دستور مهاجرت به مدينه

درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام

قسمت سي و پنجم

دستور مهاجرت به مدينه (4)

حجة الاسلام و المسلمين رسولي
محلاتي

و اينک تحقيقي درباره برخي از
روايات هجرت

1-در پاره اي از روايات آمده که
سراقه گويد: وقتي دانستم که نيروي غيبي نگهبان رسول خدا است و کسي را بر او دسترسي
نيست فرياد زدم و به آن حضرت و همراهانش امان داده و درخواست کردم بايستند، و چون
ايستادند نزديک رفتم و جريان صد شتر جايزه مشرکين و مطالب ديگري را که در اين
رابطه و تصميم قريش بر قتل و دستگيري آن حضرت شنيده بودم به اطلاع آن حضرت رساندم
و از او خواستم تا اجازه دهد قدري توشه راه براي آنها تهيه کنم و تيري که همراه
داشتم به او بدهم و عرض کردم در سر راهتان که مي رويد شتران من در حال چرا هستند و
غلام من آنها را مي چراند، اين تير را بگير تا نشانه و علامتي باشد که اگر نيازمند
شديد به غلام من بدهيد و از شير شتران من استفاده کنيد…

ولي آن حضرت نپذيرفت و فرمود:

لا حاجة لي فيما عندک…»

-مرا بدانچه در نزد تو است نيازي
نيست…

و شايد علت اين کار آن حضرت اين
بوده که نمي خواسته از شخص مشرکي مانند سراقة بن مالک بر سر او منّتي باشد…
چنانچه در موارد مشابه اين جريان نيز برخورد آن حضرت اينگونه بود.

بازهم در مورد سراقه

2-و نيز در برخي از روايات آمده که
سراقه با مشاهده آن ماجرا دانست که آن حضرت در آينده به عظمت خواهد رسيد و دمشنان
خود را شکست خواهد داد از اين رو تقاضا کرد تا آن حضرت براي او نامه اي بنويسد، تا
آن نامه وسيله اي براي ارتباط و آشنائي او با آن حضرت باشد که در هنگام لزوم از آن
استفاده کند و حضرت نيز نامه اي در تکه استخواني و يا پارچه اي نوشت و بدو داد…
و او نيز آن نامه را نزد خود نگهداشت و در سال نهم هجرت هنگامي که رسول خدا (ص) از
محاصره طائف برمي گشت در «جعرانة» آن نامه را نزد رسول خدا (ص) آورد و رسول خدا
(ص) بدو فرمود:

«يوم وفاء و برّ ادنه»

-امروز روز وفاي عهد و نيکي است،
نامه را نزديک بياور…

و سراقه نامه را به دست آن حضرت
داده و مسلمان شد…[1]

که با توجه به «امّي» بودن رسول
خدا (ص) و اينکه سواد خواندن و نوشتن نداشته اين روايت مورد خدشه و ترديد است و
پذيرفتن آن مشکل است، مگر آنکه بگوييم حضرت به يکي از همراهان خود دستور داده و او
چنين نامه اي براي سراقه نوشته چنانچه در برخي روايات ديگر نقل شده.

و اين همه داستاني ديگر

3-و نيز نقل شده که سراقه گويد:
تنها تقاضايي که رسول خدا و همراهان او از من کردند آن بود که ازمن خواستند خبر
آنها را به کسي اظهار نکنم و او نيز تا وقتي که آنها به مدينه رسيدند و خبر ورود
آنها به مدينه پخش شد ماجرا را به کسي اظهار نکرد و پس از آن بود که سراقه آنچه بر
سرش آمده و ديده بود براي مردم بازگو مي کرد و داستان او مشهور گرديد… و سران
قريش نيز از ترس آنکه اگر متعرض او شوند ممکن است اين تعرض سبب اسلام او و قبيله
اش (يعني قبيله بني مدلج که سراقه امير و رئيس آنها بود) گردد، او را بحال خود
واگذاردند ولي با اينحال ابوجهل، قبيله بني مدلج را مخاطب ساخته و اشعاري در مذمت
سراقه سرود که از آنجمله است اين دو بيت:

بني مدلج اني اخاف سفيهکم                 سراقة مستغو لنصر محمد[2]

عليکم به الّا يفرق جمعکم                      فيصبح شتّي بعد عزّ وسودد[3]

و سراقه نيز پاسخ او را با قصيده
اي داد که از جمله آن قصيده است ابيات زير:

اباحکم والله لو کنت شاهدا                      لامر جوادي اذ تسوخ قوائمه[4]

عجبت و لم تشکک بأنّ محمداً                 رسول و برهان فمن ذا يقاومه[5]

عليک فکفّ القوم عنه فانّني                    اخال لنا يوماً ستبدو معالمه[6]

بأمر تودّ النصر فيه فانّهم                          و انّ جميع الناس طُرّاً
مسالمه[7]

که بايد گفت اگر اين اشعار از
سراقه باشد دليل بر مسلمان شدن او و ايمان وي به رسول خدا است و موجب ترديد در
روايت بالا مي شود که اسلام او را در سال نهم هجرت و در داستان محاصره طائف ذکر
کرده اند…

داستاني درباره زبير

4-و در کتاب سيرة ابن کثير از
بخاري نقل شده که بسندش از عروة بن زبير روايت کرده که زبير بن عوام با جمعي از
مسلمانان که از سفر تجارتي شام باز مي گشتند رسول خدا (ص) را ديدار کرده و زبير دو
جامه سفيد به آن حضرت و ابوبکر پوشانيد… .[8]

که با توجه به بي اعتباري عروة بن
زبير در نقل حديث و سابقه او در جعل حديث براي بستگان خود مانند عبدالله بن زبير
(برادرش) و عايشه (خاله اش) و بطورکلي براي آل زبير که چند سالي بعنوان رقبيان بني
هاشم در صحنه حکومت اسلامي ظاهر شدند، و به کمک امثال همين عروة بن زبير رواياتي
هم از رسول خدا (ص) بخاطر پنهان کاري از راه معمولي به سوي يثرب نمي رفت تا به
کاروانها برخورد کند… و بلکه روي همين جهت پنهان کاري و بخاطر اينکه از گرماي
طاقت فرساي روز در امان باشند در روايات آمده که آن حضرت معمولا شب ها راه مي
رفتند و روزها را در جاهاي امن و دور از جاده و آفتاب به استراحت مي پرداختند .
همچنين از روايات ديگري که خود همين آقاي ابن کثير در جند صفحه قبل از اين داستان
نقل کرده[9]
ظاهر مي شود که مسلمانان بجز رسول خدا و علي عليه السلام و ابوبکر همگي به مدينه
هجرت کرده بودند جز آنهايي که در زندان مشرکين مکه محبوس بوده و يا دچار فتنه شده
و دست از دين اسلام برداشته بودند و پر واضح است که زبير بن عوام بخاطر شخصيّت و
قدرتي که داشت از هيچ کداميک از اين دو دسته نبود، و روي اين حساب زبير قبل از
رسول خدا (ص) به مدينه هجرت کرده بود…

و بنظر مي رسد که عروة بن زبير از
اين راه خواسته براي پدرش سابقه خوبي بسازد که بتواند از آن به نفع آل زبير و
برادرش عبدالله بن زبير بهره برداري نمايد.

داستان امّ معبد

5-مورخين عموما نوشته اند: همچنان
که رسول خدا (ص) و همراهان به سوي مدينه مي رفتند چشمشان از دور به خيمه اي افتاد
و آنان براي تهيه آذوقه راه خود را به جانب آن خيمه کج کردند و چون بدانجا رسيدند
زني را در آن خيمه ديدند که با اثاثيه اندکي که داشت در ميان آن خيمه نشسته و
گوسفند لاغري هم در پشت آن خيمه بسته است.

از آن زن که نامش «ام معبد» بود
گوشت و خرمايي خواستند تا به آنها بفروشد و پولش را بگيرد ولي پاسخ شنيدند که گفت:

-بخدا سوگند خوراکي در خيمه ندارم
وگرنه هيچگونه مضايقه اي از پذيرائي شما نداشتم و نيازمند پول آن هم نبودم، رسول
خدا (ص) بدان گوسفند نگاه کرد و فرمود: اي امّ معبد اين گوسفند چيست؟

جواب داد: اين گوسفند به علت
ناتواني و ضعف نتوانسته بدنبال گوسفندان ديگر به چراگاه برود.

رسول خدا (ص)- آيا شير دارد؟

ام معبد- اين گوسفند ضعيف تر از آن
است که شيري داشته باشد!

رسول خدا (ص) پيش آمد و دست بر
پستانهاي گوسفند گذارد و نام خداي تعالي را بر زبان جاري کرد و درباره گوسفندان
امّ معبد دعا کرد و سپس دستي بر پستان گوسفند کشيد و ظرفي طلبيد و شروع به دوشيدن
شير کرد تا آنقدر که ظرف پر شده نوشيد، آنگاه دوباره دوشيد و به همراهان خود داد
تا همگي سير و سيراب شدند و در پايان نيز ظرف را پر کرده و پيش آن زن گذارد و پول
آن شير را به «امّ معبد» داده و رفتند.

چيزي نگذشت که شوهر او آمد و چون
شير نزد همسرش ديد با تعجب پرسيد: اين شير از کجا است؟ زن در جواب گفت: مردي اين
چنين بر اينجا گذشت و داستان را گفت، و چون اوصاف رسول خدا (ص) را براي شوهرش
تعريف کرد آن مرد گفت: به خدا اين همان کسي است که قريش وصفش را مي گفتند و اي کاش
من او را مي ديدم و همراهش مي رفتم و در آينده نيز اگر بتوانم اين کار را خواهم
کرد.

و در پاره اي از روايات نيز آمده
که چون ام معبد اين معجزه بزرگ را از آن حضرت مشاهده کرد فرزند افليج خود را که
همچون تکه گوشتي روي زمين افتاده بود و قادر به حرکت و تکلّم نبود نزد آن حضرت
آورد و رسول خدا (ص) خرمائي را برداشت و آن را جويده در دهان آن کودک نهاد و آن
فرزند از جا برخاسته و شفا يافت.

و هسته آن خرما را نيز در زمين
انداخت و در همان حال نخله اي سبز شد و خوشه داد و رطب تازه در آن ظاهر گرديد…

و همچنان بود تا هنگامي که رسول
خدا (ص) از دنيا رفت آن نخله رطب نداد و چون امير المؤمنين (ع) به شهادت رسيد خشک
شد و در روز شهادت امام حسين (ع) نيز خون تازه از آن جاري شد.

و اين روايت از خرائج راوندي نقل
شده و در روايات ديگر ديده نشد… والله العالم.

ادامه دارد

هتک حرمت عتبات عاليات

«اصفهان- عباس احمدي»

بار دگر يزديد ستمگر قيام کرد                   هتک حريم و حائر و قبر امام کرد

در شهر کربال و نجف دشمن خدا              پير و جوان و کودک و زن قتل عام کرد

زد تير کين به مرقد سردار کربلا                         آنجا که خلق بهر پناه
ازدحام کرد

جائيکه وحش و طير بر آنجا پناه برد
           جن و ملک ز روي ادب احترام کرد

شاهيکه جبرئيل امين خود از آسمان                 آمد پي زيات و بر او سلام کرد

خون همچو سيل کرد روان در جوارشان      قبر حسين را هدف انهدام کرد

کاريکه آن زمان متوکل شروع کرد              صدام اين زمان بشرارت تمام کرد

حَجّاج گونه کشت محبان اهل بيت            تعقيب، شيعيان علي صبح و شام کرد

اسلام کرده جنگ به ذيقعده را حرام          صدام اين هجوم بماه حرام کرد

تجديد شد عزاي حسيني بکربلا               دشمن ز خون، حريم ورا سرخ فام کرد

بنمود خانه بر سر مستضعفين خراب          بر محو شيعيان علي اهتمام کرد

بيرون نمود پير و جوان را ز خانه
ها            آوارشان ز مکنت و از احتشام
کرد

بنموده باز پاي اجانب به کشورش             آن ملک را محل حضور لئام کرد

صدام از تمام ستم پيشه گان گذشت                بر کرسي يگانه ستمگر مقام کرد

اي چرخ تا به کي بستمگر دهي امان                تا کي بناي ظلم ببايد دوام کرد

باشد به شيعيان حسيني خطاب من                 تا کي نشست بايد و بر لب لجام کرد

اي مسلمين که خون علي در رگ شماست       بايد عليه ظالم بعثي قيام کرد

نفرين بغرب کز سر خود خواهي و طمع       آدمکشي و ظلم و تجاوز مرام کرد

لعنت به حزب بعث که صدام عفلقي          تيغ جفا هميشه برون از نيام کرد

اکنون که نيست چاره بجز صيد
(احمدي)    بايست از خدا طلب انتقام کرد

 



[1]– سيرة
النبويه ابن کثير- ج2 ص248.