گفته ها و نوشته ها

گفته‌ها و
نوشته‌ها

از آسمان
افتاده!

روزي مالک
خانه‌اي به نزد وزير نظام شکايت برد و اظهار کرد که شخصي وارد خانه‌اش شده و آن را
به زور متصرف شده است و هر قدر خواهش و درخواست از او مي‌کند، خانه را تخليه نمي‌کند.

وزير نظام
در اطراف قضيه تحقيقات کرد و فهميد که حق با شاکي، که مالک حقيقي خانه است، مي‌باشد.
لذا شخص غاصب را خواست و به وي گفت: اين شخص قباله دارد و ديگران هم شهادت مي‌دهند
که او مالک خانه است. تو با چند سند و به چه عنوان متصرف هستي؟

مرد غاصب
گفت: من از آسمان افتاده‌ام توي اين خانه و کسي هم در آن نبوده است، پس من فعلا
متصرف و مالکم!

وزير نظام
پس از شنيدن اين سخن، دستور داد او را دويست تازيانه بزنند. پس از اتمام عمل او را
نزد خود طلبيده، گفت هيچ فهميده‌اي که چرا تو را شلاق زدم؟

گفت: نه؟

گفت: براي
اينکه اگر دوباره خواستي از آسمان بيافتي، توي خانه خودت بيافتي، نه خانه مردم!

آتش سوداي
تو…

من لوح دل
از جمله اماني شستم    جان را زنشاط و
کامراني شستم

تا آتش
سوداي تو در جان من است   من دست از آب
زندگاني شستم «اوحدالدين کرماني»

فوايد نماز
در دنيا و آخرت

پيامبر اکرم‌(ص)
فرمود:

نماز از راه‌هاي
بندگي در دين است و رضايت پروردگار عزوجل و راه و رسم انبيا و پيامبران است.
نمازگزار:

1-    دوستي فرشتگان را بهمراه دارد

2-     به
هدايت و ايمان مي‌رسد

3-    نور معرفت در سيمايش است

4-    برکت در روزيش

5-    آسايش در بدنش

6-    و ناخوشي شيطان بهمراه دارد

7-    نماز اسلحه‌اي است عليه کافر

8-    مستجاب شدن دعا و پذيرش اعمال، نصيب نمازگزار مي‌شود.

9-   
نماز توشه
مؤمن در دنيا و آخرت است

در عالم
برزخ:

1-    نماز باعث آرامش قلب در قبر است.

2-    نماز بستر زيرپهلوي انسان است.

3-   
نماز پاسخ
منکر و نکير است.

در روز
رستاخيز:

1-    نماز بنده، تاجي است بر سرش.

2-    نوري است بر تنش

3-    جامه‌اي است ميان او و آتش

4-    پرده‌اي است ميان او و آتش

5-    حجتي است ميان او و پروردگار جل جلاله

6-    باعث رهائي تن او است از دوزخ

7-    سبب گذشتن او است از صراط

8-    کليد بهشت است

9-    کابين حوريان بهشتي است.

10-                      
بهاي بهشت
است.

وبالاخره
بنده بوسيله نماز به بالاترين درجه مي‌رسد، زيرا نماز ياد کردن خدا است به پاکي و
يگانگي و سپاس و بزرگداشت و اقائي و پاکيزگي و گفتگو باخدا و دعا نمودن است.

خواب آن بود
که تو ديدي!

جهوي و
ترسائي (نصراني) و مسلماني، رفيق بودند. در راه «زر» يافتند. حلوا ساختند. گفتند:
بي‌گاه است فردا بخوريم. و اين اندک ا ست، آن کس خورد که خواب نيکو ديده باشد. غرض
اين بود که مسلمان را حلوا ندهند.

مسلمان نيمه
شب برخاست …. جمله حلوا را خورد

بامداد،
عيسوي گفت: ديشت عيسي فرود آمد، مرا برکشيد به آسمان!

جهود گفت:
موسي مرا در تمام بهشت برد!

مسلمان گفت:
محمد‌(ص) آمد و گفت: اي بيچاره! يکي را عيسي برد به آسمان چهارم و آن دگر را موسي
به بهشت برد! تو محروم بيچاره برخيز و اين حلوا را بخور! آنگه برخاستم و حلوا را
خوردم!

گفتند: خواب
آن بود که توديدي، آن ما همه خيال بود و باطل.

اين نيز
بگذرد

اي کم شده
وفاي تو، اين نيز بگذرد   وافزون شده جفاي
تو، اين نيز بگذرد

گر هست
بيگناه دل زار مستمند       در محنت و بلاي
تو،‌ اين نيز بگذرد

وصل تو کي
بود نظر دلگشاي تو                گر نيست
دلگشاي تو اين نيز بگذرد

گردوري از
هواي من و هست روز و شب    جاي دگر هواي تو،
اين نيز بگذرد

بگذشت آن
زمانه که بودم سزاي تو   اکنون نيم سزاي تو،
اين نيز بگذرد

گرسرکشي تو
از من و خواهي که نگذرم    گرد درسراي تو،
اين نيز بگذرد «سنائي»

به تنهائي
من نيست!

بوي سر زلف
تو به شيدائي من نيست      

آوازده حسن
تو به رسوائي من نيست

هر چند که
حسن تو در اين شهر غريب است

در عالم
انصاف، به تنهائي من نيست. «صائب تبريزي»

کي مي‌رود و
کي ماند؟

شخصي را زني
بود باوفا، باغي با صفا و کتابي پر از علم و دانش. روزي به باغ رفتي و روزي کتاب
خواندي و روزي در منزل بسر بردي چون مرگ نزديک شد، باغ را گفت: تو را آب دادم و
آبادان داشتم، امروز مي‌روم با من چه خواهي کردن؟

از باغ
آوازي برآمد که مرا پاي نباشد که با تو بيايم، چون تو بروي ديگري آيد. مرد از باغ
نوميد شد. پس زن را گفت: عم رد سر تو کردم و از بهر تو رنجها کشيدم، امروز بخواهم
رفت، پس از من چه کني؟

گفت: تا
زنده باشي، خدمت کنم. اگر بميري، جزع و فزع و فرياد کنم. چون ترا ببرند، تا لب گور
با تو مي‌ايم. چون پنهان شوي در خاک نيايم، اما بنالم و بگريم و باز گردم و شوهري
ديگر کنم! مرد از وي نيز نااميد شد. روي با کتاب کرد و گفت: اي مصحف، من بخواهم
رفت، تو چه خواهي کرد؟

گفت: من با
تو باشم، اگر در گور شوي، مونس تو گردم. چون قيامت شود، دستگير تو شوم و هرگز تو
را رها نکنم.

عليک
اللعنة!

کودکي در
مکتب‌خانه بر معلم قرآن مي‌خواند، به اين ايه رسيد: «و ان عليک اللعنة الي يوم
الدين» يعني: لعنت بر تو تا روز قيامت. اين آيه را مکرر خواند.

معلم در قهر
شد و گفت: عليک و علي والديک!!

کودک گفت:
در اين مصحف «عليک» هست ولي «علي والديک» نيست. آيا آن را نيز الحاق کنيم؟!

دريا باش!!

مردي پيش
عارفي رفت و گفت: چرا هجرت نکني و به سفر بيرون نشوي تا خلق را فايده دهي؟

گفت: دوستم
مقيم است و به وي مشغولم و به ديگري نمي‌پردازم.

آن مرد گفت:
آب که دير ماند به جاي خود، بگندد!

عارف گفت:
دريا باش تا هرگز نگندي.

ادعاي مشهود

جمعي شهود
نزدکي قاضي آمدند و به مرافعه چند اصله درخت خرما، شهادت دادند.

قاضي به
آنان گفت: عدد درختان چند است؟

گفتند: نمي‌دانيم:

قاضي گفت:
شهادت شما مقبول نيست.

يکي از شهود
گفت: چند وقت استکه در اين مکان به قضاوت نشسته‌اي؟ گفت: سي‌سال.

آن مرد گفت:
عدد ستونهاي اين مکان چقدر است؟ گفت: چه مي‌دانم!

آن شخص گفت:
وقتي در مدت سي‌سال عدد ستونهاي اينجا را نمي‌داني، چگونه ما در چند ساعتي که در
نخلستان بوده‌ايم، تعداد آنها را بدانيم.

قاضي تبسم
نمود و شهادت آنان را پذيرفت.