مفاتيح ترنم



^




برخيز و بده باده…


برخيز و بده باده به رغم غم ايام


منشين و مينديش و مياسا و ميارام


بشتاب و همى باده بنوشان و بياشام


آن باده كه يك جرعه آن ريخت چه در كام


گردد به دو صد وجد, دو صد رنج مبدل


نوروز عرب را مده از دست كه امروز


روزيست عرب را و عجم را همه فيروز


((اكملت لكم دينكم)) امروز بياموز


در شان امير عرب اين آيه در اين روز


شد شان نزولش به كتاب الله منزل


بر پا ز جهاز شتر از امر پيمبر


شد منبرى آنجا و نبى رفت به منبر


بر حمد و به تهليل خدا گشت ثناگر


مردم همه جمع آمده از كهتر و مهتر


تا آنكه چه صادر شود از صادر اول


بگرفت كمر بند على سيد بطحا


از دست نبى دست خدا رفت به بالا


بر خلق خدا سر خدا كرده هويدا


از رتبه عالى چه على رفت به اعلا


شد بر همه اولى چه ز اعلا و چه اسفل…


((مكرم اصفهانى))




((مر على را بيعت احمق چكار!))


 … واى بر آنان كه خيره سر شدند


با تو اى قرآن ناطق كر شدند


تا حبيب تو محمد زنده بود


حمزه بغض ترا صد هنده بود


تا نماز مصطفى را خوانده اند


بر تو خشم غزوه ها را رانده اند


كينه شمشير تو در جانشان


مى چكد نك از لب ايمانشان


ناله كن حيدر, لب چاه است اين


شير يزدان, عصر روباه است اين


با تو بيعت؟ اين بيانى بيش نيست


با على؟ او نوجوانى بيش نيست


مر على را بيعت احمق چكار


پير باطل با جوان حق چكار


يا على تو محو مطلق بوده اى


با تو حق بود و تو با حق بوده اى


اين خسان حرص رياست مى خورند


آب را هم با سياست مى خورند


ورنه در هرم بيابان غدير


آفتاب از شوق تو آمد به زير…


((احمد عزيزى))




تماشاى بهار


بامدادى كه تفاوت نكند ليل و نهار


خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار


صوفى از صومعه گو خيمه بزن بر گلزار


كه نه كم از بلبل مستى تو بنال اى هشيار


آفرينش همه تنبيه خداوند دل است


دل ندارد كه ندارد بخداوند اقرار


اينهمه نقش عجب بر در و ديوار وجود


هر كه فكرت نكند نقش بود بر ديوار


كوه و دريا و درختان همه در تسبيحند


نه همه مستمعى فهم كند اين اسرار


خبرت هست كه مرغان سحر مى گويند


آخر اى خفته سر از خواب جهالت بردار


تا كى آخر چو بنفشه سر غفلت در پيش


حيف باشد كه تو در خوابى و نرگس بيدار…


((سعدى شيرازى))




باده بده ساقيا…


باده بده ساقيا, ولى ز خم غدير


چنگ بزن مطربا, ولى بياد امير


تو نيز اى چرخ پير, بيا ز بالا به زير


داد مسرت بده, ساغر عشرت بگير


نسيم رحمت وزيد, دهر كهن شد جوان


نهال حكمت دميد, پر ز گل و ارغوان


مسند حشمت رسيد, به خسرو خسروان


حجاب ظلمت دريد, ز آفتاب منير


جلوه به صد ناز كرد, ليلى حسن قدم


پرده ز رخ باز كرد, بدر منير ظلم؟


نغمه گرى ساز كرد, معدن كل حكم


يا سخن آغاز كرد, عن اللطف الخبير؟


به هر كه مولا منم, على است مولاى او


نسخه اسماء منم, على است طغراى او


سر معما منم, على است مجلاى او


محيط انشاء منم, على مدار و مدير


طور تجلى منم, سينه سينا على است


سر انا الله منم, آيت كبرى على است


دره بيضا منم, لولو لالا على است


شافع عقبى منم, على مشار و مشير


حلقه افلاك را سلسله جنبان على است


قاعده خاك را اساس و بنيان على است


دفتر ادراك را, طراز و عنوان على است


سيد لولاك را, على وزير و ظهير


يوسف كنعان عشق, بنده رخسار اوست


خضر بيابان عشق, تشنه گفتار اوست


موسى عمران عشق, طالب ديدار اوست


كيست سليمان عشق, بر در او؟ يك فقير


((آيه ا… محمد حسين اصفهانى (كمپانى ))




((از فراسو))


زيستيم اما ندانستيم آخر كيستيم


حيرتى, افسانه اى, خوابى, خيالى, چيستيم؟


سجده بردن بر در سرمايه كيشان, كفر كيست؟


بت پرستى چند آخر, بندگان كيستيم؟


زندگى هم تهمتى بوده است بر بيچارگان


ما همه يك عمر مرگ خويشتن را زيستيم


لاله زار عشق آب از اشك خونالود خورد


داغ روييد از زمين هر كه ما بگريستيم


در كوير خاك احساس غريبى مى كنيم


كز فراسوييم اهل اين حوالى نيستيم


جوشن فتح ضعيفان غيرت ايستادگى است


هرچه باداباد ما تا پاى جان مى ايستيم


((پرويز عباسى داكانى))




اى قاتلان عاطفه!


وقتى دل شكسته نيستان غربت است


تنها بهشت گمشده ما عدالت است


اى قاتلان عاطفه! اينجا چه مى كنيد؟


اينجا كه خاك پاى شهيدان غربت است


وقتى بهشت را به زر سرخ مى خريد


چشمانتان شكاف تنور قيامت است!


منت چه مى نهيد كه عمق نمازتان


خميازه اى به گودى محراب راحت است!


يك سوى, كاخ زرد دلان سبز مى شود


يك سوى چهره ها همه سرخ خجالت است


پنهان كنيد يوسف انديشه مرا


وقتى كه دزد راه زليخاى تهمت است


((عليرضا قزوه))




عقاب غيرت


در اين تكاپو, بغير مردن, اگر ره ديگرى نماند


چنان سر از فرط سرفرازى, فتد كه ديگر سرى نماند


نسيم غربت نورد عاشق! بگو به زاغان باغ غفلت


عقاب غيرت چو اوج گيرد, به ابر, بال و پرى نماند


چنين كه ريزد قدح قدح مى, از اين رحيق آيدآن زمانى


كه جز شهادت براى رفتن, دليل محكمترى نماند


گدازه شعله ريز ما خامشى نگيرد مگر زمانى


كه در بيابان كينه ورزى, چكاچك خنجرى نماند


چنين كه در آيه هاى آتش, تلاوت خون ماست جارى


براى مرگ طلايه داران, سزاست گر بسترى نماند


نشستگان زمانه درسى, اگر نگيرند از شهيدان


براى برگشتن از تغافل, رسد كه ديگر درى نماند


به ديده گفتم, در اين بيابان, پى مزار كسى نگردد


از آفتابى كه شعله ور شد, بغير خاكسترى نماند


((عبدالجبار كاكايى))


از نخلستان تا خيابان


… روى گل مى نشستم


اگر حرمت گلها را نگه مى داشتند


در لاك خود فرو مى رفتم


اگر ناخنهاى لاك زده


صورت انقلاب را نمى خراشيدند,


حتى شايد به پارتى مى رفتم


اگر پارتى بازى نمى شد!


اى دوست


از من جان بخواه


اما, فرياد سهم من است


چنان كه سهم ابوذر بود


ديشب در نهج البلاغه با كسى بودم


كه مرا پا به پاى خويش, تا نخلستانهاى كوفه برد.


از نخلستان صداى گريه مىآمد


ديشب به مضامين نهج البلاغه مى انديشيدم


كه ابوذر از راه رسيد


اين بار پا به پاى ابوذر رفتم


از نخلستان تا خيابان


از چهار راه درد گذشتيم


از چار راه فقر


كه اعتراض ابوذر مرا به خود آورد


ـ اينان برادران على(ع)هستند


من مى گذشتم و ابوذر فرياد مى زد:


چرا شريح قاضى ها رسوا نمى شوند


من مى گذشتم و ابوذر


از كنار اين همه تفاوت نمى گذشت.


دردا كه ابوذر يك تن بود.


دردا كه به ابوذر تنه مى زدند


دردا كه به ابوذر طعنه مى زدند


دردا كه اعتراض ابوذر


در لابلاى همهمه ها گم شد…


ايكاش دنده اخلاصمان نمى شكست


اى كاش سجاده ايمانمان


نمى پوسيد


بياييد به گناهانمان اعتراف كنيم


ما چقدر زود دچار فراموشى شديم


باور كنيد پيشتر


بهتر از اين بوديم


بياييد استغفار كنيم


خدا ما را خواهد بخشيد


((عليرضا قزوه))




مثنوى عاشقان


بيا عاشقى را رعايت كنيم


زياران عاشق حكايت كنيم…


به رقصى كه بى پا و سر مى كنند


چنين نغمه عشق سر مى كنند:


((هلا منكر جان و جانان ما


بزن زخم انكار بر جان ما


اگر دشنه آذين كنى گرده مان


نبينى تو هرگز دل آزرده مان


بزن زخم, اين مرحم عاشق است


كه بى زخم مردن غم عاشق است


بيار آتش كينه نمرود وار


خليليم! ما را به آتش سپار


كه پروانه در خلسه طى طريق


به پايان برد با دو بال حريق))


در اين عرصه با يار بودن خوش است


به رسم شهيدان سرودن خوش است


بيا در خدا خويش را گم كنيم


به رسم شهيدان تكلم كنيم


مگو سوخت جان من از فرط عشق


خموشى است هان! اولين شرط عشق


بيا اولين شرط را تن دهيم


بيا تن به از خود گذشتن دهيم


ببين لاله هايى كه در باغ ماست


خموشند و فريادشان تا خداست


چو فرياد با حلق جان مى كشند


تن از خاك تا لامكان مى كشند


سزد عاشقان را در اين روزگار


سكوتى از اينگونه فرياد وار


بيا با گل لاله بيعت كنيم


كه آلاله ها را حمايت كنيم


حمايت ز گلها گل افشاندن است


هم آواز با باغبان خواندن است


((حسن حسينى))

^ پاورقي ها: