آتش قهر انقلاب يا نبرد تنگه چهار زبر


… در حوالى باختران مستقر شده بوديم و خود را براى اهدافى بزرگ مهيا مى ساختيم. يك شب درست ساعت 12/30 در حالى كه نگهبانى ام به پايان رسيده بود با خبر شدم كه حمله اى در شرف انجام است. فرمانده گروهان با شتاب و عجله خاصى فرياد مى كرد: ((برادرها را بيدار كنيد بايد هرچه زودتر آماده شوند)).
لحظه اى بعد, همه آماده شدند, چهره بشاش و شاداب بچه ها, تاريكى شب را درمى نورديد و خطى از روشنايى و زيبايى را بر صحنه كيهان, ترسيم مى نمود شبى تاريك كه در پس آن افقى زيبا نمودار مى شد.
هيچ كس نمى دانست كه چه اتفاقى افتاده است و يا چه حوادثى در حال شكل گيرى است. همگى پس از مدتها بيدارى و نگهبانى شبانه, لختى به استراحت پرداخته بودند و من نيز خود را آماده خواب مى كردم, بى اطلاع از همه چيز و همه كس, با فرمان فرمانده به صف شديم, ناگفته نماند كه پس از اين همه غوغا, شور و شعف وصف ناپذيرى, در سيماى تك تك نيروها, هويدا بود و همه خوشحال به نظر مى رسيدند, چه درك كرده بودند كه اين همه هياهو, حكايت از حركتى مى كند كه بچه ها مدتها بود انتظارش را مى كشيدند, بله! اين, همان عشق بسيجيان بود.
بگذريم, پس از اين كه مسوولين, از هر جهت مطمئن شدند, حركت كرديم, هنگامى كه سوار بر ماشينها مى شديم, باز همان شور و حال, نمايان بود; شور و حالى كه قلم, هرگز توان ثبت و ضبط آن را ندارد. محبت و عشق خاصى در بين بچه ها ايجاد شده بود و بيش از گذشته همديگر را دوست مى داشتند, طورى با هم خداحافظى مى كردند كه گويى ديگر در اين سراى فانى, همديگر را نخواهند ديد, گويى مى دانستند كه تا لحظاتى ديگر, عده اى از اين جهان پست, آزاد و رها شده و به ابديت خواهند پيوست.
كاروان عاشقان, با اخلاص تمام, شب ظلمانى را مى پيمود و به جلو مى شتافت. هر كسى چيزى مى خواند: يكى ((امام حسين)) را فرياد مى كرد و ديگرى زير لب, ذكر و استغفار را زمزمه مى نمود و عده اى نيز دسته جمعى نوحه مى خواندند.
پس از ساعتى, پهنه افق نمايان گشت, ديگر وقت آن رسيده بود كه بقيه راه را پياده طى كنيم و دامنه كوه را بى تابانه پشت سر گذاريم; وقت مناجات, فرا رسيد, آن هم در ميان سنگلاخها همراه با پوتين و تجهيزات كامل نظامى; راستى اين گونه نماز خواندن چه صفايى داشت, بچه ها بعينه محراب را به سنگرى رسوخ ناپذير تبديل كرده بودند. دستهايمان را با سينه زمين مرتبط ساختيم و با تيمم, به نماز صبح ايستاديم. آرامش خاصى بر همه جا حاكم بود, سينه پر عشق رزمندگان به جنگيدن و به خدا رسيدن هر لحظه, مواجتر مى گشت و طپش بند بند ضميرشان را از دردى جانكاه و مظلوميتى بى مانند, به گوش مى رساند; مظلوميتى كه سالها و قرنها بر اين طيف از جامعه بشرى حاكم بود; مظلوميتى كه در هميشه تاريخ, خود مى نماياند و چهره نشان مى داد و در هر برهه از زمان و مكان, به جنگ نابرابريها مى شتافت.
نماز را با اميد به پيروزى و فتح و گشايش و تسلط بر زورگويان به پايان رسانديم و از كنار جاده اسلام آباد ـ كرمانشاه, به حركت خود ادامه داديم, ديگر همه چيز را فهميده بوديم و بر هيچ كس پوشيده نبود كه چه مسيرى را مى پيماييم و لذا بيش از گذشته, و با توانى دوچندان, به راهمان ادامه داديم.
آرى! هدف, درگيرى و نابودى وطن فروشان و منافقان كثيفى بود كه در زير لواى دفاع از خلق محروم, بر محرومان شمشير كشيده بودند, لذا مى بايست در تنگه ((چهارزبر)) با آنها برخورد مى كرديم و در كمين مى نشستيم, اين جا بود كه به ياد كلام الهى افتادم كه با بلاغت و زيبايى مى فرمايد: ((خداوند در كمين ستمگران است)).
نيروها در پشت صخره هاى دو كوهى كه ما را در خود جاى داده بودند, مستقر شدند و منافقين نيز رسيده بودند و جاده روستاى حسنآباد را اشغال كرده بودند; تا چشم كار مى كرد, خودروهاى منافقين ديده مى شد.
درگيرى آغاز شد و آن چنان شدت پيدا كرد كه در يك لحظه چيزى جز دود و آتش و واماندگى دشمن ديده نمى شد, ماشينهايشان, يكى پس از ديگرى با دستان نيرومند ايثارگران بسيج در آتش قهر انقلابى مى سوخت, عشق به مبارزه تا محو چهره هاى بارز و شاخص نفاق, در وجود بچه ها موج مى زد. از طرفى منافقين نيز با شدت تمام برخورد مى كردند و آتششان سنگين بود, ولى باور نمى كردند كه با چنين مقاومتى رو به رو شوند. درست به خاطر دارم با اين كه خودروهاى آنها منهدم شده بود, ولى سعى و تلاش مى كردند كه تانكهاى خود را با سرعت از جاده بگذرانند و از تنگه عبور دهند. ولى برادران مسوول آرپى چى به محض مشاهده حركت يك تانك با برنامه ريزى دقيق و حساب شده, آن را مورد حمله قرار مى دادند و در يك لحظه فرياد ((الله اكبر)) سرمى دادند. گاهى همين عمل نيز از ناحيه ماشينهاى منافقين, رخ مى نمود و ناگاه مى ديديم كه يك تويوتا, كه حامل يك دوشكا بود با آتشى شديد, به سرعت پيش مىآمد ولى لحظه اى نمى گذشت كه چيزى جز شعله و دود باقى نمى ماند.
آن همه موفقيت و پيروزى و نابودى كامل تانكها و وسايل منافقين و سرنشينان آنها, روحيه بچه ها را در سطح بسيار خوبى قرار داده بود و آنها كه با چشم خود مى ديدند چگونه آن همه نيرو و امكانات, ((هبإ منثورا)) مى شود, بيش از پيش خوشحال بودند.
يكى از جيپهاى منافقين كه بر روى آن يك تفنگ 106 نصب شده بود همراه با چهار سرنشين, با سرعت زيادى جلو مىآمد, وقتى كه نزديك شد, آن را با آرپى چى مورد حمله قرار داديم, ولى موشكها به چپ و راست ماشين اصابت مى كرد, و جيپ همچنان با سرعت, پيش مىآمد تا اين كه در بين دو كوه (يعنى در تنگه) واقع شد و برادران با كلاش و تيربار, ماشين را هدف قرار دادند و در يك لحظه, جيپ واژگون شد و تمام سرنشينان آن به هلاكت رسيدند.
منافقين كه با آن ذهنيت از پيش ساخته شده و با تفكرى خام و بچه گانه, به اميد دستيابى به پيروزيهاى بزرگ حركت كرده بودند, مات و مبهوت و سرگردان در دشت حسنآباد پراكنده شدند و نيروهاى خودى نيز به پيشروى خود ادامه دادند. در مسير راه, نزديك تلمبه خانه جنازه هاى كثيف دختران فريب خورده اى را ديديم كه نقش بر زمين شده بودند و من تا آن لحظه نمى دانستم كه در بين آنها, دخترانى نيز وجود دارد. تلمبه خانه را پشت سر گذاشتيم, يك عده از سمت راست و ما نيز از داخل محوطه, پيش رفتيم در اين هنگام اتفاق ناگوارى افتاد و برادر عزيز, صادقى (فرمانده دسته) به شهادت رسيد. او هنگامى كه قصد داشت در پشت چهارلول سالم غنيمتى قرار بگيرد و به طرف آنها آتش بريزد, مورد اصابت گلوله يكى از منافقين كه در محلى مخفى شده بود, قرار گرفت. برادر صادقى, ابتدا معاون دسته بود, ولى پس از شهادت فرمانده ـ در منطقه عملياتى بيت المقدس (قله شيخ محمد) مسووليت را پذيرفت و تا آخرين لحظه نيز از فداكارى و ايثار, كوتاهى نكرد, او انسانى وارسته و عاشقى عارف بود. بسيجى شجاعى كه تجربه ها آموخت و لياقت و كاردانى خود را به ثبت رساند, سلحشور مخلصى كه مونسش قرآن بود و شب زنده دارى. آنهايى كه او را مى شناسند, مى دانند كه هميشه در سجده شكر, گريه ها مى كرد و براى آمرزش و مغفرت اشك مى ريخت, در اوقات استراحت اكثرا او را در حال تلاوت قرآن مى يافتيم و در مراسم عزادارى سالار شهيدان, عاشقانه, به سر و سينه مى زد و به عشق زيارت مولايش مى سوخت.
صادقى, بعد از قبول قطعنامه و پيام امام, آرام و قرار نداشت و واقعا گريه مى كرد و من يقين داشتم كه روح بزرگ او در قفس جسمش بسيار رنج مى برد. احساس او را درك مى كردم و مى دانستم كه هر لحظه مى خواهد پرواز كند و ديديم سرانجام نيز به آرزويش رسيد و به دست كثيف ترين مزدور, به فيض شهادت نايل آمد و به جمع دوستان شهيدش پيوست. روحش شاد.
تنظيم: ((واحد ثبت خاطرات تيپ امام صادق(ع)))

پاورقي ها: