مرزهاى ذات، صفات و افعال خداوند

 

مرزهاى ذات, صفات و افعال خداوند
قسمت دوم

آيه الله جوادى آملى

 


 

((هوالله الذى لا اله الا هو عالم الغيب والشهاده هوالرحمن الرحيم هوالله الذى لااله الا هوالملك القدوس السلام المومن المهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون هوالله الخالق البارىالمصور له الاسمإ الحسنى يسبح له ما فى السموات والارض و هوالعزيز الحكيم)).(1)
او خدابى است كه معبودى جز او نيست, حاكم و مالك اصلى اوست, از هر عيب منزه است, به كسى ستم نمى كند, امنيت بخش است, مراقب همه چيز است, قدرتمندى شكست ناپذير كه با اراده نافذ خود هر امرى را اصلاح مى كند, و شايسته عظمت است; خداوند منزه است از آنچه شريك براى او قرار مى دهند!
او خداوندى است خالق, آفريننده اى بى سابقه, و صورتگرى (بى نظير) براى او نام هاى نيك است; آن چه در آسمان ها و زمين است, تسبيح او مى گويند; و او عزيز و حكيم است!!

اسماى الهى به سه قسم تقسيم مى شوند: بعضى به عنوان نام ذات مطرح است نظير خود كلمه مباركه ((هو)), كه اين هويت از آن ذات حكايت مى كند. دسته اى اسم ذات اند نظير كلمه مباركه ((الله)) و برخى صفت ذات اند نظير ((عالم الغيب والشهاده)) و امثالهم, بعضى ها هم صفت فعل اند نظير ((الملك, السلام, المومن, المهيمن, العزيز, الجبار, المتكبر)) اين ها اوصاف فعل اند. دو مرحله از اين مراحل سه گانه (مرحله ذات و مرحله صفات ذات) منطقه ممنوعه اند ; يعنى هيچ كس به اين دو مقام راه ندارد, چون هم ذات نامحدود است و هم صفات ذات عين ذات اند لذا حتى اميرمومنان على (ع) كه خودش مى گويد من تا نبينم عبادت نمى كنم ((افاعبد ما لاإرى)) اين دو منطقه را منطقه ممنوعه اعلام كرده است در باره ذات فرمود: ((لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفتن))(2) و در باره صفات هم فرمود: ((لم يطلع العقول على تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته))(3) پس نه مقام ذات در دسترس فكر احدى است يا شهود كسى است نه كنه وصف را كسى راه مى تواند پيدا كند. خداوند سبحان, هيچ عقلى را بر كنه صفاتش مطلع نكرد, اما:
((و لم يحجبها عن واجب معرفته)) يعنى آن مقدارى كه بر عقول معرفتش واجب است آن را محجوب نكرده بلكه آن را مشهود كرده است. پس آن دو منطقه, منطقه ممنوعه است يعنى مقام ذات و صفاتى كه عين ذات است.

صفات فعل
مقام سوم صفات فعل است, صفات فعل بر واجب اطلاق مى شود و واجب تعالى موضوع آن صفات قرار مى گيرد و بسيارى از اين اسماى مباركه دعاى جوشن كبير از باب صفات فعل است. صفت فعل را از فعل انتزاع مى كنند نه از ذات, و چون صفت فعل از فعل انتزاع مى شود پس مخلوق, ممكن, حادث, فقير و خارج از ذات مى شود; منتهى مرآت ذات است و به تعبير قرآن كريم آيت و علامت ذات است. اگر صفت فعل مطرح شد يقينا خارج از ذات است, وقتى كه خارج از ذات شد بايد از يك موجود ممكن انتظار آنها را داشت, حالا آن موجود ممكن يا فرشتگانند كه مدبرات امراند يا انسان كامل است كه بالاتر از فرشته هاست و معلم فرشته هاست. حال كه اين سه مقام از هم جدا شد و آن گاه حكم هر سه جداى از هم تبيين خواهد شد.

كلمه ((حق)) و ((اناالحق))
مطلب ديگر اين است كه اين كلمه مباركه حق, هم بر ذات اقدس اله اطلاق مى شود كه الله حق است و هم بر فيض خاص او اطلاق مى شود كه اين فيض حق است ; مثلا وحى حق است, نبوت حق است و رسالت حق است, چه اين كه ذات اقدس اله هم حق است. در قرآن هم تعبيرى كه دلالت كند بر اين كه ذات حق است آمده است كه ((خدا هوالحق)). همچنين تعبيرى كه دلالت كند براين كه وحى حق است آمده است كه ((وحى هوالحق)) در سوره مباركه نور آيه 25 اين چنين آمده است: ((يومئذ يوفيهم الله دينهم الحق و يعلمون ان الله هو الحق المبين)).
در يك آيه بين اين دو حق جمع كرده و فرموده است: در قيامت خداوند آن دينى كه حق است كاملا توفيه مى كند و به مردم ارائه مى دهد تا بفهمند كه خدا حق است. در همين آيه در كنار هم در يك سطر دو بار كلمه حق تكرار شده است: يكى حق به معناى دين است كه دين خدا حق است, ديگرى هم خود ذات اقدس اله است كه او هم حق است: ((يومئذ يوفيهم الله دينهم الحق.)) اين دين حقيقى است كه به مردم ارائه مى دهد ((و يعلمون ان الله هو الحق المبين)) مى فهمند كه خداى سبحان حق است پس دين الله حق است و الله جل جلاله حق است. در سوره مباركه 47 كه به نام مبارك ذات مقدس رسول الله ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ است در آيه دوم آن, اين چنين آمده است: ((والذين آمنوا و عملواالصالحات و آمنوا بما نزل على محمد و هوالحق من ربهم كفر عنهم سيئاتهم و اصلح بالهم)) فرمود: آنها كه به آن چه بر پيامبر نازل شده است كه حق است ايمان آوردند خداى سبحان گناهان آن ها را مى پوشاند. پس طبق آيه سوره 47 آن وحى و دينى كه بر پيامبر نازل شد هوالحق. طبق صدر همان آيه 45 سوره نور دين خدا هوالحق و طبق همان آيه 45 سوره نور ((الله هوالحق)) پس الله هو الحق و دين خدا هم هو الحق. اگر الله خواست از خود سخن بگويد و دين خدا هم خواست از خود سخن بگويد هم الله مى گويد اناالحق هم دين خدا مى گويد انا الحق هم وحى مى گويد اناالحق. منتها انا الحقى كه دين مى گويد براى مقام فعل است, اما انا الحقى كه ذات اقدس اله مى گويد براى مقام ذات است. اگر ((هو الحق)) صحيح است ((انت الحق)) هم صحيح است ((انا الحق)) هم صحيح است, اگر خدا هو الحق است مى تواند بگويد ((انا الحق)) و ما مى توانيم به او بگوييم ((انت الحق)), اگر دين خدا و وحى خدا ((هوالحق)) است اين دين مى تواند بگويد ((انا الحق)) ما مى توانيم به اين دين خطاب بكنيم ((انت الحق)).
پس حق هم بر ذات اقدس اله اطلاق مى شود هم بر فعل خاص و فيض خصوص او. در تعبيرات اهل فلسفه و معقول هم اين چنين است كه حق و وجود بر هر دو اطلاق مى شود; يعنى هم بر ذات اقدس اله اطلاق مى شود كه او وجود حق است و هم بر آن فيض منبسط و گسترده اش كه خدا دائم الفضل و الفيض على البريه است به او هم مى گويند وجود, و اين همه تعبيراتى كه در باره تطورات است مال اين وجود به معناى فيض حق است نه وجود به معناى ذات حق, لذا حكما مى گويند قبل از عالم و مع العالم وبعد العالم, الله, الله است چه مظاهر باشد, چه مظاهر نباشد, آن روزى كه بساط عالم جمع مى شود حتى خود عزرائيل ـ سلام الله عليه ـ مى ميرد حتى مرگ را هم مى ميرانند و موت را اماته مى كنند باز الله, الله است.
آن وقتى هم كه بساط آسمان و زمين پهن است الله, الله است آن مرحله اى هم كه قبل از پهن شدن آسمان و زمين باشد الله, الله است. الله مجردا عن المظاهر و المجالى وجود دارد. اين مظاهر و مجالى او گاهى مقبوض اند گاهى مبسوط و هم الله را مى گويند وجود حق و هم اين فيض منبسط را مى گويند وجود حق. اين كه گفته مى شود تطوراتى هست در يك مرتبه اى فلان حكم را دارد در مرتبه اى ديگر فلان حكم را اين مربوط به وجود به معناى دوم است, لذا مرحوم صدرالمتالهين مى فرمايد: تمام اشتباه اين است آن صوفيان و قلندرانى كه اين چنين فكر كرده اند كه معاذالله خدا يعنى همين مجموعه هستى بدون مظاهر, وجودى ندارد اين نظام در مرحله اى خداست معاذالله در مرحله اى فرشته است در مرحله اى آسمان و زمين است. قبل از اين كه ديگران حكم به تكفير اين گونه از صوفيان و قلندران بكنند حكماى متاله اين كار را كرده اند, در نوشته هاى مرحوم صدر المتالهين فراوان است, ايشان مى فرمايد: سر اين مغالطه آن است كه از اشتراك لفظى سوء استفاده كرده اند چون وجود گاهى بر ذات اقدس اله اطلاق مى شود كه او وجود است و گاهى بر فيض منبسط اش اطلاق مى شود و اين فيض منبسط است كه تطورات و حالات دارد آن كه دستى از دور بر حكمت داشته خيال مى كرد كه وجود دومى همان اولى است و اولى همان دومى است و خيال كرد مجموعه نظام يك چيز است كه گاهى واجب است و گاهى ممكن, آن كه دستى از نزديك بر اين مسائل داشت ذات اقدس اله را كه مقام ذات است جدا حساب كرد, فيض منبسطش را جدا حساب كرد, تطورات را به فيض داد, ذات را منزه از تطور و تحول دانست كل اين جهان, قبل از پيدايش, حين پيدايش بعد از پيدايش جداى از ذات اقدس اله است, منتهى مرآت است و همان سبكى كه مرآت, صورت مرآتيه به صاحب صورت متكى است اين ((اينما تولوا فثم وجه الله))(4) اين است, وقتى مرزهاى حرفها مشخص شد به آيات و روايات كه مى رسيم كاملا مى بينيم هر كدام معناى خاص خود را داردو آن كه مى گويد: ((ما رايت شيئا و رايت الله قبله و بعده و معه وفيه)) اين حق به معناى دوم را مى گويد. چرا؟ چون ((اينما تولوا فثم وجه الله)) را دارد عمل مى كند خدا مى فرمايد: ((اينما تولوا فثم وجه الله)) اين هم مى گويد اينما وليت وجهه فثم وجه الله و رايت الله قبله و بعده و معه وقتى به آياتى از اين قبيل مى رسيم كه ((ان تنصروا الله ينصركم))(5) معلوم مى شود كه منظور چيست؟ منظور ذات حق و يا صفات ذاتى نيست بلكه منظور مقام فعل است. آن جا كه سخن از ((من ذاالذى يقرض الله قرضا حسنا))(6) مطرح است اين آيه وضع خاص خود را پيدا مى كند, كسى كه به خدا قرض مى دهد در مقابل فعل است, فعل خدا را مى توان بر خدا حمل كرد به همان دليلى كه ما مى گوييم (( يا ضار يا نافع يا حسيب يا كافى)) اين جمله هايى كه ما در دعاى جوشن كبير مى خوانيم محمول آن ممكن الوجود است و موضوع واجب الوجود, محمول كه واجب الوجود نيست, گاهى خدا شافى است گاهى شفا نمى دهد, زمانى رازق است و زمانى رزق نمى دهد, گاهى به كسى فرزند روزى مى كند و گاهى نمى كند….
((يهب لمن يشإ اناثا و يهب لمن يشإ ذكورا))(7) فرمود: افرادى كه ازدواج مى كنند چند گروه اند: خداوند به بعضى فقط پسر مى دهد و به بعضى فقط دختر مى دهد به برخى هم پسر و هم دختر مى دهد, به عده اى هم اصلا چيزى نمى دهد)) و يجعل من يشإ عقيما. گاهى رازق است گاهى رازق نيست. بسيارى از اين فرازهاى دعاى جوشن كبير و ساير ادعيه معمول, ممكن الوجود و موضوع, واجب الوجود است اينها با هم اتحاد پيدا كرده اند, محور اتحاد, موضوع و محمول در مقام فعل است نه در مقام ذات هرگز اين اسماى فعليه در مقام ذات راه ندارند, خدا محب است, مبغض هم است, مريد است, كاره هم هست راضى است, ساخط هم است قابض است, باسط هم هست قابل و ناكل است ; هم نكول دارد هم قبول, كار بعضى را طرد مى كند كار بعضى را قبول.
اگر مشخص شد كه محمول, ممكن الوجود است و موضوع, واجب الوجود و اين محمول ها هم به نوبه خود حق اند چه اين كه خدا در يك آيه حق را به دو قسم به كار برد و فرمود: دين خدا حق است خود خدا هم حق است ((يومئذ يوفيهم الله دينهم الحق و يعلمون ان الله هو الحق المبين)) آن گاه وقتى كه الله مى گويد ((انا الحق)) يك وضع است, دين خدا هم كه مى گويد ((انا الحق)) به وضعى ديگر است. خوب دين خدا فعل خداست و موجود و مخلوق و حادث و ممكن است و چطور ((هو الحق)) جايز است اگر خود دين بگويد انا الحق جايز نيست. اگر خدا در باره دين فرمود اين دين حق است پس اين اگر خواست حرف بزند مى گويد ((انا الحق)) يعنى اناالحق در مقام فعل, و ذات اقدس اله ((هو الحق)) است در مقام ذات.
اين مرزها كه مشخص بشود ديگر نيازى به توضيحات فراوان نيست.

انسان ميان دركات و درجات
براى اين كه بحث كاملا روشن شود و از باب ((تعرف الاشيإ باضدادها)) مقدارى هم از آن طرف, شواهد ديگرى آورده شود تا معلوم بشود كه از دو طرف راه هست هم از طرف دركات و هم درجات.
1ـ دركات: از طرف دركات, ابليس ـ عليه اللعنه ـ موجودى بود كه چندهزار سال خدا را عبادت كرد. در خطبه قاصعه حضرت امير ـ سلام الله عليه ـ مى فرمايد معلوم نيست اين چند هزار سالى كه او خداوند را عبادت كرده از سال هاى اين دنياست يا دنياى آخرت. اين همان ابليس معروفى است كه همه شياطين بعدى را او اغوا كرده است شياطين بعدى دو قسم اند: شيطان انس و شيطان جن كه شياطين الجن و الانس و اطلاق شيطان بربعضى ها هم حقيقت است نه اين كه مجاز باشد. چگونه اطلاق شيطان بر بعضى حقيقت است ; يعنى برخى, از نظر ظاهرى انسانند ولى واقعا شيطان اند؟ در خطبه هفتم از نهج البلاغه اين چنين مى فرمايد: ((اتخذواالشيطان لامرهم ملاكا و اتخذهم له اشراكا)) اين ها معيار كار خود را شيطان قرار داده اند هر چه شيطان بگويد مى پذيرند و هر چه را شيطان ترك كند نمى پذيرند. ولى همين ها اشراك (دام هاى) شيطان اند, خود شيطان اين ها را به عنوان دام انتخاب كرده است و اين ها شيطان را به عنوان ميزبان پذيرفته اند: ((و اتخذهم له اشراكا)). چگونه شيطان عده اى را دام خود قرار مى دهد.؟ به اين نحو كه ((فباض و فرخ فى صدورهم ودب و درج فى حجورهم)) شيطان عده اى را دام خود گرفته به دام خود كشاند و دام خود قرار داد. و در آنها تخم گذارى كرد, اين تخم ها به صورت ((فرخ)) و جوجه درآمدند. (جوجه گذارى را ((تفريخ)) مى گويند و آن اولى را ((باض)) تعبير فرمود فرخ و فروخ همان جوجه است). و فرخ فى صدورهم وقتى كه جوجه در دل جوجه هاى شيطان , بچه هاى شيطان, در دل يك عده اى حيات پيدا كردند آن گاه ((و دب و درج فى حجورهم)) دبيب و تدرج و حركت تدريجى دارند, در قلب آنها و در حجر و دامن آنها. بعضى در دامن خود, شيطان مى پرورانند در صدر آنها و قلب آن ها آشيانه شياطين است.
وقتى شيطان در باره اينها اين چنين اقدام كرد ((فنظر باعينهم)) شيطان با چشم اينها نگاه مى كند, نگاه كننده شيطان است منتها اينها ابزار او هستند. ((و نطق بالسنتهم)) با زبان اينها حرف مى زند, شيطان ناطق است و اينها لسان الشيطان اند. ((فركب بهم الزلل و زين لهم الخطل فعل من شركه الشيطان فى سلطانه و نطق بالباطل على لسانه)).
اين جمله ها مى تواند شرحى براى آن جمله قرآنى باشد كه فرمود: ((و شاركهم فى الاموال و الاولاد)) (8) حالا چگونه شيطان شريك مال فرزند انسان مى شود؟ بعد از اين كه اين جمله ها روشن شد آن دو معنا هم روشن مى شود, اگر شيطان شريك شخصيت انسان شد يقينا در فرزند پرورى هم شريك اوست, اگر كسى ـ معاذالله ـ با همان نگاه نامحرمى كه كرده است با همان نگاه نامحرم و با همان ديده با عيال خود كنار هم جمع بشوند شيطان در توليد فرزند ناصالح شريك اوست و اگر كسى در صدد فراهم آوردن مال حرامى است شيطان در اين مال شريك است. عبارت ((و شاركهم فى الاموال)) روشن است اما ((والاولاد)) را آن چنان معنا كرده اند حتى در باره تخميس هم اين چنين گفته اند كه ائمه عليهم السلام ـ فرموده اند ما خمس را مقدارى سهولت داديم براى اين كه ((لتطيب مناكحهم)) همين است. در بعضى از روايات خمس هم دارد كه اگر كسى مهريه را از مال غيرمخمس داد شيطان در آن فرزند شريك است و مانند آن.
كبراى قضيه را در اين خطبه هفتم حضرت بيان كرد و صغراى آن را در همان ذيل خطبه همام بيان كرد. خطبه همام از خطبه هايى است كه حضرت در آن به گونه اى متقين را توصيف كرده است كه همام در ذيل سخنرانى حضرت صيحه اى زد و مدهوش شد و جانش را تسليم كرد, مدهوش شدن همام مويد همان بيان حضرت است كه فرمود: ((ينحدر عنى السيل و لايرق الى الطير)) (9) يعنى سيل علم از من مى ريزد. هر كسى تحمل آن را ندارد كه در دامن كوه هاى بلند بايستد اولا هر كوهى هم سيل ندارد شما ديده ايد كه مشهد كوه مرتفع و بلندى ندارد لذا سيل در داخل مشهد نمىآيد, اما آنهايى كه در دامنه هاى دماوند زندگى مى كنند سيل ها را مكرر مى بينند, يك باران تند كه مىآيد آن قله بلند دماوند سيل توليد مى كند قله كه بلند است دامنه كه زياد است تا به دامنه بيايد همه آن خاك ها را مى شويد و سيل به وجود مىآيد.
پس هر كوهى سيل توليد نمى كند, حضرت فرمود: من آن كوه بلندم كه سيل علم توليد مى كنم: ((ينحدر عنى السيل)).
هر كس هم نمى تواند در مسير سيل بايستد, چون سيل او را مى برد فرمود: اينجا نايست سيل تو را مى برد همام و امثال همام آن قدرت را ندارند كه سخنرانى حضرت را بشنوند و بى جان نشوند, لذا حضرت انكار كرد, اما همام اصرار كرد تا اين كه آن سيل آمد و همام را برد و مدهوش شد و جانش را هم تسليم كرد. حضرت هم فرمود: ((اما والله لقد كنت اخافها عليه)) قسم به خدا من كه اصرار مى كردم كه جواب او را ندهم و متقين را توصيف نكنم چون از همين مى ترسيدم كه او نمى تواند پاى اين سيل بايستد.
بعد فرمود: اهكذا تصنع المواضع البالغه باهلها آن گاه فقال له قائل فما بالك يا اميرالمومنين كسى كه نه حضرت را شناخته بود و نه از سيل علم حضرت خبر داشت, عرض كرد: اگر موعظه اين چنين اثر مى كند پس چرا در شما اثر نكرد؟ او نمى داند كه اين سيل به بركت همان كوه آمده, اين سيل قدرت ندارد اين كوه را ببرد آن كوه را بايد چيز ديگرى كه آتشفشان است از بين ببرد. او اين معنا را نمى فهميد. اما اگر سوالش سوال استفهامى بود حضرت توجيهش مى كرد ولى سوال اعتراضآميز و بى ادبانه بود, او گفت: اگر موعظه اثر مى كند پس چرا شما نمرديد؟ آن گاه حضرت فرمود: ((ويحك ان لكل اجل وقتا لايعدوه و سببا لا يتجاوزه فمهلا لا تعد لمثلها)) تو ديگر از اين حرف ها نزن ((فانما نفس الشيطان على لسانك)) شيطان به زبان تو دميد, لذا اين حرف تو نيست حرف شيطان است.
اين كه فرمود شيطان به زبان اينها حرف مى زند و به زبان اين ها نگاه مى كند, يعنى همان ابليس معروفى كه چند هزار سال عبادت كرد؟ يا اينها مظاهر شيطنت اند و دست پروردگان شيطان اند اينها در مقام فعل شيطان اند نه در مقام آن ذات ابليسى, آن ابليس سر جايش محفوظ است و اينها هم واقعا شيطان اند اين كه فرمود: ((ذالكم الشيطان يخوف اوليائه))(10) اينها واقعا شيطان اند نه مجازا.
آيا راهى هست كه ثابت كند كه چگونه انسان شيطان مى شود؟ بزرگان مى گويند انسان, نوع الانواع و نوع اخير نيست بلكه نوع متوسط است, وقتى نوع الانواع و نوع اخير مى شود كه بايستد, مادامى كه در حركت است جلوى او باز است و چون جلويش باز است ديگر نمى تواند نوع الانواع باشد, لذا گفته اند اين انسان كه ديگران نوع اخير و نوع الانواع مى پنداشتند نوع متوسط است و تحت الانسان چهار نوع رسمى است كه هر كدام داراى اثناى فراوان اند. انسانى كه بالغ شده است سر چهار راه ايستاده است چهار راه حقيقى جداى از هم, يكى راه يهيمه شدن است كه بشود ((كالانعام بل هم اضل))(11) كه واقعا مى شود حيوان, لذا در قيامت به صورت حيوان هاى بهيمى منتشر مى شود. و اگر به طرف شهوت و خونريزى و آدم كشى حركت كند واقعا مى شود ((سبعا ضاريا))(12) لذا اين گروه به صورت گرگ خون آشام محشور مى شوند. و اگر به صورت سياست بازىهاى دغل و نيرنگ و خدعه و نقشه و در اين راه ها حركت كرد واقعا مى شود شيطان ((ذالكم الشيطان يخوف اوليائه)). و اگر به صورت فرشته خويى حركت كرد واقعا مى شود فرشته و از فرشته ها هم بالاتر مى رود انسان مى شود و ملك در درون خود مى گردد. ملك سر چهار راه ايستاده است و هر كدام از اين راه ها را انتخاب بكند ادامه مى دهد و براى هر كدام هم اثنإ فراوانى است آن گاه معلوم مى شود كه انسان ديگر نوع الانواع و نوع اخير و امثال ذلك نيست. اين كه عده اى واقعا در قيامت به صورت حيوان محشور مى شوند نه يعنى قيافه و ريختشان حيوان است, نه واقعا حيوان اند منتهى انسان قرد كه اين انسان نوع متوسط است بر اين نوع اخير هم حمل مى شود. انسان سبع. انسان شيطان وقتى كه نوع متوسط شد برآن نوع بعدى هم حمل مى شود, چون انسانى كه بهيمه شد از هر بهيمه اى هم بهيمه تر است و انسانى كه درنده شد از هر درنده اى درنده تر است, زيرا آن درنده سرمايه درندگى او خيال و وهم است ديگر علم و انديشه اى ندارد كه آنها را درراه درندگى پياده كند و اما انسان عقل و هوش مصطلح دارد و همه اين دست مايه هاى علمى را در راه زندگى پياده مى كند و يك وقت مى بينيد كه مانند شهر حلبچه مظلوم در جنگ تحميلى عراق عليه ايران با بمب هاى شيميائى مسموم شده و انسان هاى زيادى جان باخته اند. اين كار, كار يك گرگ و ده گرگ كه نيست بلكه كار يك انسانى است كه گرگ و درنده شده است. قهرا انسانى هم كه فرشته بشود از فرشته ها برتر و بلكه معلم فرشته ها خواهدشد.
پس بنابراين چه در طرف دركات چه در درجات راه باز است اين چنين نيست كه راه بسته باشد. اگر گفته شد اين شخص شيطان است يعنى اين همان ابليس است كه چند هزار سال عبادت كرده است, نه اين دست پرورده آن ابليس است بلكه از مظاهر آن ابليس است و به نوبه خود شيطان است.
2ـ درجات: در باره ((درجات)) هم وقتى كه گفته شد كسى كه به قرب نوافل برسد اين چنين است, خداى سبحان سمع و بصر او مى شود, حق, سمع و بصر او مى شود يعنى دست پرورده ذات اقدس اله است كه ((الرحمن علم القرآن))(13) معمولا در كتاب هاى عقلى مى گويند ارسطو معلم اول و فارابى معلم ثانى است, ولى در كتاب هاى حكماى متالهه مى گويند غير از ذات اقدس اله, معلم اول وجود مبارك رسول الله ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ است و معلم ثانى وجود مبارك حضرت اميرـ سلام الله عليه ـ است, كه ((يعلمهم الكتاب و الحكمه))(14). دست پرورده هاى اين ها به جايى مى رسند كه حق سبحانه و تعالى نه در مقام ذات و نه در مقام صفات ذات (كه هر دو خارج از بحث است )بلكه در مقام فعل, كه آن را هم حق و وجود مطلق مى گويند, اصطلاحا براو هم اطلاق مى كنند, در آن مقام ذات اقدس اله, سمع و بصر او مى شود وقتى سمع و بصر و عقل و قواى تحريكى و قواى ادراكى او شد چيزى براى زيد نمى ماند. الحق سمعه, الحق بصره, الحق عقله, الحق فعله, الحق قيامه, الحق قعوده, و امثال ذلك. همه شئون وى را آن فعل حق اداره مى كند. قهرا تفاوت در اين حمل ها بين موضوع و محمول در همان مفهوم است نه در مصداق.ادامه دارد
پى نوشت ها:
1. حشر (59), آيه 24ـ23.
2. نهج البلاغه, خطبه 1.
3. همان, خطبه 49.
4. بقره (2), آيه 115.
5. محمد (ص) (47), آيه 7.
6. بقره (2), آيه 245.
7. شورى (42), آيه 49.
8. اسرإ( 17), آيه 64.
9. نهج البلاغه, خطبه 3.
10. آل عمران (10), آيه 175.
11. اعراف (7), آيه 179.
12. نهج البلاغه, نامه 53ـ8.
13. الرحمن (55), آيه 1و2.
14. بقره (2), آيه 129.