گفته ها و نوشته ها

گفته ها و نوشته ها

اينجا کعبه وصل است

اي‌دل‌اينجاکعبه وصل‌است‌بگشاچشم‌جان           کزصفاهرخشت‌اين،‌آئينه‌گيتي‌نماست

پادراين مشهدبه حرمت نه که فرش
انورش          لاله‌رنگ‌ازخون‌فرق‌نورچشم‌مرتضي‌است

«محتشم کاشاني»

نصرت مظلومان کن

دولتت هست و خرد هست، چه در مي
يابد                زين دوگر فرصت توفيق
بود، چيزي ساز

پشت ظالم شکن و نصرت مظلومان کن              گنه و جرم ببخشا، دل درويش نواز

«جمال الدين اصفهاني»

در سينه

نوشته اند که ملا مرتضي پدر ملا
محسن فيض کاشاني رحمة الله عليهما، صندوقي پر از کتاب داشته است. روزي بعد از وفات
او، صندوق را باز مي کنند و مي بينند موريانه تمام کتابها را خورده است، فقط يک
پشت جلد سالم مانده و روي آن رباعي زير ديده مي شود:

علمي که حقيقي است در سينه بود                        در سينه بود هرآنچه درسي
نبود

صد خانه تو را کتاب سودي نکند                                بايد که کتابخانه
در سينه بود

اسماء حضرت زهرا

امام صادق (ع) به يونس بن ظبيان
فرمود:

فاطمه (س)، نزد خداوند، نُه نام
دارد.

1-    فاطمه

2-    صديقه

3-    مبارکه

4-    طاهره

5-    زکيّه

6-    راضيه

7-    مرضيه

8-    محدثه

9-    زهرا

راوي مي گويد: سپس حضرت به من
فرمود: مي داني، فاطمه به چه معني است؟ عرض کردم: نه. فرمود: يعني از بدي و شر،
بريده شده است. آنگاه فرمود: اگر علي (ع) او را به همسري نمي گرفت، تا روز
رستاخيز، در روي زمين، از آدم و غير او، همسري برايش پيدا نمي شد.

غريب کيست

چون حضرت موسي عليه و علي نبينا و
آله السلام-  از ترس فرعون فرار کرد و به
شهر «مدين» وارد شد، تبي شديد او را عارض گشته و سخت گرسنه و تهي دست شده بود.
اظهار کرد که: پروردگارا! من غريب و بيمار و تهي دستم.

از سوي خداوند به او وحي شد: آيا
مي داني غريب و بيمار و تهي دست کيست؟ عرض کرد: نه

فرمود: غريب کسي است که چون من
حبيبي نداشته باشد و بيمار کسي است که چون من طبيبي براي او نباشد و فقير کسي است
که وکيلي مانند من او را نيست.

علت احترام فوق العاده

خواجه نظام الملک وزير خردمند
ملکشاه سلجوقي، از علما و دانشمندان تجليل مي کرد و هر وقت عالمي به حضورش مي
رسيد، خواجه به احترام او از روي مسند خويش بلند مي شد و سپس بر جاي خود مي نشست.
اما در ميان آن همه علما، شيخي بود فقير و ژنده پوش که هرگاه بر نظام الملک وارد
مي شد، از جا برمي خاست و شيخ را بر جاي خود مي نشانيد و هر کاري را که داشت زمين
مي گذاشت و در جلوي او دو زانو مي نشست و با کمال ادب به گفته هايش گوش مي داد.

درباريان و ملازمان خواجه از اين
رفتار او متعجّب بودند زيرا او وزير مقتدر ملکشاه بود و حتي خود شاه هم با احترام
فراوان او را «پدر» خطاب مي کرد ولي او در برابر يک شيخ فقير ژنده پوش، اينطورخاضع
و خاشع بود.

عاقبت روزي از او پرسيدند که علت
چيست که شما در برابرعلما و فضلاي بزرگ و معروف، اندکي برخاسته و مي نشينيد ولي در
برابر اين شيخ غير معروف تا اين درجه، خضوع و خشوع به خرج مي دهيد و مانند کودکي
که در برابر استاد بنشيند، مؤدب در جلويش مي نشينيد.

خواجه نظام الملک در پاسخ گفت: علت
اين است که تمام علما و فضلائي که بر من وارد مي شوند، مرا مدح مي کنند و در اين
کار مبالغه و اغراق مي نمايند و غالبا هم مرا به صفاتي مي ستايند که در من نيست و
از اين رو در من حسّ خودپسندي و تکبر زياد مي شود؛ اما اين شيخ با نهايت بي پروائي
مرا به عيوبم آگاه مي سازد و ستمها و اجحافاتي را که از من و يا مأموران من سر مي
زند، به من يادآوري مي نمايد و در نتيجه، من از بسياري کارهاي باد و اعمالي که
موجب کيفر الهي است، بر مي گردم و يا از ستم ها و خطاهاي مأمورانم، جلوگيري به عمل
مي آورم.

گفتم: بچشم!

گفت: راه‌عشق من بيمار بسر،
گفتم:بچشم            گفت:‌درگام‌نخست‌ازسرگذر،گفتم:بچشم

گفت:اگرباشدبه وصل من هنوزت
چشمداشت    بايد از عالم کني صرف
نظر،گفتم:بچشم

«حيرت»

شورش عشق تو…

شورش‌عشق‌تو‌در‌هيچ‌سري‌نيست‌که‌نيست      منظرروي توزيب نظري نيست که نيست

موسئي نيست که دعوي اناالحق
شنود      ورنه اين زمزمه اندر شجري نيست
که نيست

«ملاهادي سبزواري»

ديوانه و سخن حق!

روزي سلطان محمود، به دارالمجانين
رفت. از ديوانه اي پرسيد: چه ميل داري؟ گفت: دنبه گوسفند!

امر کرد تا ترب برايش آوردند و
گفتند: اي دنبه!

ديوانه، ترب را بگرفت و همي خورد و
سرجنبانده، به سلطان نگريست. سلطان پرسيد: سبب سر جنباندن چيست؟

ديوانه گفت: تا تو پادشاه شده اي،
از دنبه ها چربي رفته است!!

لگد پادشاه!

از کلاغي پرسيدند: چرا باشير روابط
داري؟

گفت: تا از زيادي صيدش بخورم و از
شر دشمنان در پناه او زندگي کنم.

گفتند: تو که به حمايت او اعتراف
مي کني، چرا جلوتر نمي آئي تا در رديف خاصان درگاهش باشي؟

گفت: از لگدش در امان نيستم، زيرا
خدمت پادشاهان دو طرف دارد: اميد نان و بيم جان.

نه رضاي خدا نه رضاي خويش

روزي «صولي» يکي را پرسيد که:
بامداد چگونه برخاستي؟

گفت: درحالي که نه رضاي خدا در آن
است و نه رضاي خودم!

گفت: اين چگونه باشد؟

پاسخ داد: رضاي خداي عزوجل آن است
که من مردي زاهد و پارسا و متقي باشم و چنان نيستم. و رضاي من آن است که مردي
توانگر و پرمايه باشم و چنان هم نيستم؛ پس نه در رضاي خدايم و نه در رضاي خويشتن.