«طرحى از يك زندگى انقلابى»

من پنجاه و هفتى هستم و خواهم بود
درآمد:
«خواهر طاهره! اگر مردم ايران منتظر من هستند، هشت فرزند هم منتظر شما هستند، مراقب خودتان باشيد.»
اين جمله‌اى است كه امام راحل در مقطعى كه خانم دباغ سر از پا نشناخته، بخشى از وظيفه حفاظت از امام را در نوفل لوشاتو بر عهده داشت، از ايشان شنيد. اين عبارت در عين حال اشاره‌اى است به پاكبازى اين يار ديرين انقلاب كه تا هم اينك نيز بر فكر و عمل او سايه افكنده است. در اين ماهها ترجيعبند كلام او گلايه‌اى است دائمى از رفتار برخى از مسندنشينان كه ياد و نام امام را به فراموشى سپرده‌اند و نزد ناديدگان انقلاب كه همان جوانان هستند، رفتار ناصواب خود را به حقيقت ناب و زلال انقلاب ضميمه مىنمايند.
او بر خلاف ملاحظات سياستپيشگان و بر محمل شجاعت ذاتى خويش، از كتمان حقايق تاريخ انقلاب، به‌ويژه بخشهائى كه با رفتار برخى از حقستيزان امروز پيوند دارد، رويگردان است و زمينهساز شناختى واقعنمايانه از حقايق مكتومى است كه در جريان انقلاب اسلامى روى داده‌اند.
با سپاس از سركار خانم دباغ كه ساعتى با ما به گفت‌وگو نشستند.
آيا شما از دوران نوجوانى علائق سياسى داشتيد و يا اتفاقى باعث شد كه وارد اين عرصه شويد؟ به عبارت ديگر چگونه وارد عرصه مبارزات شديد؟
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. من مىخواهم عرضم را با دعا براى حسن عاقبت خود شروع كنم و اميدوارم حضرت امام و تمام شهدا كه ناظر بر اعمال و گفتار ما هستند، از ما رضايت داشته باشند. اگر بخواهم از اين مسئله اطلاعات كافى بدهم، بايد بگويم كه بنده در يك خانواده بسيار مذهبى، شايد هم يك قدرى محدود، به دنيا آمدم و زندگى كردم. پدرم در مسجد جامع همدان، استاد اخلاق بودند و عصرها در كتابفروشي‌اى كه در نزديكى مسجد داشتند، مىنشستند و با دوستانشان گعدههائى داشتند و آيات و روايات را با هم مرور و بحث مىكردند. ايشان استادى داشتند به نام شيخ محمد تقى ايزدى كه روحانى برجسته و والائى بودند. هر جمعه با ايشان جلساتى داشتند و طبيعتا اين مباحث به خانه هم سرايت مىكرد. در هفتههائى كه نوبت پدر بود و آقايان مي‌آمدند، ما پشت در اتاقها مي‌ايستاديم و گوش مي‌داديم، چون آن وقتها بلندگو نبود كه صدا به همه ما برسد، پدر طورى مىنشستند كه نزديك در اتاق مجاور باشد كه ما بچهها صدا را بشنويم. منزل ما فقط همان دو اتاق را داشت و ما صدا را خوب مىشنيديم. مادربزرگ مادرى ما، صديقه خانم تهرانى، مربى قرآن بودند و همه مردم همدان ايشان را مىشناختند و در همدان براى خانمها كلاس قرآن مىگذاشتند. در آن زمان به تدريج روزنامهها چاپ شدند، از جمله روزنامه‌اى بود كه فقط فكاهى مىنوشت.
روزنامه توفيق؟
بله، اسمش همين بود. پدرِ مادرم اين روزنامه را مىخريدند و به منزل مي‌آوردند. چون همسرشان سواد داشتند، طبيعتا خواندن روزنامه به دخترها هم سرايت كرده بود. مادر، زن بسيار با اطلاعى بودند و تمام قرآن و همه دعاها را ايشان به ما آموزش مي‌دادند و پدر روزهاى جمعه غلطگيرى مىكردند. طبيعى است كه با اين نوع آشنا شدن با اسلام و با قرآن، انسان متوجه بعضى از مسائل مىشود، منتهى در كنار اين قضايا، پدرِ مادرم كه از تهران به همدان منتقل شده بودند، براى اولين دوره مجلس در صدر مشروطيت، براى همدان انتخاب شدند. ايشان در خيابان سرچشمه خراطى داشتند. نامشان احمدى بود.احتمالا يك چيزهائى به صورت ژنتيك به ما منتقل شده است.(با خنده)
شما ايشان را ديده بوديد؟
خير، بنده پدر و مادر مادرم را نديده‌ام، اما پدر پدرم را ديدم. آهنگر و بسيار ساده و در عين حال متشخص بودند. اين خانواده و آن ريشه، سرمايههائى را به انسان مي‌دهد. هيچ يك از افراد خانواده پدرى و مادرى دنبال اين مسائل نبودند، اما بنده را خداوند متعال عنايتى كردند. طبع بسيار شلوغ و شيطانى داشتم، به طورى كه از سن 7 سالگى تا 10 سالگى خودم يك هيئت سينه‌زنى داشتم. پسرها و دخترهاى فاميل را جمع مىكردم و از ساعت 10 در حياط منزل يك ساعتى سينه مي‌زدند، بعد هم آنها را به كوچه مىبردم و يك دور، دور امامزاده عبدالله مىگرداندم! و به يكى از همسايهها هم مىگفتم كه امروز دسته سينه‌زنى ما براى ناهار به منزل شما مي‌آيد! و آنها هم آشى، آبگوشتى درست مىكردند و اين بچهها را كه بين 10 تا 15 نفر مىشدند، مىبردم آنجا و ناهار مىخورديم و نماز جماعت مىخوانديم و دوباره پرچمها را جمع مىكرديم. سه چهار تا چراغ بادى هم داشتيم كه بعدها هفت تا شد، اينها را جلوى دسته نگه مي‌داشتيم. به هر حال اين حالات در بنده بود تا به سن 13 سالگى رسيدم. ما پنج تا خواهر بوديم و پدر، همه آنها را در سن 17، 18 سالگى
شوهر دادند، ولى براى اينكه از دست شيطنتهاى من خلاص شوند، همين كه وارد 14 سالگى شدم، به آقاى دباغ شوهرم دادند و به تهران آمديم. (با خنده)
متدينين سنتى روى خوش به سياست نشان نمي‌دادند و لذا احتمالا هم خانواده پدرى و مادرى و هم خانواده همسرتان در برابر سياسى شدن شما مقاومتهائى نشان دادند.
اتفاقاً حركتهاى سياسى در خانواده ما قبل از به وجود آمدن من، سابقه داشته. موقعى كه من ازدواج كردم و به تهران آمدم، بحبوحه قضاياى جنگ شش روزه اعراب و اسرائيل و قضاياى فلسطين بود و همسرم با عده‌اى از دوستانشان، به عناوين مختلف در اين قضايا شركت داشتند. البته نمي‌آمدند در برابر شاه مثل ماها مبارزه كنند، ولى در آن زمان اعلاميههاى علما و بزرگان را دست به دست مىچرخاندند و اخبار و رويدادها را براى هم تحليل مىكردند و هر كسى كه يك راديوى كوچك داشت، به هزار سوراخ و سنبه خانه مي‌رفت كه بتواند اخبار را بگيرد كه الآن در مصر چه خبر است؟ در فلسطين چه خبر است؟ اين نوع رفتارها در انسان تأثير دارد.
يادم هست موقعى كه رضاشاه را به تبعيد بردند و بعد شاه مىخواست جنازه پدرش را برگرداند، ما در همدان همسايه‌اى داشتيم كه آدمهاى خوبى نبودند. پدرم بسيار آدم اخلاقي‌اى بود و نمىگذاشت ما با اين همسايه ارتباط برقرار كنيم، چون از خانهاى روستا بودند و آدمهاى سالمى نبودند، ولى آنها راديو داشتند. پدرم با وجود تقيد زيادى كه داشتند، آن روز اجازه دادند ما برويم و اخبار را بشنويم، خودشان هم آمدند و در حياط روى صندلى نشستند كه قضاياى آوردن جنازه رضاشاه را بشنوند. مىخواهم عرض كنم كه خانواده بهطور كلى علائق سياسى داشتند. بعد كه ازدواج كردم و به تهران آمدم، همسرم با اين گروهها، بالاخص با آقائى روحانى به نام صاحب‌الزمانى ارتباط داشتند. ايشان در آن زمان در دفتر آيت‌الله بروجردى رضوان اللّه تعالى عليه بودند. ماها هم همگى مقلد آيت‌الله بروجردى بوديم و ايشان مي‌آمدند و اطلاعات را مي‌آوردند. تا آخرين سالهاى مبارزه با ايشان ارتباط داشتيم كه بعدها متاسفانه در دفتر آقاى منتظرى گير كردند و بيرون نيامدند! و ارتباطها قطع شد. بنابراين هم از طريق بيوت مراجع و هم از طريق حركات سياسى موجود در جامعه، در جريان قرار مىگرفتيم. يادم هست كه همسرم مي‌آمدند و مىگفتند كه امروز با آقايان بازارى به منزل آيت‌الله كاشانى رفتيم و آقا اينطور گفتند.
با فدائيان اسلام هم ارتباط داشتند؟
به مبارزات سياسى اعتقاد داشتند و دارند، ولى خيلى با مبارزات مسلحانه موافقت ندارند. يك نوع اعتقاداتى نسبت به مبارزه و مسائل سياسى دارند، ولى برعكس ما، با اسلحه و اين حرفها ميانه خوبى ندارند. طبيعى بود من كه در بچگى و نوجوانى دنبال اين گونه مسائل بودم، تهران برايم ميدان رشدى شد و از طريق يكى از همسايگان در بيت يكى از علما كه در كوچه شترداران خيابان خراسان زندگى مىكردند، مشغول تحصيل دروس حوزوى شدم. يك مقدار پيش ايشان درس خواندم. ايشان هم گاهى گريزهائى به سياست مي‌زدند، اما بسيار محتاط بودند، چون شناخت كاملى از ما نداشتند. هفت هشت نفر خانم بوديم كه مي‌رفتيم و خدمت ايشان درس مىخوانديم. بعد كه مجبور شديم تغيير مكان بدهيم و به بالاتر از خيابان خراسان، روبروى خيابان غياثى (شهيد سعيدى فعلى) آمديم، ناچار شدم استادم را عوض كنم، چون مسافت زياد بود و فرزندان من هم سه چهار تا شده بودند. از طريق مسجد حورى كه نزديك خيابان
غياثى بود، با آقاى حاج على آقا خوانسارى كه ايشان را از عراق بيرون كرده بودند، آشنا شدم و خدمت ايشان رفتم و درسم را ادامه دادم.
در اين هنگام بود كه قضاياى 15 خرداد پيش آمد. درسؤال شما بود كه چه اتفاقى موجب شد به مسائل سياسى و مبارزاتى كشيده شدم و بنده بايد به اين روز خاص اشاره كنم. در روز 15 خرداد كه صبح آن حضرت امام را دستگير كرده و به تهران آورده بودند، بازار بهشدت به هم ريخت. ما سر خيابان غياثى مىنشستيم، وقتى روى پشت بام رفتيم، از آن مسافت، دودى را كه از بازار بلند شده بود، ديديم. من احساس كردم اگر اين جريانات به خيابانها كشيده شود، فرزندانم گرسنه مىمانند و سريع به نانوائى رفتم كه مقدارى نان تهيه كنم. نانوا در دكان را بست كه كسى تير نخورد و من از سوراخ در كه از آنجا به مشترىها نان مي‌دهند، نگاه كردم و ديدم كه جوانها را چنان با تير مي‌زدند كه انگار آنها دشمنان خونىشان هستند!
صحنه درگيرى اين قدر به شما نزديك بود؟
اين نانوائى سر نبش خيابان 17 شهريور (شهباز آن زمان) بود و من از آن پنجره مي‌ديدم كه مردم صف به صف از خيابان خراسان به طرف تلفنخانه در قسمت بالاى خيابان شهباز مي‌روند. كلانترى هم در اول يك خيابان فرعى خيابان غياثى بود. پاسبانها به رديف زانو زده بودند و مستقيم به طرف مردم تيراندازى مىكردند. چند جوان را ديدم كه از پاهايشان خون مي‌آمد و خود را به طرف جوى آب كشيدند كه تير بعدى را نخورند. وقتى مردم خون را ديدند، نمي‌دانم چه حالتى برايشان پيش آمد، شايد اگر خود بنده هم بودم، همين حالت را پيدا مىكردم، بي‌اعتنا به اينكه چه كسى تير خواهد خورد يا چه خواهد شد، به طرف پاسبانها حمله و آنها هم از ترسشان به طرف كلانترى فرار كردند! مردم ريختند و كيوسكى را كه نگهبان كلانترى در آن مي‌ايستاد و همينطور كيوسك تلفن را آتش زدند و بعد به طرف بالاى خيابان رفتند. آقاى نانوا نانهائى را كه داشت بين مشترىها تقسيم كرد و به هركدام از ما سه چهارتائى رسيد و بعد هم ما را بيرون فرستاد و در دكانش را بست و رفت.
وقتى به منزل رسيدم، رفتم روى پشت بام و ديدم وضع خيلى خراب است. تقريبا شايد دو شب شوهرم به منزل نيامدند. آن روزها حاج‌آقا در پاساژى روبروى ناصرخسرو مغازه داشتند و برنج و روغن و اين چيزها را به صورت حق‌العمل كارى مىفروختند. ايشان نتوانسته بودند بيايند منزل، چون روزها كه تيراندازى و بگير و ببند بود و شبها هم هر كسى بيرون از منزل بود، او را با تير مي‌زدند و برايشان مهم نبود كه او كيست يا چه كاره است. به نظر خودم آنچه كه موجب شد كه من وارد عرصه مبارزه سياسى مستقيم و بعد هم نظامى بشوم، ديدن اين جوانها بود كه در خون خودشان مىغلتيدند. تا ساليان سال، اين منظره هرگز از ذهن من دور نمىشد.
تا قبل از ورود به مرحله مبارزه مسلحانه،فعاليتهاى شما بيشتر در عرصه فرهنگى و كارهائى از قبيل رد و بدل كردن اعلاميهها و كتابها بود. ممكن است اينسؤال براى خواننده كتاب خاطرات شما پيش بيايد كه مبارزات مسلحانه و زندگي‌اى كه در تعقيب و گريز سپرى مىشود، چگونه با وظايف مادرى و همسرىسازگار است و آيا از جانب همسر و فرزندان، اعتراضى بر اين شيوه شما وجود نداشت، بهخصوص كه دختر شما هم از پيامدهاى مبارزات شما، دچار شكنجهها و آزارهاى بىشمارى شد.
همانطور كه در كتابم نوشته‌ام و در اين گفت‌وگو هم اشاره كردم، زمانى كه ديدم وضعيت شهر، آشفته است، نخستين فكرى كه به ذهنم رسيد اين بود كه بهسرعت خودم را به نانوائى برسانم و نان تهيه كنم كه فرزندانم گرسنه نمانند، اما سئوال من اين است كه آيا وظيفه يك مادر و يك زن، فقط اين است كه فرزندانى بزايد و بزرگ كند و تحويل جامعه بدهد؟ اگر اينگونه است چرا حضرت زهرا(س) با علم به اينكه در منزلشان با يك لگد از جا كنده خواهد شد و هفت ماهه هم باردار بودند، پشت درِ رفتند و اگر در آن حادثه كه فرزندشان را از دست دادند، وجود مبارك خودشان هم از دست مي‌رفت، تكليف حضرت زينب و امام حسن و امام حسين(ع) چه مى شد؟ يا زمانى كه همراه با فرزندانشان، در مسير راه مكه و مدينه مىنشينند و گريه مىكنند تا جائى كه حضرت على(ع) مي‌آيند و براى ايشان سايبان تهيه مىكنند، چرا دست به اين كار مي‌زنند؟ آيا وظيفه مادرى ايشان حكم نمىكرد كه به تصور ما، از فرزندان، دور از آسيب دشمنان و در خانه، مراقبت كنند و تن به مسائلى كه احتمالا به خودشان يا بچهها صدمه مي‌زند، ندهند؟
به نظر من پاسخ، روشن است. انسان موظف به مقابله با جور و ستم و اداى تكليف است، وگرنه زائيدن فرزند و بزرگ كردن كه در همه حيوانات هم مشاهده مىشود. انسان موظف است از ولايت و از حق دفاع كند. اسلام وظيفه دفاع را برعهده زن هم گذاشته و مراجع عظام هم بر اين نكته تاكيد دارند، لذا زمانى كه من در عراق، خدمت حضرت امام رسيدم و پرسيدم حال كه نمىتوانم به ايران برگردم، آيا اجازه مي‌دهيد بروم و در كنار خواهران و برادران فلسطينى با اسرائيل دست و پنجه نرم كنم؟ ايشان فرمودند اينكه تكليف است. تكليف يعنى چه؟ يعنى چيزى كه سؤال ندارد و انسان موظف به انجام آن است. تكليف مادرى جاى خودش را دارد و هر مادرى بايد آن را انجام بدهد، ولى وظيفه يك مادر اين نيست كه تكان نخورد و به مسائل سياسى و اجتماعى جامعه خود اعتنا نداشته باشد و وارد عرصه نشود، آن هم به اين دليل كه ممكن است او را دستگير و شكنجه كنند و آن وقت معلوم نيست تكليفش در مقابل فرزندانش چه خواهد شد. براى پدر هم همينطور است. فرقى ندارد. آنها وقتى دستشان برسد، هم پدر را شكنجه مىكنند، هم مادر را.
پس از زندان چه سالى از ايران بيرون رفتيد؟ آيا به بچهها سخت نگذشت؟
اواخر سال 53 از ايران بيرون رفتم. پدر و مادر من در سال 45 از همدان به مشهد مهاجرت كردند، در آنجا زندگىشان نچرخيد و سپس به تهران آمدند. پدرم مسئول خريد كارخانجات روغن نباتى قو بودند. پدر و مادرم از سال 44 با بچههاى من بودند و بعدها هم داماد بزرگم كه آن زمان در كارخانه شير پاك كار مىكردند، بالاى سر بچهها بودند. شوهر من 16 سال بيرون از محيط خانه و در شوش و بهبهان و شوشتر كار مىكردند و هر چند وقت يك بار مي‌امدند و به منزل سر مي‌زدند و باز به ماموريت مي‌رفتند. حاج‌آقا حسابدار يك شركت ملى ساختمانى بودند كه براى نظامىها پايگاه مىساخت و اين كار حدود 16 سال طول كشيد. وقتى من رفتم، حاج آقا مي‌دانستند كه من زنده هستم، ولى براى اينكه بچه ها اذيت نشوند، به آنها گفته بودند كه من كشته شده‌ام! كسى از وضعيت من خبر نداشت.
بعدها موقعى كه به نوفللوشاتو رسيدم، امام امر كرده بودند كسى حق ندارد براى امور شخصى خود از تلفن آنجا استفاده كند و به ايران زنگ بزند و اگر كسى خواست اين كار را بكند، بايد پولش را بدهد. يك روز به من فرمودند :«خوب است كه شما برويد و زنگى به فرزندانتان بزنيد.» عرض كردم :«شما فرموده‌ايد بايد براى تلفن پول پرداخت كنيم و بنده پولى در اختيار ندارم.» ايشان فرمودند :«برويد زنگ بزنيد و بگوئيد فلانى گفته است.» من رفتم و زنگ زدم و دخترم، آمنه كه آن موقع 14، 15 سال داشت و بعدها سرطان گرفت و فوت كرد، گوشى را برداشت. وقتى گفتم :«آمنه! من مادرت هستم»، فريادش به آسمان بلند شد كه :«ساواكىهاى… چرا دست از سر ما برنمي‌داريد؟» معلوم مىشد قبل از آن بارها به اين وسيله، آزارشان داده بودند. بعد گفت :«مادر من مرده!» من براى اينكه به او اطمينان خاطر بدهم، نشانه‌اى را ذكر كردم تا او مطمئن شد و با هيجان فرياد زد :«بچهها! بيائيد! مامان پشت خط است».
به اعتقاد من اگر در اسلام، مبارزه منعى داشت، امام كه با كسى رودربايستى نداشتند و در پاسخ بهسؤال من نمىفرمودند تكليف است و مىفرمودند شما خيلى كار اشتباهى كرده‌ايد كه مبارزه كرده و ناچار شده‌ايد فرار كنيد كه حالا نتوانيد نزد فرزندانتان برگرديد. وقتى كه دين به خطر مي‌افتد، اسلام براى همه كس، در همه جا، تكليف ايجاد مىكند و فرقى نمىكند كه زن باشد يا مرد، پدر باشد يا مادر يا فرزند دختر باشد يا پسر. در فتواى دفاعى امام اگر دقت كنيد مىبينيد كه ايشان فرموده‌اند اگر به كشور اسلامى هجوم شود، بر مرد و زن و پير و جوان واجب است به دفاع از دين خود بپردازند، حالا بايد نشست و بررسى كرد كه اين دفاع، چه نوع دفاعى است كه بر مرد و زن و پير و جوان، به يكسان حكم مىكند؟
در سالهائى كه شما در لبنان آموزش چريكى مي‌ديديد، اساساً چريك زن مسلمان نداشتيم و اين نوع فعاليتها را عمدتا گروههاى چپ انجام مي‌دادند. با توجه به اينكه شما از يك خانواده سنتى هم برخاسته بوديد، برخورد خودتان با اين مسئله چگونه بود و چه حسى داشتيد؟
بنده بعد از فرمايش امام، احساس كردم تكليفى بر دوش من است و طبيعتا به سوريه و از آنجا هم به لبنان رفتم كه برادر بزرگوارمان، شهيد دكتر چمران در آنجا بودند. البته محمد منتظرى مرا برد و به ايشان معرفى كرد. در آنجا از برادران، آقاى غرضى بودند، آقاى تقديسيان بودند كه الان دفتر رياست جمهورى هستند، آقاى سراج‌الدين موسوى بودند، آقاى جلال‌الدين فارسى بودند، آقاى هادى غفارى بودند. من وقتى با آقاى دكتر چمران آشنا شدم، ايشان زحمت كشيدند و مرا به دفتر آقاى امام موسى صدر بردند و صحبتها و بحثهائى شد و قرار شد كه ما برويم يك دوره
نظامى ببينيم. قبلا شهيد سعيدى در روستائى از توابع كرج، در باغ آقائى به نام كمپانى، برايمان آموزشهائى گذاشته بودند. در آنجا آقائى مي‌آمدند و سعى مىكردند در تاريكى هم باشند كه ما چهرهشان را نشناسيم و كار با كلت و اسلحههاى كوچك را آموزش مي‌دادند. ما تعدادى خانم و آقا بوديم كه هيچ كدام هم يكديگر را نمىشناختيم، ولى دورههاى عملياتى را ديديم. وقتى خدمت دكتر چمران و امام موسى صدر رسيدم، زبانم باز شد و گفتم مىخواهم اين دورهها را بگذرانم. دكتر چمران اين بحث را داشتند كه مي‌دانيم بسيارى تصور مىكنند كه فقط ماركسيستها و مائوئيستها و چپىها، به آموزشهاى چريكى مىپردازند، ولى ما معتقديم كه بچه مسلمانها هم بايد اين آموزشها را ببينند و ما اگر در اينجا يكى دو تا خانم داشته باشيم وقتى خانمها را به پادگان مىفرستيم، حداقل يك خانم كنار دست كسانى كه آموزش مي‌دهند، خواهند بود.
در هرحال بنده را معرفى كردند و كسى كه ما را آموزش داد، نامش «ابوجهاد» و جزو گروه دكتر چمران بود. دكتر اتاقكى داشتند كه در آنجا آزمايشاتى را در حوزه تحصيلات و تخصص خود در امور شيميائى انجام مي‌دادند. به پادگان رفتيم و آموزشها را ديديم. خدا هم لطف كرده بود و امكان مطالعه هم داشتم. حافظه بسيار عجيبى داشتم و نمىشد كه كتابى را بخوانم و نياز داشته باشم كه مجدداً مرور كنم و بهسرعت حفظ مىشدم.
بنده عقيده ندارم كه اين دورهها، فقط متعلق به چپىها باشد، بلكه متعلق به مسلمانها و كسانى هم هست كه مىخواهند از اسلام و از قرآن دفاع كنند. حكايت مصادره جنگ چريكى به نفع چپىها، حكايت مجاهدين است كه آمدند و آيه قرآنى به اين زيبائى را برداشتند و به خودشان اختصاص دادند و آن جنايات را در حق اسلام و مردم انجام دادند. اين هم همان بحث است. حالا اگر كسانى واقعا اينطور مي‌انديشيدند، ولى امام اينگونه نمي‌انديشيدند و اطرافيان خاص حضرت امام هم اين گونه نبودند. امام قطعاً به ديدن آموزشهاى نظامى اعتقاد داشتند، اما اينكه چه كسى و در مسير چه اهدافى اين آموزشها را ببينيد، بسيار مهم است. به نظر من افراد به نسبت سطح آگاهى و درك خودشان از مسائل، سخنان امام را تفسير مىكنند، درست حكايت طلبههائى است كه بهمحض اينكه ضرب ضربا را ياد مىگيرند، تصور مىكنند كه كل علم عالم را در اختيار دارند، ولى وقتى كمى پيش مي‌روند، متوجه مىشوند كه حالا خيلى بايد زحمت بكشند و كرانه اين دريا، به اين آسانىها دست يافتنى نيست. در هرحال اعتقاد من براى ضرورت آموزشهاى نظامى، مبتنى بر فتواى امام و بهخصوص امرى بود كه به من فرمودند كه براى جنگيدن با اسرائيل، به خواهران و برادران فلسطينى ملحق شوم. قطعاً با اسرائيل كه نمىشود بدون اسلحه جنگيد و از او خواهش كرد دست از شرارتهايش بردارد!
در فيلمهائى كه از نوفل لوشاتو در دهه فجر نشان مي‌دادند، شما با دقت بسيار بالائى حفاظت از امام را به عهده داشتيد و داستانى هم از شما نقل شده كه فرد مشكوكى را كه مىخواست از ديوار منزل امام در آنجا بالا بيايد، به پائين پرت كرده بوديد. اين رفتارهاى شما از سوى امام يا آقايان علمائى كه به نوفل لوشاتو مي‌آمدند، به ديده اعجاب يا نقد نگريسته نمىشد؟
بعضى از علما را كه نمىشود ديدگاهشان را به حساب آورد، چون اينها خيال مىكردند زن بايد در خانه بنشيند و تكان نخورد، ولى داماد امام، آقاى اشراقى از كسانى بودند كه بسيار مرا تشويق مىكردند و موقعى كه آن فرد مشكوك را از ديوار به پائين پرت كردم، بسيار از من تشكر كردند. حاج احمدآقا كه جاى خود را داشتند و هميشه توجه و محبت مىكردند، اما آقاى اشراقى هم در اين گونه موارد، بسيار مشوّق من بودند.
امام با اين رفتارها چه برخوردى داشتند؟
خيلى طبيعى و عادى. برايتان خاطره‌اى را بگويم. شبى كه امام مىخواستند به ايران برگردند همان شبى كه راه بسته شد حاج احمدآقا و آقاى كفاش‌زاده و گمانم دكتر فرزين كه زبان فرانسه بلد بود، در بيمارستان به ديدنم آمدند. من ديدم حاج احمد آقا بغض كرده‌اند كه حضرت امام فرموده‌اند با هواپيماى ما، خانم نيايد، ولى برويد خواهر دباغ را از بيمارستان بياوريد كه همراه خودمان ببريم، اما پزشك اجازه مرخصى نمي‌دهد و مىگويد كه حال شما هنوز مساعد نيست و ما هم خيلى ناراحتيم. اگر حضرت امام به اندازه سر سوزنى از رفتار من ناراحتى داشتند، چنين واكنشى نشان نمي‌دادند. اين مشكلى كه براى من پيش آمد، بعد از برخورد با همان خبرنگارى بود كه مىخواست از ديوار بالا بيايد.
مشكلتان چه بود؟
آن روزى كه او را از بالاى ديوار پرت كردم، يك ساعت بعدش قفسه سينه‌ام به شدت درد گرفت و نيمى از بدنم حالت فلج پيدا كرد. نمي‌دانم به خاطر عصبانيت، به قلبم فشار آمده بود يا چه مسئله‌اى بود، به هرحال خودمان هم نفهميديم. من بىهوش شده بودم و مرا به بيمارستان رسانده و بسترى كرده بودند. گمانم تا 20 بهمن در بيمارستان بودم و بعد مرا مرخص كردند. يادم هست اولين سرودى را كه راديو گذاشت ، من در خانه بودم كه شنيدم.
هنوز در همان خانه‌اى كه امام قبلاً اقامت داشتند، بوديد؟
خير در خانه شماره 13 بوديم كه نزديك خانه قطب‌زاده بود.
شما در كتاب خاطراتتان، از دانستههاى خود در باره افراد به سرعت عبور كرده‌ايد. البته اينها در آن مقطع، ظاهرالصلاح بودند، اما بعدها و اندك اندك دارند ماهيت خود را بروز دادند. يكى از اين افراد دكتر سروش بود. شما اين شخص را در آن زمان چگونه ديديد و آيا نشانههائى از عقايدى كه اين روزها اعلام مىكند، از جمله انكار وحى، در آن روزها هم در او وجود داشت يا خير؟
آقاى دكتر سروش آن زمان كه در انگلستان بود، براى بچهها يك قطب بود، چون كلاسها و جلساتى داشت و در آنها آيات و روايات را تفسير مىكرد. خود من اكثر يكشنبهها بعدازظهر در جلساتشان شركت مىكردم.
جلسات در خانه‌اش تشكيل مىشد؟
نخير، بچهها جائى را به عنوان مسجد گرفته بودند. در طبقه پائين بچهها را جمع مىكردند و هر هفته هم يكى از خانمها مسئولشان بود و از
آنها مراقبت مىكرد و بقيه خانمها و آقايان هم در طبقه بالا در جلسات شركت مىكردند. در آنجا نماز جماعت برگزار مىشد و افراد اخبار را مي‌دادند و بعد هم دكتر سروش صحبت مىكرد. اين توجه و علاقه، فقط از جانب امثال ما نبود. يك روز من در طبقه پائين منزل دكتر سروش با همسر ايشان نشسته بودم و دكتر سروش داشت در طبقه بالا مطالعه مىكرد كه سيد شهيدان، شهيد بزرگوار دكتر بهشتى آمدند و دكتر سروش با شوق و شور بسيار از پلهها پائين آمد و ايشان را در آغوش گرفت. شهيد بهشتى ناگهان گفتند :«خواهر دباغ ما هم كه اينجا هستند.» و خلاصه فرصت نشد كه بگويم من در اينجا فاميلم دباغ نيست، چون مي‌دانيد كه فاميل آقاى سروش هم دباغ است. در هرحال من خدمت دكتر بهشتى عرض كردم من خواهر طاهره هستم. به هر حال بايد گفت كه دكتر سروش از ابتدا اينگونه نبود.
در اينجا مايلم جمله‌اى را از يكى از اساتيد بزرگوارم نقل كنم كه براى همه نسلها و همه زمانها عبرت‌آموز است. ايشان مىفرمودند: «تا زمانى كه كبر و غرور شما را احاطه نكرده، سعى كنيد گام اول را كه در وجودتان برمي‌دارد، در نطفه، خفه‌اش كنيد، چون يكمرتبه متوجه مىشويد پايتان را از اين طرف جوى آب گذاشته‌ايد آن طرف و شده‌ايد ساواكى!» آقاى سروش را كبر و غرور به اين ورطه كشيد و متأسفانه مسئله شهوت. بنده در دور سوم مجلس نماينده بودم، همان موقعى كه آقاى سروش همسرش را طلاق داد و آن بازىها را سر دختر و پسرش درآورد. او دانشجوئى را فرستاد جلوى در مجلس و پيغام داد كه :«اگر جانت را دوست دارى، پايت را از كفش من در بياور.» من همسر سروش را مىشناسم كه چه زن متدين و فداكارى بود و همه عمرش را گذاشت كه اين آقا در انگلستان تحصيل علم كند! نمي‌دانست كه دارد تحصيل شيطنت مىكند، به آن آقا گفتم :«از قول من به دكتر سروش بگو پايت را جاى بسيار خطرناكى گذاشته‌اى. به جاى اينكه امروز به پسرت برسى و براى او زن بگيرى و به دخترت برسى و او را سروسامان بدهى، دنبال هوا و هوس خودت افتاده‌اى و دارى مزد دست زنى را مي‌دهى كه با اين همه ايثار، همه پولش را به پاى تو ريخت و خرج كرد؟» حالا من از كجا اين بدبينى را نسبت به ايشان پيدا كردم؟ موقعى كه از شوروى برگشتم،
نمي‌دانم منزل كدام يك از آقايان، دكتر سروش را دعوت كرده بودند و من هم دعوت داشتم. قرار بود كه من نكاتى را كه خصوصىتر بودند، در آنجا مطرح كنم. همين كه وارد راهروى منزل اين آقا شدم، آقاى دكتر سروش در اتاق را باز كرد و گفت :«بالأخره اين پيرمرد شما را به كمونيستها نزديك كرد؟!» حالا هنوز اتفاق جدائى بين او و خانمش نيفتاده بود. به او گفتم: «حيفم مي‌آيد از آن همه قرآنى كه تو خواندى. او پيرمرد نيست، رهبر اين انقلاب است. اگر هم كسى توانسته از قرآن و اسلام و انقلاب استفاده كند، به خاطر رهبرى و راهنمائىهاى ايشان بوده.» و بلند شدم و برگشتم. هرچه صاحبخانه اصرار كرد كه بمانم و در جلسهشان شركت كنم، نرفتم و خداحافظى كردم و برگشتم. از همانجا احساس كردم كه او دارد مثل عدّه‌اى ديگر لنگ مي‌زند تا كجا رسوا شود تا وقتى كه آن مسائل پيش آمد. اخيراً از يكى از آقايان شنيدم كه آقاى سروش گفته الفاظ قرآن ساخته خود پيغمبر است نه از سوى خداوند. كبر و غرور و منيّت وقتى ميدان پيدا كند، انسان را از اين هم بدبختتر خواهد كرد.
از شخصيت ابراهيم يزدى چه تحليلى داريد؟
او بسيار ظاهرالصلاح بود. ما در آنجا مي‌ديديم كه همراه امام نماز منظمى داشت. البته ماه رمضان نبود كه ببينم روزه مىگيرد يا نه. خانواده بنىصدر را ديده بودم كه روزه نمىگرفتند، ولى ايشان را واقعاً نديدم. ايشان خطاهاى شخصى داشتند كه انسان احساس مىكرد كه مسئله خودش مطرح است نه انقلاب. آقاعبدالله از بچههاى انگليس كه بعدها هم آمد و به وزارت اطلاعات رفت، بچه بسيار خوبى بود. مىگفت هر وقت كسى در اطراف آقاى يزدى نيست كه متوجه شود كه او چه دارد مىگويد، به خارجىها مىگويد كه من سخنگوى امام هستم. بهمحض اينكه اين مطلب به امام گفته شد ـ گمان مىكنم آقاى صادق طباطبائى هم اين نكته را به حاج احمدآقا گفته بودند حضرت امام فرمودند به زبانهاى مختلف روى كاغذ بنويسيد كه امام سخنگو ندارد و به ديوارهاى حياط بچسبانيد! اين گام اولى بود كه ساز رسوائى يزدى را نواخت. بحث بعدى اين بود كه پس از آمدن به ايران مصاحبه‌اى را انجام داد و گفت كه پيشنهاد رفتن
امام به پاريس را من دادم. اين منيت آقاى دكتر يزدى از اينجاها شروع شد. اصل قضيه اين بود كه ايشان از جبهه ملى و نهضت آزادى بودند و از آنجاها هم خوراك فكرى مىگرفتند. عده‌اى بودند كه ظاهرالصلاح بودند، اما خيلىجاها خداوند متعال مچها را باز مىكند.
و اما قطب‌زاده؟
او از همان اول با ريش تراشيده و كراوات رفت و آمد مىكرد. پرونده‌اش هم واقعاً مشخص بود. اما وقتى قرار شد ماهيت اينها تا وقتى كه حضرت امام زنده هستند، مشخص شود، بايد به ميدان مي‌آمدند. موقعى كه حضرت امام، مهندس بازرگان را براى دولت موقت انتخاب كردند، خيلىها اعتراض داشتند كه شما كه نهضت آزادى و جبهه ملى را مىشناسيد. چرا امام اين كار را كردند؟ من هميشه تحليلم اين است كه يك مادر نمىتواند دنبال بچه‌اش برود كه او بلند شدن و راه رفتن را ياد بگيرد. بايد چند بارى زمين بخورد. يك وقتهائى ممكن است از بيني‌اش خون هم بيايد، ولى بعد كم كم ياد مىگيرد كه روى پاى خودش بايستد. حضرت امام از پيروزى انقلاب به بعد هم دقيقاً آموزش مي‌دادند، حتى در انتخاب افراد. به نظر من در انتخاب مهندس بازرگان يا بنىصدر، امام اينها را مىشناختند، ولى چرا مانع نشدند؟ چون مىخواستند ملت و مردم بنىصدرهاى آينده را بشناسند، درست مثل همان كودكى كه زمين مىخورد و بلند مىشود، ياد بگيرد و راه برود. در مورد قطب‌زاده و بنى صدر يك بار هم نديدم كه بيايند بايستند و پشت سر امام نماز بخوانند. هميشه هم سعى داشتند در ساعات نماز نباشند. قطب‌زاده كه علنآ در وقت نماز مي‌آمد و مىنشست و عكس‌العمل نشان نمي‌داد. حالات لات منشى و ادا و اطوارهاى اينطورى داشت. آدم شرور و كثيفى بود.
به هنگام اعزام هيئتى براى تسليم پيام امام به گورباچف، حضور ساير اعضاى هيئت به دليل مناصب سياسى و يا دينى براى تفهيم مفاهيم پيام به گورباچف، سئوالى را برنمي‌انگيخت، اما حضور شما در آن هيئت براى بسيارىسؤال انگيز بود. به نظر شما امام چرا شما را هم اعزام كردند؟
من تا به حال چندين بار به اينسؤال جواب داده‌ام. در اين قضيه دو بحث وجود دارد. يكى اينكه يك خانم همراه اين هيئت باشد و بحث ديگر اين است كه چرا بنده را اعزام فرمودند؟ احساسم اين است كه اگر خانم ديگرى بود كه امام از سوابق و زندان و شخصيت او شناختى را داشتند كه از من داشتند، شايد ايشان را مىفرستادند، چون حضرت امام اين احتمال را مي‌دادند كه آمريكائىها هواپيما را بدزدند و ببرند!
خود امام گفتند؟
بله، البته از طريق حاج احمد آقا براى ما پيغام دادند. حاج احمد آقا خودشان صبح روز پرواز آمدند فرودگاه و برايمان توضيح دادند كه حتى شايد خود روسها متن نامه به خود روسها بربخورد و ما را نگه دارند، بنابراين بايد فردى را انتخاب مىكردند كه يك امتحانكهائى را داده باشد. آيت‌اللّه جوادى آملى كه انسان وارسته‌اى هستند كه همه چيزشان تمام است. آقاى لاريجانى هم كه ديپلمات با سابقه‌اى است. حالا بايد بين خانمها يك كسى انتخاب مىشد كه دست كم ريزهخوار مكتب آيت‌الله جوادى آملى باشد و لذا بنده را انتخاب كردند. آن روزها در دنيا، عليه جمهورى اسلامى تبليغات وسيعى مىشد و مخصوصا در موضوع حقوق و نقش زنان، جوى را ايجاد كرده بودند كه مردم دنيا تصور مىكردند جمهورى اسلامى، زن را در صندوقخانه محبوس مىكند و او بايد فقط بنشيند و بزايد و بچه بزرگ كند و از هر نوع فعاليت اجتماعى، به دور باشد.
حضرت امام، با يك كرشمه، چند كار انجام دادند. بديهى بود كه خبر ابلاغ پيام امام به گورباچف، به سراسر جهان مخابره مىشد و همه مردم دنيا مي‌ديدند كه آيت‌اللّه جوادى آملى در لباس روحانيت، به عنوان نماينده امام و آقاى لاريجانى به عنوان ديپلمات و بنده، آن هم با حجاب كامل اسلامى در كنار آنها، نزد گورباچف رفته‌ايم و قطعا در ذهنشان اينسؤال مطرح مىشد كه اعزام يك زن با حجاب به عنوان نماينده زنان ايران، تناسبى با شايعاتى كه درباره خانهنشين بودن زنها و اخبار هولناكى كه درباره بريدن سر زنها و آزار و اذيت آنها منتشر مىكردند، ندارد.
تاثير اين كار امام بسيار عميق و گسترده است. ما به جاى اينكه بيائيم و بر سر اين بحث كنيم كه چرا من رفتم و نه زن ديگرى، بهتر است به ابعاد اين حركت بسيار هوشمندانه بينديشيم و تاثيرات عميق و بسيار گسترده‌اى را كه در ميان زنان مسلمان سراسر جهان گذاشت، ارزيابى كنيم.
حضور شما براى خود آنها چقدرسؤال برانگيز بود؟
آنقدر كه آن آقائى كه به عنوان نماينده گورباچف به فرودگاه آمده بود، وقتى مرا ديد كه پشت سر آقاى جوادى آملى از هواپيما پياده شدم، با دستپاچگى، به جاى اينكه دسته گل را به دست ايشان كه رئيس هيئت بودند، بدهد، داد به دست من! كاملا دستپاچه شده بود. من گل را دادم به آقاى جوادى آملى و ايشان هم خندهشان گرفت. كاملا نشان مي‌داد كه ايشان هم متوجه دستپاچگى او شدند.
يك سال بعد از پيروزى انقلاب، سفراى ما در كشورهاى مختلف، از خانمها و آقايانى كه احساس مىكردند مىتوانند پيام انقلاب را به كشور خودشان ببرند، دعوت كرده بودند كه به ايران بيايند. از شوروى هم دو
خانم آمده بودند. اين خانمها اظهار مىكردند آن شبى كه شما را در كنار هيئت ايرانى در تلويزيون نشان دادند، ما كه قريب به 70 سال بود از انجام همه شعائر و آداب اسلامى منع شده بوديم، باورمان نمىشد و خيلى از خانمها، از شدت هيجان ضعف كرده بودند! بعد هم يك گلدان را كه كمى بزرگتر از يك ليوان است، از طريق دفتر آقاى گورباچف داده بودند كه براى شخص من هديه بياورند كه من هنوز هم آن را دارم. نمي‌دانم جنس آن چيست، چون خيلى سبك است.
ظاهراً آقاى گورباچف مىخواست با شما دست بدهد؟
موقعى كه معرفى صورت گرفت، ايشان دستشان را دراز كردند. من دستم را بردم زير چادرم كه به اين ترتيب با ايشان دست بدهم كه آقاى جوادى آملى نگاه سنگينى به ايشان كردند و آقاى گورباچف زود متوجه شدند و گفتند من نمىخواستم با اين خانم دست بدهم. فقط دست بي‌اسلحه را به طرف ايشان به عنوان مادر انقلاب دراز كردم تا اعلام كنم كه ما دوست داريم همسايگان خوبى براى شما باشيم!
شما با پايبندى محكمى كه به اعتقادات و اصول مورد قبول خود داريد، احتمالا حتى با دوستان خودتان در جمعيت زنان هم كه روزگارى در دوران اصلاحات حرفهائى از سنخ خانم شيرين عبادى مي‌زدند، مشكل داريد. با اين دوستان چگونه كنار مي‌آئيد؟
البته الآن از اين سنخ، كسى در جمعيت زنان نيست. همهشان رفته‌اند. من مايلم به نكته‌اى اشاره كنم. اغلب دوستان به من مىگويند تو پنجاه و هفتى هستى. مىگويم اگر پنجاه و هفتى هستم، اگر چهل و دوئى هستم، هرچه هستم، دنباله‌روى امام هستم. اگر كسى دوست دارد، مىتواند كنارمان باشد و با ما كار كند. من قائم مقام جمعيت هستم و كسى نمىتواند بيرونم كند، ولى شماها جوان هستيد و مىتوانيد به جاهاى ديگرى برويد كه با افكار شما تناسب بيشترى دارد. الآن واقعا در جمعيت وضع خوبى هست.
شما در آستانه دوم خرداد از كسانى بوديد كه از آقاى خاتمى حمايت كرديد. فكر مىكرديد در دوران صدارت ايشان، آن وضعيت پيش بيايد؟
نه، باورمان نمىشد كه فرض بفرمائيد مثلاً برادر آقاى خاتمى بيايد و چنين حركاتى را انجام بدهد. باورمان نمىشد كه عده‌اى براى قدرتطلبى و لفت و ليس بيايند و دور آقاى خاتمى جمع بشوند و آبروى اين سيد اولاد پيغمبر را ببرند. يادم هست كه ايشان سه بار به خاطر بحث و برخورد با نزديكان و بهخصوص برادرش، كارش به بيمارستان كشيد! اين دفعه هم كانديد شده بودند و من دو سه بار توسط دوستان مشترك براى ايشان پيغام فرستادم كه به ميدان نيائيد. بهتر است كه شما كنار باشيد. اينها هنوز سوخت و سوز نشده‌اند و ممكن است دوباره همان شرايط و وضعيت سابق را ايجاد كنند.
اگر كسى خودش نخواهد، آيا مىتوان شرايطى را برايش ايجاد كرد؟
شما مىتوانيد برادرتان را از خانه بيرون كنيد؟
من بله، شما چطور؟
من هم مىتوانم و راهش نمي‌دهم. ولى وقتى كسى رئيس جمهور مىشود و برادرش داماد امام است، چه كار مىشود كرد؟
همان كارى را كه خود امام به هنگام مشاهده تخلف از نزديكترين كسانش انجام مي‌داد. مگر امام اين كار را در مورد نوه خودش نكرد؟
آقاى خاتمى خيلى هم جنگيد و از اين قضايا صدمه هم خورد.
به عنوانسؤال آخر، از آنجا كه شما از معتمدين بيت امام بوديد و هستيد، كمى هم از ويژگىهاى شخصيتى همسر امام برايمان نقل كنيد.
درباره خانم حضرت امام، به يكى دو نكته اشاره كردن كار درستى نيست و شما بايد يك نشريه كاملتان را به اين كار اختصاص بدهيد. اين انسان والا و اين شخصيت بزرگوار، غير از افتخار همسرى امام، خود يك انسان مبارز، ايثارگر، مطلع از جو جامعه و آگاه به مسائل روز و بسيار هوشمند بودند. اين بسيار مهم است كه خانم يك فرد روحانى، در عين حال كه بار سنگين خانواده و تربيت بچهها به دوششان است و شايد در بسيارى از مقاطع، بايد اين بار را هم به تنهائى به دوش مىكشيدند، با توجه به اينكه يك انسان با شخصيت والائى هستند كه نسبت خانوادگى در آن سطح بالا را دارند، بهگونه‌اى خودشان را تربيت كرده و اين آمادگى را در خود ايجاد كرده بودند كه در نبود همسر، با بهترين شيوههاى ممكن با فرزندان برخورد مىكردند. ايشان كتابهائى را مطالعه مىكردند كه به درد زمانشان مىخورد و از نظر تقوائى بهگونه‌اى خود را مهذب كرده بودند كه آشنا و غريبه و خويشان ايشان و همسرشان، در طول اين سالهاى پر فراز و نشيب نتوانستند كوچكترين خرده‌اى بر رفتار و گفتار ايشان بگيرند. ايشان در طول زندگى هميشه خدمتكار داشتند و خريد به عهده كسى بود. شما حتى يكى از اينها را پيدا نمىكنيد كه به اندازه نوك سوزنى از ايشان گلايه داشته باشد. عده‌اى بودند كه تبركا و تبرعا مي‌آمدند و در منزل ايشان خدمت مىكردند. خانمى اهل قم بودند و نذر داشتند كه يك ماه نزد خانوادهشان باشند و يك ماه بيايند و به ايشان خدمت كنند. به نظر من به اين سادگى نمىشود اخلاقيات، رفتار و سيره ايشان را وصف كرد.
از خاطرات شخصى خودتان با ايشان بگوئيد.
يك بار در نجف خدمت خانم رسيده بودم، يعنى دو روز در آنجا، به عنوان ناهار مهمان بودم. در نوفل لوشاتو زمانى كه وارد خانه حضرت امام شدم و مسئوليت خدمت به امام به بنده داده شد، طبيعى بود كه خانم بايد مرا مىشناختند. ايشان با طمأنينه و صلابت خاصى و با شيوه‌اى از منسؤال كردند كه هستم و از كجا آمده‌ام كه من هرگز احساس بدى نداشتم.
ايشان بهشدت رعايت حال افراد را مىكردند. در مدتى كه بنده در نوفل لوشاتو بودم، تهيه غذاى امام به عهده من بود. امام ظهرها جز كمى آبگوشت و شبها هم جز ماست و مقدارى نان و پنير و گاهى انگور چيزى ميل نمىكردند، ولى خانواده موظف نبودند كه هميشه اين نوع غذا را صرف كنند.گاهى كه من مىخواستم براى خانم غذا بپزم، مىگفتند شما وظيفهتان در قبال حضرت امام است و در قبال ما وظيفه‌اى نداريد. خودشان تشريف مي‌آوردند و غذا مىپختند. يك بار حضرت امام به خانم گفته بودند مثل اينكه خواهر طاهره سردشان است و لباس مناسب ندارند. ايشان طورى از منسؤال نكردند كه حس كنم ندارم. من در سوريه لباس داشتم، اما تصور نمىكردم كه هوا در نوفل لوشاتو به آن شدت سرد شود و با خود لباس زمستانى نياورده بودم. خانم با ظرافت خاصى كه من احساس ناراحتى نكنم، اين حرف را به من زدند. هميشه حرفهايشان را با وقار و تدبير خاصى مي‌زدند.
بعد از آمدن به ايران، اوائل، هر ده پانزده روز يك بار خدمتشان مي‌رفتم. اين اواخر كه قدرى كسالت پيداكردم، دو ماه يك بار مي‌رفتم. هرگز نشد كه ايشان حتى بگويند فلانى يك ليوان آب بده كه قرصم را بخورم. من هميشه دستشان را مىبوسيدم و مىگفتم اين دست به حضرت امام خدمت كرده و شايسته بوسيدن است و ايشان با بزرگوارى
مىفرمودند شما هم به امام خدمت بسيار كرديد و دست شما را هم بايد بوسيد. انسان در حضور ايشان احساس ارزشمندى و ارجمندى مىكرد. بسيار با ارزشها آشنا بودند.
هفته گذشته به منزل خانم رفتم. ايشان به گل، مخصوصا اطلسى و شاهپسند خيلى علاقه داشتند. باغچه ايشان پر از گل شده بود. من در اتاق بودم كه صداى گريه دو نفر را شنيدم. به حياط نگاه كردم و دو خانم را با كمرهاى خميده ديدم كه كنار باغچه نشسته بودند و داشتند گريه مىكردند. يكى از آنها قبل از رفتن خانم به نجف، در خدمت ايشان بود و يكى هم بعدها. آنها با چنان تأثرى گريه مىكردند كه حقيقتا دل انسان به درد مي‌آمد. تاثير شخصيت خانم در انسانها، طولانى و پايدار بود. اينها مىگفتند اى كاش يكبار از خانم تغيرى ديده بوديم كه حالا اين قدر از فقدان ايشان دلمان نمىسوخت. بايد هم شخصيتى چون حضرت امام، چنين همسرى مي‌داشتند و چنين بانوئى هم بايد همسرى چون امام مي‌داشتند و فرزندانى چنين شايسته. به نظر من امام و خانم امام به‌راستى شايسته همسرى با يكديگر بودند و بىترديد در جهان باقى نيز با هم محشور خواهند بود.
