( تفسير نور )

( تفسير نور )

 

 نور مطلق

 اى مظهر اسم اعظم حقّ

مجلاى اتمّ و نور مطلق

 اى نور تو صادر نخستين

وى مصدر هر چه هست مشتق

 اى عقل عقول و روح ارواح

وى اصل اصول هر محقق

 اى شمس شموس و نور انوار

وى اعظم نيّرات و اشرق

 اى فاتحه كتاب هستى

هستى ز تو يافته است رونق

 در سير تو اى نبىّ ختمى

ذوالغايه، بغايت گشت ملحق

 اى آيه‏اى از محامد توست

قرآن مقدّس مصدّق

 وصف تو به شعر در نگنجد

دريا نرود ميان زورق

 فرموده به شأنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

آية الله شيخ محمد حسين اصفهانى (كمپانى)

 

 آفتاب شريعت

 خواجه دنيا و دين گنج وفا

صدر و بدر هر دو عالم مصطفا(ص)

 آفتاب شرع و گردون يقين

نور عالم رحمة للعالمين

 جان پاكان خاك جان پاك او

جان رها كن، آفرينش خاك او

 پيشواى اين جهان و آن جهان

مقتداى آشكارا و نهان

 مِهترين و بهترين انبيا

رهنماى اصفيا و اوليا

 خواجه‏اى كز هرچه گويم بيش
بود

در همه چيز از همه در پيش بود

 آفرينش را جز او مقصود
نيست

پاكدامن‏تر از او موجود نيست

 ختم كرده حق نبوّت را بدو

معجز و خُلق و فتوّت را بدو

 انبيايش پس روند او پيشوا

عالمان امتش چون انبيا

 بعث او شد سرنگونى بتان

امت او بهترين امّتان

 وصف او در گفت چون آيد مرا

چون عرق از شرم خون آيد مرا

 او فصيح عالم و من لال او

كى توانم داد شرح حال او

 وصف او كى لايق اين ناكس
است

واصف او خالق عالم بس است

 اين جهان با رتبت خود، خاك
او

صد جهان جان، خاك جان پاك او

 يا رسول الله(ص) بس
درمانده‏ايم

باد در كف، خاك بر سر مانده‏ايم

 بيكسان را كس تويى در هر
نفس

من ندارم در دو عالم جز تو كس

 يك نظر سوى من غمخواره كن

چاره كار من بيچاره كن

 از در تو گر شفاعت در رسد

معصيت را مهر طاعت در رسد

 اى شفاعت خواه مشتى تيره
روز

لطف كن شمع شفاعت بر فروز

 تا چو پروانه ميان جمع تو

پر زنان آيم به پيش شمع تو

 داروى درد دل من مهر تست

نور جانم آفتاب چهر تُست

 ديد و جان را بقاى تو بس
است

هر دو عالم را رضاى تو بس است

             (منطق الطّير، عطّار نيشابورى)

 

 پناه شريعت

 اى از بر سدره 1 شاهراهت

وى قبه عرش تكيه گاهت

 اى طاق نهم رواق بالا

بشكسته زگوشه كلاهت

 هم عقل دويده در ركابت

هم شرع خزيده در پناهت

 اين چرخ كبود ژنده دلقى

در گردن پير خانقاهت

 مه طاسك2 گردن سمندت

شب طرّه پرچم3 سياهت

 چرخ ارچه رفيع خاك پايت

 عقل ارچه بزرگ طفل راهت

 جبريل مقيم آستانت

افلاك، حريم بارگاهت

 خورده است قدر ز روى تعظيم

سوگند به روى همچو ماهت

 ايزد كه رقيب جان خرد كرد

نام تو رديف نام خود كرد4

              (جمال الدين اصفهانى)

 

 1. سدرة: درخت بهشتى، در
اين جا مراد درجه والاى ملكوت است.

 2. آويزه‏هاى كوچك، طاس
مانند از نقره.

 3. پرچم: منگوله سر علم،
شبيه سر دم گاو.

 4. اشاره است به آيات
مختلف قرآن كه در آنها با نام خدا، با نام پيامبر(ص) رديف شده است؛ من يطع الله و
رسوله. اطيعوا الله و رسوله و…

 

 فخر دو جهان

 

فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد

مولاى زمان مهتر صاحبدل امجد

 آن سيد مسعود و خداوند
مؤيد

پيغمبر محمود ابوالقاسم احمد

 وصفش نتوان گفت به هفتاد
مجلد

اين بس كه خدا گويد “ما كان محمد”

 بر منزلت و قدرش يزدان كند
اقرار

اندر كف او باشد از غيب مفاتيح

وندر رخ او تابد از نور مصابيح

 خاك كف پايش به فلك دارد
ترجيح

نوش لب لعلش به روان سازد تفريح

 قدرش ملك العرش به ما
ساخته تصريح

وين معجزه‏اش بس كه همى خواند تسبيح

 سنگى كه ببوسد كف آن دست
گهربار

اى لعل لبت كرده سبك سنگ گهر را

وى ساخته شيرين كلمات تو شكر را

 شيرويه به امر تو درد ناف
پدر را

انگشت تو فرسوده كند قرص قمر را

 تقدير به ميدان تو افكنده
سپر را

واهوى ختن نافه كند خون جگر را

 تا لايق بزم تو شود نغز و
بهنجار

موسى ز ظهور تو خبر داد به يوشع

ادريس بيان كرده به اخنوخ و هميلع

 شامول به يثرب شده از جانب
تبع

تا بر تو دهد نامه آن شاه سُعيدع

 اى از رخ دادار برانداخته
بُرقع

بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع

 در دست تو بسپرده قضا صارم
تبّار

              (اديب الممالك فراهانى)

 

 “نور خدا”

 هاله‏اى بر چهره از نور
خدا دارد حسين(ع)

جلوه هر پنج تن آل عبا دارد حسين(ع)

 آشناى عشق را بى آشنا گفتن
خطاست

در غريبى هم هزاران آشنا دارد حسين(ع)

 در هواى كوى وصلش بيقراران
بى‏شمار

دل مگر كاه است و گويى كهربا دارد حسين(ع)

 معجر قرآن جاويدان حسين بن
على است

برترين اعجازها، در كربلا دارد حسين(ع)

 خيمه‏گاهش كعبه و آب فراتش
زمزم است

از سرشك ديدگان، آب بقا دارد حسين(ع)

 تا شفا بخشد روان و جسم هر
بيمار را

در حريم وصل خود خاك شفا دارد حسين(ع)

 حرمت ذبح عظيم كربلا بنگر (حسان)

خونبهايى همچو ذات كبريا دارد حسين(ع)

 (حسان)

 

 

  “مجذوب عشق!”

 يك بوسه زدم، بر رخ او،
مست شدم

مجذوب رخش گشتم، و از دست شدم

 من، او همه گشته بودم و،
او همه من

در او همه نيست گشتم و، هست شدم

     (محمد فكور)

 

  “قيام خون!”

 آلاله به چشم، جام خون
مى‏آيد

وز باغ، بگوش، نام خون مى‏آيد

 گلپوش كنيد شهر را، چون
زينب

فريادگر قيام خون، مى‏آيد

    (محمد جواد شفق)