پلوراليزم و كثرت گرايي

 

پلوراليزم و كثرت گرايى

آيه الله جوادى آملى

تهيه و تنظيم از : حجه الاسلام والمسلمين محمد رضا مصطفى پور

 


 

تذكر:
مسئله پلوراليزم كه اكنون سومين بخش آن در معرض ديد خوانندگان قرار مى گيرد از موضوعاتى است كه مسائل و مباحث مختلفى را در پى خواهد داشت كه برخى از مباحث و مسائل آن در شماره هاى پيشين تبيين شد و در اين شماره به مباحثى چون معيار تشخيص دين حق و باطل, پى آمدهاى پلوراليزم, پلوراليزم درون دينى, تجربه دينى و وحى و رابطه آن با پلوراليزم, و… پردازش مى شود و خوانندگان را به پيگيرى مباحث توجه مى دهيم.

معيار تشخيص دين حق و باطل
آيا معيارى براى تشخيص دين حق از دين باطل و مذهب خوب از مذهب بد, داريم يا خير؟ در پاسخ به اين پرسش اولا بايد بدانيم اين اديان به تعبير قرآن كريم, در حقيقت يك دين هستند زيرا دين تثنيه ندارد چه رسد به اينكه جمع داشته باشد.
اگر هر دينى را به لحاظ عصر خود بسنجيم همه آنها در عصر خود حق بودند يعنى دينى كه وجود مبارك نوح(ع) آورد, در عصر خود حق بود. دينى كه وجود مبارك ابراهيم خليل الله, موسى كليم الله, عيسى روح الله(ع) آوردند هر كدام در عصر خودشان حق بودند, نه اينكه در عصر خود, باطل باشند. زيرا اگر دين پيامبر اولى نبود دومى اثر نمى كرد و اگر اولى و دومى نبودند سومى اثر نمى كرد, اين اديان در عصر خود حق هستند و شريعت و منهاجى هم كه هر كدام از انبيإ در عصر خود از طرف ذات اقدس حق آوردند حق بودند.
و ثانيا خطوط كلى اين اديان يعنى توحيد و نبوت عام و معاد, فرق نكرده و دگرگون نشدند. زيرا قرآن كريم مى فرمايد: ((مصدقا لما بين يديه))(1) پيامبر حق سابق را تصديق مى كند و تصديق حق سابق اختصاص به پيامبر اسلام(ص) ندارد كه آن حضرت انبيإ پيشين را تصديق كند. بلكه عيسى مسيح حرفهاى موسى كليم را تصديق كرد و موسى كليم سخنان حضرت ابراهيم را تصديق كرد, هر لاحقى حرف سابق را تصديق كرد چه اينكه هر سابقى به لاحق خود بشارت مى دهد تا به وجود مبارك عيسى مسيح(ع) رسيد كه ايشان به وجود مبارك رسول گرامى اسلام(ص) بشارت دادند, اگر اديان سابق يا لاحق حق نبودند نه لاحق, سابق را تصديق مى كردند و نه سابق, به آمدن لاحق بشارت ميداد.

تفاوت انبيإ در شرايع و مناهج
البته خطوط جزيى دين به عنوان شريعت و منهاج فرق مى كند مثلا در بعضى اديان كمتر از يك ماه روزه مى گرفتند ولى مسلمانان يك ماه روزه مى گيرند, آنها به سمت ديگر نماز مى خواندند ولى مسلمانان به سمنت ديگرى نماز مى خوانند, هر شريعت براى خودش قبله مخصوص دارد, گر چه خداوند سمت و جهت ندارد چرا كه ((ولله المشرق والمغرب فاينما تولو فثم وجه الله))(2) مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر جا روى كنيد, آنجا روى به سمت خداست.
چون خدا سمت و جهت خاصى ندارد, و لذا اگر كسى خواست نماز مستحبى بخواند همين كه شنيد اذان ظهر را مى گويند و او از منزل يا محل كارش وضو گرفته و قصد رفتن به مسجد يا مصلى را دارد تا نماز جماعت بخواند مى تواند نافله ظهر را در راه بااشاره سر و صورت بخواند. زيرا خدايى كه در طرف كعبه است, پشت به كعبه هم هست, در آسمان هم هست, در زمين هم هست ((هوالذى فى السمإ اله و فى الارض اله))(3) اوست كه در آسمان خداست و در زمين خداست.
و براى همين جهت است كه مى تواند نمازهاى مستحبى را و نه نمازهاى واجب را, در هواپيما, در كشتى, در اتومبيل, روى اسب, روى دوچرخه, يا در حال حركت پياده بخواند زيرا خدا هميشه و همه جا هست بنابر اين نماز مستحب را مى توان در هر جا و بهر كيفيتى خواند و اما نماز واجب بلحاظ اينكه براى سازماندهى و نظام وار شدن هست بايد طبق دستورات فقهإ رو به قبله خوانده شود.
پس دين يعنى خطوط كلى و اصول فقه و حقوق و اخلاق, تغييرپذير نيست و تغيير هم نكرده است و لذا هرگز پيامبرى نيامده است بگويد ظلم خوب است و ظلم ستيزى بد است, همگان گفتند: ظلم بد است و ظلم ستيزى خوب است, همه آنها در خطوط كلى عقايد و اخلاق و حقوق و فقه يكى بودند. گر چه شريعت و منهاج انبيإ متفاوت بوده است.
اما اينكه راه تشخيص حق و باطل چيست؟ بايد بدانيم راه تشخيص حق و باطل عقل مبرهن و نقل قطعى است كه از طريق آنها مى توان حق را شناخت و به آن روى آورد.

تجربه و اثبات حق و باطل
اگر كسى بگويد: آيا از راه تجربه مى توان به صحت و حقانيت دين نظر داد يا خير؟
مى گوييم: اگر بخواهيم از راه حس و تجربه به بطلان يا صحت مذهبى فتوا دهيم, بايد همه مكاتب و مذاهب را بيازماييم تا بفهميم چه چيزى حق است و چه چيزى باطل و چون مذاهب و مكاتب فراوانند, ملاحظه مى كنيم هنوز عمر به پايان نرسيده, بخش كوتاهى از اين مكتبها را تجربه كرده ايم نه همه مذاهب و مكاتب را و لذا ما با شكاكيت روبرو مى شويم زيرا نمى توانيم بفهميم كدام مذهب حق است و كدام باطل. و شكاكيت هم امر باطلى است. زيرا هم عقل مى پذيرد كه انسان راه معرفتى صحيح در پيش دارد و هم نقل ما را به معرفت و اعتقاد راسخ و راستين فرا مى خواند پس راهى كه مانع فرو افتادن انسان در دام شكاكيت است عقل برهانى يا نقل قطعى است نه تجربه

ظهور اسلام و رويارويى آن با مذاهب گوناگون
طبق بيان اميرالمومنين(ع) هنگامى كه اسلام ظهور كرد مكتبهاى رسمى فراوانى در حجاز و خارج از حجاز كه همگان در قلمرو رسالت رسول اكرم(ص) قرار داشتند, وجود داشت.
چنانكه در خطبه اول نهج البلاغه آمده است: ((بين مشبه لله بخلقه او ملحد فى اسمه او مشير الى غيره))(4) بعضيها مشبه بودند و براى خدا جسم قائل بودند و بعضى ملحد بودند و بعضى براى خدا شريك قائل بودند. قرآن در چنين فضا نازل شد, تا آنها را هدايت كند و پيام پيامبر نيز اختصاص به گروه خاصى نداشت .
چرا كه حضرت در همان طليعه امر گفت: پيام من جهان شمول است, و همه بايد تحت فرمان اين دين درآيند. پس پيامبر بايد بگويد: آنچه من آورده ام حق است و آنچه را كه مشبهان و ملحدان و مشركان و مشيران مى گويند, باطل است. زيرا تا پيامبر حرفهاى ديگران را ابطال نكند و مدعاى خود را اثبات نكرده و انحصار حق را در خود ثابت نكند, دليلى ندارد كه ديگران از مكتب آبإ و اجدادى دست برداشته و به مكتب نوپاى او روى بياورند.
اين مطلب مسلم است كه اگر كسى در فضاى اجتماعى خاصى, فكر تازه اى ارائه كرد كه قبلا در آن فضاى اجتماعى مثلا چهار مكتب و فكر وجود داشت. بايد بداند كه اگر او يك دليل بر صحت مذهب خود دارد و يك دليل بر بطلان مذهب غير خود اقامه مى كند, با هشت دليل ديگر روبروست. چون همه آن مكتبهاى چهارگانه بر صحت مكتب و بطلان مكتب غير خود دليل دارند و لذا اين شخص بايد با همه آنها مبارزه فكرى داشته باشد.
و اگر هفتاد و دو ملت شدند در چنين شرايطى نمى توان گفت:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

بلكه او بايد يك دليل بر حقانيت خود و 72 دليل بر بطلان غير خود اقامه و ارائه نمايد. و به عبارت ديگر:
چون حق ناب در يك فرقه است و بقيه آن حق ناب را ندارند. اين فرقه بايد تمام دلايل آنها را با دلايل ابطال كند.
اثبات يك مكتب و ابطال مكاتب ديگران از راه حس و تجربه امكان پذير نيست اما عقل چون با قضاياى كلى و قضاياى حقيقى ارتباط دارد و به آنها مى انديشد, مى تواند فتواى عام بر صحت چيزى بدهد و بر بطلان ديگران دليل و برهان اقامه نمايد.

كميابى يقين
آنچه كه كمياب است يقين و برهان عقلى و نقلى است يعنى آنچه كه بين مردم كمتر يافت مى شود برهان عقلى و يقين منطقى و فلسفى است چنانكه يقينى كه از راه نص حاصل شود چنين است يعنى يافتن خبر متواتر يا خبر واحد محفوف به قرائن قطعى يا نص يقين آور بسيار كم است يقين مثل سال يا حس و تجربه و وهم و خيال و گمان و قياس نيست كه فراوان در بين انسانها يافت شود, فقط اوحدى از انسانها هستند كه به چنين مقام منيعى بار مى يابند. بنابراين, انسان از دو راه مى تواند تكليف مذاهب گوناگون را مشخص كند و آن برهان عقلى فايق و دليل نقلى قطعى فايق است.
عقل از آن جهت كه به قضاياى كلى نظر دارد مى تواند به صحت و سقم مكاتب گوناگون نظر بدهد و بگويد فلان مكتب بكلى باطل يا صحيح است و يا بخشى از مكتب باطل يا صحيح است و نقل هم از آن جهت كه صاحب نقل معصوم و به غيب آگاه است و علم غيب او فراگير مى باشد و همه مكاتب را زيرمجموعه علمى خود قرار مى دهد مى تواند به صحت يا بطلان مكاتب گوناگون نظر بدهد.

تجربه دين و اثبات حق و باطل
آيا انسان از طريق تجربه دينى مى تواند حقايقى را بازيابد يا خير؟ در جواب مى گوييم:
تجربه دينى(5) نمى تواند حقايق دينى را اثبات نمايد. زيرا بخشى از وحى, اصولا تحت تجربه در نمىآيد چون به ميدان عمل نمى رسد, اگر چه از جهت شهود و تجربه شهودى ممكن است تحت تجربه درآيد. مسائلى همچون خدا و اسمإ حسناى الهى, هستى خداوند, صفات الهى, اينكه او واحد است, ((ليس كمثله شىء)), عليم است, ((هوالحى القيوم لاتإخذه سنه ولانوم)) تجربه پذير نيستند.
مسائلى كه تاريخ بردار نيست و بعد تحقق پيدا مى كند مثل صحنه هاى قيامت كه اصلا در تاريخ نمى گنجد زيرا تاريخ زمانى است كه منظومه شمسى و زمين و حركت زمين مطرح باشد اما وقتى صحنه تاريخ و حركت و زمان برچيده شد و جهان به دارالقرار رسيد ديگر صحبت از حركت و تاريخ و همچنين تجربه نيست.
بدو جهت جريان قيامت زيرمجموعه تاريخ و تجربه درنمىآيد.
اولا آنكه قيامت در نشئه دنيا حضور و ظهور ندارد تا انسان آن را تجربه كند و دوم آنكه جريان قيامت فوق تاريخ است زيرا نشئه قيامت, نشئه ثبات است. وقتى نفخ صور شد همه موجودات عالم طبيعت برچيده مى شوند و فقط سلطنت الهى ظهور مى كند و لذا ملك و سلطنت الهى مى ماند و بس.
در قرآن دو سوال مطرح است كه يكى مربوط به دنياست و ديگرى مربوط به نفخه صور است آنكه مربوط به دنياست اينست كه وقتى از آنها سوال شود كه ((من رب السموات السبع و رب العرش العظيم سيقولون الله))(6) و يا ((من خلق السموات والارض و سخر الشمس والقمر ليقولن الله))(7) همگى در جواب اين سوال كه رب آسمانها و رب عرش كيست و يا خالق آسمانها و زمين و مسخر خورشيد و ماه كيست؟ مى گويند: خدا. و اما در جريان نفخه صور سوال اين نيست كه آسمان و زمين مال كيست؟ چون در قيامت آسمان و زمينى نيست بلكه آسمان و زمين رخت بربسته است بلكه سوال اين است كه ((لمن الملك اليوم))(8), ((لله الواحدالقهار))(9) امروز فرمانروايى از آن كيست, از آن خداوند يكتاى قهار است, در آن روز فقط سلطنت خدا ظهور دارد.
كه سلطان عزت علم برگشود
جهان سر به جيب عدم در گشود
در آن روز جهان باطل مى شود و ملك خدا ظاهر مى شود, اينها امورى است كه به تجربه در نمىآيد.
بنابراين بخش وسيعى از وحى الهى تجربه پذير نيست و خود وحى هم شهود درونى است و تجربه پذير نيست.
بنابراين فقط يك راه براى اثبات حق در پيش داريم و آن عقل برهانى و نقل قطعى است كه بايد براى اثبات حق از آنها استفاده كرد.

پىآمد پلوراليزم و كثرت گرايى دينى
1ـ نسبيت اخلاق: آنها كه اصل پلوراليزم و تكثرگرايى را پذيرفته اند بايد به دنبال آن پلوراليزم اخلاقى را بپذيرند و اگر پلوراليزم اخلاقى را پذيرفت نتيجه آن نسبيت اخلاق خواهد بود و نتيجه نسبيت اخلاق, انكار جاودانه بودن اصول اخلاقى خواهد بود و لذا هر گروه خلق و خويى دارند و اخلاق براى هر كس معناى خاص خود را خواهد داشت.
2ـ نسبيت فهم: يكى ديگر از پى آمدها و همچنين مبانى پلوراليزم و كثرت گرايى دينى نسبيت در فهم است زيرا نسبيت در فهم دو معنى دارد يك معنى آن است كه هر كس باندازه خود از جهان مى فهمد, هر كس به اندازه هوش خود جهان را دريافت مى كند.
و معناى ديگر آن است كه گاهى گفته مى شود ممكن است حقيقتى داراى جهات گوناگون باشد و هر كس جهتى از جهات حقيقت عالم را بفهمد و درباره آن اظهار نظر كند. معنى دوم از نسبيت در فهم, كه هر كس بعدى از ابعاد موجود ذو ابعادى را ادراك كرده و همه آنها هم حق باشد سخن صحيحى است و مطلب اول نيز به لحاظ اين كه انسان محدود است نمى تواند نامحدود را ادراك كند سخن حقى است و به عبارت ديگر: انسان به دليل اين كه هم در محدوديت زمانى و اجتماعى بسر مى برد و هم از نظر ابزار ادراكى محدود است از اين رو نمى تواند نامحدود را درك كند اين سخن حق است.
زيرا واقعيات كه فيوضات ذات اقدس اله هستند با توجه به وجود آنها در گذشته و آينده نامحدود هستند, و موجود محدود و متناهى نمى تواند ذات نامتناهى را ادراك نمايد گرچه براى خليفه الله و انسان كامل و نور اول به لحاظ اين كه همه مخلوقات بعد از نور اول خلق شده و در مرتبه مادون او هستند مى تواند از مادون خود آگاهى پيدا كند.
اما اينكه انسان اصلا به حق و واقع دسترسى پيدا نمى كند, بدليل اينكه در محدوديتهاى زمانى و تاريخى و اجتماعى قرار دارد حرف صحيحى نيست.
بنابراين اگر كسى بگويد انسان محدود و متناهى است, سخن حق است و اگر بگويد يك موجود متناهى توان آن را ندارد كه به غير متناهى احاطه نمايد سخن حقى است و اگر بگويد هر كس باندازه خود از جهان مى فهمد اين سخن هم حق است اما هيچكدام از مطالب سه گانه, نتيجه آن نسبيت در فهم نيست كه هركسى در هر موضوعى اظهار نظر كرده است به واقعيت دسترسى پيدا نكرده باشد بلكه امكان دسترسى به واقعيت و آگاهى از آن وجود دارد.

كثرت تشكيكى يا نسبيت اديان
با نگاه به تاريخ و جهانى كه در آن زندگى مى كنيم ملاحظه مى شود كه اديان كثيرى در عالم وجود دارد امااين كثرت تشكيكى است و نه تباينى يعنى اديان مراتب و درجات دارند كه بعضى كاملند و بعضى كاملتر.
توضيح مسئله آنكه ما دو مسئله داريم يكى مسئله تشكيك است كه هم حقايق خارجى تشكيك پذير است و هم معارف بشرى و ديگرى مسئله نسبيت است كه نه در حقايق خارجى راه پيدا مى كند و نه در معارف بشرى.
معناى نسبيت يك چيز, آن است كه خودش نفسيتى ندارد بلكه به تناسب مقايسه و سنجش و اعتبار انسان حكم مى پذيرد مثل قرب و بعد و دورى و نزديكى يا جلو و پشت سر بودن و يمين و يسار و امثال آن. اين ها امور نسبى هستند زيرا اولا تا انسان آنها را با امور ديگر مقايسه نكند معنى پيدا نمى كند و ثانيا با تغيير اطراف كاملا قابل تغيير و تبديل است مثلا درختى كه نسبت به جايى نزديك است اگر با جاى ديگرى مقايسه شود دور مى شود.
اين نوع از نسبيت در حقايق خارجى راه ندارد زيرا جهان خارجى همانطوريكه هست يك واقعيت است اگر مجرد بوده مجرد است و اگر مادى بوده مادى است. معرفت بشرى نيز اگر مطابق با واقع بود صدق است و اگر مطابق با واقع نبود كذب است. و لذا نه حقايق خارجى باين معنى نسبى هستند و نه معرفتهاى بشرى.
اما تشكيك و داراى مراتب و درجات بودن هم در واقعيات خارجى راه پيدا مى كند و هم در معارف بشرى. زيرا هرچيزى در جايگاه و مرتبه خاص خود قرار دارد. بعضى امور علتند و بعضى امور معلول, بعضى افضلند و بعضى غير افضل. كثرت تشكيكى كثرتى است كه به وحدت برمى گردد.
بازگشت كثرت به وحدت نيز حقيقت است نه مجاز و كثرت هم در واقع حقيقت است اما كثرت واقعيت و وحدت آن بازگشت به يك حقيقت است.
بنابراين واقعيتهاى خارج براساس تشكيك تنظيم مى شود. معارف بشرى هم داراى مراتب تشكيكى هستند زيرا اگر معارف بشر بااين واقعيت مطابق بود, سهمى از هستى دارد و صادق و حق است واگر مطابق با آن نبود كذب و باطل است.
براى حق و صدق درجاتى است. ممكن است براى عارفى در يك عصر معرفتى حاصل شود كه مطابق با واقع باشد و بعد عارفى ديگر مطلبى عميقتر را بفهمد كه احق از فهم عارف قبلى باشد. در اينجا هر دو حق اند البته يك حق و ديگرى احق.
كثرتى كه در اديان و شرايع و مناهج الهى راه پيدا مى كند, اولا نسبى نيست نه نسبيت حقايق و نه نسبيت معرفت و ثانيا تشكيكى است هم به تشكيك حقايق خارجى و هم به تشكيك معارف بشرى زيرا اين شرايع به تناسب مردم عصر خاص حقيقت است مثل بيمارى كه در مقاطع گوناگون داروهاى گوناگون مصرف مى كند و طبيب هم براى او داروهاى گوناگون تجويز مى كند. كه اين داروها همه در جاى خودشان حقند نه اينكه يكى حق و ديگرى باطل باشد.
بنابراين اختلاف شرايع و مناهج به تشكيك برمى گردد.
در معارف بشرى هم چون فهم ها به درجات مختلف از واقعيت مربوط مى شود, پس معرفت هم تشكيكى خواهد بود چون اختلاف فقهإ و مفسرين اين چنين است .

پلوراليزم درون دينى
تكثر گرايى درون دينى باين معنى است كه در دين واحد باستناد تفسيرهاى گوناگون از آن دين, مذاهب و فرق گوناگون متجلى گردد. آيا مى توان اين نوع از تكثرگرايى را پذيرفت يا خير؟
پذيرش تكثرگرايى درون دينى نسبت به مبانى مختلف فرق مى كند بعضى از مبانى تكثرگرايى را تحمل مى كند و بعضى از مبانى تحمل نمى كند. در اينجا به چند مبنا اشاره مى شود.
1ـ در صورتى كه در رابطه با فهم دين قائل به تصويب باشيم نه تخطئه, كثرت قابل پذيرش و تحمل است اما اگر قائل به تخطئه باشيم تكثرگرايى مقبول نيست. توضيح مسئله آنكه بعضى ها در فهم شريعت معتقد به تصويب هستند و مى گويند: هر كس هر چه را فهميد همان حق است و به عبارت ديگر حق در برابر فهم او جعل مى شود و در واقع حق وجود ندارد, در اين صورت پلوراليزم و تكثرگرايى مقبول و قابل تحمل است اما اگر بگوييم, واقعى وجود دارد و انسان مى تواند واقع را بشناسد گرچه ممكن است دچار اشتباه شود تكثر قابل تحمل نيست. زيرا فهم مطابق با واقع و حق يكى است و ديگران باطل هستند.
2ـ در صورتى كه حقيقت و واقعيت را نسبى بدانيم و بگوييم واقع مطلق و حقيقت صرف و طلق نداريم و به عبارت ديگر: اگر واقعيت نسبى باشد به طوريكه حق در شرايط مختلف, نسبت به انسان هاى گوناگون, متفاوت باشد كثرت گرايى قابل تحمل است اما اگر واقعيت را مطلق بدانيم نه نسبى و امكان شناخت واقعيت هم وجود داشته باشد تكثرگرايى غيرقابل تحمل است.
3ـ اگر كثرت گرايى به اين معنى است كه صاحب نظران از مكتب واحد برداشتهاى مختلف داشته باشند و آن برداشتها و فهم ها متكثر باشند اين نوع تكثرگرايى فى الجمله صحيح است و قابل تحمل. البته در صورتى كه برداشتها روشمند باشد و با اصول و اسلوب صحيح نسبت به شناخت مكتب اقدام كند.
اما ما بلحاظ اينكه تصويب را باطل مى دانيم و واقعيت را مطلق و قابل شناخت مى دانيم, نمى توانيم تكثرگرايى را تحمل كنيم و همه آن فهم ها را حق بدانيم. اما اينكه صاحب نظران از مكتب واحد برداشتهاى مختلف داشته باشند و آن برداشتها را ارائه كنند مى گوييم برداشتهاى گوناگون با شرايط آن يعنى روشمندانه بودن و با اصول صحيح شناختى, كثرت قابل تحمل است.
توضيح آنكه: همه محققانى كه بعد از فراهم كردن مايه هاى علمى, روش مندانه در دين شناسى تلاش و كوشش مى كنند يعنى كسانى كه ساليان متمادى در رشته تخصصى دينى كسب علم نموده و نزد اساتيد صاحب نظر علم فرا گرفته اند و به عنوان صاحب نظر و با بصيرت و روش مندانه به خدمت براهين عقلى و قرآن و روايات, رفتند و از آنها برداشتهاى خاص داشته اند, قابل تحمل است زيرا برداشتهاى اينها در چنين فضايى, جز در فروع جزئى اختلاف ندارد, و چون اختلاف آنها در محدوده خاصى است و لذا قابل تحمل است.
شما كتابهاى فقهى يا تفسيرى را ببينيد از هزار سال قبل, صدها كتاب تفسيرى و فقهى كه نوشته شده, خطوط كلى آن يكى است گرچه در جزئيات با هم اختلاف دارند. و لذا مفسران و فقهإ با اينكه نظرهاى مختلف دارند اما براحتى يكديگر را تحمل مى كنند. اما اگر يك اختلافى در مقابل هم بوده و دو نظر با هم تباين داشته باشند و آن اختلاف در امر كلى باشد در اين صورت يكى حق است و ديگرى باطل. براى همين جهت است كه محدثان شيعه و سنى اين حديث را از وجود مبارك پيامبر(ص) نقل كردند: ((ستفترق امتى)) امت من فرقه فرقه و گروه گروه مى شوند. هفتاد و سه ملت مى شوند, كه هفتاد و دو ملت از آنها باطل اند و يك ملت حق است و اهل نجات. (10)
البته بسيارى از فرقه ها, خود را فرقه ناجيه مى داند ولى آنجايى كه اختلاف رو در روى هم باشد بعنوان مثال: يكى بگويد: على(ع) خليفه است و يكى بگويد: نه, يكى بگويد خليفه مسلمين بايد معصوم باشد و ديگرى بگويد: نه, مشخصا در اين جا يكى حق است و ديگرى باطل.
بنابراين اگر در فهم اين افراد روش مندانه به سراغ دين رفتند و از آن حقايقى را فهميدند اختلاف آنها موضعى و جزئى است, گرچه در مقام اثبات و عمل همه جهت دارند و باستناد آن جهت عمل مى كنند ولى در مقام ثبوت و واقع حق يكى است.
اگر كسى روش مندانه تلاش كرد و تلاش او مطابق با واقع بود دو تا ثواب دارد و لذا گفتند: ((للمصيب اجران)) يعنى اگر كسى رايش به واقع اصابت كرد و مطابق با واقع بود دو تا اجر دارد يكى اينكه به واقع رسيده است و ديگر اينكه تلاش كرده تا به واقع برسد و اما ((وللمخطى اجر واحد)) آن مجتهدى كه اشتباه كرده است, يك اجر دارد و آن هم اجر تلاش و اجتهاد اوست زيرا اين شخص چون تلاش كرده و تحمل و زحمت نموده گر چه در مواردى هم دچار اشتباه شود اما معذور است و بى اجر و پاداش نخواهد بود. ولى اگر روش مندانه و مجتهدانه به سراغ متون دينى نرود, چنين شخصى اگر اشتباه كند نه تنها ماجور نيست بلكه موزور است و وزر و گناه بر دوش اوست.
بنابراين در تكثرگرايى درون دينى كه آن تكثرى از اختلاف در برداشتها سرچشمه مى گيرد, اگر كسى روش مندانه و بدون كوتاهى و تقصير به مطلبى دست يافت, همان براى وى حجت است و او در پيشگاه خدا معذور است و خدا هم او را به جهنم نمى برد و اما اگر كسى عالما يا عامدا و مقصرانه تن به باطل بدهد در واقع او عمدا دوزخ را براى خود خريدارى كرده است .
وقتى در درون يك مذهب اختلاف و كثرتى باشد قابل تحمل است و اگر اختلاف در چند مذهب باشد نظير مسئله شيعه و سنى, در اين صورت هم مطلب همينطور است يعنى شيعه و سنى در مذهب اختلاف دارند اگر آنها در دو طرف نقيض باشند مثلا يكى مى گويد: خليفه پيامبر را بايد خدا تعيين كند و ديگرى مى گويد لازم نيست در اين صورت يكى بر حق است و ديگرى بر باطل. اما چون مقصر نيستند نمى توانيم بگوييم آنها اهل جهنم هستند. چون اين طور نيست كه هر كه باطل گفته باشد, اهل جهنم باشد. زيرا ممكن است افرادى بر باطل باشند اما معذور باشند و معذور هم از باب ((و آخرون مرجون لامرالله اما يعذبهم و اما يتوب عليهم))(11) مورد رحمت و عنايت خداوند قرار خواهد گرفت.
از نظر اجتماعى هم مى شود در كنار آنها, زندگى كرد و با آن ها زندگى مسالمتآميز داشت و براى رسيدن به تفاهم و نظر واحد مى توانند با هم مناظره و گفتگو داشته باشند و از اين راه همديگر را درك كنند. زيرا در واقع يكى حق است و ديگرى باطل. مثلا عصمت خليفه يك امر قراردادى نيست بلكه يك واقعيت است وقتى يك واقعيت بود بايد ادراك با آن واقعيت منطبق باشد و لذا ممكن است با واقع منطبق باشد پس حق است و يا منطبق نيست پس باطل است.

پى نوشت ها:
1. آل عمران, آيه 3.
2. بقره, آيه 115.
3. زخرف, آيه 84.
4. نهج البلاغه, خطبه اول, قطعه 42.
5. براى تجربه دينى تعريف هاى مختلفى ارائه شده است و امروز وقتى تجربه دينى گفته مى شود از آن معناى خاصى اراده مى شود كه شايسته است در اين رابطه به كتاب تجربه دينى مراجعه شود.
6. مومنون, آيه 86 و 87.
7. عنكبوت, آيه 61.
8. غافر, آيه16.
9. همان.
10. رجوع شود به بحارالانوار, مجلسى, ج 28, باب اول.
11. توبه, آيه85.