خاطراتى از ياران امام حسين


مقدمه
ماجراى كربلا, نمايش عظيمترين, عميقترين و زيباترين حماسه, صلابت, ايمان و عرفان بود. شمع وجود امام حسين(ع) پروانگانى را به گرد خود آورده بود كه سر از پا نمى شناختند و در راه عشق به معبود, هر نيشى را نوش مى دانستند و با فداكارى بى نظير, و ايمانى بى بديل, و حماسه اى تكرار ناپذير, بر تارك تاريخ انسانيت درخشيدند, و به راستى كه بشريت را سربلند كردند, و ملكوتيان را در برابر خود به تعظيم واداشتند.
اينها همه از بركات وجود حسين(ع) سيد و سرور شهيدان بود, كه اين چنين شاگردانى به صحنه آورد, و به بشريت بها و مقام بس ارجمندى داد, و سيماى زيباى انسانيت را در معرض تماشاى جهانيان گذاشت.
در اين گفتار برآنيم تا خاطرات و داستانهايى را از اين سرسپردگان حق, براى شما بازگو كنيم, و از محضر و مكتب شورانگيز و پرصلابت آنها, درس فداكارى, شهامت, اخلاص, عرفان و ايثار بياموزيم.

پاسخهاى دندان شكن حضرت مسلم(ع)
حضرت مسلم بن عقيل(ع) نماينده امام حسين(ع), شهيد آغازگر نهضت كربلا, هنگامى كه پس از يك جنگ بى نظير با دشمنان, و هلاك كردن دهها نفر, اسير شد, او را در حالى كه از هر سوى بدنش بر اثر زخمهاى جنگ, خون مى جوشيد, نزد ابن زياد, دژخيم خون خوار عراق آوردند; مسلم با كمال بى اعتنايى, بر ابن زياد كه بر مسند غرور تكيه زده بود, وارد شد, يكى از نگهبانان به مسلم(ع) گفت: به امير (ابن زياد) سلام كن.
مسلم(ع) به او رو كرد و فرمود: ((إسكت ويحك, والله ما هو لى بإمير; ساكت باش, واى بر تو, سوگند به خدا او رئيس و فرماندار من نيست.))
و مطابق روايت ديگر, مسلم(ع) گفت: ((إلسلام على من اتبع الهدى; سلام بر كسى كه راه هدايت را پيروى كند.)) ابن زياد پوزخند زد, يكى از نگهبانان به مسلم(ع) گفت: آيا نمى نگرى كه امير مى خندد, چرا به عنوان امير بر او سلام نمى كنى؟
مسلم(ع) در پاسخ گفت: ((سوگند به خدا امير من حسين(ع) است, آن كس به ابن زياد به عنوان امير سلام مى كند كه از مرگ مى ترسد, من ترسى از مرگ ندارم.))(1)
ابن زياد پس از هتاكيهاى شرمآور, مسلم(ع) را اختلاف انداز و فتنه انگيز خواند, مسلم(ع) با كمال قاطعيت به او پاسخ داد: ((اى پسر زياد! وحدت مسلمانان را معاويه و پسرش يزيد, درهم شكستند, فتنه و آشوب را تو و پدرت زياد بن عبيد ـ برده طايفه بنى علاج از طايفه ثقيف ـ برپا نموديد, نه من.))
سرانجام مسلم(ع) در برابر تهديدهاى شديد ابن زياد گفت: ((إرجو إن يرزقنى الله الشهاده على يدى شر بريته; اميدوارم خداوند مقام شهادت را به دست بدترين خلقش (كه تو باشى) نصيب من گرداند.)) و سرانجام به اين آرزو رسيد.(2)

غرش دشمن شكن حنظله بن مره
حنظله بن مره همدانى يكى از شيعيان دلاور بود, از كنار شهر كوفه عبور مى كرد, ديد گروهى از مزدوران بى شرم و تبهكار, پيكر به خون آغشته مسلم(ع) و هانى(ع) را به طنابى بسته و بر زمين مى كشانند, با غرشى توفنده فرياد زد: ((واى بر شما اى اهل كوفه! گناه اينها چيست كه جنازه شان را بر زمين مى كشانيد؟))
آنها پاسخ دادند: اين مرد (مسلم) خارجى است و از فرمان امير خارج شده است.
حنظله گفت: ((شما را به خدا بگوييد اين شخص نامش چيست؟))
آنها گفتند: مسلم بن عقيل, پسر عموى امام حسين(ع).
حنظله گفت: ((واى بر شما! اگر مى دانيد او پسر عموى امام حسين(ع) است, پس چرا پيكرش را روى خاك مى كشانيد؟)) آن گاه حنظله از مركب خود پياده شد, و شمشير از نيام بركشيد و قهرمانانه به آنها حمله كرد, در حالى كه فرياد مى زد: ((لاخير فى الحياه بعدك يا سيدى; اى آقاى من (مسلم) بعد از تو خيرى در زندگى دنيا نيست.)) همچنان به جنگ خود ادامه داد, تا آن كه چهارده نفر از دشمن را كشت, و سرانجام به شهادت رسيد, مزدوران تبهكار, جنازه به خون تپيده او را نيز همراه پيكرهاى مقدس مسلم و هانى(عليهما السلام) به طناب بسته و تا ميدان ((كناسه)) كوفه كشاندند و در آن جا افكندند.(3)

يكه سوار طاغوت شكن
او قيس بن مسهر صيداوى بود, در سرزمين حاجز, امام حسين(ع) پس از دريافت نامه مسلم بن عقيل(ع) كه در آن از استقبال مردم كوفه و انتظار آنها سخن به ميان آمده بود, نامه اى براى مردم كوفه نوشت و به قيس داد تا با شتاب آن را به مردم كوفه برساند, قيس سوار بر اسب به سوى كوفه روانه شد, ولى در سرزمين قادسيه توسط دژخيمان حصين بن نمير دستگير شد, او را نزد فرماندار خون آشام كوفه, ابن زياد, آوردند, او نامه امام حسين(ع) را جويد و خورد, تا ابن زياد نام آنها را كه حسين(ع) برايشان نامه نوشته بود نشناسد.
ابن زياد : تو كيستى؟
قيس: من از شيعيان اميرمومنان على(ع) هستم.
ـ چرا نامه را جويدى؟
ـ چون تو ندانى در آن چه نوشته شده است؟
ـ بگو بدانم اين نامه از چه كسى و براى كه بود؟
ـ نامه از طرف امام حسين(ع) براى گروهى از مردم كوفه بود كه نام آن گروه را نمى دانم.
ابن زياد در حالى كه سراپا خشم شده بود, بر سر او فرياد كشيد و گفت: ((هم اكنون در حضور اين جمعيت, بر فراز منبر برو و دروغگو و پسر دروغگو; حسين بن على را لعنت كن.))
قيس بالاى منبر رفت و حضرت حسين بن على(ع) را با بهترين تعبيرات تمجيد كرد, و عبيدالله بن زياد و پدرش و دودمان بنى اميه را لعن و نفرين نمود, و درودهاى خالصانه اش را بر حسن و حسين(عليهما السلام) و خاندان نبوت فرستاد.
ابن زياد با فريادهاى خشن خود به جلادان دستور داد, قيس را بر بالاى دارالاماره بردند و از همان بالا او را بر زمين افكندند, سپس يكى از مزدوران ابن زياد سر از بدن او جدا كرد.(4) او اين چنين در برابر طاغوت عراق ابن زياد ايستادگى كرد, و حسرت تسليم در برابر دشمن را بر دل ناپاك او نهاد, و در سخت ترين شرايط, حق گفت, و خط بطلان بر روى باطل كشيد, و در اين راستا, شهد شهادت نوشيد.

سردار دورانديش و خوشبخت
او از سرداران كوفه بود و در مراسم حج شركت نموده بود. در آغاز مى خواست از كاروان حسين(ع) جدا باشد و خود را بى طرف معرفى كند, ولى پيام دعوت به يارى از جانب حسين(ع), او را دگرگون كرد, اما هنوز دل به جانان نبسته بود, همسرش ((دلهم)) با سخنان داغ و آتشين خود, او را حسينى كرد, نام او ((زهير بن قين)) بود. او در شب عاشورا به امام حسين(ع) عرض كرد: ((اگر هزار بار در راه تو كشته شوم و زنده شوم, دست از تو برنمى دارم.)) روز عاشورا از سرداران سپاه امام بود, قهرمانانه با دشمن جنگيد به طورى كه صد و بيست نفر از دشمن را به هلاكت رسانيد و سرانجام بر سكوى پرافتخار شهادت ايستاد و مشمول اين دعاى مستجاب امام حسين(ع) كه عالى ترين مدال براى او بود شد, آن گاه كه حسين(ع) به بالين پيكر به خون تپيده اش آمد و فرمود: ((اى زهير! خداوند تو را از نزديكان درگاهش قرار دهد… ))(5)
به اين ترتيب او كه بزرگ خاندانش بود, و در كوفه از شخصيت هاى ممتاز به شمار مىآمد, از همه ملك و منال و دم و دستگاه گذشت, و به پسر زهرا(عليهاالسلام) پيوست و تا آخرين قطره خونش را در اين راه بزرگ الهى نثار نمود و به مقام قرب حق, نايل گشت.

مسلمان شدن يك خانواده مسيحى و جانبازى عروس و داماد
اين خانواده از سه نفر تشكيل مى شدند, از عشاير بودند و به آيين مسيحيت اعتقاد داشتند, هنگامى كه كاروان امام حسين در مسير خود به سوى كوفه, به سرزمين ثعلبيه رسيد, امام از دور خيمه سياه سوخته اى ديد, تنها به سوى آن خيمه حركت كرد, وقتى به آن جا رسيد پيره زنى را ديد, نام او ((قمر)) بود, پسرش ((وهب)) براى صيد به صحرا رفته بود, عروسش ((هانيه)) نيز در اين وقت همراه شوهرش وهب بود.
امام احوالپرسى گرمى با قمر كرد, قمر مقدارى از حال و روزگار خود را براى آن مردناشناس (كه نمى دانست او امام حسين است) تعريف كرد از جمله گفت: ((ما در اين بيابان, در مضيقه آب هستيم.)) امام او را به كنارى برد, و سنگى در آن جا بود, با نيزه خود, آن سنگ را از جا كند, چشمه آب زلالى از زير آن سنگ آشكار شد, سپس امام با قمر خداحافظى كرد و هنگام خداحافظى ماجراى خود را تذكر داد و از قمر خواست كه به پسرش بگويد مرا در راه يارى حق و مبارزه با ظلم, كمك كند.
امام از آن جا رفت, قمر آن چنان دلباخته امام شده بود كه مى خواست پر درآورد و همراه امام برود, ولى صبر كرد تا پسر و عروسش آمدند, ماجراى چشمه و برخورد مهرانگيز امام را براى آنها تعريف كرد. آن سه نفر مجذوب ديدار امام شدند, همه چيز را رها كردند و به سوى امام حسين(ع) حركت نموده و خود را به امام رساندند, و در محضر آن بزرگوار, مسلمان شدند, و جزو ياران آن حضرت شده و با هم به كربلا رسيدند, در آن روز ورود, نه روز از عروسى وهب با هانيه مى گذشت.
روز عاشورا فرا رسيد, قمر پسرش وهب را براى يارى فرزند زهرا(س) آماده مى كرد, مكرر به او مى گفت: ((پسرم! برخيز و پسر دختر پيامبر(ص) را يارى كن.)) وهب به ميدان رفت, و با دشمن جنگيد و سرانجام اسير شد. او را نزد عمر سعد آوردند, عمر سعد كه دلاوريهاى او را ديده بود گفت: ((چه شكوه و رشادت سختى داشتى)) سپس به دستور او گردنش را زدند و سرش را به سوى لشكر امام حسين(ع) افكندند, مادرش قمر سر او را گرفت و به آغوش كشيد و خون صورتش را پاك كرد و گفت: ((حمد و سپاس خداوندى را كه با شهادت تو روى مرا سفيد كرد.))
سپس سر را به سوى دشمن انداخت, يعنى ما متاعى را كه در راه دوست داده ايم, پس نمى گيريم.
آن گاه عمود خيمه را كشيد و به جنگ دشمن شتافت, امام او را به خيمه برگردانيد.
هانيه خود را بر سر پيكر به خون تپيده شوهرش وهب رسانيد, در حالى كه خون پيكر پاك او را پاك مى كرد, مى گفت: ((هنيئا لك الجنه; بهشت بر تو گوارا باد.)) شمر به غلامش به نام رستم گفت او را بكش, رستم عمود آهنين بر سر آن نوعروس زد, هانيه نيز در كنار شوهر, شهد شيرين شهادت نوشيد, و به عنوان اولين زن شهيد كربلا, بر سكوى پرافتخار شهادت ايستاد.
وهب آن چنان جانبازى كرد كه در پيكر پاكش, اثر هفتاد ضربه شمشير و نيزه ديده شد.(6)
به اين ترتيب اين دو نوعروس و نوداماد, ماه عسل خود را در كربلا گذراندند, و مادرشان در كنارشان خدا را شكر مى كرد كه دو دسته گلى را در طبق اخلاص نهاده و در محضر امام حسين(ع) به پيشگاه خداوند مهربان اهدا نموده است. هزاران رحمت و درود بر اين خانواده دلباخته و شيفته حق و حقيقت.

غلامى عاشق و وفادار
نام او ((جون)) بود, مدتى در محضر ابوذر غفارى خدمت مى كرد, پس از شهادت ابوذر به خاندان على(ع) پيوسته بود, همراه كاروان امام حسين(ع) به كربلا آمد, روز عاشورا امام به او فرمود: تو به خاطر عافيت, همراه ما بودى, اكنون آزاد هستى هر جا مى خواهى برو, او با شنيدن اين سخن منقلب شد و اشك از چشمانش فرو ريخت, در حالى كه با قلبى صاف و روحى خالص, دست و پاى امام را مى بوسيد عرض مى كرد: ((آيا هنگام آسايش, كنار سفره شما باشم, و هنگام سختى از شما دور گردم؟ نه هرگز! من داراى سه عيب هستم: 1ـ بدنم بد بو است 2ـ منسـوب بـه خانـدان پسـت هستم 3ـ پوست بدنم سياه است, آيا نمى خواهى با پيوستن به شما به بهشت روم و در نتيجه خوشبو و سفيد رنگ, و منسوب به خاندان بزرگ گردم؟ سوگندبه خدا از شما جدا نگردم تا خون سياهم با خون درخشان شما آميخته شود.))
امام حسين(ع) به او اجازه نبرد داد, او به ميدان رفت و قهرمانانه با دشمن جنگيد و پس از كشتن بيست و پنج نفر از دشمن, عروس شهادت را در آغوش گرفت.
امام به كنار آن غلام صاف دل و عاشق آمد و در بالين او نشست و برايش چنين دعا كرد: ((اللهم بيض وجهه, و طيب ريحه, واحشره مع الابرار, و عرف بينه و بين محمد و آل; خدايا چهره اين غلام را نورانى, و بوى بدنش را خوش كن, و او را با نيكان محشور گردان, و بين او و آل محمد, شناسايى قرار بده.))
بر اثر اين دعا, بدن جون آن چنان خوشبو شد, كه هر كس از كنار پيكر پاكش عبور مى كرد بوى خوشى كه خوشتر و پاكيزه تر از بوى مشك بود, از پيكر او استشمام مى كرد.
امام سجاد(ع) فرمود: ((مردم (بنى اسد) بعد از گذشت ده روز از شهادتش, پيكر او را خوشبو يافتند, رضوان خدا بر او باد.))
به اين ترتيب آن غلام با گزينشى الهى, و عرفانى بى شائبه, به ملا اعلى رسيد, و به لقإالله پيوست.(7)

رزمنده اى پير از ديار مدينه
او از ياران پيامبراكرم(ص) به شمار مى رفت و در جنگ بدر و حنين از سربازان لشگر اسلام بود. از مدينه به كربلا آمده بود تا حسين(ع) را يارى كند, با اين كه حدود هشتاد سال داشت و بر اثر پيرى حتى ابروهايش سفيد شده بود, مى خواست تا سر حد شهادت, از حريم آل محمد(ص) دفاع كند. نام او ((إنس بن حارث كاهلى)) بود, در روز عاشورا كمرش را با عمامه اش بست, و ابروانش را كه روى چشمش افتاده بود, با دستمالى بالا آورد و بست تا از ديد او جلوگيرى نكند, با شور و عشقى وصف ناپذير به حضور امام حسين(ع) آمد و اجازه ميدان خواست, امام با ديدن چهره آن پير نورانى و مخلص, آن چنان منقلب شد كه گريه كرد و به او فرمود: ((شكر الله سعيك يا شيخ; اى پير! خداوند سعى و جهاد تو را به بهترين وجه بپذيرد.))
او با آن سن و سال به ميدان رفت و به قدرى قهرمانانه جنگيد كه پس از كشتن هيجده نفر از دشمن, بر سكوى پرافتخار شهادت ايستاد, و راست قامت جاودانه تاريخ گرديد.(8)

پير زنى قهرمان در ميدان
او گرچه زن بود و سن و سالى هم از او گذشته بود, اما فريادهايش در ميدان, انسانها را به ياد رادمردان قهرمان و دلاور مى انداخت. شوهرش ((جناده)) كه از پيران شجاع بود, در روز عاشورا در مصاف حق در برابر باطل به جنگ ادامه داد تا به شهادت رسيد, پسرش ((عمرو)) كه از عمرش بيش از بيست و يك بهار نگذشته بود, به محضر امام حسين(ع) آمد و اجازه جنگ خواست, امام به او اجازه نداد و فرمود: ((پدرش چند لحظه قبل كشته شد, و اين هم جوان است و شايد مادرش رضايت ندهد.))
عمرو بن جناده به امام عرض كرد: ((مادرم به من اجازه داده است.)) در اين هنگام امام به او اجازه داد, و با شهامتى چشمگير با دشمن جنگيد تا عروس شهادت را در آغوش گرفت, دشمن سر او را از بدن جدا نمود و به طرف خيمه هاى امام حسين(ع) انداخت, مادرش سر فرزندش را گرفت و خونها را از آن پاك كرد و گفت: ((إحسنت يا بنى يا سرور قلبى, و يا قره عينى; آفرين اى پسرم! و اى شادى قلبم و اى نور چشمم.
[ (( آرى آفرين برگزينش تو, شجاعت و ايثار تو, و شهادت طلبى تو در راه خدا در راستاى دفاع از حريم امامت].
سپس به يكى از دشمنان كه در همان نزديكى بود حمله كرد و آن چنان آن سر را بر او كوفت, كه او همان دم كشته شد, آن گاه به طرف خيمه آمد و ستون خيمه را كشيد و به دست گرفت و گفته اند شمشيرى برداشت و به ميدان شتافت, در حالى كه چنين رجز مى خواند:
انى عجوز فى النسإ ضعيفه
خاويه باليه نحيفه
إضربكم بضربه عنيفه
دون بنى فاطمه الشريفه
((من پيرزنى ناتوان و بال و پر شكسته هستم, در عين حال با ضربتى سخت و خشن, شما را در راه حمايت از حريم فرزندان زهرا(س) سركوب مى كنم.))
گرچه پيرم من ولى شور جوان دارم هنوز
آرزوى عشق بازى در جهان دارم هنوز
امام حسين(ع) آن مادر دو شهيد داده را از ميدان به سوى خيمه ها برگردانيد, و براى او دعا كرد.(9)
آرى اين تابلو نيز نشان مى دهد كه حتى در كربلا پيرزنان زنده دل و شورآفرين وجود داشتند, كه عاشقانه به ميدان ايثار رفتند, و با يورش قهرمانانه خود, حسرت تسليم در برابر دشمن را بر دل سياه و پركينه دشمن نهادند.

عابس ; قهرمانى از تبار هابيليان
او از شيعيان استوار از قبيله همدان بود, و به عنوان عابس فرزند شبيب شاكرى خوانده مى شد, از افرادى بود كه در كوفه نامه براى امام حسين(ع) نوشتند و آن حضرت را به كوفه دعوت نمودند, هنگامى كه حضرت مسلم(ع) نماينده امام حسين(ع) به كوفه آمد و نامه امام را قرائت كرد و مردم را به بيعت فرا خواند, عابس در ميان جمعيت برخاست و پس از حمد و ثنا خطاب به حضرت مسلم(ع) گفت: ((من از جانب مردم, چيزى به تو نمى گويم, و تو را به رفت و آمد آنها مغرور نمى سازم, زيرا از نيتهاى آنها بى خبرم, سوگند به خدا آنچه را خودم هستم و تصميم دارم, همان را بازگو مى كنم, سوگند به خدا هرگاه مرا بخوانيد, دعوت شما را اجابت مى كنم, و قطعا با دشمنان شما مى جنگم, و در يارى شما, با شمشير به نبرد با دشمنان مى پردازم, تا خدا را (با شهادتم) ملاقات كنم, و هدفم جز خشنودى خدا, هيچ چيز ديگر نيست.))
او از افراد برجسته اى بود كه در كوفه در كنار شخصيتهايى مانند: هانى, حبيب بن مظاهر, و مسلم بن عوسجه, با تلاشى خستگى ناپذير, از مردم براى حضرت مسلم(ع) بيعت مى گرفتند.(10)
عابس تا آخر به عهد خود وفا كرد, خود را به كربلا رسانيد, در روز عاشورا به محضر امام حسين(ع) آمد و گفت: ((من در روى زمين, شخصى را عزيزتر و بهتر از تو نمى شناسم, اگر مى دانستم متاعى بهتر از جانم دارم, آن را در راهت نثار مى كردم, سلام بر تو, اينك گواهى مى دهم كه در راستاى مكتب تو و پدرت گام برمى دارم.))
عابس پس از اجازه امام, به ميدان نبرد شتافت, و با شور و نشاطى دل انگيز همچون دريادلان بلند همت به جنگ ادامه داد, با اين كه ضربت سختى بر پيشانى اش وارد شده بود, با فريادهاى خود, مبارز مى طلبيد, دشمنان از ترس او, نزديكش نمىآمدند, عمر سعد چون چنين ديد, فرياد زد: عابس را سنگباران كنيد, دشمنان, عابس را سنگباران كردند, وقتى عابس خود را در اين وضع ديد, كلاهخود و زره خود را از بدن خارج ساخت و چون شير بى بديل بر دشمن حمله كرد, و در اين حمله دويست نفر از دشمن را, از خود دور ساخت, سرانجام از هر سو او را احاطه كردند, و به طور گروهى او را به شهادت رساندند, در مورد جدا كردن سر او از بدن, چند نفر به نزاع پرداختند, عمر سعد اعلام كرد كه عابس را يك نفر نكشته, بلكه گروهى او را كشته اند. (11)
به اين ترتيب, عابس تا آخرين توان و قطره خونش, وفادار ماند و با چهره اى پرفروغ از سرداران راست قامت تاريخ گرديد.

پاورقي ها:پاورقيها: 1 ) اكسير العبادات فى اسرار الشهادات (علامه دربندى) ج2, ص74 و 75. 2 ) بحارالانوار, ج44, ص356 و ;357 لهوف, ص55 ـ 58. 3 ) معالى السبطين, ج1, ص244. 4 ) تاريخ طبرى, ج6, ص;226 مقتل الحسين مقرم, ص211. 5 ) مقتل خوارزمى, ج2, ص;20 تاريخ طبرى, ج6, ص239 و 253. 6 ) اقتباس از رياحين الشريعه, ج3, ص300 تا ;303 معالى السبطين, ج1, ص286. 7 ) نفس المهموم, ص;150 بحارالانوار, ج45, ص23. 8 ) مناقب آل ابى طالب, ج3, ص219. 9 ) بحارالانوار, ج45, ص27 و ;28 مناقب آل ابى طالب, ج2, ص219. 10 ) بحارالانوار, ج44, ص;336 مثير الاحزان ابن نما, ص11. 11 ) تاريخ طبرى, ج6, ص;254 مقتل الحسين مقرم, ص303و304.