چرا امام رضا(ع) ولايتعهدي را پذيرفت؟!

«يازدهم
ذيقعده، سالروز ميلاد فرخنده هشتمين اختر تابناک ولايت بر شيعيان مبارکباد»

چرا امام
رضا(ع) ولايتعهدي را پذيرفت؟!

امام علي بن
موسي الرضا(ع) در روز جمعه يازدهم ذي القعده سال 153 هجري و بقولي در سال 148 در
مدينه منوره به دنيا آمد. مادرش نجمه که معروف به ام ولد يا ام البنين هم بوده
است، مي‌گويد: هنگامي که به فرزندم علي حامله بودم، هرگز سنگيني بارداري را احساس
نکردم و همواره در وقت خواب، از درونم صداي تسبيح و تهليل و تمجيد خداي مي‌شنيدم،
پس هرگاهي وحشت مي‌کردم و برمي‌خاستم ولي پس از بيدار شدن چيزي را نمي‌شنيدم. و
وقتي که فرزندم متولد شد، دستش را بر زمين گذاشت و سر به آسمان بلند کرد و ديدم
لبهايش حرکت مي‌کنند گوئي چيزي مي‌گويد، پس پدرش موسي بن جعفر علي(ع) بر من وارد
شد و فرمود: اين کرامت پروردگار بر تو مبارک باد اي نجمه. سپس علي را در پارچه
سفيد پيچيده و به او سپردم. حضرت در گوش راستش اذن و در گوش چپش اقامه گفت سپس او
را به من رد کرد و فرمود: او را بگير که او بقية الله در زمين است.

امام رضا(ع)
مانند ديگر امامان معصوم«ع» جز رضايت خدا و عمل به وظيفه شرعي، هدفي و انگيزه‌اي
نداشت و اگر در تاريخ زندگي امامان، سياستهاي مختلفي را مشاهده ميکنيم، منشأ و اصل
همه سياستها، عمل به وظيفه و کسب رضايت الهي و خدمت به اسلام و مسلمين بوده است که
گاهي امامان با شدت برخورد و گاهي در اثر فشار و اختناق فوق العاده، با قتيهب
رخورد مي‌کردند و شايد موردي که امام هشتم و پيش از آن حضرت امام مجتبي(ع) داشتند
که ازآن به صورت ظاهر و نزد افراد نادان، بوي سازش مي‌آيد، سخت‌ترين وضعيت بوده
است و خدا مي‌داند که امام هشتم«ع» با قبول کردن ولايتعهدي ممون، چه رنج و محنتي
متحمل شده و چه غربت دردناکي داشته است که هر چه بر غربت و مظلوميت آن حضرت، خود
بگريند، باز هم کم است.

به هرحال
امام رضا(ع) براي حفظ اسلام، ولايتعهدي مأمون را به ظاهر پذيرفت. حال براي اينکه
شرايط زمان امام را مورد بررسي قرار دهيم، لازم است قبلا وضعيت مأمون را مدنظر
قرار داده و سپس به انگيزه‌هاي امام پي ببريم که به خواست خداوند، در اين بخش از
مقاله، قسمت اول را فهرست‌وار بررسي مي‌کنيم.

مأمون چرا
خراسان را مرکز خلافت قرار داد؟

با اينکه
هارون الرشيد، پيش از مرگش، سفارشهاي زيادي در مورد مأمون کرده بود، با اين حال
وصيت کرده بود که امين، خلافت را به دست بگيرد و پس از او خلافت به مأمون منتقل
شود زيرا مادر امين عرب بود ولي مادر مأمون فارس، گو اينکه امين را برادرش مامون
نيز بزرگتر بود و اگر مي‌خواست مأ‌مون را مقدم بدارد، اعراب و خويشاوندان خود را
از دست مي‌داد و خلافت به هيچکدام از دو فرزندانش نمي‌رسيد، هر چند براي او قطعي و
مسلم بود که امين توان بدست گرفتن چنان حکومت پرآشوب و فتنه‌اي را ندارد و مأمون
از قابليت‌هاي فوق‌العاده‌اي برخوردار است. و بدينسان‌ هارون‌الرشيد ترجيح مي‌داد
که مأ‌مون در خراسان بماند و ولايت آن سامان را عهده‌دار باشد ولي امين در مرکز
خلافت قرار گرفته و قدرت را بدست گيرد.

بهر حال هارون
از دنيا رفت و امين قدرت را بدست گرفت ولي ديري نپائيد که مأمون بجنگ با برادرش
برخاست و بطور فجيعي او را به قتل رساند و در آغاز، پايه‌هاي حکومتش را بر خون
برادرش استوار ساخت تا هشداري به تمام خويشاوندان و ديگر افرادي باشد که در سر،
انگيزه‌هاي قدرت مي‌پروراندند. ولي اين قتل در اوائل امر، براي او بسيار گران آمد
و خويشانش، علم مخالفت با او را ـ با احتياط و مخفيانه ـ بلند کردند و اعراب که
چندان دل‌خوشي از او نداشتند، دشمني و کينه‌شان دو چندان شد.

مأمون که با
کشتن برادر، خيال رفتن به بغداد و نشستن بر اريکه پدر را داشت، همين کار باعث شد،
از رفتن به بغداد، امتناع نمايد و در خراسان بماند و همانجا را پايتخت خود قرار
دهد، و حتي آنگاه که نيت رفتن به بغداد را کرد، فضل بن سهل به او گفت: «ما هذا
بصواب؛ قتلت بالأمس اخاک و ازلت الخلافة عنه 
بنو ابيک معادون لک، و اهل بيتک و العرب… و الرأي أن تقيم بخراسان، حتي
تسکن قلوب الناس علي هذا و يتناسوا ما کان من امر اخيک» ـ اين هرگز درست نيست، تو
ديروز برادرت را به قتل رساندي و خلافت را از او سلب کردي و امروز بي‌گمان فرزندان
پدرت و اهل بيتت و اعراب با تو دشمن‌اند و کينه تو را در قلب خود دارند، پس نظر ما
اين است که در خراسان بماني تا قلوب مردم تسکين شود و موضوع کشتن برادرت را از ياد
ببرند.

بهر حال
مأمون در خراسان ماند ولي اوضاع در آنجا نيز به نفعش نبود، زيرا ايرانيان از اين
برخوردها متنفر شده بودند و در سويداي دل، عشق به آل محمد مي‌پروراندند و در گوشه
و کنار، مشغول جمع‌آوري ياران براي قيام عليه عباسيان شدند و روزانه گزارش عصيان و
تمرد مردم به گوش مأمون رسانده مي‌شد. و اين عصيانها تا آنجا پيش رفت که به برخي
از نزديکان او هم رسيد. به عنوان نمونه، ابوالسرايا که روزي جزء گروه مأمون بود با
ارتشي مجهز به جنگ با او پرداخت که بيش از ده ماه به طول انجاميد تا مأمون توانست
اور ا به قتل برساند که در اين حادثه مورخين نوشته‌اند تنها 200 هزار نفر از
سپاهيان مأمون کشته شدند. در بصره، يمن، مکه، مدينه، مدائن، واسط و اماکن ديگري کم
و بيش حرکتهايي عليه حکومت به وقوع مي‌پيوست.

احتمال قيام
و انقلاب عليه مأ‌مون

بنابراين بر
مأمون لازم بود، دست به اقدامي بزند که آبروي از بين رفته‌اش در ميان خويشان
برگردد و در اعراب و ايرانيان نفوذ کند. خطري که بيش ازهمه متوجهش بود و وحشت
زيادي از او داشت، خطري بود که از مدينه و از امام هشتم سلام الله عليه احساس مي‌کرد،
پس براي اينکه از رهبر بلا منازع شيعيان بتواند تاييدي بگيرد که خلافت خويش را
مشروع جلوه دهد و از سوي ديگر، قدرت او و پيروانش را کنترل کند، نزديک شدن به امام
هشتم بود که با انديشه زياد، به اين نتيجه رسيد که تنها راه نزديک شدن با او،
اعلام ولايتعهدي آن حضرت است. ولي اين نيز خطري جدي براي او داشت و مي‌بايست تمام
خطرها را پيش‌بيني مي‌کرد.

آنچه بيش از
هر چيز، وحشت او را برانگيخته بود، قرار داشتن حضرت در مدينه منوره ـ که فاصله
بسيار زيادي از مرکز قدرت مأمون داشت ـ بود که اگر حضرت احساس ضعف در مرکزيت حکومت
مي‌کرد، و نظر مردم را به خود، محقق مي‌دانست، احتمال قيام و انقلاب عليه مأمون
بسيار زياد بود و در آن صورت تمام برنامه‌هاي عباسيان بر باد رفته و نقشه‌هايشان
در کوتاه مدت و دراز مدت نقش برآب مي‌شد.

پس آنچه
آسايش شبانه‌روزي مأمون را بهم زده بود و باعث کابوس‌ها و خوابهاي وحشتناک او شده
بود، در دسترس نبودن حضرت و دوري او از مرکز قدرت و در نتيجه خوف به حکومت رسيدنش
بود که مي‌بايست قبل از هر چيز با لطايف الحيل، حضرت را به خراسان آورده و بگونه‌اي
محتاطانه چنان برخوردي با او کند که هم امضاي شرعيت حکومتش را از او بگيرد و هم در
کمين نشسته و در فرصت مناسب او را به قتل برساند که براي هميشه خطر اولاد علي را
از سر خود و دودمانش دفع نمايد.

برخورد با
عباسيان

مأمون هر
چند که از عباسيان در امان نبود زيرا برادر خود را کشته بود ولي چندان وحشتي هم از
آنان نداشت زيرا در ميان آنها شخصيت قوي و نيرومندي نمي‌ديد که بتواند قدرت را
بدست بگيرد؛ ضمنا با کشتن برادرش ـ که نزديکترين افراد به خويش بود ـ عباسيان را
ضمن عصباني کردنف به وحشت و هراس انداخته بود و آنها هم که انگيزه الهي براي رسيدن
به حکومت نداشتند، لذا مسئله انقام‌گيري در ميان آنان بسيار کم‌رنگ بود. ولي از
خراساني‌ها وحشت مي‌کرد و به چاپلوسان و متملقان آنان نيز چندان اطميناني نداشت و
آنها نيز از او اطمينان نداشتند چرا که برادر خود را کشته بود و طاهرين حسين را
نيز تبعيد کرده بود وخلاصه اطمينان هر دو از يکديگر سلب شده بود.

از سوي
ديگر، طرفداران علويان و شيعيان در ميان خراسانيان زياد بودند و او مي‌دانست که
اگر حضرت مختصر قيامي هم در مدينه بکند و علم مخالفت با حکومت را برافرازد، قطعا
اينان در خراسان اوضاع حکومت را بهم ريخته و باعث هرج و مرج و آشفتگي مي‌شوند و
قدرت کنترل از دست مأمون خارج مي‌شود.

حال مأمون
چه بايد بکند که اين انديشه‌هاي هولناک را از مغز خوب بزدايد و کرسي متزلزل خلافت
را استوار و پا برجا براي خود نگه دارد؟

نامه به
امام

اکنون که
فهميد مردم چندان از او حرف شنوائي ندارند و ممکن است اوضاع سياسي به زبانش تمام
شود، پس چاره‌اي جز اين نديد که از وجود امام رضا(ع) براي در امان ماندن از احتمال
انقلاب از سوي حضرت، و براي نگهداري خلافت خويش، استفاده کند. اين بود که دست به
آن نقشه به ظاهر خطرناک زد و به امام نامه نوشت و در نامه‌اش با اصرار فراوان از
او خواست که به خراسان(مرو) بيايد و هر چه زودتر از مدينه حرکت کند. فضل بن سهل
وزير نيز نامه‌اي نوشت که خيلي سالوسانه و فريبکارانه، اصطلاحات مذهبي در آن بکار
برده و واژه‌ها و الفاظي که با ذوق امام سازگار است، در آن استفاده شده و گويا فضل
مي‌خواهد به حضرت بفهماند که گرچه او و مأمون با هم تصميم بر ولايتعهدي امام گرفته‌اند
ولي خود او معتقد است که با اين کار، حق حضرت به خويش باز مي‌گردد و ظلمي که در طي
ساليان دراز بر اهلبيت رفته، اکنون برطرف مي‌شود!! و مأمون خود را شريک حضرت در
اين امر و برادر او در نسب و خويشاوندي مي‌داند، و پس از اينکه متملقانه، اظهار
علاقه و ارادت مي‌کند، از حضرت جدا مي‌خواهد که به محض رسيدن نامه، به سوي
اميرالمؤمنين!! مأمون روانه شود و براي اصلاح امور امت، اقدام عاجل فرمايد!

مأمون ضمن
اينکه با اين اقدام، هم خطر شيعيان را از خود برطرف مي‌کند و هم از احتمال انقلاب
توسط امام و پيروانش مي‌کاهد، متوجه مي‌شود که ممکن است خويشاوندان و عباسيان را
از اين تصميم شگفت‌انگيز، نگران سازد، لذا در همان حال، آنها را مخاطب مي‌سازد که
من با اين کار از فتنه‌اي سهمگين که در شرف وقوع است، جلوگيري کرده و بيش از پيش
در پي ايجاد رابطه شگرف‌تر با شما هستم و خواهيد ديد که پس از چند روزي، اوضاع به
نفع بني العباس پيش مي‌رود و هرگز نخواهم گذاشت که خلافت به اولاد علي برسد، بلکه
با اين اقدام، جلو خطر احتمالي آنان را گرفته و ارکان متزلزل حکومت بني‌عباس را
قوي‌تر و مستحکم‌تر مي‌نمايم.

مأمون در
نامه‌اش به خويشان و اقوام، ضمن اينکه به آنان تضمين مي‌دهد که هرگز حکومت و خلافت
به فرزندان علي منتقل نخواهد شد و براي تثبيت حکومت عباسيان، دست به چنين اقدام
جسورانه زده است، آنها را نسبت به بي‌بند و باري و فرو رفتن در خواب خرگوشي و غفلت
از مسائل سياسي، شديدا هشدار داده و در پايان تهديد مي‌کند. که اگر به خود نيايند
و دست از عياشي و فساد بر ندارند و بي‌اعتنا به مسائل روز باشند، قطعا با آن
برخوردي شديد و آهنين مي‌نمايد زيرا شيوع فساد و تبهکاري در ميان آنان، مردم را به
ستوه آورده تا آنجا که بر بني‌اميه به آن همه جنايتها و فسادها ترحم مي‌فرستند، و
فوج فوج به آل علي مي‌پيوندند و اين زنگ خطري است براي حکومت عباسيان که اگر با
سرعت آن را جبران نکنند، کار از کار خواهد گذشت و اوضاع از اين هم بدتر خواهد
شد.«… فان ارتدعتم مما انتم فيه من السيئات و الفضائح، و ما تهذرون به من عذاب
السنتکم، و الا فدونکم تعلو بالحديد…».

به هر حال،
مأمون براي اينکه خويشان خود را از هرگونه اقدام منفي بر حذر دارد و وحشت و اضطراب
آنها را در مورد ولايتعهدي امام هشتم بزدايد، به آنان گوشزد مي‌کند که بي‌گمان خطر
ولايتعهد خيلي کمتر از خطر از دست دادن خلافت براي هميشه است، لذا مأمون کاملا
محتاطانه و زيرکانه، امام را براي ولايتعهدي دعوت کرد، در حالي که مطمئن بود هرگز
اين ولي عهد به قدرت نمي‌رسد چرا که امام بيش از بيست سال ـ از نظر سني ـ بزرگتر
از مأمون بود و به صورت ظاهر در چنين سني، از ولايتعهدي فراتر نمي‌توانست برود؛
تازه اگر از توطئه‌ها در امان بماند که تاريخ گواه است، امام هرگز از نقشه‌هاي
خائنانه مأمون در امان نبود و توسط يکي از اين نقشه‌ها، سرانجام به شهادت رسيد.

اظهار حسن
نيت

مأمون براي
اينکه حسن نيت خود را به مردم نشان دهد و خلوصش را نسبت به امام ابراز و اظهار
بدارد، سياستهاي فريبکارانه‌اي را پيش گرفت که بسياي از مردم ساده‌لوح و خوش باور
را فريب داد و حتي آنانکه کشتن برادرش را براي او خرده مي‌گرفتند، اين بار، با ديد
ديگري به او نگريسته و گذشته مالامال از جنايت و آدم‌کشي‌اش را به فراموشي سپردند.
از جمله اقدامهاي فريبکارانه‌اش در اين زمينه اين بوده که:

1- سکه را
به نام نامي امام هشتم سلام الله عليه  زد
و شيعيان ساده انديش، آن را دليل قطعي بر شيعه بودن و ارادتمند امام بودنش
دانستند، چرا که هر چه در تاريخ مي‌نگريستند، جز مظلوميت براي اين خاندان نديده
بودند و امروز با چشم خود شاهد سکه‌هايي بودند که براي نخستين بار در تاريخ
اهلبيت، نام امام بر آن حک شده بود. وانگهي خليفه با لطايف الحيل، آنان را متقاعد
مي‌ساخت که تا تثبيت امور و برطرف ساختن دشمنان امام، خود کناره‌گيري کرده و زمام
امور را بدست خليفه واقعي مي‌سپارد!! در همان حال، خويشانش را قانع مي‌کرد که اين
کارها چيزي جز يک تعارف ظاهري نيست وب راي جلوگيري از وقوع حادثه‌هاي جبران ناپذير
در آينده، به چنين اقدامهايي دست مي‌زند!!

2- يکي از
شگردهاي ماکرانه بني‌عباس، خصوصا مأمون قوم و خويش شدن با امامان بود که از اين
راه دو بهره کلان عايدشان مي‌شد: يکي اينکه در تمام لحظات شبانه روز، امام را تحت
الحفظ نگه داشته، مراقب کارها و فعاليتهايش بودند و افرادي که با حضرت در تماس
بوده و رفت و آمد مي‌کردند را کاملا تحت نظر قرار داده و خلاصه جاسوسي دائمي و
هميشگي در کنار امام و در خانه‌اش مي‌گماشتند.

دوم اينکه
از اين راه، باز هم مايه فريب خوش باوران بودند. از اين روي مي‌بينيم، مأمون دخترش
را به ازدواج امام هشتم(ع) در مي‌آورد، در حالي که امام حدود چهل سال از او بزرگتر
بود! و همچنين مأمون دختر ديگرش را به ازدواج فرزند امام رضا، يعني امام جواد(ع)
در مي‌آورد، در حاليکه اما جواد بيش از هفت سال ا سن مبارکش نگذشته بود. با يک ديد
معمولي و بدون هيچ دقت، درمي‌يابيم که اين دو ازدواج، سياسي بوده و آن حيله‌گر
خائن، براي نابودي هر دو امام چنين کاري را کرده است. و اگر خود با دست خود انگور
سمي را به امام مي‌خوراند، دخترش با اشاره و فرمان عمويش معتصم، امام جواد را مسوم
کرده و به شهادت مي‌رساند.

3- يکي از
شگردهاي شگفت انيگز مأمون، براي جلب خاطر شيعيان و ايرانيان اين بود که پوشيدن
لباس سياه را منع کرد، در حالي که شعار عباسيان بود. و به جاي آن دستور داد رنگ
سبز بپوشند، همان رنگي که موردنظر فرزندان علي(ع) و بهر حال شعار علويان بود. و
همواره مي‌گفت که لباس سبز بپوشيد زيرا سبزپوشي، لباس اهل بهشت است! و اين سبزپوشي
ادامه داشت تا روزي که امام هشتم(ع) به شهادت رسيد و مأمون به بغداد رفت؛ در آنجا
دگربار شعار اصلي عباسيان را که عبارت از لباس سياه بود، رايج و شايع ساخت.

4- سياست
عباسيان درست به عکس بني‌اميه، سياست سربريدن با پنبه بود! و مي‌توان نام دجالان
را بر آنان گذاشت، همچنانکه نام سفيانيان بر بني‌اميه برازنده است. زيرا بني‌اميه،
آشکارا با اهلبيت عصمت و طهارت دشمني مي‌ورزيدند و کينه خود را مخفي نمي‌داشتند تا
آنجا که بر منابر علنا حضرت امير(ع) را دشنام مي‌دادند ولي عباسيان به صورت ظاهر،
اظهار محبت مي‌کند ولي با فريب و دغل بازي و منافقانه با امام جنگ مي‌کند. و اگر
بني‌اميه، سفياني‌هاي دوران امامان بودند، بني عباس، دجالهايي بودند که به صورت
ظاهر، اظهار خويشي و برادري و ارادت مي‌کردند ولي در باطن، فشارهاي طاقت‌فرسا بر
امامان معصوم سلام الله عليهم تحميل کرده و بالاترين ظلمها و ستم‌ها را نسبت به
آنان و پيروان و محبانشان اعمال مي‌داشتند. اين رويه در منصور، مأمون و متوکل
کاملا روشن و هويدا بود. و شايد از همه مکارتر در اين زمينه مأمون باشد. مأمون نه
تنها نسبت به شخص امام که به تمام علويان و فرزندان علي(ع) اظهار محبت نموده و
آنها را گرامي مي‌داشت ولي در مجالس خصوصي و در نامه‌اش به عباسيان، تأکيد مي‌نمود
که اين احترام‌ها، براي رسيدن به انگيزه‌هاي سياسي محض است و هيچ واقعيت و حقيقتي
ندارد!.

ادامه دارد