خاطرات


ماجراى شناور

بعضى از چيزهايى كه بچه ها ساخته بودند, ابتكار خودشان بود و يكى از آنها ((شناور)) بود.
((هور)) كه بوديم يكى از آنها را داشتيم. بچه ها سوارش مى شدند, اين طرف و آن طرف مى رفتند و ماهى مى گرفتند يك شب توى پاسگاه بوديم و شناور را مثل هميشه به امان خدا وسط آب رها كرده بوديم. صبح كه براى نماز بلند شديم و براى وضو كنار هور آمديم, ديديم شناور نيست, باد شديد ديشب باعث شده بود كه آب موج بردارد و اين شناور سرگردان را به اين طرف و آن طرف برده, و پس از شكستن چند نى كوچك, به طرف عراقيها ببرد.
همين طور كه وضو مى گرفتيم, محسن گفت: ((شايد عراقيها ديشب آمده اند و شناور را برده اند)).
على كه آستينهايش را بالا مى زد گفت: ((پدر بيامرز! معبر تنگ است, اگر عراقيها آمده بودند, نگهبان مى فهميد)).
همان طور كه پوتين خودم را مى پوشيدم گفتم: ((حالا تا آفتاب نزده, نماز را بخوانيم, بعد فكرى مى كنيم)).
آفتاب كه طلوع كرد, كنجكاوى و احساس مسووليت باعث شده, بروم دنبال شناور, وقتى با احتياط به عراقيها نزديك شدم و از پشت نى ها نگاه كردم, ديدم بله, چند عراقى دارند روى شناور ما چادر مى كشند. با خودم گفتم: ((حالا كه اين طور شد با خود چادر تك مى زنيم)).
آن روز هم مثل هر روز, با سركشى به سنگرها در زير آفتاب داغ و سر و كار با هداياى مردم و دعا و روزنامه گذشت. شب, دعاى توسل بود و گريه ها و ناله هاى عاشقانه بچه ها. همان بچه هايى كه شوخى مى كردند و از سر و كول هم بالا مى رفتند. روزها خنده هايشان به طاق كوتاه سنگر مى خورد و شبها, ناله و مناجاتشان تا اوج آسمانها پر مى گشود.
شام كه خورديم گفتيم: بچه ها امشب, شب عمليات است.
به من كه مسوول پاسگاه هم بودم گفتند: ((حاج آقا! چه عملياتى؟ خبر تازه اى رسيده؟))
گفتم: عمليات پس گيرى شناور!
محسن گفت: حاج آقا! يك شناور كه اين قدر مهم نيست تا پس بگيريم.
گفتم: حرفت صحيح است, اما توى اين سه ماهى كه اينجا هستيم, عراقيها نتوانستند حتى پر كاهى هم از ما تك بزنند و در اختيار بگيرند, حالا ديشب, باد شناور را برد طرف آنها, نمى خواهم اين شناور بادآورده هم, مثل كمك هاى بادآورده خارجى زير دندانشان مزه كند و چند شب ديگر هم جرإت كنند بيايند با ما درگير هم بشوند. بايد گربه را دم حجله كشت, بايد كارى كنيم كه از اين فكرها بيايند بيرون.
بچه ها, با تكبير اعلام آمادگى كردند. تجهيزات را برداشتيم و با محسن و على سوار شديم و بدون سر و صدا, از معبرهاى تنگ و پيچ در پيچ گذشتيم.
باد كه توى نى ها مى وزيد, آدم خيال مى كرد نى ها, غولهاى بى شاخ و دمى هستند كه دو طرف ايستاده اند و سوت مى زنند! نزديك پاسگاه كه رسيديم بلم را پشت نى ها مخفى كرديم. على سر طناب را گرفت و آهسته در آب فرو رفت, به آرامى و با مهارت شنا مى كرد و به طرف عراقيها جلو مى رفت. بعد كه آمده بود مى گفت: به نزديك شناور كه رسيدم, تا خواستم طناب را ببندم به دسته شناور, نگهبان عراقى كه گشت مى زد نزديك شد, ايستاد و از بخت بد پايش را گذاشت روى دستم! و من توى آب, زير لب آيه ((و جعلنا…)) مى خواندم. آهسته نفس مى كشيدم و قلبم, چنان مى تپيد كه با خود گفتم الان سرباز عراقى صدايش را مى شنود! حدود پنج دقيقه ايستاد و چقدر هم سنگين بود! ديگر انگشتانم كرخت شده بود.

نگهبان برگشت و براى ادامه گشت, به طرف سنگرهاى خودشان رفت, طناب را كه بستم, برگشتم و شناور را آهسته و بى سر و صدا به دنبالم كشيدم, با آن كه چادر را از رويش جمع كرده بودند, اما باز سنگين بود, شناور, توى تاريكى, مثل نهنگى كوچك به دنبالم مىآمد, آب را مى شكافت, آب موج برمى داشت موج مى رفت تا كناره ها, و علف ها و خزه ها را مى لرزاند…
هر لحظه كه مى گذشت, بر نگرانى ما افزوده مى شد, سرانجام على آمد. كشيديمش توى بلم و من طناب را به عقبه بلم بستم. پارو زنان راه افتاديم و شناور هم به دنبال ما حركت مى كرد. در جاى جاى آسمان ستاره ها مثل پولك مى درخشيدند و هزاران غورباقه هم در هم غور غور مى كردند. وقتى به پاسگاه رسيديم بچه ها نگران و منتظر بودند. شناور را كه در كنار پاسگاه كشيديم, صداى خروپفى آمد. توى راه كه مىآمديم چون احتمال حمله عراقيها را مى داديم, شناور با ما فاصله زيادى داشت. تا در صورت لزوم طناب را ببريم و همين باعث شده بود صداى خروپف را نفهميم. نمى دانم چرا على آن را نشنيد. خلاصه چراغ قوه را كه روشن كرديم, ديديم يك عراقى چاق, با سبيلهايى كه تا بناگوش در رفته بود خوابيده است! شايد باد خنك جزيره, پتوى گرم و خستگى روز, باعث شده بود تا اين همه راه كه آمديم, بيدار نشود. البته ما هم آهسته و بى سر و صدار مىآمديم و شناور, مثل گاهواره اى آرام تكان مى خورد. عراقى, همچنان خوابيده بود و خروپف مى كرد. ما هم پتو را روى او انداختيم و يك نگهبان برايش گذاشتيم. صبح, بچه ها كه براى نماز برخاستند, او همچنان خوابيده بود, تا وقتى كه هوا روشن شد. آفتاب كه طلوع كرد, پتو را از رويش برداشتيم, نور كه تابيد به چشمهايش, پلكهايش را جمع كرد. بعد, يكى دو بار چشمهايش را باز كرد و دوباره بست, آن وقت چشمهايش را خوب باز كرد. آنقدر باز كرد كه با خود گفتم الان چشمش از حدقه مى زند بيرون! وقتى بچه ها را اطراف خودش ديد, نمى دانم شوكه شد يا خودش را به ديوانگى زد. به سر و كله اش مى كوبيد و فرياد مى زد: ((الدخيل يا خمينى, الدخيل يا خمينى)) همين طور كه اين طرف و آن طرفش را نگاه مى كرد نگاهش به من افتاد كه عمامه بر سر داشتم, آمد به طرف من, خودم را كنار كشيدم. بچه ها هجوم آوردند, عراقى نزديك من كه رسيد خودش را انداخت روى پاى من و به عربى مى گفت: ((مرا نكشيد, بگذاريد بروم)).
دستم را گذاشتم زير چانه اش و سرش را بالا آوردم, به چشمهايش كه نگاه كردم, ديدم نگاهش دودو مى زند, گفتم: ((بيا بنشين, تازه ديشب تو را آورديم)).
وقتى فهميد ديشب من هم بودم, تكانى خورد, خودش را عقب كشيد و بربر به من نگاه كرد. ظاهرا به غرورش برخورده بود. برايش صبحانه آوردند و بعد سيگارى كه تند و تند پك مى زد, يك بار هم از دستش افتاد روى پتو, سيگار را كشيد پرسيد: ديشب چگونه مرا آورديد؟ و…
فهميديم كه مسوول پاسگاه عراقيهاست و خواب شيرين پس از پرخورى شبانه كار دستش داده بود. گفت: ((ما نگهبان داشتيم, شما چطور توانستيد مرا بياوريد؟))
گفتم: آيه ((و جعلنا…)) خوانديم.
فهميد, فكر كرد شوخى مى كنم, تا چشمش به على افتاد, تعجب كرد و گفت: ((اين بچه به چه درد جنگ مى خورد؟))
گفتم: همين بچه, ديشب طناب را به شناور بست و تا بلم كشيد.
از تعجب چشمانش گرد شد, گفتم: وقتى مى خواست بيايد اينجا, مسوولين قبول نمى كردند, مى گفتند بچه است و او گفته بود من هيكلم كوچك است, اما زورم زياد است, با هر كسى كه چهار سال از خودم بزرگتر باشد, كشتى مى گيرم و پشت او را به زمين مى زنم, و همين طور هم شد, بعد عراقى را به همراه على و 2 نفر ديگر به قرارگاه فرستاديم.
پاورقي ها: