شعر و شعور

شعر و شعور

 

 قال علىٌ عليه السلام : “لَوْ
ضربتُ خَيْشومَ الْمُؤمِنِ بِسَيفي هذا عَلى اَن يُبْغِضَني ما اَبْغضَني وَ لَوْ
صَبَبْتُ الدُّنْيا بِجَمَّاتِها عَلى الْمُنافِقِ عَلى اَن يُحِبَّني ما
اَحَبَّني؛1 اگر با شمشير خود بر بينى مؤمن بزنم كه با من دشمن گردد، دشمن نخواهد
شد و اگر تمام دنيا را در پاى منافق فرو ريزم بلكه مرا دوست بدارد، دوست نخواهد
داشت.”

 گفت با ياران خود شيرخدا

آفتابِ حق علىِّ مرتضا

 مؤمنان را من ولىّ و رهبرم

اين بدن را من بمانند سرم

 شير حقّم، طعمه من قلبهاست

صيدگاهم بيشه روح شماست

 قلب هر آزاده‏اى در چنگ من

مردِ حرّ هرگز نجويد جنگ من

 كارزارم با اسيران هواست

صلح من با شيرمردانِ خداست

 گر بروى دوست شمشيرى زنم

تا كه جام دوستى را بشكنم

 بلكه با من دشمنِ خونى شود

بُرّد از من مهر و بيرونى شود

 شعله عشقش، فزايد در نهاد

آتش افزون مى‏شود از جور باد

 وركه جمله، گنجهاى اين
جهان

ريزم اندر پاى هر تاريك جان

 كان منافق دوست گردد،
بى‏دروغ

نور حق بيند دل آن بى‏فروغ

 تا كه تيره دل، خدايش
آفريد

من نيابم قفل يزدان را كليد

 آفتابم، كار من تابندگى
است

پيش حق تابندگيّم، بندگى است

 چون بتابم بر زمين مرغزار

از قضا آيد گل و ريحان ببار

 سوى من از شوق مى‏خندد چمن

چون بهشتى، لاله بگشايد دهن

 ليك گر رو سوى شورستان كنم

تا زرحمت خاك را بستان كنم

 چهره پرچين سازد و گردد
دژم

همچو دوزخ گردد آتشناك دم

 از قضا، بر ناورد جز خار و
خس

نيست كس را بر سريرش دسترس

 × × × × × × × × ×

 

 قال علىٌ عليه السلام : “العدل
حياة الأحكام؛2 زنده بودن احكام دين به عدل است.”

 اين شريعت را يكى پيكر
بخوان

حكمهاى شرع چون اعضاى آن

 هست فرمانها و احكام خدا

چون زبان و چشم و گوش و دست و پا

 كالبد، بيجان بيفتاده به
خاك

تا نيانگيزاندش آن روح پاك

 عدل چون روحى است در اعضاى
دين

زندگىِ دين حق، از عدل بين

 قالب ار خالى شود از عدل و
داد

تو نيابى بين اعضا اتّحاد

 پيكر دين گر شود عارى زروح

كشتى ايمان شود خالى ز نوح

 بشكند بر آبِ درياى زمان

تخته‏ها گم گردد اندر هر كران

 

 1) نهج البلاغه، فيض
الاسلام، كلمات قصار، شماره:42.

 2) غررالحكم، ج1،
شماره440، ص17.”اثر : محمد رضا مالك”