حدیث میقات نور

حدیث میقات نور

رمضان ، ماه پر برکت
حق ، روزهای آخر مهمانی بزرگ خدا از بندگان خود را می گذرانید . ملائک مقرب الهی
که سال ها حریم ملکوتی جماران را ـ که بی شک تا همیشه̾ تاریخ از مقدس ترین
مکانهائی است که انسان های مؤمن بدان به عنوان یکی از حرم های الهی در زمین می
نگرند ـ پاسداری کرده و لحظات عمر مقدس سید اولاد آدم در زمان غیبت ـ در عصر حاضر
ـ را سال ها به شهادت نشسته بودند و بارها و بارها واسطه نزول باران های رحمت الهی
به دعای پیر شب زنده دار جماران گشته بودند ، این بار خود را مواجه با صحنه ای بس
عظیم و وصف ناشدنی می دیدند . و آن اقامه̾ نماز جماعت مغرب و عشا به امامت کاروان
سالار دلهای عاشق حضرت روح الله ـ سلام الله علیه ـ بود.

و چه نمازی ! که اگر
چه حقیقتا توصیف آن از قلم ناقص این ناقص برنمی آید ، امّا دریغم آمد که از بیان
این نعمت بزرگ الهی که در زمان حیات پر برکت آن عزیز نصیب این حقیر شد خود داری
نمایم .

با تلفن حاج کاظم از
برادران سپاه خراسان ـ که سال های سال عاشقانه پروانه شمع وجود آن عزیز بی نظیر
بود ـ از مراسم مطلع شدم و برای ادراک این فرصت نورانی خود را به جماران ـ کعبه̾
دل های عاشق ـ رساندم . ساعت 5/3 بعد از ظهر را نشان می داد که تا اذان مغرب سه
ساعت دیگر فرصت باقی بود . امّا چنان اشتیاق و جذبه و شور دیدار امام دل ها را به
وجد آورده بود که همه مانند آن روزهای ملاقات که در رسیدن به حسینیه در کوچه ها و
سربالائیهای جماران از خود شتاب نشان می دادند خود را به پست بازرسی می رساندند تو
گوئی امام قامت بسته است ! و عجیب اینکه در آن هوای صاف و مطبوع جماران که آفتاب
شعاع حیات بخش خویش را بر همه جا پراکنده بود همه در صفهای منظمی که معلوم بود
ساعتی قبل بسته شده اند بی صبرانه انتظار مغرب را می کشیدند ! همه با شتاب می
آمدند تا در میان صفوف برای خود جائی بیابند تا هم به فیض دیدار و نماز امام برسند
و هم صدای دلنشین آن پاک و آهنگ دل انگیز قرآن روح اللهی را بشنوند و گوش جان خویش
را با آن نوای قدسی مترنّم کنند .

با اینکه همه می
دانستند که تا مغرب سه ساعت فاصله است ، امّا هیچ کس حاضر نبود لحظه ای جای خود را
ترک کند تا مبادا این توفیق از دست او برود ! و من که هم از راه دور آمده بودم و
هم مدتی بود که آن عزیز دل را زیارت نکرده بودم و هم برای دست یابی به فیض این
دیدار روزه̾ خود را افطار کرده بودم . باتنی خسته و قلبی مشتاق و بی تاب و چشمانی
بی تاب تر لحظه لحظه̾ ورود امام را در ذهنم مرور می کردم . لحظات به سختی و سنگینی
زیادی سپری می شد آن سان که گوئی این بار خورشید ـ این آیت بزرگ حق ـ باما تشنگان
دیدار یار به خصومت برخاسته است ! آرزو می کردم آن روز قدرتی می داشتم تا خورشید
را زودتر از موعد هر روز خود به غروب بکشانم ! تا هم خود به فیض این دیدار برسم و
هم دیگر تشنگان و طالبان وصل دوست را باده̾ وصل بنوشانم .

بهر تقدیر آفتاب رفته
رفته شعاع خود را از گستره̾ زمین برمی چید. شاید دیگر تحمل نگاه و بی تابی خیل
عشاق را نداشت و من درست همانند لحظاتی که در حسینیه می نشستم و چشم به آن صندلی
ساده و دربی که امام از آن به حسینیه وارد می شدند می دوختم هر لحظه بی تاب تر می
شدم . بی تاب آن بزرگ عارفانی که خود بی تاب وصل جانان بود . با خود می گفتم امام
کی می آید و از کدام مسیر و سجاده̾ او را کجا پهن خواهند کرد و فاصله̾ من با حضرتش
چقدر خواهد بود . آیا صدای اذان و اقامه و قرائت و ذکر او را خواهم شنید ؟ آیا پس
از نماز سجده̾ شکری که امام همیشه می گذارد و نمازهای نافله̾ آن عزیز دل ها را
خواهم دید ؟ و مهم تر آنکه آیا همچون هر دیدار ی که به محضر مقدسش مشرف می شدم و
بر دستان پاکی ـ که یقین داشتم بارها و بارها مولای ما مهدی (عج ) آنها را در
دستان مبارک خویش فشرده است ـ بوسه می زدم آیا این بار هم این توفیق نصیب من می
شود یا نه . از طرفی سنگینی سپری شدن لحظات و از طرف دیگر سنگینی و اضطراب و ابهام
و سؤالاتی چنین بر جانم سنگینی می کرد .

لحظات سپری شد ،
ناگهان نظمی را که همه ساعت ها رعایت کرده بودیم یک باره در هم فرو ریخت . امام می
آمد و چه آمدنی ! آنقدر آرام و با تأنّی قدم بر می داشت که انگار قدم هایش به زمین
نمی رسد و انگار در عالم رؤیاست که امام رادر حال راه رفتنی این چنین مشاهده می
کنم . همه به سمت امام و به قصد زیارت هجوم بردند که البته با تدارکی که بچه های
سپاه بیت از قبل دیده بودند این هجوم به حداقل رسید و آن عزیز که در صلابت بی همتا
بود و به کوهی از استقامت و پایداری می ماند ـ و بلکه تمامی کوه ها در برابر
اقیانوس بیکرانه وجودی او احساس قطره ای ضعیف را هم نداشتند ـ با آرامش و تأنّی
خاص خویش آرام آرام و خرامان خرامان به سمت جلو در حرکت بود. هم به جمعیّت سلام می
کرد و هم متواضعانه و با مهر و محبت و لبخندی شیرین به سلام عاشقانی که با چشمان
پر از اشک او را زیارت می کردند پاسخ می داد . صورت امام آن گونه از انوار خدا
نورانی و درخشان بود که قلب های آشفته را پذیرایی سکون و آرمشی شیرین و جاودان می
ساخت آنگونه که دوستان عزیز بیت می گفتند که گاه بوده اند کسانی که در تشرف خود به
محضر آن عبد صالح خدا در حسینیه به محض زیارت چهره̾ ملکوتی ایشان جان به جان آفرین
تسلیم کرده بودند ! و بعد هر چه دکتر ها سعی می کرده اند که نفس را برگردانند نمی
شده است ! جان آنان به چنان وصل شیرینی دست یافته بود که هرگز طالب بازگشت به قفس
تن و گذشت از آن حلاوت پایان ناپذیر بی وصف نبود . کاش سعادت آن برادر جوان را
داشتم که در کنار امام ایستاد و اذان گفت . با تمام اذان امام برخاست . خاضع و
آرام با دستار سياهی كه به جای عمامه به سر می پيچيد و با ردای نرم و تميز و سفيدی
كه بر شانه می‌ انداخت . امام كه برخاست همه برخاستند همانگونه كه در نهضت اسلامی
همه به ايستادن او اقتدا كرده بودند! در هنگامی كه ايستادن سزای مرگ داشت و مرسوم
نبود ! از حالت خضوع و ايستادن امام در پيشگاه خدا و قرائت و آهنگ و بيان عبارات
نماز آن بزرگوار كه ديگر چه بگويم ! نمی دانم نماز مغرب را در چه حالی به اتمام
رساندم . همين قدر می دانم كه پس از نماز خود را به سرعت به جلوی صف اوّل رسانده و
در كنار حضرت امام كه با همان آرامش وصف ناشدنی مشغول ادای ذكر و نوافل ـ در حال
نشسته ـ بود مانند تشنه ای كه به آب رسيده باشد آرام گرفتم . به هنگام قرائت ذكر و
ادای نوافل امام چنان مستغرق جذبه انوار الهی بود كه به اطراف خود هيچ توجهی نداشت
. انگار در مصلای خود تنها در حال نمازی دائمی است و مصداق بارز آنانكه دائم در
نمازند و من كه سال ها بود لحظاتی چنين شيرين را انتظاری تلخ می كشيدم لحظه ای چشم
از آن وجود نورانی مبارك برنمی داشتم . چون می دانستم قدر اين لحظات گرانبها را
هيچ چيز برابری نمی تواند كرد به امام می نگريستم و مدام صلوات می فرستادم .

آرامش امام به من
چنان آرامشی می بخشد كه با آنكه سالهاست كه از آن ميقات نورانی بزرگ می گذرد ،
هنوز حلاوت آن را در عمق جان داغدار خويش احساس می كنم .

                                                                                 غلامعلی
رجائی