خرابات، تيمّم كرديم

شايد كه در اين بتكده دريابيم           آنيار
كه در صومعه‏ها گم كرديم

«نظامي گنجوي»

همه چيز را كه داند؟

در زمان خسرو، در وقت وزارت بوذرجمهر، رسولي از روم آمد. كسري بنشست چنانكه
رسم ملوك عجم بود و مي‏خواست لاف بزند و بنا زد كه مرا وزيري دانا است! در پيش
رسول، با وزير گفت: اي فلان، همه چيزها كه در عالم است تو داني؟

بوذر جمهر گفت: من ندانم!

خسرو از آن سخن، سبك شد و از رسول خجل گشت. پرسيد كه: پس همه چيز كه داند؟

بوذرجمهر گفت: «همه چيز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده‏اند».

فروغ جلوه حسنت

فروغ جلوه حسن نه جان آدم سوخت جهان و
هر چه در آن بود، جمله در هم سوخت

بسوزش پروبالي مناز، پروانه!          
كه پيش شمع محبّت، تمام عالم سوخت

«مخفي»

پوستين مرا رها نمي‏كند!

معلّمي از بي‏نوائي در فصل زمستان درّاعه كتان (جامه بلند كتاني) يكتا پوشديه
بود. خرسي را سيل از كوهستان در ربوده بود، سرش در آب پنهان. كودكان پشتش را ديدند
و گفتند: استاد! اينك پوستيني در جوي افتاده است و تو را سرما است؛ آن را بگير.

استاد از غايت احتياج و سرما در جست كه پوستين را بگيرد. خرس تيز چنگال در وي
زد (او را گرفت). استاد در آب، گرفتار خرس شد. كودكان بانك مي‏داشتند كه اي استاد:
پوستين را بياور و اگر نمي‏تواني رها كن و بيا!

گفت: من پوستين را رها مي‏كنم، پوستين مرا رها نمي كند!

يك عمر خون خورده‏ايم…

ما هوش خود به باده گلرنگ داده‏ايم           گردن
چو شيشه بر خط ساغر نهاده‏ايم.

يك عمر همچو غنچه در اين ميهمانسرا              خون
خورده‏ايم تا گره دل گشاده‏ايم

«صاحب تبريزي»

من او را نفرستاده بودم!

شخصي دعوي خدائي كرد. او را پيش خلفته بردند. خليفه او را گفت: پارسال اينجا
يكي دعوي  پيغمبري مي‏كرد، او را بكشتند!
گفت: نيك كرده‏اند كه من او را نفرستاده بودم!!

وصل تو حيات جاودان

شادم كه غمت همره جان خواهد بود        عشقت
بادل در آن جهان خواهد بود

هجران تو با كالبدم خواهد ماند         وصل
تو حيات جاودان خواهد بود.

«فيض كاشاني»

عقل ضعيف

عقلي كه بسي رهبر خود ساختمش        در
معرفت خداي بگداختمش

عمرم برسيد تابدين عقل ضعيف                بشناختم
اينقدر كه نشناختمش

«عطار نيشابوري»

كشمكش عابد و ابليس!

گويند: در بني اسرائيل عابدي بود، وي را گفتند: در فلان جايگه درختي است كه
قومي آن را مي‏پرستند. آن عابد را از بهر خدا و تعصّب دين، خشم گرفت، از جاي
برخاست، تبر بر دوش نهاد و رفت تا آن درخت را از بيخ بردارد و نيست كند. ابليس به
صفت پيري به راه وي شد، از وي پرسيد: كجا مي‏روي؟ گفت: به فلان جايگه تا آن درخت
بركنم. گفت: برو به عبادت خود مشغول باش كه اين از دست تو برنخيزد. با وي آويخت،
ابليس بيافتاد و عابد بر ينه وي نشست. ابليس گفت: اي عابد! خداي را پيغمبران
هستند، اگر اين درخت بر مي بياد كند، پيغامبري را فرمايد تا بركند، تو را بدين
نفرموده‏اند (دستور نداده‏اند). عابد گفت: نه؛ كه لابد است بركندن اين درخت. ابليس
گفت: تو مردي درويشي و مئونت (مصرف) تو بر مردمان است؛ چه باشد كه اين كار در باقي
كني كه بر تو نيست و تو را بدان نفرموده‏اند و من هر روز دو دنيار در زير بالين تو
كنم (گذارم) هم ترا نيك بود هم عابدان ديگر را كه بر ايشان نفقه كني!

عابد در اين گفتِ (سخن) وي بماند؛ با خود گفت: يك دينار به صدقه دهم و يك
دينار، خود به كار برم، بهتر از آنكه اين درخت بركنم كه مرا بدين نفرموده‏اند و نه
پيغامبرم تا بر من واجب آيد!! پس به اين سخن بازگشت. ديگر روز، بامداد، دو دينار
در زير بالين خود برگرفت، روز ديگر همچنين، تا روز سوم كه هيچ چيز نديد. خشم گرفت،‌
تبر برداشت و رفت تا درخت بركند. ابليس به راه وي امد و گفت: اي مرد، از اين كار
برگرد كه اين هرگز از دست تو برنخيزد بهم برآويختند و عابد بيافتاد و بدست ابليس
عاجز گشت. عابد گفت: مرا رها كن تا بازگردم، لكن با من بگو كه اول چرا من به آدم
(غالب گشتم) و اكنون تو، به آمدي؟

گفت: از اينكه در اوّل از بهر خداي برخاستي و دين خداي را خشم گرفتي؛ ربّ
العزّه مرا مسخّر تو كرد. هر كه براي خدا با اخلاص كاري كند، مرا بر وي دست نبود.
اكنون از بهر طمع خويش و از بهر دنيا خشم گرفتي، تابع هواي خود شدي، لاجرم بر من
برنيامدي و مقهور من گشتي.

پاسخ فخرالملك به مرد سخن چين

فخرالملك از وزراي ارجمند آل بويه بود. مردي به او نامه‏اي نوشت و نسبت به
شخصي از مريدانش بدگوئي و نمّامي كرد. فخرالملك كه مردي باايمان و خداپرست و وزري
خردمند بود، پشت آن نامه، نامه‏اي به اين مضمون نوشت و براي آن شخص فرستاد:

«سخن چيني و بدگوئي از مردم بسيار زشت و قبيح است هر چند دروغ نباشد. اگر شما
اين سخنان را از راه خيرخواهي به ما گفته‏ايد، زياني كه از اين راه به تو خواهد
رسيد بيش از سودي است كه به آن نظر داري، ضمناً ما سخن تو را كه مردي پرده در و
فاسد هستي درباره شخصي كه هيچ پرده‏دري نكرده است، هرگز باور نخواهيم كرد اگر
پيرمرد سالخورده نبودي تو را چنان مجازات و كيفر مي‏كرديم كه براي ديگران عبرت
باشد و پس از اين ديگر كسي اقدام به سخن چيني و نمّامي در حكومت ما نكند ولي تو را
براي آخرين بار نصحيت مي‏كنم كه اين عيب بزرگ را كنار بگذاري و از خشم خداوند
بترسي. والسّلام.»

(الكني والالقاب)

بيشتر دقّت كنيد!

«كلودبرنار»‌ دانشمند بزرگ فرانسوي، هنگام، تدريس، اغلب شاگردانش را از عدم
دقّت در مشاهدات و تجربيّات علمي سرزنش مي‏كرد. يك روز ظرفي از يك مادّه شيميائي
بسيار بدمزه برداشت و گفت: بايد در مشاهدات و تجربيّات علمي، حتّي از چشيدن بعضي
مواد شيمائي خودداري نكرد. سپس انگشت به محتواي ظرف كرده، در دهان گذاشت و ظرف را
به شاگردان رد كرد. وقتي همه دانشجويان آن تجربه را انجام دادند، كلودبرنار گفت:
«يكبار ديگر در اثر عدم دقّت اصل موضوع را متوجّه نشديد: من انگشت دوّم را در ظرف
بردم و انگشت سوّم را در دهان گذاشتم!»