گفته ها و نوشته ها

گفته ها و
نوشته ها

نعمتهای بزرگ

امام صادق
علیه السلام:

خدای عزوجل
می فرماید: به تحقیق که من بر بندگانم با سه نعمت بزرگ، منت نهاده ام:

1- بدنهایشان
را پس از قبض روح، بدبو کردم؛ و اگر این نبود هیچ دوستی جنازه ی دوست عزیزش را به
خاک نمی سپرد.

2- پس از هر
مصیبت و پیش آمد ناگوار و تلخ، آن مصیبت را از یاد آنها بردم و آنان را خرسند
نمودم که اگر این تسلی خاطر از سوی من نبود، زندگی همواره در کامشان تلخ می شد.

3- این جانور
(یعنی کرم) را آفریدم و آن را بر گندم و جو مسلط نمودم که اگر این کار را نمی
کردم، بی گمان پادشاهان و امیرانشان، گندم و جو را نیز مانند طلا و نقره می-
اندوختند و مردم را از آن محروم می کردند.

امید وصال و
بیم هجر

هم عمر به
بوی تو به آخر بردیم                               هم لوح دل از نقش
جهان بستردیم

زامید وصال و
بیم هجرت هر روز                                صد بار بزیستیم و صد ره مردیم

«عطار
نیشابوری»

در راه وفا

در راه
وفاگاه زما یاد توان کرد                                    آن را که
زیادش نروی یاد توان کرد

زین بعد کسی
ناله زمن نشنود آری                           
تا چند مگر ناله و فریاد توان کرد؟

«صفائی
نراقی»

جواب دندان
شکن

در نیمه اول
قرن نوزدهم فشار حکومت تزاری روس بر مسلمانان ترکستان و قفقاز بسیار زیاد شد. در
این دوره شورشهای متعددی در این مناطق به وقوع پیوست اما سربازان تزاری با خشونت،
این شورشها را سرکوب کردند. سرانجام در سال 1833 یک روحانی آزاده آن دیار به نام
«محمد شامیل» نیروهای رزمنده ی مسلمان را متشکل ساخت و نبرد سختی را با حکومت
تزاری روس آغاز کرد.

محمد شامیل
مدت 26 سال در مقابل نیروهای دشمن مقاومت کرد ولی سرانجام در سال 1859 رزمندگان
مسلمان از نیروهای تزاری شکست خوردند و شامیل دستگیر شد.

روزی به
فرمان امپراطور او را به قصر تزار بردند. در تالار قصر، ژنرال ها و درباریان به
دور شامیل که کت بسته روی زمین افتاده بود، جمع شدند. زنی چاق که همسر یکی از   ژنرال های روسی بود، جلو رفت و برای تحقیر
محمد شامیل با صدای بلند گفت:

واه! چه
جانور عجیبی! با اینکه کت بسته است، می ترسم برخیزد و مرا بخورد!!

محمد شامیل
با صدای بلند -و در کمال متانت- در پاسخ آن زن بی تربیت گفت:

بی جهت نترس!
خدا گوشت خوک را بر مسلمانان حرام کرده است!

وطن دوستی
کمال الملک

روزی کمال
الملک در اتاقش میزبان رفقای پر حرارت و صمیمی اش بود. گروهی از آنان، شکوه و
شکایت از خود داشتند و تمام خرابی را به گردن ایرانی می انداختند و بد و بی راه می
گفتند و عده ای پیوسته از اروپا تعریف می کردند و از ایران بد می گفتند. کاسه ی
صبر کمال لبریز شد ولی چون صاحبخانه بود نمی خواست در اتاقش کسی از او برنجد ولی
آن مطالب برایش قابل تحمل نبود، سرانجام گفت:

«من مادر
پیری دارم که او را فراوان دوست می دارم و احترام و نگاهبانیش را وظیفه خود می
دانم. این دوستی فراوان و وظیفه نگاهبانی به طور طبیعی در من تولید شده است. با
شیر، درون من آمده و با جان به در می رود و هیچ چیز جایش را نمی گیرد. یک عمر انس،
هزاران نمونه عشق و محبت شب و روز، دیدار و علاقه ی پی در پی با ودیعه ی اولی که
از او دارم، رمزی در دل من تولید کرده که با هیچ زیبایی و تجمل، قابل معاوضه و
معامله پذیر نیست. آیا می شود یک دختر زیبای آراسته و سراپا کامل اروپایی را عوض
مادر پذیرفت، آن احساسات درونی را که از مادر داریم، از او سیراب کنیم!! تمام
ایرادات و نواقصی را که شما به وطن من نسبت دادید، نظیر پیری، ناتوانی و بی قدرتی،
مادر من هم دارد؛ با وجود این، من با همه ی وجودم مادرم را دوست دارم و آن را با
دختر زیبای اروپایی عوض نمی- کنم!».

علت وحشت
ندیمان دربار

ابو ایوب
موریانی از مقربان و ندیمان منصور، خلیفه جائر و خونخوار عباسی بود. هرگاه منصور
او را می طلبید، رنگش زرد می شد و لرزه بر اندامش می افتاد.

روزی محرمی
او را در خلوت گفت: تو مقرب و صاحب خلیفه ای و پیش او کسی به قرب تو نیست، سبب
چیست که هرگاه از پی تو می فرستد، متغیر می شوی و از بیم و ترس، دست و پا گم می
کنی؟

ابو ایوب در
جواب آن محرم گفت:

بازی از
خروسی پرسید که: تو از خردی در خانه ی بنی آدمی و ایشان به دست خود آب و دانه ی تو
را مهیا می کنند و برای تو کنار خانه ی خود، خانه می سازند؛ جهت چیست که هرگاه بر
سر تو می آیند و می خواهند تو را بگیرند، غوغا و فتنه می انگیزی و از این خانه
بدان خانه و از این بام، بر آن بام می گریزی؟ و اما من مرغی وحشیم که در کوهسار
بزرگ می شوم؛ چون مردم را صید کنند، بر سر دست ایشان آرام گیرم و چون مرا از پی
صید فرستند، با آنکه فارغ البال پرواز می نمایم، صید را گرفته، به خدمت باز می آیم
و هرگز عربده و غوغا نکنم.

خروس گفت: ای
باز! هیچ جا دیده ای و یا از کسی شنیده ای که بازی را بر سیخ کشیده باشند و بر آتش
گردانیده؟

گفت: نی

خروس گفت: تا
من در این خانه ام و نیک از بد باز می دانم، صد خروس را دیده ام که سربریده اند و
بال و پراکنده، شکم آن را شکافته، بر سیخ کشیده اند و کباب کرده، گوشت آن را خورده
اند و از هم گذرانیده. نوحه و فریاد مرا جهت این است و از این بابت خاطرم مجروح و
دلم اندوهگین است.