خاطراتى سبز از ياد شهيدان

تلاش شهيد براى تندرستى مادر خود
بعد از شهادت او به سبب گريه‏هاى زياد تارهاى عصبى چشم‏هايم از بين رفته بود و پزشكان مى‏گفتند ديگر بينايى‏ام را به دست نمى‏آورم. در شب جمعه‏اى با ناله او را صدا زدم، نمى‏دانم خواب بودم يا بيدار كه ديدم روبه روى من ايستاده است. پرسيدم: محرّم، درست مى‏بينم، تو هستى؟ گفت: آرى مادر، بلند شو مى‏خواهم تو را به جايى ببرم.
گفتم: پسرم، ديگر چشم‏هايم نمى‏بيند.
گفت: اگر از تو چيزى بخواهم، اجابت مى‏كنى؟
گفتم: چرا قبول نكنم؟
گفت: آقا سيد سلطان محمد مى‏خواهند به ديدارشان بروى.
نمى‏دانم با چه نيرويى به حرم آقا سيد سلطان محمد مشرف شديم. صورتم را كه به ضريح چسباندم، نسيم خنكى، جانم را نوازش داد.
چشم هايم را گشودم، نور چراغى ديدم.
باور نمى‏كردم…(1)
مژده‏اى براى حسين‏
در خواب ديدم فضاى چادر غرق نور شده است. بچه‏هاى گردان هم جمع بودند. از حرف‏ها و خنده‏هايشان هم نور مى‏باريد. ناگهان دستى كه نور بود، مشاهده كرديم. آن دست با قمقمه به برخى از بچه‏ها آب نورانى داد. و روى برخى ديگر آب ريخت. زمانى كه به حسين رسيد، پرسيد: چرا به بعضى آب مى‏دهيد و به بعضى نه؟
پاسخ آمد: آنهايى كه مى‏نوشند، شهيد و آنهايى كه رويشان ريخته مى‏شود، شفاعت مى‏شوند.
حسين با شنيدن پاسخ، لبخندى زد، دست خود را دراز كرد و با ولع آب نوشيد. فرداى آن شب كه خوابم را برايش بازگو كردم، مرا قسم داد، آن را براى كسى اظهار نكنم. چند روز بعد تيرى به جمجمه‏اش نشست و او به منبع نور پيوست.(2)
شفاى پدر با همت پسر
چند سالى بود كه همسرم دچار سرطان شده بود. با وجود مراجعت‏هاى مكرر به پزشكان، ديگر اميدى به زنده بودنش نداشتم. در آن هنگام خداوند را به حرمت خون پسرم قسم دادم شوهرم را شفا دهد. شب هنگام كه شد، اردلان را در خواب ديدم. او به من گفت: مادر، بى تابى نكن، خداوند حاجت تو را برآورده كرده است.
سپس دست خود را روى سرم كشيد و گفت: خدا، پدر را شفا داد. تو ديگر نگران نباش. سراسيمه از خواب بلند شدم. چند صلوات فرستادم و نزديك بستر شوهرم رفتم. بر خلاف هميشه آرام خوابيده بود. وقتى براى گرفتن آزمايش نزد پزشك رفتيم، با تعجب گفت: خانم محمدى، همسرتان شفا گرفته است و ديگر اثرى از سرطان نيست.(3)
حتى محبوب دشمن‏
مرا بعد از اسارت، به دليل غده‏اى كه در شكم داشتم، در بيمارستان تموز بسترى كردند تا مورد جراحى قرار گيرم.
بعد از عمل و به هوش آمدن، ديدم كنار تخت من يكى از منافقين در حال نوشتن جمله‏اى روى شيشه است. وقتى دقت كردم، ديدم شعارى عليه رهبرى نوشته است. از مشاهده آن جمله،بى‏اندازه ناراحت شده، به او پرخاش كردم. آن بى‏غيرت بلافاصله نگهبان را صدا زد. زمانى كه نگهبان عراقى از موضوع اطلاع يافت، اسلحه كمرى خود را به طرف آن منافق نشانه گرفته، گفت: اى نامرد، امام خمينى، تنها مرد است! تو اين مزخرفات را روى شيشه پنجره مى‏نويسى؟!
بعد كمى او را نصحيت كرده، گفت:…او انسان شريفى است و سزاوار نيست تو عليه رهبر مملكت خود چنين شعارهايى بنويسى.(4)
مرا بعد از اسارت تحويل يك افسر بعثى دادند. او ضمن بازرسى از جيبم يك قطعه عكس امام درآورد. سپس با عصبانيت اسلحه خود را مسلح كرد و چند قدم عقب رفت تا…ناگهان يك افسر عالى رتبه سر رسيد. افسر بعثى براى او احترام گذاشت.چند جمله اى با او سخن گفت و عكس را نشانش داد و گفت: اينها پاسدار خمينى هستند.
افسر عالى رتبه عكس را گرفته، لحظاتى به آن نگريست. سپس رو به قبله شده، عكس را چندين بار بوسيد و در جيبش گذاشت، و چند كلمه با آن افسر صحبت كرد و رفت. با رفتن او با آب و چاى از ما پذيرايى كردند.(5)
مروت با مروت‏
سردار غلامرضا بامروت در جبهه در كارهاى جمعى از جمله نظافت سنگر و چادر، شركت مى‏كرد. وقتى نوبتش مى‏شد، ظرف‏ها را هم مى‏شست و هيچ گاه ديده نشد به خاطر داشتن سمت فرماندهى از اين نوع كارها شانه خالى كند. روزى در چادر فرماندهى جلسه‏اى بود. هنگام صبحانه نزد مسؤول تداركات گردان رفته، چند قالب كره گرفتم. به محض آن كه چشم غلام رضا به كره‏ها افتاد، گفت: اينها از كجا آمده است! گفتم: از تداركات گرفته‏ام.
گفت: آيا به همه نيروها داده‏اند يا نه؟
گفتم: نه فقط به اين چادر اختصاص دارد.
با عصبانيت گفت: هرچه زودتر اين كره‏ها را به تداركات پس بده و به مسؤولش بگو اينجا بيايد.
وقتى مسؤول تداركات نزد بامروت آمد، بامروت به او گفت: تا من نگفتم، هيچ كس حق ندارد به اسم چادر فرماندهى از تداركات كالا بگيرد، حتى اگر برادرم باشد. در ضمن، امروز به همه چادرها چند قالب كره بدهيد.(6)
بيست روز ديگر
آنجا جايگاه با عظمت و باشكوهى بود. خواستم وارد شوم كه دو پاسدار – كه مسؤوليت نگهبانى آن منطقه را عهده دار بودند – ممانعت به عمل آوردند. هرچه پافشارى كردم، قبول نكردند. پرسيدم: مگر اينجا كجاست كه راه نمى‏دهيد؟
گفتند: بهشت.
گفتم: پسر عمه من هم شهيد شده، به خاطر او راهم دهيد، ولى باز قبول نكردند.
از بس اصرار كردم كه خسته شدم. براى بار آخر پرسيدم: چگونه مى‏توانم وارد شوم؟ گفتند: بيست روز ديگر….
محمد جواد يزدانى درست بيست روز بعد از آن رؤيا به خيل شهدا پيوست.(7)
عذرخواهى بعد از شهادت‏
برادرم سيد على با وجود آن كه خيلى با من صميمى بود، در آخرين سفرش به جبهه نتوانست با من خداحافظى كند. و من از اين بابت خيلى ناراحت بودم. تا آن كه شبى در عالم خواب ديدم ايشان با خانواده‏اش به منزل ما آمده‏اند. سيد گفت: خواهر جان، من آمده‏ام عذرخواهى كنم كه نتوانستم از تو خداحافظى كنم.
گفتم: داداش، چرا پشت در ايستاده‏اى، بيا داخل.
گفت: نه من عجله دارم، بايد بروم، ولى خانم و بچه‏ها پيش تو خواهند ماند تا از طرف من از تو عذرخواهى كنند.
بيدار كه شدم با كمال تعجب ديدم كه خانواده برادرم به خانه ما آمده‏اند.(8)
با پاى برهنه‏
سردار سبز على خداداد در عمليات كربلاى يك با پاى برهنه در حال هدايت نيروها بود. من نزد او رفته، گفتم: آقاى خداداد، چرا پا برهنه هستيد؟ در اينجا زمين داغ و پر از تيغ و سنگ است. اگر كفش بپوشيد، بهتر است.
گفت: من كه از اصحاب امام حسين(ع) بالاتر نيستم. آنها در روز عاشورا پا برهنه بودند. مى‏خواهم با پاى برهنه به ملاقات امام حسين(ع) نائل شوم.(9)
درست در همان تابوت‏
يك روز با برادر محمد رضا رسولى به سردخانه بيمارستان امام خمينى در ايلام رفتيم. ناگهان برادر رسولى با چهره‏اى اشك آلود به يك تابوت اشاره كرد و گفت: آقاى مرادى، اين تابوت را به خاطر من گذاشته‏اند و روزى نصيب من مى‏شود.
زمانى كه رسولى به شهادت رسيد، پيكر مطهرش را در همان تابوت كه خودش از قبل انتخاب كرده بود، گذاشتند.(10)
بر خدا توكل كن‏
در يكى از روزهاى سال چهارم اسارت نگرانى زيادى داشتم. اين نگرانى از يك طرف به خاطر فشارهاى بيش از حد عراقى‏ها و از طرف ديگر به خاطر بى خبرى از اوضاع پدرم بود. خواب‏هاى عجيبى مى‏ديدم كه گمان مى‏كردم پدرم وفات كرده است. همان روز با خدا راز و نياز كردم: خدايا، تو از حال و روزم خبر دارى. تو را به حق اين قرآن جوابم را با همين قرآن بده.
آن گاه كتاب الهى را باز كردم. جوابم را از نخستين آيه‏اى كه به چشم ديدم، گرفتم. آن آيه اين بود: توكّل على اللّه.(11)
همين امروز
در عملياتى، پيرمردى پنجاه ساله همراه ما بود. قبل از عمليات به ريش خود حنا ماليد و غسل شهادت كرد. لباس نو پوشيد و عطر و گلاب استعمال نمود. بعد از آن كه وضو گرفت، به من گفت: من امروز شهيد مى‏شوم.
او درست گفته بود، زيرا در همان روز به شهادت رسيد.(12)
پى‏نوشت‏ها: –
1. راوى: مادر شهيد محرم،ر.ك: حجله آبى آسمان، ص 14 و 15.
2. راوى: همرزم شهيد حسين خزاعى، ر.ك: خفته بيدار، ص 21 و 22.
3. ر.ك: حجله آبى آسمان، ص 30 و 31.
4. راوى: آزاده جواد استاد ابراهيم، ر.ك: يوسف تباران، ص 120.
5. راوى: آزاده: رستم جلال وند، ر.ك: همان مأخذ، ص 122.
6. راوى: ولى طهماسبى، ر.ك: فرسنگ نامه جاودانه‏هاى تاريخ (استان گيلان)، ص 21 و 22.
7. راوى: مادر شهيد، ر.ك: خفته بيدار، ص 72 و 73.
8. راوى: خواهر شهيد سيد على حسينى، ر.ك: از جنس آسمان، ص 122.
9. ر.ك: فرهنگ نامه جاودانه‏هاى تاريخ (استان مازندران)، ج 5، ص 138.
10. راوى: حميد مرادى، ر.ك: با راويان نور، ج 2، ص 102.
11. راوى: برادر نايبى، ر.ك: آزادگان بگوييد، ج 3، ص 138.
12. راوى: شهيد حاج على حاجبى، ر.ك: سيرت شهيدان، ص 267.