گفته ها و نوشته ها

گفته و نوشته‌ها

پنج حكمت

امام صادق(ع): پنج چيز چنان است كه مي‌گويم:

1- انسان تنگ چشم و بخيل، هرگز آسايش و راحتي ندارد.

2- حسود و رشكبر هيچ وقت خوشي و لذت نمي‌بيند.

3- پادشاهان و سلاطين، وفا و پايداري با كسي نكنند.

4- هيچ دروغگوئي مردانگي و مروت ندارد.

5- هيچ سبك مغز و سفيهي، سرور نگردد.

بزرگترين و شريفترين عيد

مفضل بن عمر گويد:

از امام صادق(ع) پرسيدم: مسلمانان چند عيد دارند؟ حضرت
فرمود: چهار عيد من عرض كردم: عيد فطر و عيد قربان و جمعه را مي‌شناسم. حضرت
فرمود: بزرگترين و شريفترين اعياد، روز هيجدم ذي حجه است؛ همان روزي كه رسول
خدا(ص)، اميرالمؤمنين(ع) را به امامت مردم نصب كرد. عرض كردم: در آن روز چه بايد
كرد؟ حضرت فرمود، بر شما است كه به عنوان سپاس و حمد الهي آن روز را روزه بداري،
هر چند خدا اهل آن است كه هر ساعت مورد شكر و سپاس قرار گيرد، و چنين است كه پيامبران
به جانشينان خود دستور مي‌دادند كه روز نصب ولي امر را روزه بگيرند و آن را عيد
بدانند و همانا هر كه در اين روز فرخنده روزه بگيرد، روزه‌اش برتر و افضل از عبادت
شصت سال تمام است.

وحدت و همبستگي

بقراط روزي به نزد بيماري درآمد و نبض او بديد. آنگاه او را
گفت: بدان كه من و تو و بيماري سه نفريم و هر سه مخالف يكديگر. اگر تو يار من شوي
و آنچه ترا دستور دهم از آن نگذري و آنچه تو را از خوردن آن بازدارم، دست بازداري،
ما دو تن شويم و علت(مرض) تنها بماند؛ بر وي غالب آئيم چه هرگاه كه دو تن هم پشت و
يك دل شوند، بر يك كس غلبه توانند كرد.

جامعه خاص سلطان

از بهر روز عيد، سلطان محمود خلعت هر كسي تعيين مي‌كرد. چون
به طلحك رسيد فرمان داد كه پالاني بياوريد و بدو بدهيد. چنان كردند. چون مردم خلعت
پوشيدند؛ طلحك آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد. گفت: اي بزرگان! عنايت
سلطان در حق من بنده از اينجا معلوم كنيد كه شما همه را خلعت از خزانه فرموده دادن
و جامه خاص از تن خود بركند و در من پوشانيد.

چاره جز صبر…

هيچ كس چاره ساز كارم نيست                               چه
كنم بخت سازگارم نيست؟

كشته صبر و انتظارم و باز                                        چاره
جز صبر و انتظارم نيست

«فلكي شرواني»

تيرباران حوادث قفس ما نشود

هر چه احسات تو دادست به ما آن داريم           

ما چه داريم ز
خود تا زتو پنهان داريم

تيرباران حوادث قفس ما نشود

                                                        ما
كه شيريم چه پرواي نيستان داريم

خيمه در مصر چو پيراهن يوسف زده‌ايم

                                                        جلوه‌ها
در نظر مردم كنعان داريم

روزي ما نبود غير دل ما صائب

                                                        خبر
عافيت از نعمت الوان داريم

«صائب تبريزي»

اسرار حق

روزي يكي به نزد بزرگ عارفي آمد و گفت: اي شيخ! آمده‌ام تا
از اسرار حق چيزي با من بگوئي. شيخ گفت: باز گرد تا فردا بامداد و فردا باز آي.

آن مرد برفت. شيخ بفرمود تا آن روز موشي بگرفتند و در حقه‌اي(قوطي‌اي)
كردند و سر آن حقه را محكم كردند. و ديگر روز آن مرد باز آمد و گفت: آنچه وعده
كرده اي بگوي. شيخ بفرمود تا آن حقه را به وي دادند و گفت: زينهار تا سر اين حقه
را باز نكني.

مرد آن حقه را بستد و برفت. چون به خانه رسيد، سوداي آتش
بگرفت(هوس شديد در او پيدا شد) كه آيا در حقه چه سر است. بسيار جهد كرد تا خويشتن
نگهدار، صبرش نبود. سر حقه را باز كرد. موش بيرون جست و برفت.

آن مرد پيش شيخ آمد و گفت: اي شيخ! من از تو سرخداي خواستم،
تو موشي در حقه به من دادي؟! شيخ گفت: اي درويش! ما موشي در حقه به تو داديم، تو
پنهان نتوانستي داشتن. خويش را به حق تعالي چون تواني نگهداشت و سر حق را با تو
چون گويم كه نگاه نتواني داشت.

ترسم نرسي بكعبه…

زاهدي مهمان پادشاهي بود. چون به طعام بنشستند، كمتر از آن
خورد كه ارادت(ميل) او بود، و چون به نماز برخاستند، بيش ازآن كرد كه عادت او تا
ظن صلاحتي در حق اوز يادت كنند.

چون به مقام خويش(منزل خويش) آمد، سفره خواست تا تناولي
كند؛ پسري صاحب فراست داشت، گفت: اي پدر! باري به مجلس سلطان در طعام نخوردي؟ گفت:
در نظر ايشان چيزي نخوردم كه به كار آيد. گفت: نماز را هم قضا كن كه چيزي نكردي كه
به كار آيد!

اي هنرها گرفته بر كف دست                  عيبها
بر گرفته زير بغل

تا چه خواهي خريدن اي مغرور                 روز درماندگي به سيم دغل

چه كنم؟

چه كنم دوستي يگانه نماند؟                   هيچ
آزاد در زمانه نماند

بر دل من زند فلك همه زخم                    مگرش
جز دلم نشانه نماند؟

«جمال‌الدين اصفهاني»

معاذ الله!

اگر رجوع بر اين در نياوردم چه كنم           

كه در زمانه جز
آنم نماند مرجعگاه

سرم ز خدمت اين آستان به عرش رسيد   

                                                                سر
از عبادت او بر زنم، معاذ الله!

«مجير الدين بلقاني»

پول كم و ارزش بسيار

از بزرگي روايت كنند كه در معامله‌اي كه با ديگري داشت، به
دو جو مضايقه از حد درگذرانيد. او را منع كردند كه اين محقر بدين مضايقه نمي‌ارزد.

گفت: چرا من مقداري از مال خود ترك كنم كه مرا يك روز و يك
هفته و يك ماه و يك ساله و همه عمر بس باشد!

گفتند: چگونه؟

گفت: اگر با آن پول نمك بخرم يك روز بس باشد. اگر به حمام
روم يك هفته اگر به فصاد(حجام و رگ زن) دهم يك ماه. اگر به جاروب دهم(جارو بخرم)
يكسال. اگر به ميخي دهم و در ديوار زنم، همه عمر بس باشد.

پس نعمتي كه چندين مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم به
تقصير از من فوت شود.

طبابت كردن ميزبان!

صاحب عباد را نديمان بسيار بودند و وي در محاوره و مفاكهه
از همه بيشتر بود. روزي گفت كه من از هيچ كس ملزم نشدم چنانكه از بديهي(حاضر
جوابي) شدم. روزي در پيش حاضران مجلس، زردآلود آورده بودند و هر كس از آن تناول مي‌كرد
و آن مرد در آن باب غلو مي‌كرد(زياد مي‌خورد) و شرهي تمام به كار مي‌برد. من گفتم
كه: حكما چنين گفته‌اند كه: زردآلو معده را بيالايد و صفرا انگيزد.

بديهي گفت: بزرگان گفته‌اند كه: ميزبان را طبيبي كردن عيب
باشد!

من از آن كلمه چنان خجل شدم كه هيچ جواب نتوانستم گفت.

روزي صياد و روزي ماهي

صيادي ضعيف را ماهي‌اي قوي بدام اندر افتادف طاقت حفظ آن
نداشت، ماهي بر او غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت. ديگر صيادان دريغ
خوردند وملامتش كردند كه چنين صيدي در دامت افتاد و ندانستي نگاه داشتند! گفت: اي
برادران، چه توان كردن، مرا روزي نبود و ماهي را همچنان روزي مانده بود.

صياد بي‌روزي در دجله نگيرد و ماهي بي‌اجل بر خشك نميرد.

اثرا غلام سياهاز عبدالله بن جعفر منقول است كه روزي عزيمت
سفر كرده بود و در نخلتسان قومي فرود آمده بود. غلام سياهي نگهبان آن بود. ديد كه
سه قرص نان به جهت قوت وي آوردند. سگي آنجا حاضر شد. غلام يك قرص نان را پيش سگ
انداخت. بخورد، ديگري را بينداخت. آن را نيز بخورد، پس ديگري را هم به وي انداخت،
آن را هم بخورد.

عبدالله از وي پرسيد كه هر روز قوت تو چيست؟ گفت: آنچه
ديدي! گفت: چرا بر نفس خود ايثار نكردي؟ گفت: اين در اين زمين غريب است؛ چنين گمان
مي‌برم كه از مسافتي دور آمده است و گرسنه است؛ نخواستم كه آن را گرسنه بگذارم.

پس گفت: امروز چه خواهي خورد؟ گفت: روزه خواهم داشت.

عبدالله؛ گفت: همه خلق مرا در سخاوت ملامت كنند و اين غلام
از من سخي‌تر است. آن غلام و نخلستان و هر چه در آنجا بود، همه را خريد؛ پس غلام
را آزاد كرد و آنها را به وي بخشيد.

گفتم … گفتا

گفتم مگر ز رويت زاهد خبر ندارد              

گفتا كه تاب
خورشيد هر بي‌بصر ندارد

گفتم به كوي عشقت پايم به گل فروشد   

گفتا كه كوچه عشق راهي به در ندارد

گفتم سراي دل راه ره كو و در كدام است  

گفتا به دل رهي نيست اين خانه در ندارد

گفتم تو گوي خوبي از دلبران ربودي

                                                گفتا
كه ما درد هر چون من پسر ندارد

گفتم كه فيض در عشق از خويش بي‌خبر شد

                                                گفتا
كسي است عاشق كز خود خبر ندارد

«فيض كاشاني»