حوادث سال اول هجرت

درسهائی از تاریخ تحلیلی
اسلام

حوادث سال اول هجرت – 11

قسمت پنجاه و دوم

حجه الاسلام و المسلمین
رسولی محلاتی

داستان اسلام سلمان
فارسی (ره)

از جمله حوادث سال اول
هجرت، اسلام سلمان فارسی است که بهتر بود ما پیشاز این در زمره حوادث اولیه این
سال آنرا ذکر می کردیم، ولی تراکم مطالب و مهمتر از همه فراموشی ما را از اینکار
باز داشت، و ما از این بابت از پیشگاه مقدس آن رادمرد الهی پوزش خواسته، و عذر
تقصیر داریم، و قبل از ورود در اصل داستان، تذکر چند مطلب برای شناخت بیشتر نسبت
به آن صحابی بزرگوار لازم بنظر رسید:

1- چنانچه عموم اهل
تاریخ گفته اند: سلمان فارسی از معمرین و از معدود کسانیی است که عمری طولانی
داشته تا جائیکه برخی گفته اند: وی حضتر مسیح عیسی بن مریم علیه السلام را درک و
دیدار کرده، و روی این حساب در هنگام رحلت که سال 35 یا 36 هجری بوده حدود ششصد
سال عمر داشته، و برخی هم عمر او را سیصد و پنجاه سال و برخی دویست و پنجاه سال
بطور قطعی ذکر کرده اند.[1]

2- در اینکه سلمان در
سال اول هجرت مسلمان شده تردیدی نیست، و بلکه برخی از سیره نویسان گفته اند: وی در
مکه مسلمان شده [2] که
البته خالی از اعتبار است و همان قول اول معتبر است که در سال اول هجرت مسلمان
شده، ولی با این حال نام سلمان در جنگ بدر و احد و سایر غزوات و سرایا تا سال پنجم
و بپیش از غزوه خندق دیده نیم شود، در صورتیکه نام یکایک جنگجویان بدر بخصوص در
تاریخ آمده، و ر جنگ احد نیز نام کسانی که با رسول خدا (ص) ماندند و فرار نکردند
ذکر شده و اگر سلمان در بدر و احد شرکت کرده بود حتماً نام وی در زمره بدریون و
مدافعان رسول خدا در جنگ احد ثبت شده بود…

و علت آن این بوده که وی
تا سال پنجم و قبل از جنگ خندق بصورت برده در خانه مردی از یهودیان مدینه زندگی می
کرده و پس از آن رسول خدا (ص) او را خرید و آزاد کرد بشرحی که ذیلا در اصل داستان
خواهید خواند، و پس از آزادی در نخستین غزوه ای که اتفاق افتاد یعنی غزوه خندق و
غزوات دیگر حضور داشته بشرحی که اهل تاریخ و سیره نوشته اند [3]
اگرچه در برخی روایات غیر معتبر آمده که در بدر و احد هم شرکت داشته [4]
ولی خلاف مشهور است.

3- درباره فضائل سلمان
در کتابهای شیعه و اهل سنت روایات فراوان و زیادی رسیده که هرکه خواهد می تواند به
کتابهای بحار الانور مرحوم مجلسی کتابهای شیخ صدوق (ره) مانند امالی و کمال الدین
(از کتب شیعه) و کتابهای سیره ابن کثیر و اسدالغابه و الاصابه و کتابهای دیگر اهل
سنت مراجعه کند و محدث بزرگوار حاجی نوری رحمه الله علیه کتاب جداگانه ای درباره
سلمان و احوالات و فضائل او تالیف کرده بنام « نفس الحرمان فی احوال سلمان» کهبا
توجه به تخصص و تتبعی که  آن محدث بزرگوار
و جلیل القدر در اینگونه مسائل دارد میتوان گفت بهترین و کاملترین کتابها درباره
سلمان فارسی است.

و بهر صورت ما نیز در
اینجا قبل از نقل اصل داستان اسلام سلمان، برای تیمن و تبرک و بعنوان نمونه چند
حدث معتبر را که در کتابهای شیعه و اهل سنت روایت شده برای شما ذکر می کنیم:

1- ابن اثیر جزری از علمای
بزرگ اهل سنت در کتاب اسد الغابه فی معرفه الصحابه و دیگران بسندهای مختلف از انس
بن مالک روایت کرده اند که گوید:

«قال رسول الله (): ان
الجنه تشتاق الی ثلاثهک علی و عمار و سلمان». [5]
یعنی – رسول خدا (ص) فرمود: براستی که بهشت مشتاق سه سه نفر است: علی و عمار و
سلمان.

2- و نیز در همان کتاب
از امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام روایت کرده که درباره سلمان از آنحضرت
سؤال کردند و آنحضرت در پاسخ فرمود:

«علم العلم الاول الآخر،
و هو بحر لا ینزف، و هو منا اهل البیت».[6]
یعنی – علم اولین و علم آخرین (یا علم آغاز و انجام) را می دانست، و او دریائی است
که خشک نشود و او از ما خانواده است.

3- و نیز در همان کتاب،
داستان جنگ احزاب و حفر خندق را نقل کرده و گوید: سلمان مردی نیرومند بود که بیش
از دیگران کار می کرد) و بهمین جهت هر کدام یک از مهاجر و انصار درباره او به
منازعه و گفتگو پرداختند، مهاجران می گفتند: سلمان از ما است، و انصار می گفتندک
سلمان از ما است، رسول خدا (ص) به آنها فرمود:

«سلمان منا اهل البیت».[7]

– سلمان از ما خانواده
است.

4- و در همان کتاب از
عایشه روایت کرده که گفته است: «کان لسلمان مجلس من رسول الله (ص) باللیل حتی کاد
یغلبنا علی رسول الله».[8]

– سلمان شبها مجلسی
خصوصی با رسول خدا (ص) داشت و آنقدر طولانی بود که نزدیک می شد نوبت ما را پر کند.

5- ابن عبد البر در کتاب
استیعاب بسند خود از رسول خدا (ص) روایت کرده که فرمود:

«ان الله تعالی امرنی
بحب اربعه من اصحابی و اخبرنی انه یحبهم، فقیل: یا رسول الله من هم؟ قال: علی و
المقداد و سلمان و ابوذر».[9]

یعنی – براستی که خدای
تعالی مرا مأمور به دوستی چهار تن از اصحاب خود و یارانم کرده و خود نیز خبر داده
که آنها را دوست دارد، گفتند: کیستند آنها؟ فرمود: علی و مقداد و سلمان و ابوذر.

6- کشّی در کتاب رجال
خود بسندش از زراره از امام باقر و امام صادق علیهما السلام روایت کرده که درباهر
سلمان فرمودند:

«کان والله علیّ محدثاً
کان سلمان محدّثاً…».[10]
یعنی – بخدا سوگند علی «محدّث» بود و سلمان نیز «محدّث» بود.

و در چند حدیث دیگر
آمده، که بدنبال این کلام امام علیه السلام، روای حدیث که ابو بصیر بوده می پرسد
که «محدّث» یعنی چه؟ امام علیه السلام در پاسخ او فرمود:

«یبعث الله الیه ملکاً
ینقر فی اذنیه کیت و کیت».[11]
یعنی – خداوند فرشته ای به سوی او می فرستد که در گوشش می دمد که چنین و چنان
خواهد شد (و فرشته با او سخن می گوید).

7- و در حدیثی که زاذان
از علی علیه السلام روایت کرده آنحضرت فرمود:

«سلمان الفارسی کلقمان
الحکیم».[12]

سلمان فارسی همانند
لقمان حکیم است.

8- و ابن عبدالبر در
کتاب استیعاب از چند طریق از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده که فرمود:

«لو کان الدین عند
الثریا لنا له سلمان».[13]

– اگر دین در کنار ستاره
ثریا باشد سلمان بدان خواهد رسید.

9- علامه شوشتری سلمه
الله تعالی از کتاب مجازات النبویه سید رضی روایت کرده که رسول خدا (ص) فرمود:

«سلمان ابن الاسلام، و
سلمان جلده بین عینی».[14]

– سلمان فرزند اسلام است
و سلمان پوست میان دو دیدگان من است.

10- و در تفسیر فرات از
ابن ابراهیم بسندش از امام صادق علیه السلام روایت کرده در تفسیر آیه شریفه:

«الا الذین آمنوا و
عملوا الصالحات فلهم اجر غیر ممنون».[15]

– … مگر آنانیکه ایمان
آورده و کار شایسته کنند که پاداشی بی منت دارند.

فرمود:

«هم المؤمنون: سلمان
الفارسی و مقداد بن الاسود و عمار و ابوذر رضی الله عنهم و امیرالمؤمنین علی بن
ابیطالب (ع)، لهم اجر غیر ممنون».[16]

– آنها مؤمنان هستند
یعنی سلمان فارسی و مقداد بن اسود و عمار و ابوذر رضی الله عنهم و امیرالمؤمنین
علی بن ابیطالب که پاداشی بی منت دارند.

و اما داستان اسلام
سلمان فارسی

راوندی از ابن عباس
روایت کرده گوید: سلمان برای من نقل کرد که من مردی پارسی زبان و اهل اطراف اصفهان
از دهی بنام «جی»[17] بودم
و پدرم دهقان (یعنی بزرگ) آن قریه بود. و من نزد پدرم بسیار عزیز بودم و او مرا
بسیار دوست می داشت و این علاقه هم چنان زیاد شد تا بحدی که تدریجاً مرا مانند
زنان در خانه زندانی کرده بود و نمی گذارد از وی جدا شوم.

کیش من کیش مجوس بود و
در آن کیش کوشش و خدمت زیادی کرده بودم تا جائی که بخدمتکاری آتشکده مجوسیات
درآمدم.

پدرم مزرعه بزرگی داشت
(که هر روزه برای سرکشی کارها و زراعت بدانجا می رفت) روزی بخاطر ساختمانی که
مشغول ساختن آن بود نتوانست بدانجا رود و مرا بجای خود برای سرکشی بمزرعه فرستاد و
دستوراتی به من داد و از آن جمله سفارش کرده که مبادا در جائی بمانی که دوری تو بر
من ناگوارتر از نابودی مزرعه ست و خواب و خوراک را از من خواهد گرفت و فکرم را
بخود مشغول خواهد ساخت.

من به سوی مزرعه راه
افتادم و در ضمن راه عبورم به کلیسائی افتاد که متعلقه به نصاری بود و صدای آنانرا
که مشغول به نماز بودند شنیدم و بواسطه آنکه پدرم مرا در خانه حبس و زندانی کرده
بود از وضع مردم خارج خانه اطلاعی نداشتم و چون آواز دسته جمعی آنانرا شنیدم بر
آنها در آمدم تا از نزدیک اعمل و رفتارشان را ببینم و هنگامی که اعمال آنها را
دیدم متمایل به دین و آئین  آنها شدم و پیش
خود گفتم: بخدا دین ایشان بهتر از این دین ما است و تا غروب نزد ما آنها ماندم و
به مزرعه پدرم نرفتم.

 و در ضمن از آنها پرسیدم: اصل این دین در کجا
است؟

گفتند: در شام.

شب که شد بنزد پدرم
بازگشتم و متوجه شدم که از نیامدن من پریشان شده و از کارهای خود دست کشیده و چند
نفر را به دنبال من فرستاده است.

و چون مرا دیت گفت: پسر
کجا بودی؟ مگر بتو سفارش نکرده بودم که به مزرعه بروی و زود باز گردی؟ گفتم پدر
جان من در راه بکلیسائی برخورد کردم و از اعمال دینی آنها خوشم آمد و تا غروب نزد
ایشان ماندم.

پدرم  گفت: پسر در دین آنها چیزی نیست و دین تو و
آئین پدرانت بهتر از دین و آئین آنها است.

گفتم: بخدا سوگند دین
آنها بهتر از دین ما است.

پدرم که این سخنان را از
من شنید و تزلزل عقیده ام را در دین مجوس دید سخت بیمناک شده و قید و بندی بپایم
بست و مرا در خانه زندانی کرد.

سلمان در شام

سلمان گوید: من برای
نصاری پیغام دادم که هرگاه کاروانی از شام بدیجا آمد مرا مطلع سازید. تا روزی بمن
خبر دادند که کاروانی از تجار نصاری بدین جا آمده اند. پیغام دادم که هر زمان کار
آنها تمام شد و خواستند به شام بازگردند بمن اطلاع دهید.

روزی اطلاع دادند که
اینها می خواهند بشام باز گردند. من بهر نحوی بود قید و بند را از پای خود باز
کرده خود را به آنها رساندم و با ایشان بشام رفتم و در آنجا بجستجو پرداخته و
پرسیدم: داناترین مردم در دین نصاری کیست؟ گفتند: کشیش بزرگ کلیسا.

سلمان در خدمت کشیش بزرگ
شام

گوید: بنزد وی رفته
گفتم: من به دین شما متمایل شده و رغبتی پیدا کرده ام و مایل هستم در این کلیسا
نزد تو بمانم و تو را خدمت کنم و از تو درس دین بیاموزم و با تو نماز گذارم؟ کشیش
پذیرفت و من به کلیسا در آمده نزد او ماندم. ولی پس از چندی متوجه شدم که او مرد
ریاکار و پستی است، مردم را به دادن صدقه و خیرات وادار می کرد ولی چون پولهای
صدقه را بنزد او می آوردند آنها را برای خود بر می داشت و دیناری به فقراء نمی داد
و چندان جمع آوری می کرد که مجموع پول و طلای او به هفت خم سربسته رسید.

سلمان گوید: من از رفتار
او بسیار بدم آمد، تا اینکه مرگش فرا رسید و پس از مرگ او نصاری جمع شدند تا او را
دفن کنند، من بدانها گفتم: این مرد بدی بود بشما دستور می داد صدقه بدهید و چون
پولهای صدقه را نزد او می آوردید همه را برای خود نگه می داشت و دیناری از آنها را
به مستمندان و فقراء نمی داد! گفتند: از کجا این مطلب را دانستی؟ گفتم: من از پولهائی
که او روی هم انباشته خبر دارم و حاضرم جای آنرا بشما هم نشان دهدم، گفتند: کجاست؟
من جای آنها را به آنان نشان دادم، و آنها آن هفت خم سربسته پر از پول و طلا را از
آنجا بیرون آورده و گفتند: با این وضع ما هرگز بدن او را دفن نخواهیم کرد، پس جسد
او را بر داری کشیده و سنگسارش کردند. سپس مرد روحانی دیگری را آورده و بجایش در
کلیسا گذاردند.

سلمان گوید: پس من بخدمت
او اقدام کردم و او مردی پارسا و زاهد بود و کسی را از او پرهیزکارتر و زاهدتر
ندیده بودم، نمازهای پنجگانه را از همه کس بهتر می خواند، و شب و روزش به عبادت می
گذشت.

من به او بسیار علاقمند
شدم و به درجه ای او را دوست داشتم که تا به آن روز به کسی بدان اندازه محبت پیدا
نکرده بودم، روزگار درازی با او بسر بردم تا اینکه مرگ او نیز فرا رسید، بدو گفتم:
من سالیان درازی را در خدمت تو گذراندم و چندان بتو علاقمند شدم که چیزی را تاکنون
به این اندازه دوست نداشتم اکنون که مرگ تو فرا رسیده مرا به که وا می گذاری که در
خدمت او باشم؟ و چه دستوری بمن می دهی؟ گفت: ای فرزند! مردم عوض شده اند و بسیاری
از دستورات دینی را از دست داده اند، من کسی را سراغ ندارم که بر طبق وظایف مذهبی عمل
کند جز مردی که در موصل است و نام او را گفت، پس تو بنزد او برو.

چون از دنیا رفت من به
مصل بنزد همان کس که گفته بود رفتم و بدو گفتم: فلان کشیش شامی از دنیا رفت و بمن
سفارش کرده بنزد تو بیایم و تو را بمن معرفی کرده تا در خدمت تو باشم، پس بمن
اجازه داد نزدش بمانم و براستی او را نیز مرد خوبی دیدم و بدانچه رفیق شامیش عمل
می کرد او نیز بدانها مواظبت داشت.

چندان طول نکشید که مرگ
او هم فرا رسید، بدو گفتم: فلان کشیش مرا بنزد تو فرستا و بمن دستور داد که بنزد
تو بیایم و اکنون مرگ تو فرا رسیده بمن بگو پس از تو بکجا و بنزد که  بروم؟ او گفت: ای فرزند بخدا من جز مردی که در
نصیبین[18]
است کسی را سراغ ندارم.

پس من به نصیبین آمدم و
بنزد آنکس که معرفی کرده بود رفتم و جریان را بدو گفته، نزد او ماندم و او را مرد
نیکی یافتم، چیزی نگذشت که مرگ او هم فرا رسید بدو گفتم، تو میدانی که من به سفارش
کشیش موصلی بنزد تو آمدم اکنون تو چه دستور می دهی و مرا به که وا می گذاری؟

گفت: ای فرزند بخدا قسم
من کسی را سراغ ندارم که تو را به او بسپارم جز مردی که در عموریه [19]
است اگر مایل بودی بنزد او برو که تنها اوست که به راه و روش ما زندگی می کند.

چون او از دنیا رفت من
به عموریه رفتم و سرگذشت خود را برای او گفتم اجازه داد نزدش بمانم؛ و راستی او
مرد نیکی بود و به روش کشیشان پیشین روزگار می گذرانید، و من در نتیجه کس و کاری
که داشتم چند رأس گاو و گوسفند پیدا کرده بودم، پس مرگ او نیز فرا رسید بدو گفتم:
با این سرگذشتی که از من می دانی اکنون تو بمن چه دستور می دهی و به که سفارشم می
کنی؟ گفت این فرزند بخدا من احدی را سراغ ندارم که تو را به سوی او روانه کنم ولی
همین اندازه بتو بگویم: زمان بعثت آن پیغمبری که بدین ابراهیم علیه السلام مبعوث
شود نزدیک شده، آن پیغمبری که میان عرب ظهور کند، و بسرزمینی مهاجرت کند که اطرافش
را زمینهائی که پر از سنگهای سیاه است فرا گرفته، و آن سرزمین نخلهای خرمای بسیاری
دارد. آن پیغمبر دارای علائم و نشانه هائی است: هدیه را می پذیرد، از صدقه نمی
خورد، میان دو کتفش مهر نبوت است. اگر بتوانی بدان سرزمین بروی زود برو.

ادامه دارد

 



[1]
اسدالغابه – ج2 ص332، الاصبه- ج2 ص60، الاستیعاب (حاشیه الاصابه) – ج2 ص 53، نفس
الرحمان فی احوال سلمان باب 17، تهذیب التهدیب ج4 ص138.