گفته‌ها و نوشته‌ها

گفته‌ها و نوشته‌ها

 

 آزادگان

 حكيمى را پرسيدند: چندين درخت
نامور كه خداى – عزّ و جلّ – آفريده است و برومند، هيچ يك را آزاد نخوانده‏اند،
مگر سرو را كه ثمره‏اى ندارد، درين چه حكمت است؟ گفت: هر درختى را ثمره‏اى معيّن
است كه به وقتى معلوم، به وجود آن تازه آيد و گاهى به عدم آن پژمرده شود و سرو را
هيچ از اين نيست و همه وقتى، خوش است و اين است صنعت آزادگان!

 (گلستان سعدى، ص286)

 

 هماهنگى شيعه و سنى

 استاد محمد فكرى: خوشبختانه،
اهل سنّت در دوست داشتن خاندان پيامبر و يارى و تقديس آنان با شيعه هماهنگند و در
گرايش قلبى ژرف به امام بزرگ على بن ابى طالب و سزاورتر بودن امام و فرزندانش براى
خلافت، چون شيعه مى‏انديشند و قبول دارند كه منزلت حضرت على نسبت به پيامبر(ص)،
منزلت‌هارون است نسبت به موسى… .

 “جماسه غدير، ص119”

 

 

 حد نگه دارى

 آورده‏اند: نقاش بزرگى عادت بر
اين داشت كه تابلوهايش را از جايى مى‏آويخت كه عابران بتوانند آنها را ببينند و
خود به نظريات‏آنهاگوش فرامى‏داد.روزى كفشگرى به‏كفشهاى تابلوى خاصى، خرده گرفت و
روز بعد ديد كه آنها دوباره نقاشى شده‏اند، از موفقيت خود به عنوان يك منتقد،
مغرور گشته به ايراد گرفتن از پاى عكس پرداخت، در اين هنگام نقاش از پشت پرده آواز
داد: كفشگر! از قالب كفش دوزى خود، فراتر مرو!

 

 پيروزى شاهانه

 درباره بى‏اطلاعى فتحعلى شاه
از امور دنيا گفته‏اند كه در جنگ با روسها، هشتاد هزار نفر سپاهى بى‏نظم و انضباط،
گرسنه و عريان را برداشته، با خود به قراجه داغ (ارسباران) برد و در نه كيلومترى
خاور اهر اردو زد. و در ضمن رجزخوانى گفت:

 “من با اين سپاه يكسره تا
مسكو خواهم رفت و خاك آن شهر را به توبره خواهم كشيد”!”لطيفه‏هاى سياسى، ص117”

 

 همنشينى

 جامه كعبه را كه مى‏بوسند

او نه از كِرم پيله، نامى شد

 با عزيزى نشست روزى چند

لاجَرَم همچون او گرامى شد

 

 (مصلح الدين سعدى)

 

 

 آسايش عمر

 مال از بهر آسايش عمر است نه
عمر از بهر گرد كردن مال. عاقلى را پرسيدند: نيك بخت كيست و بدبختى چيست؟

 گفت: نيك بخت آن كه خورد و كشت
و بدبخت آن كه مُرد و هِشت (باقى گذاشت).

 (گلستان سعدى، ص243)

 

 آدم غرب زده

 آدم غرب زده شخصيت ندارد، چيزى
است بى‏اصالت؛ خودش و خانه‏اش و حرفهايش بوى هيچ چيزى را نمى‏دهد، بيشتر نماينده
همه چيز و همه كس است. نه اين كه “كوسموپولتين” باشد؛ يعنى دنيا وطنى، ابداً. او
هيچ‏جايى است. نه اين كه همه جايى باشد. ملغمه‏اى است از انفراد بى‏شخصيت و شخصيت
خالى از خصيصه. چون تأمين ندارد، تقيه مى‏كند.”غرب زدگى، ص146”

 

 شيرينى كام دوست!

 حاج ميرزا آقاسى ابتدا معلّم
محمّدشاه بود و پس از قتل قائم‏مقام فراهانى، ناگهان به منصب صدارت رسيد. مردى خوش
نفس ولى بى‏كفايت بود و از اداره امور كشور اطلاعى نداشت، چنان كه وقتى روسها
تقاضاى واگذارى قسمتى از درياى خزر را از دولت ايران كرده بودند، او در پاسخ گفته
بود: ما كام شيرين دوست را براى مشتى آب شور تلخ نمى‏كنيم!

 (حسين مكى، اميركبير، ص77)

 

 

 زى طلبگى

 يكى از ائمه جمعه مركز استان،
نامه‏اى به امام‏رحمه الله نوشته بود، مبنى بر اين كه مبلغ مختصرى كه به عنوان
شهريه به ائمه جمعه داده مى‏شود، به جايى نمى‏رسد و فقط هزينه اجاره دفتر، يا حقوق
آبدارچى دفتر آنان مى‏شود و… و درخواست افزايش شهريه كرده بود. امام فرمود: “آقايان
طلبه باشند”!

 (در سايه آفتاب، ص124)

 

 

 جسارت و ذكاوت

 گويند قائم مقام، ميرزا تقى
اميركبير را به كارى گماشت و چون خوب از عهده آن برآمد، يكى از جبّه‏هايش را به او
داد. او هم جبّه را پوشيد و سر جاى قائم مقام نشست. همين كه مورد بازخواست قرار
گرفت گفت: هر كس چنين جبّه‏اى را بپوشد شايسته اين مسند است.

 (اميركبير و ايران، ص41)

 

 حكمت

 ندهد هوشمندِ روشن راى

به فرومايه كارهاى خطير

 بوريا باف اگرچه بافنده
است

نبرندش به كارگاه حرير

 (مصلح الدين سعدى)

 

 

 

 

 

 كيمياى محبت

 از كنفوسيوس پرسيدند: آيا با
يك كلمه مى‏توان تمام زندگانى را روشن و پاك نگاه داشت و آن كلمه كدام است؟

 گفت: بلى، آن كلمه، محبت
به ديگران است.

 (روانهاى روشن)

 

 تب امير

 عربى يكى از روزهاى گرم
تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عريان شد و بدن خود را روغن ماليد و سپس زير نور
خورشيد، روى ريگهاى داغ، شروع به غلطيدن كرد و گفت: اى تب! حال مى‏فهمى كه چه
بلائى بر سرت آورده‏ام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و اميران را گذاشته‏اى و به
سراغ من بى‏نوا آمده‏اى؟!

 بهر حال آنقدر در آن حالت به
غلطيدن ادامه داد تا عرق كرد و تب از تن او بيرون رفت.

 روز ديگر از كسى شنيد كه امير
ديشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او
فرستادم. اين گفت و پا به فرار نهاد.

 

 

 نتيجه شوخى بى‏مزه

 پير مردى پينه دوز بود كه
علاوه بر پينه دوزى هرگاه ميتى شب در مسجد تنها مى‏ماند او را خبر مى‏كردند تا صبح
بالاى سر ميت كشيك بدهد. او هم براى اينكه خوابش نگيرد معمولاً وسائل پينه دوزى
خود را مى‏برد و مشغول كار خود مى‏شد.

 يك شب جوانهاى ده براى تفريح،
شخصى را مرده‏وار در تابوت خوابانده و پينه دوز را اجير كردند تا صبح در كنارش
كشيك بدهد.

 پينه دوز طبق معمول خويش،
وسائل كارش را آورده مشغول كار شد كه تا صبح خوابش نبرد. نيمى از شب گذشته بود، با
خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن يك تصنيف قديمى كرد.

 مرده قلابى سر از تابوت بلند
كرده گفت: رسم نيست كه بالاى سر مرده تصنيف بخوانند!

 پينه دوز گفت: مرده هم رسم
نيست كه در كار زنده‏ها فضولى كند. معلوم مى‏شود درست نمرده‏اى بگذار خلاصت كنم!
فوراً با مشته آهنى خود بر سر او كوبيد و او را از زندگى رهانيد!! رفقاى او كه صبح
به ديدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفيقشان برخورد كردند و پى به نتيجه شوخى
بى‏مزه شان بردند.

 زيره به كرمان

 شركت انگليسى “پرمافلكس”
سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزين فندك” به كشورهاى عربى نفت‏خيز حوزه
خليج فارس، صادر مى‏كند.

 شكم سير

 پروفسور” پاستور والرى
رادو” مى‏گويد:

 “كسانى كه با شكم سير غذا
مى‏خورند، معمولاً بيشتر از خودشان، پزشكان را سير مى‏كنند”.

 درس زد و خورد

 شبلى كه از علماى عامه است درس
نحو مى‏خواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زيدٌ عمرواً.

 پرسيد: به چه جهت زيد، عمرو را
زد؟!

 استاد گفت: نه، اين مثال است،
مى‏خواهم تو بفهمى.

 شبلى برخاست. استاد گفت: به
كجا مى‏روى؟

 گفت: نمى‏خواهم علمى را بخوانم
كه از همين اول با زد و خورد شروع مى‏شود!!

 

 اى روى تو

 اى روى تو نوربخش خلوتگاهم

 ياد تو فروغ دل ناآگاهم

 آن سرو بلند باغ زيبائى را

 ديدن نتوان با نظر كوتاهم

 در جستن وصل تو

 چون آتش سوداى تو جز دود
نداشت

 مسكين دل من اميد بهبود
نداشت

 در جستن وصل تو بسى كوشيدم

 چون بخت نبود، كوششم سود
نداشت

 “انورى”

 … كه مپرس

 ياد دارم به نظر خط غبارى
كه مپرس

 سايه كردست به من ابر
بهارى كه مپرس

 كرده‏ام عهد كه كارى
نگزينم جز عشق

 بى‏تامل زده‏ام دست به
كارى كه مپرس

 من نه آنم كه خورم بار دگر
بازى چرخ

 خورده‏ام زين قفس تنگ
فشارى كه مپرس

 غنچه چينان گلستان جهان را
صائب

 هست در پرده دل باغ و
بهارى كه مپرس

 “صائب تبريزى”

 اين را… آن را

 رفتيم من و دل دوش
ناخوانده به مهمانش

 دزديده نظر كرديم در حسن
درخشانش

 مدهوش رخش شد دل، مفتون
لبش شد جان

 اين را بگرفت اينش آن را
بربود آنش

 “فيض كاشانى”

 دامن پاك

 هر نشان كز خون دل بر دامن
چاك من است

 پيش اهل دل، دليل دامن پاك
من است

 عشق تو بگرفت بالا تا دل و
جانم بسوخت

 آرى اين آتش بلند از خار و
خاشاك من است

 “جامى”

 تو به جاى ما

 دل و جان ز تن برون شد، تو
همان به جا نشسته

 شده ما زخويش بيرون، تو به
جاى ما نشسته

 زغم زمانه ما را، نفتد،
گره بر ابرو

 كه ز راه عشق، گردى، به
جبين ما نشسته

 “اديب الممالك فراهانى”

 غم عشق

 گفتم نگرم روى تو، گفتا به
قيامت

 گفتم روم از كوى تو، گفتا
به سلامت

 گفتم چه خوش از كار جهان
گفت غم عشق

 گفتم چه بود حاصل آن، گفت
ندامت

 “هاتف اصفهانى”

 

 جان دگرم بخش

 

 از ضعف به هر جا كه نشستيم
وطن شد

 وز گريه به هر سو كه
گذشتيم چمن شد

 جان دگرم بخش كه آن جان كه
تو دادى

 چندان زغمت خاك به سر ريخت
كه تن شد

 (طالب آملى)

 

 

 

 از درد رو متاب

 هر بلبلى كه زمزمه بنياد
مى‏كند

 اول مرا به برگ گلى ياد
مى‏كند

 از درد رو متاب كه يك قطره
خون گرم

 در دل هزار ميكده ايجاد
مى‏كند

 “صائب تبريزى”

 

 

 

 

 

 

 مدرس يزدى و حاكم يزد

 مرحوم ميرزا محمد على مدرس
يزدى از روحانيون بنام يزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على ميرزا پسر
فتحعلى شاه – كه حاكم يزد بود – به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده
بودند كه مدرس يزدى اعتقاد درستى ندارد، زيرا گفته است:

 از آن شيرى كه در پستان
تاك است

 اگر با كودكى نوشم چه باك
است

 حاكم، مدرس را طلبيد و گفت:
آيا اين شعر از شما است؟

 مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر
قبل و بعد آن را نشنيده‏ايد. و آن وقت ارتجالاً چند بيت ديگر سرود و با بيتى كه
حاكم شنيده بود خواند، و حاكم را به ارادت سابق خود واداشت:

 شبى دردى كشى با پارسايى

 سخن رندانه راندى تا به
جايى

 از آن شيرى كه در پستان
تاك است

 اگر با كودكى نوشم چه باك
است

 جوابش داد داناى سخن سنج

 كه مستى راحتت بخشد به هر
رنج

 ولى آن مى كه خوشتر ز
انگبين است

 مزاجش “لذة للشاربين” است

 

 

 دزد و اسكندر

 اسكندر به كشتن دزدى فرمان
داد. دزد گفت: من در اين كار كه كردم، قلبم راضى نبود.

 اسكندر گفت: در كشته شدن تو
نيز قلبت راضى نباشد!

 

 چه مى‏كارى؟

 مسعود رمّال در راه به شاه
مجدالدين رسيد، پرسيد: چه مى‏كارى؟

 گفت: چيزى نمى‏كارم كه به كار
آيد.

 گفت: پدرت نيز هم چنين بود،
هرگز چيزى نكاشت كه به كار آيد!

 

 

 دو منجم ماهر

 جوحى گفت: من و مادرم هر دو
منجم ماهريم كه در حكم ما خطا واقع نمى‏شود.

 گفتند: اين دعوى بزرگ است، از
كجا مى‏گويى؟

 گفت: از آنجا كه چون ابرى
برآيد، من مى‏گويم: باران خواهد آمد و مادرم گويد: نخواهد آمد! البته يا آن شود كه
من گويم يا آن شود كه او بگويد!!

 

 خرّم از او است

 خاطرم با همه تيغ ستمش
خرّم از او است

 كه گرم زخم از او مرهم
زخمم هم از او است

 گر چه هر لحظه جفائى رسد
از دوست وليك

 هم بما از سر رأفت نظرى هر
دم از او است

 “وفاى نورى”

 

 

 آواز خوش

 

 مؤذنى بانك مى‏گفت و مى‏دويد.
پرسيدند: چرا مى‏دوى؟ گفت: مى‏گويند آواز تو از دور خوش است.

 

 

 

 سلام عريان

 “سائل نهاوندى” پس از
سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن كرد. از قضا نزديك به شهر خود كه رسيد،
دزدان، اموال او را بردند و خود او را نيز عريان كرده حتى لباسهايش را نيز به غارت
گرفتند.

 وقتى خويشاوندان او كه به
استقبالش آمده بودند، سبب عريان بودنش را پرسيدند گفت:

 چون از شهر همدان، شهر بابا
طاهر عريان، آمده‏ام بهتر اين ديدم كه سلام او را عريان به شما برسانم.

 

 من كجا، على كجا !

 شكيب ارسلان خطيب و نويسنده
عرب در جلسه‏اى كه به افتخار او در مصر تشكيل شده بود شركت كرده بود. يكى از حضار
در ضمن سخن مى‏گويد: دو نفر در تاريخ اسلام پيدا شده‏اند كه به حق شايسته‏اند:
امير سخن (اميرالبيان) ناميده شوند، يكى على ابن ابيطالب و ديگرى شكيب ارسلان، پس
از شنيدن اين سخن، شكيب ارسلان با ناراحتى برمى‏خيزد و در پشت تريبون قرار مى‏گيرد
و از دوستش كه چنين مقايسه‏اى كرده گله مى‏كند و مى‏گويد: من كجا و
على‏بن‏ابى‏طالب كجا؟ من بند كفش على(ع) هم به حساب نمى‏آيم.

 “شهيد مطهرى، سيرى در نهج
البلاغه”

 

 

 

 هرهرى مذهب

 آدم غرب زده، هرهرى مذهب است.
به هيچ چيز اعتنا ندارد. نان به نرخ روز خور است. همه چيز برايش على السّويه است.
خودش باشد و خودش از پل بگذرد ديگر بود و نبود پل، هيچ است. نه ايمانى دارد، نه
مسلكى، نه مرامى، نه اعتقادى، نه به خدا يا به بشريت. نه در بند تحول اجتماع است و
نه در بند مذهب و لامذهبى. حتى لامذهب هم نيست. هرهرى است. گاهى به مسجد هم
مى‏رود. همان طور كه به كلوب مى‏رود يا به سينما. اما همه جا فقط تماشاچى است.

 “غرب زدگى، ص144”

 

 

 خوى اميركبير

 اميرنظام به آسانى به كسى قول
نمى‏داد. اما هر آينه انجام كارى را وعده مى‏كرد، بايد به سخنش اعتقاد نمود و
انجام اين كار را متحقق شمرد… وى به همان اندازه پُركار بود كه غيرت مسؤوليت
داشت. روزها و هفته‏ها مى‏گذشت كه از بام تا شام كار مى‏كرد و نصيب خود را همان
وظيفه مقدس مى‏دانست و دشواريها و نيرنگها نيز او را از كار سست و دلسرد
نمى‏ساخت… اگر امير نظام در همه نقشه اصلاحاتش كامياب نگرديد، كاستى از دانايى و
نيروى كارش نبود، تقصير از آنان بود كه در همكارى و يارى او قصور ورزيدند.

 (رابوت واتسون، مورّخ انگليسى)

 

 

 

 

 آدم منطقى

 آورده‏اند كه مردى وارد
خانه‏اى شد و گفت: مرا احترام كنيد، آدم مهمى هستم! صاحب خانه گفت: چكاره‏اى؟

 گفت: من اهل منطقم.

 پرسيد: منطق يعنى چه؟

 روى تاقچه، چهار عدد
تخم‏مرغ بود، گفت: من با منطق و دليل ثابت مى‏كنم اينها هشت عددند!

 شب خوابيد، صاحب خانه آن چهار
تخم‏مرغ را خورد.

 چون صبح شد، مرد منطقى گفت: پس
تخم‏مرغها چه شد؟ مى‏خواهم صبحانه بخورم؟

 صاحب خانه گفت: آن چهار تا كه
من ديدم، خوردم، آن چهار تا كه تو مى‏خواستى با دليل و منطق ثابت كنى، اثبات كن و
بخور!

 

 

 كار بى‏معنا

 آورده‏اند كه يك روز وثوق
الدوله از دكتر لقمان ادهم – كه از مسافرت اروپا آمده بود – احوالپرسى كرد و
پرسيد: حالا چكار مى‏كنيد؟

 دكتر طبق سنّت خودمانى جواب
داد: هيچ… گرفتارى براى خودم درست كرده‏ام، زيرا مطلب را افتتحا و كار بى‏معنا
را دوباره شروع نموده‏ام.

 وثوق الدوله با قيافه
دلسوزمآبانه‏اى گفت: حق با شماست. كارى بى‏معناست. مخصوصاً براى بيماران.

 

 

 

 رفتار رهبر

 يكى از مشاهير كه مشغول ساختن
مدرسه علميه بود، طى نامه‏اى از امام درخواست كرده بود كه معظّم‏له اجازه دهند كه
ايشان وجوه شرعى را براى تكميل ساختمان مدرسه، دريافت كنند و يا آن كه خود حضرت
امام از نظر مال كمك كنند، امام بدون آن كه در مورد درخواست چيزى بگويند، فرمودند:
“من نمى‏دانم چه شده است، آقايان همه مى‏خواهند براى خودشان مدرسه بسازند”!

 (در سايه آفتاب، ص124)

 

 

 پند پير

 نصيحتى كنمت ياد گير و در
عمل آر

كه اين حديث زپير طريقتم ياد است

 مجو درستى عهد از جهان سست
نهاد

كه اين عجوزه عروس هزار دماد است

 غم جهان مخور و پند من مبر
از ياد

كه اين لطيفه عشقم ز رهروى ياد است

 (حافظ شيرازى)

 

 دعوى مردانگى

 لاف سر پنجگى و دعوى مردى
بگذار

عاجزِ نفس فرومايه، چه مردى چه زنى

 گرت از دست برآيد دهنى
شيرين كن

مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى

 (مصلح الدين سعدى)

 پندر پدر

 دانى كه چه گفت زال با
رستم گُرد

دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد

 ديديم بسى كه آب سرچشمه
خُرد

چون پيشتر آمد شتر و بار ببرد

 (مصلح الدين سعدى)

 

 

 

 

 سه امر پايدار

 سه چيز پايدار نماند: مال
بى‏تجارت و علم بى‏عبث و مُلك بى‏سياست.

 وقتى به لطف گوى و مدارا و
مردمى

باشد كه در كمند قبول آورى دلى

 وقتى به قهر گوى كه صد
كوزه نبات

گه گه چنان بكار نيايد كه حنظلى

 (گلستان سعدى، ص246)