مفاتيح ترنم



ملال بهار
نه تماشاى بال سنجاقك ها
نه تصنيف عاشقانه قنارىها
كز كرده است بهار
در قاب پنجره
تصنيف كوچه هاى خسته
فرسوده مى شود پيراهن رويام در باد
پلك كه مى گشايم
جهان, برهوتى مى شود
تهى از تصوير پروانه ها و
بوييدن كودكانه سرخ گل ها
حنجره اى لاى تصنيف كوچه هاى خسته مى ميرد
آه, تا بهار در جيبم گل كند
پشت ديوار حوصله مى پوسم.

O محمد كاظم على پور

صبح قريب
دل را هواى پر زدن از آشيانه نيست
در سر هواى باغ و بهار و ترانه نيست
اقرار مى كنم به قصورم كه در دلم
شوق سرودن غزل عاشقانه نيست
من دل شكسته ام به تغزل مبند دل
اين واقعيت است, برادر, بهانه نيست
هر چند بار اين دل تنها و خسته ام
جز سوز غمگنانه ساز شبانه نيست
چشم انتظار صبح قريب ايستاده ايم
درياى رنج و غربت ما بى كرانه نيست
فضل الله قدسى

بهار
زخم ها اگر چه كارى ست
اما
هوا هميشه بهارى ست
و جويبار شهادت جارى…
بهار كه آمد
چشمى ز عاطفه پرسيد:
اين بار در كوله بار چه دارى؟
گفت:
گل زخم هاى پيكر ياران
زيباتر از تمامى گل هاى كوله بار من است!
شهرام مقدسى

طراوت شبنم
براى رويش شب بوها زخاك, فرصت ديگر هست
مجال سبزترى در دل, براى عشق ميسر هست
دوباره شعله جانسوزى, به باغ عشق اگر افتد
به پاكبازى ما سروى به دشت خرم باور هست
زآفتاب اگر چندى, فضاى خانه شود خالى
به عرش سينه ما مهرى, زآفتاب فراتر هست
اگرچه شور جوانى شد, نهالم ارچه خزانى شد
هنوز فرصت باليدن به يك دو شاخه ديگر هست
هنوز برگ تر شعرم, پر از طراوت شبنم هاست
به شاخسار غزل هايم شكوفه هاى معطر هست
به شهر سوخته ام زخمى اگر چه مانده به جا, اما
به هر طرف نظر اندازم هزار نخل تناور هست
هنوز با من خونين دل, به گوشه گوشه هر محفل
به ياد سرخ شقايق ها, حضور خامه و دفتر هست
سيميندخت وحيدى

گل آفرين من
نگار من كه گل افشان چو باد گلبيزى
چه خوش بود كه به ديدار باغ برخيزى
ببين در آينه بوستان, جمال خدا
كه از بهشت, سبق برده در دل آويزى
گل آفرين من اى شوخ شاد خوش بالا
نگاه كن به درختان شاد تبريزى
ببين كه با وزش باد, سر كنند آواز
چو سيم تار كه با زخمه شعله انگيزى
تو آن نسيمى و من آن درخت زمزمه ساز
كه من به نغمه شوم غرق, چون تو برخيزى
محمد حسين بهجتى (شفق)

تو را خواهند جانان
مبارك باد روز گل دميدن
به جان هامان گل جانان رسيدن
خوشا آهو كه بندش پاره گردد
غم و سوزش به دستت چاره گردد
كبوتر را چه خوش باشد پريدن
به بام گنبد عشقت رسيدن
گل جانانه در شوق تو مستيم
اسير روى چون ماه تو هستيم
زاشك شوق مى سازد مى ناب
ببين ساقى كه جان را مى دهد آب
بيا با ياد آهوهاى دشتت
بگير از عاشقان گرداب وحشت
تو را خواهند جان ها چون ((رضا)) يى
شه جانانه و جانان مايى
ليلا كيارستمى

معراج در هبوط
هوا باز است و صحرا تا سواد كاج ها رفته ست
و عاشق در شهودى سبز از اين منهاج ها رفته ست
من اين پايين كمى دلتنگم اما خوب مى دانم
كه آدم در هبوط خويش هم معراج ها رفته ست
من آن زندانى خاكم كه احساس غريب او
هميشه تا خطاب آبى منهاج ها رفته ست
از اين پس شاخه ها را نوبت انديشه سبزى است
كه روزى در هجوم سنگى تاراج ها رفته ست
زمين از قسمت لاهوتى اش سرشار خواهد شد
تمام لحظه ها بر مشرق انتاج ها رفته ست
ولى مردم نمى دانند بر پيراهن اين دشت
چه گل هايى به خواب روشن ديباج ها رفته ست
نمى دانند آن پايين چه با فرهادها مانده ست
نمى دانند آن بالا چه با حلاج ها رفته ست
كجا يك زورق از تصنيف هاى عاشقى سرشار
به سمت بيشه هاى نور بر مواج ها رفته ست
جهان لبريز پيغام است, ديشب فكر مى كردم
چه ابلاغى در اشراق عجيب كاج ها رفته ست
زكريا اخلاقى

بهار خفته
اى بهار خفته خواستارمت
مثل شعر تازه دوست دارمت
تو كجايى؟ اى شكفتنى ترين
تا به دست باغ ها سپارمت
دست واژه هاى من شكسته باد
گر زخاك تيره برندارمت
مثل سايه مى گريزى از برم
تا به حال خويش مى گذارمت
آفتاب عمر من غروب كرد
بس كه روزها در انتظارمت
كى شود شبى بر آيى از درم
آه, من چقدر بى قرارمت
مثل شعر تازه, مى نويسمت
مثل نقش زنده, مى نگارمت
دانه شو كه باز هم بپاشمت
ساقه شو كه بازهم بكارمت
عبدالجبار كاكايى

كشور زخمى
بگذار بهار نيايد
و بر شانه هاى زخمى كوهستان هايت
گياه نرويد
جوىها, غلغله كنان به راه نيفتد
و زمان, در دو فصل خلاصه شود:
فصلى از گرما و فصلى از سرما

O
ما در قلب هامان گرمت خواهيم كرد
و جوىهاى خونمان را جارى خواهيم كرد
بر بستر رگ هايت
از استخوان دستهامان
سايبانى خواهيم ساخت
با گل هاى سرخ
تاخنكاى تن زخمى ات باشد
اى زيباترين غرور, پيشانى بلند
اى رخش بلند قامت تاريخ
ما ايستاده ايم.
سيد حميد حسينى
(مهاجر افغانستانى)

فصل سبز بلوغ
گفته بودم كه زندگى زيباست
دل من چون بهار, سبز و رهاست
گفته بودم كه پشت باغ دلم
رويش روشن سحر پيداست
موسم خنده هاى روشن صبح
فصل سبز بهار فصل صفاست
بوى باد بهار مىآيد
آن پرستوى دل شكسته كجاست؟
دل من در هواى توفانى
شبنمى در تلاطم درياست
نفسم در هواى صحبت عشق
موج در موج گرم و توفان زاست
در حضور نماز آينه ها
سينه ام روشن از صفاى دعاست
بى تو اى فصل آتشين, اى عشق
مثل پاييز غم, دلم تنهاست
حمد الله رجايى بهبهانى

رويش پنجره
(1)
بهار
با رويش پنجره ها آغاز مى شود
واژه هاى باران
خاطرات خاك را ورق مى زنند
و من
نگاه كاغذىام را
در باغچه سكوت مى كارم
(2)
پرنده عاشق!
ترانه تنهايى را
به گوش دريا بسپار
شاخه ها
مشتى استخوان سبزند
و درختان را ياراى همرهى نيست
دكتر غلامرضا رحمدل

باغ هاى نيايش
تكانى زمين خورد و از خواب برخاست
شقايق درخشيد و فصل تماشاست
به باغ, ارغوان خنده زد ناگهانى
مگر از دل ابرها گريه برخاست
بهار آمد و بازى باد و باران
چنان گيسوى بيد لرزان و زيباست
من از باغ هاى نيايش مىآيم
از آن جا كه هر شاخه دست تمناست
كجا رفتى اى هم سراى قديمى
دلم بى حضور تو تاريك و تنهاست
تو چون ابر از روى دريا گذشتى
من آن رود خشكم كه چشمم به درياست
شب شرجى ام را به صبحى گره زن
كه در آن تصاوير آيينه پيداست
بيا كلبه اى از محبت بسازيم
كه محكم تر از هر بنايى به دنياست
مرتضى نوربخش

پاورقي ها: