عزادارى در عيد


ساعت شش بعد از ظهر بود و ما به نماز مغرب ايستاده بوديم كه يكى از بچه ها فرياد زد و گفت: ((نگهبان ها دارن ميان!)) راستش در طى چند ماه گذشته كم تر اتفاق مى افتاد كه آن ها در چنين ساعتى به محوطه اردوگاه بيايند. چند لحظه اى نگذشت كه درب آسايشگاه باز شد و سرباز عراقى, اسم دو تا از بچه ها را با صداى بلند اعلام كرد و از آن ها خواست تا با او بروند. از هر آسايشگاه, چند نفرى را صدا كردند و جمعا ده, دوازده نفر را به بيرون از محوطه اردوگاه بردند. مدت ها بود كه از اين قبيل اتفاق ها نمى افتاد. براى همه ما روشن بود كه عراقى ها مى خواهند به طريقى عصبانيت خودشان را از حمله ايران كه در جنوب جريان داشت, نشان بدهند. يكى از بچه ها, براى سلامتى اسرا و همه رزمندگان, قرائت دو ركعت نماز را پيشنهاد كرد كه بى درنگ, تمام آسايشگاه به نماز ايستاد… اين واكنش معنوى, به همه ما قوت قلب مى داد. بعد از نيم ساعت, درهاى آسايشگاه ها باز شد و هر يك از اسيران به داخل آسايشگاه, پرتاب شدند. دو نفرى كه از آسايشگاه ما بودند, از شدت كتك, نمى توانستند راه بروند.
صبح روز بعد, همه اردوگاه را به بهانه آمار, يك ساعت و نيم به حالت خبردار نگه داشتند. پاسخ كوچك ترين حركت, ضربات باتوم پلاستيكى بود… بعد از اين كه خيلى از بچه ها به بهانه هاى واهى كتك خوردند, بالاخره فرمان آزادباش صادر شد. آن روز, وقتى بچه ها به دستشويى و حمام رفتند, با قطع آب مواجه شدند… يكى از نگهبان ها گفت: به خاطر كمبود آب, از امروز به بعد, چند ساعتى قطع آب داريم. تا ساعت يازده از آب خبرى نبود… به محض آمدن آب, نگهبان ها, سوت داخل باش را به صدا درآوردند و با اين كارشان به كسى اجازه استفاده از آب را ندادند.
ساعت سه و نيم بعد از ظهر بود كه مجددا در آسايشگاه ها را باز كردند و اجازه دادند تا مثل صبح از محوطه استفاده كنيم. منتهى اين دفعه, به بهانه پر شدن چاه ها…!
مثل شب قبل, باز هم مشغول نماز بوديم كه سربازان عراقى به آسايشگاه شماره 2 كه همه بچه هايش بسيجى بودند, رفتند و اسامى عده اى را خواندند و آن ها را با خودشان به خارج از اردوگاه بردند و بعد از ساعتى, با بدنى شلاق خورده و مجروح, به آسايشگاه برگرداندند. روزهاى بعد هم به همين ترتيب گذشت… عراقى ها علاوه بر ضرب و شتم, همه روزه از طريق بلندگوها, شانزده تا هيجده ساعت آهنگ هاى مبتذل پخش مى كردند و به بچه ها شكنجه روحى مى دادند. بى اغراق مى گويم كه نود و چند درصد از بچه هاى آسايشگاه شماره 2 يعنى همان آسايشگاهى كه همه بچه هايش بسيجى بودند, شكنجه شدند. همان طورى كه گفتم, روزها و شب ها با شكنجه و آزار, سپرى مى شد تا اين كه عده اى اسير جديد وارد اردوگاه شدند. اين اسرا كه مربوط به عمليات خيبر بودند, خبرى را پخش كردند كه اين خبر استقامت بچه ها را بيش تر از پيش كرد. آن ها گفتند: ((دلير مردان ما با آب دجله وضو مى گيرند و نماز مى خوانند.))
نيمه دوم اسفند سال 1362 بود كه عراقى ها اقدام به جابه جايى اسيران در اردوگاه ها كردند…
از جمله اين تغييرات, انتقال تعدادى افسر و سرباز از اردوگاه ما به اردوگاه ديگر بود. علاوه بر اين عراقى ها, همه اسراى عمليات خيبر را به اردوگاهى جداگانه بردند. اين تغييرات, حكايت از دگرگونى هاى زيادى در وضعيت اردوگاه مى كرد… ولى مهم, پيش بينى آينده بود, با اطلاعات ناچيز ما, كار خيلى مشكلى مى نمود. برنامه عراقى ها در داخل آسايشگاه ها, به طور مرتب و مو به مو اجرا مى شد. مثل پخش موزيك, خبردار نگه داشتن اسرا, كم تر كردن كيفيت و كميت غذاها, كتك زدن بچه ها بعد از نماز مغرب و امثال اين ها… شب 28 اسفند سال 1362 بود كه خبر شهادت سرداران بزرگ اسلام; يعنى ((حاج همت)), ((اكبر زجاجى)) و ((حميد باكرى)), از راديو عراق پخش شد و هاله اى از غم, دل همه اسرايى كه از قبل اين عزيزان را مى شناختند و به ارزش وجودى آن ها واقف بودند, پر كرد. با وجود مراقبت هاى شديد, بچه ها به پاس زحمات اين سرداران شهيد, مراسم عزادارى به پا كردند و عيد خودشان را به عزا تبديل نمودند.
ياد همه شهدا گرامى باد و روحشان شاد.

پاورقي ها: