حوادث سال اول هجرت

درسهائي از
تاريخ تحليلي اسلام

حوادث سال
اول هجرت – 12

قسمت پنجاه و
سوم

حجه الاسلام
و المسلمين رسول محلاتي

سلمان در
مدينه

سلمان گويد:
کشيش عموريه نيز از دنيا رفت، و پس از مدتي در عموريه ماندم تا به کارواني از تجار
عرب از قبيله کلب برخوردم بدانها گفتم: مرا بسر زمين عرب ببريد و من در عوض، اين
گاو و گوسفند ها را بشما مي دهم.

آنها
پذيرفتند و مرا با خود بردند، ولي چون بسر زمين وادي القري رسيديم بمن ستم کرده و
مرا بعنوان برده و علام بمردي يهودي فروختند. در آنجا چشم من بدرختهي خرمائي افتاد
گمان بردم اين همان سرزمين است که رفيقم بمن نشاني آنرا داده ولي يقين نداشتم، تا
اينکه پسر عموي آن مرد يهودي که از يهود بني قريظه بود بدانجا آمد و مرا از او
خريده بمدينه آورد، و بخدا سوگند تا چشمم بآن شهر خورد نشانيها را دريافتم و
دانستم که اينجا همان سرزميني است که رفيق نصراني من خبر داده بود.

پس نزد او
ماندم و در اين خلال رسولخدا (ص) در مکه مبعوث شده بود و من که بصورت بردگي زندگي
مي کردم هيچگونه اطلاعي از بعثت آن حضرت نداشتم تا آن حضرت  بمدينه هجرت اطلاعي از بعثت آن حضرت نداشتم تا
آن حضرت بمدينه هجرت فرمود، روزي هم چنان که در نخلستان اربابم بالاي درخت خرما
اصلاح آن درخت را مي کردم و اربابم نيز پاي درخت نشسته بود ناگاه ديدم پسر عموي او
با عجله وارد باغ شده و نزد او آمد و گفت: خدا طائفه بني قيله [1]
را بکشد! اينها در قباء دور مردي را که امروز از مکه آمده گرفتنه اند و مي گويند
اين مرد پيغمبر است.

سلمان گويد:
همينکه من اين سخن را شنيدم لرزه براندامم افتاد بطوري که نزديک بود از بالاي درخت
برويا اربابم بيفتم، پس ازدرخت پائین آمده با آن مرد گفتم: چه گفتی؟ از این
س<ال من اربابم خشمگین شد و سیلی محکمی بگوشم زده گفت: اینکارها بتوچخ! بکار
خودت مشغول باش! گفتم: چیزی نبود خواستم بدانم سخنش چه بود.

نخستین دیدار

سلمان گوید:
من مقداری آذوقه برای خود جمع کرده بودم چون شام آن روز شد آنرا بداشته بنزد رسول
خدا (ص) که در قباء بود آمدم و خدمتش شرفیاب شده و بدو عرضه داشتم: من شنیده ام
شما مرد صالحی هستید و همراهانت نیز مردمانی غریب و نیازمند بکمک و همراهی هستند و
اینک مقداری صدقه نزد من بود که چون دیدم شما بدان سزاورترید آنرا بنزد شما آوردم
اینرا گفتم و آنچه را همراه داشتم پیش آن حضرت نهادم،دیدم آن حضرت به اصحاب خود رو
کرده و فرمود: بخورید ولی خودش دست دراز نکرد. من پیش خود گفتم: این یک نشانه!

پس برفتم و
چند روزی گذشت تا رسول خدا (ص) وارد مدینه شد و من نیز دوباره چیزی تهیه کرده بنزد
آن حضرت آمدم و به او گفتم: من چون دیدم که شما از صدقه چیزی نمی خوری اینک هدیه
ای بنزدت آورده ام تا از آن میل فرمائی! دیدم رسول خدا (ص) خودش خورد و به اصحاب
نیز دستور داد بخورند. من پیش خود گفتم: این دو نشانه!

سپس روزی
بنزد آن حضرت که در قبرستان بعیع به تشییع جنازه یکی از اصحاب خود رفته بود آمدم،
من دو جامه خشن و زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در میان اصحاب نشسته بود، پس من پیش
رفته سلام کردم و به پشت سرش پیچیدم تا شاید مهر نبوت را میان دو شانه آن حضرت
ببینم، رسول خدا (ص) که متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست و ردای خویش را پس
کردو چشم من به مهر نبود افتاد.

من خود را
بروی شانه های حضرت انداخته بودم آنرا میبوسیدم و اشک مریختم رسولخدا (ص) بمن
فرمود باز گرد من پیش روی او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خویش را تا آخر برای
او شرح دادم، رسولخدا به شگفت فرو رفت و از اینکه اصحابش این جریان را می شنیدند
خوشحال گشت.

سلمان پس از
آن بصور بردگی در خانه آن مرد یهودی می زیست و همین گرفتاری مانع از این می شد که
بتواند در جنگ بدر و احد شرکت جوید.

کمکی که رسول
خدا (ص) در آزادی سلمان فرمود

سلمان گوید:
روزی رسولخدا (ص) بمن فرمود ای سلمان برای آزادی خود با اربابت قرار داد ببیند و
چیزی بنویسید، پس من با اربابم برای آزادی خود قرار داد ی بستم به این شرح که سصد نخله
خرما برای او بکارم، و چهل وقیه [2](طلا
به او بدهم) پس رسولخدا(ص) به اصحاب فرمود: به برادر دینی خود کمک کنید! و راستی
اصحاب که این سخن را شنیدند کمک خوبی به من کردند یکی سی نخله جوان (نشاء) خرما
داد دیگری بیست نخله داد و آن دیگر پانزده نخله، آن دیگری ده نخله داد، و خلاصه
هرکه هرچه می توانست کمک کرد تا اینکه سیصد نخله نشاء فراهم شد. پس رسولخدا(ص)
فرمود: ای سلمان برو و جای نشاء ها را گود کن و چون همه را کندی مرا خبر کن تا من
بیایم و آنها را بنشانم.

سلمان گوید:
من بدنبال کندن جای درختهای خرما رفتم و اصحاب آنحضرت نیز با من کمک کردند تا
تمامی سیصد گودال را کندیم آنگاه بنزد رسول خدا آمده عرض کردم: گودها کنده شد،
حضرت برخاسته با من بدان زمین آمد، پس ما یک یک نشاء ها را به دست آن حضرت می
دادیم و او می نشاند تا اینکه تمام شد و سوگند بدانکه جان سلمان بدست او است (با
ایننکه معمولا نشای درخت که جابجا می شود به سختی می گیرد و بسیار خشک می شود)
تمامی آنها گرفت، و حتی یکی از آنها هم خشک نشد.[3]

بدین ترتیب
یک قسمت از قرار داد که مضوع غرس نخله ها بود تمام شد ولی پرداخت آن مال هنگفت
باقی ماند تا اینکه روزی قطعه ای طلای ناب که به اندازه تخم مری بود از یکی از
معادن برای رسولخدا (ص) آوردند، حضرت فرمود: این مرد پارسی که برای آزادی خود قرار
داد بسته بود چه شد؟ بمن اطلاع دادند و بنزد آن حضرت رفتم. رسولخدا آن قطعه طلا را
به من داده فرمود: اینرا بگیر و بقیه تعهدی را که با یهودی کردی بوسیله آن انجام
ده، من عرضکردم: ای رسول خدا این قطعه طلا کجا می تواند پاسخ مرا بدهد؟ فرمود بگیر
که خداوند بوسیله آن بدهی تو را خواهد پرداخت.

سلمان گوید:
بخدائی که جان من بدست او است آنرا گرفتم و وزن کردم چهل وقیه تمام در آ»د، و با
پرداخت آن خود را از بردگی نجات دادم.

(این بود
سرگذشت سلمان) و از آن پس در جنگ خندق سایر جنگها بهمراه رسولخدا بود، و از کتاب
الانساب بلاذری روایت شده که گفته است: رسولخدا (ص) در جنگ طائف از منجنیق استفاده
کرد، که سلمان طرح ساختن آنرا داده بود.[4]

بحث پایانی
این داستان

و در پایان
این داستان بد نیست چند مطلب را بدانید:

1-سلمان
فارسی در سال 35 یا 36 هجری در مدائن از دنیا رفت [5]
و بر طبق روایتی که ابن شهر آشوب در مناقب و حافظ رجب برسی در کتاب مشارق الانوار
و دیگران روایت کرده اند که امیرالؤمنین به طریق اعجاز از مدینه به مدائن آمد و
جنازه سلمان را برداشته و غسل داد و بر او نماز خوانده در همانجا دفن کرد…[6]
و اکنون قبر وی در همان شهر مدائن – نزدیکی بغذاد- زیارتگاه است[7]
و در هنگام مرگ داستان جالبی از گفتگوی وی با یکی از مرگان گورستان در کتاب بحار
الانوار وقاموس الرجال نقل شده که جالب و خواندنی است.[8]

و می نویسند:
هنگامی که سلمان بیمار شد و هنگام مرگش فرا رسید سعد بن ابی وقاص به عیادتش آمد و
حالش را پرسید، سلمان گریست، سعد پرسید: برای چه می گریی؟ گفت: به خدا قسم برای
حرص بر دنیا و بی تابی از مرگ نمی گریم بلکه گریه ام برای آن است که رسول خدا (ص)
از ما پیمان گرفت که توشه ما همانند توشه سواری باشد که می خواهد به سفر رود و من
اکنون می نگرم و اطراف خود این اثاثیه را می بینم، در صورتی که در اطراف او جز
طشتی و کاسه ای و آفتابه این نبود.[9]

و از کتاب
روضه الواعظین نیشابوری از ابن عباس روایت شده که گوید:

من سلمان
فارسی را در خواب دیدم که تاجی از یاقوت بر سر و جامه های گرانبهائی بر تن داشت،
بدو گفتم: این مقام و منزلت را خدا بتو عنایت فرمود؟ گفت: آری، گفتم: پس از ایمان
بخا و رسول او در بهشت در فضیلت چه چیزی را برتر از چیزهای دیگر دیدی؟

در پاسخ گفت:

«لیس فی
الجنه بعد الایمان بالله و رسوله شیء هو افضل من حب علی بن ابی طالب».[10]

-دربهشت پس
از ایمان بخدا و رسول او چیزی برتر از محبت و دوستی علی بن ابیطالب نیست.

سلمان سالها
در مدائن از طرف عمر و عثمان استاندار و ولی بود، و از زندگانی زاهدانه و ساده او
در همان دوران استانداری داستانها نقل کرده اند از آنجمله:

هنگامی که
بمدائن آمد به قصر دارالاماره برفت و در کنار دیوارها روز و شب را میگذرانید، و
هرکس به او می گفت: برایت خانه ای بنا کنیم قبول نمی کرد، تا بلاخره مردی بدو گفت:
من برای تو خانه ای بنا می کنم که چون می ایستی سرت به سقف بخورد و چون می خوابی
دیوار دو طرف آن به پا و سرت بخورد و سلمان پذیرفت.[11]

و محدث
بزرگوار ورام ابن ابی فراس در کتاب مجموعه ورام روایت کرده که مردی بر سلمان در
آمد و در خانه اش جز شمشیر و قرآنی ندید، از او پرسید: در این خانه چیزی جز آ«چه
می بینم نیست؟ سلمان پاسخداد:

«ان امامنا
عقبه کئودا فانا قد قدمنا متاعنا الی المنزل اولا فأولا».[12]

یعنی- براستی
که در پیش روی ما گردنه سختی است و ما بار و بنه خود را پیشاپیش فرستاده ایم.

و در همان
کتاب آمده که حریقی در مدائن اتفاق افتاد و سملان شمشیر و قرآ«ش را برداشت و گفت:
«هکذا ینجو المخفّفون». [13]
– اینگونه سبکباران نجات می یابند.

و در شرح نهج
البلاغه ابن ابی الحدید و کتابهای دیگر آمده که حقوق ماهیانه سلمان از بیت المال
پنجهزار درهم بود و هنگامی که می گرفت همه را صدقه می داد و مخارج خود راغ از
زنبیل باقی که در مدینه یاد گرفته بود تأمین می کرد، و جامه و زیرانداز و رو انداز
او تنها یک عبا بود که هنگام سخنرانی برای مردم به دوش می انداخت و هنگام خفتن نصف
آنرا در زیر بدن خود پهن می کرد و نصف دیگر را روی خود می کشید.[14]

3-بر طبق
روایات بسیاری که در کتابهای شیعه و اهل سنت نقل شده، سلمان فارسی از نظر مدارج
ایمانی و کسب فضائل و کمالات انسانی پس از ائمه علیهم السلام کسی به پایه او نمی
رسید تا بدانجا که در برخی از روایات آمده که اسم اعظم الهی را می دانست [15]
و علم اولین و آخرین را می دانست [16]و
در روایات گذشته خواندید که «محدث» بوده یعنی فرشتگان با اوسخن می گفتند، و از غیب
به او خبر می دادند، و عالم به «منایا و بلایا» بوده یعنی از گذشته و آینده خبر می
داد.[17]

و در رجال
کشی داستانی نقل می کند که عبور سلمان بسرزمین کربلا افتاد و چون آن سرزمین را
شناخت گفت:

«هذه مصارع
اخواین، هذا موضع رحالهم، و هذا مناخ رکابهم، و هذا مهراق دمائهم، یقتل بها خیر
الاولین، و یقتل بها خیر الآخرین…».[18]

یعنی همین جا
مکان افتادن برادرانم، باراندازشان،و فرودگاه مرکبهایشان و جای ریختن خونشان هست،
در انیجا بهترین مردمان از اولین و بهترین آنها از آخرین کشته خواهند شد.

و در حدیث
دیگری که در همان کتاب روایت شده، سخنرانی و خطبه ای طولانی از سلمان نقل کرده، که
در آن از دوران خلافت امویان و حوادث ناگواری که اتفاق میافتد و حوادث پس از آن و
آنچه در کوفه واقع می شود، تا زمان ما و بنای شهر نجف و مرکزیت علمی این شهر و کشت
و کشتاری که در عراق اتفاق می افتد و حوادث دیگر خبر می دهد.[19]

و در حدیثی
که از امام صادق علیه السلام روایت شده آنحضرت فرمود: که ایما ده درجه است ماننند
نردبان و در پایان حدیث اینگونه فرمود:

«و کان
المقداد فی لاثامنه و ابوذر فی التاسعه و سلمان فی العاشره».

یعنی مقداد
در درجه هشتم بود و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم…[20]

و وی از
حواریی امیرالمؤمنین علیه السلام و اصحاب خاص آنحضرت پس از رسول خدا (ص) بوده و
جزء سه نفر یا چهار نفری است که ثابت قدم ماند… و ابن ابی الحدید در شرح نهج
البلاغه روایت کرده که در داستان سقیفه بمردم گفت:

«کردید و
نکردید».

و سپس معنائی
می کند که بهتر است خودتان به کتاب مزبور مراجعه کرده و بخوانید و قضاوت کنید.[21]

و ما نیز در
اینجا سخن را بپایان برده و بدنبال حوادث سال اول هجرت باز می گردیم و برای اطلاع
بیشتر از حالات سلمان و فضائل آن بزرگوار بهتر است به همان کتاب نفس الرحمان حاجی
نوری (ره) که در آغاز نیز نامش را بردیم مراجعه کنید.

 



[1] – قيله نام زني است که نسب اوس و خزرج بدان زن مي رسد.