معرفت على(ع) و ولايت الهى
آيه الله جوادى آملى
تنظيم و تدوين:
حجه الاسلام والمسلمين محمد رضا مصطفى پور
بهترين راه شناخت حضرت على بن ابيطالب بررسى معرفى خداوند و رسيدگى به تعريف رسول اكرم و تدبر در تدوين شناسنامه ولوى آن حضرت با بنان و بيان خود اوست, زيرا پى بردن به حقيقت ولايت الهى از يك سو و معرفت سيد اولياى خداوند از سوى ديگر, مقدور غير معصوم نبوده و شرح حدود و رسوم آن ميسور كسى نيست, لكن عدم امكان درك كل, هرگز مصحح ترك كل نيست و عدم اقتدار بر غوص در ژرفا مجوز ترك سباحت و شناورى در جوار ساحل نخواهد بود. از اين رو با استعانت از لطف عميم خداى مستعان و استمداد از فضل فراگير او اصولى در طى فصولى تبيين خواهد شد.
1ـ على(ع) همتاى جهان آفرينش
انسان كامل چونان اميرالمومنين على بن ابيطالب(ع) عصاره نظام آفرينش است و آن چه در جهان امكان به طور كثرت, منشور است در حقيقت على بن ابيطالب(ع) به طور وحدت ملفوف است و هماهنگى اين لف و نشر. پيام خاص خود را دارد و آن اينكه وجودهاى طبيعى, مثالى, عقلى, الهى اشياى عينى, همتاى مراحل چهارگانه وجود اين عبد محض و با اخلاص خداوند خواهد بود, به گونه اى كه اگر نظام تكوين به صورت انسان كامل متمثل گردد, همان حضرت على(ع) خواهد بودو اگر حقيقت انسان كامل مانند على بن ابيطالب(ع) به صورت جهان عينى متبلور شود, جهان كنونى خواهد شد.
اين تبادل و تعامل متقابل محصول تطابق آن لف و نشر است. از اين رو آن حضرت درباره خويش فرمود: ((ما لله آيه إكبر منى))(1) براى خداوند نشانه اى بزرگتر از من نيست. چنان كه چيزى بزرگتر از مجموع جهان نيست.
راز اين آيت كبرا بودن را بايد در مظهريت انسانى كامل براى اسم اعظم الهى جستجو كرد البته ذوات نورانى اهل بيت عصمت و طهارت(ع) از يك سنخ وحدت ويژه برخوردارند چنان كه در زيارت جامعه مى خوانيم ((و ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحده طابت و طهرت بعضها من بعض))(2) و براستى ارواح شما, نور شما و طينت و سرشت شما (أمه معصومين((ع))) يكى است در حالى كه پاكيزه و طاهر است بعضى گرفته از بعضى است. و اثر اين هماهنگى كامل انسان معصوم و جهان را مى توان در علم غيب انسان كامل نسبت به آن چه در جهان مى گذرد و نيز تإثير وى در آن را به اذن خداوند مشاهده نمود.على(ع) همتاى قرآن كريم
انسان كامل هم چون حضرت على بن ابيطالب(ع) همتاى قرآن حكيم است و اين كتاب سترك گذشته از تصديق صحأف آسمانى انبياى سلف, بر همه آن ها هيمنه و سيطره داشته و جامع هر طارف عتيد و تازه آماده و سالف تليد و گذشته ماندگار و به عبارت ديگر در بردارنده همه حقايق كهن و تازه بوده و مشتمل بر قوانين گوناگون بوده و براى هر قادم و غابرى قانونى گذرانده است و چون اوج مقام منيع و بلند هر پيامآورى همانا صحيفه آسمانى اوست و قرآن كريم بر همه آن كتاب ها مهيمن است, جايگاه او نيز بسيار بلند مرتبه خواهد بود. انسان كاملى كه طبق حديث متواتر ((ثقلين)) كفو و همتاى قرآن مجيد است و در هيچ مرحله اى او جدا نخواهد بود و آن حديث اين است: ((انى تارك فيكم الثقلين, كتاب الله و عترتى إهل بيتى ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا ابدا, لن يفترقا حتى يردا على الحوض; من در ميان شما دو چيز گرانبها باقى مى گذارم يكى قرآن كتاب خدا است و ديگرى عترت من و اهل بيت من. اگر كسى به آن دو تمسك كند هرگز گمراه نخواهد شد و اين دو از هم جدا نخواهند شد تا در حوض كوثر بر من (پيامبر) وارد شوند.))(3)
با توجه به اين حديث, على(ع) از اهل بيت و همتاى قرآن كريم بلكه سرآمد همه انسان هاى متكامل است. مگر آن كه براى همه آن ذوات نورانى نبوى و ولوى, وحدت ويژه اى در نشئه فراطبيعى قايل شد كه با ارتفاع كثرت سخن از هيمنه مطرح نبوده و نخواهد شد.
چون انسان كامل همتاى قرآن حكيم است, آفرينش او به نحو تجلى از ام الكتاب و تنزل از كتاب مبين, بوده و معرفت او كه همانا مساس علمى با آن ذات مقدس است, بدون طهارت ميسور نخواهد بود.
زيرا قرآن و هر حقيقت ديگر كه معادل آن باشد از تماس غير طاهر مصون است چنان كه فرمود: ((لايمسه الا المطهرون))(4) قرآن را جز پاكان مس نمى كنند از اين رو گروهى كه معاصر حضرت اميرالمومنين(ع) بوده و او را از نزديك مى ديدند و يا بعد از شهادت آن حضرت, در سنت و سيرت او مطالعه كرده و مى كنند, ليكن از طهارت روح طرفى نبسته بودند, مقام منيع آن حضرت را نيافتند و به او معرفت پيدا نكردند; زيرا آن ها اهل نظر و نگاه بوده اند ولى هيچ كدامشان اهل بصر و ديدن نبوده اند. خداوند درباره چنين افرادى نسبت به رسول اكرم(ص) فرموده است: ((و ان تدعوهم الى الهدى لايسمعوا و تراهم ينظرون اليك و هم لايبصرون; و اگر آن ها را به راه هدايت بخوانيد, نخواهند شنيد, تو مى بينى كه آن ها در تو مى نگرند ولى آن ها نمى بينند, آن ها از بصيرت بى بهره اند.))(5)كيفيت معرفت و معرفى حضرت على(ع)
شناخت انسان كامل, مانند على بن ابيطالب و تفسير نحوه هستى آن عنصر تام ولوى طبق آن چه كه در عناوين گذشته بيان شد در خور تجزيه و تحليل است, اما بنابراين كه اميرالمومنين(ع) همتاى جهان آفرينش باشد, معرفت آن حضرت(ع) نظير شناخت جهان عينى, داراى مراتب متنوع است, زيرا مبناى معرفت برخى, حس و تجربه احساسى است, و مدار شناخت بعضى, تعقل و برهان عقلى است و پايه ادراك گروه ديگر, شهود و عرفان قلبى. آنانكه موجودهاى عينى جهان آفرينش را با مبناى حس و تجارب احساسى مى شناسند, اساس معرفت على بن ابيطالب(ع) را در بررسى تاريخى و گزاره هاى سمعى و بصرى جستجو مى نمايند و از عمق و سمك معارف عقلى آن حضرت(ع) محرومند.
آنان كه حقايق جهان عينى را با براهين عقلى مى فهمند, با تحليل حكيمانه نهج البلاغه و ديگر مآثر و آثار قيم آن حضرت از عمق درياى علم و از سمك و ارتفاع آسمان دانش علوى در حد علم حصولى و شناخت مفهومى بهره مند مى گردند, ولى از شهود عينى علوم آن حضرت(ع) بى نصيب اند, و آنان كه اسماى حسناى الهى را با مشاهد قلبى مى يابند و با عين اليقين, آيات خداوند را مى نگرند گرچه از ديگران در معرفت اسرار علوى كاميابند, ليكن از اكتناه مقام علمى آن حضرت(ع) محروم خواهند بود.
غرض آنكه شحرور شهود همانند طاير تفكر به كنه مقام اميرالمومنين(ع) پر نمى كشند و هر پرنده در برابر فرمان ((لايرقى الى الطير))(6) مقصوص الجناح و پرشكسته خواهد بود. اما بنابراين كه اميرالمومنين(ع) همتاى قرآن كريم باشد, تفسير حقيقت علوى گاهى همانند تفسير قرآن مجيد, سلسله اى و ترتيبى, و زمانى موضوعى است.
در روش تفسير سنت و سيرت حقيقى آن حضرت(ع) گذشته از سه منهج حس و عقل و قلب, تجربه و تعقل و عرفان, منهج چهارمى وجود دارد كه آن, راه نقل و روش حديث است; تفسير موضوعى نحوه هستى آن حضرت, همانند تفسير موضوعى قرآن مجيد, متنوع است; همانطور كه متخصصان علوم گوناگون, موضوع مناسب با رشته تخصصى خود را انتخاب كرده و آيات مشتمل بر همان موضوع را محور تفسير موضوعى خود قرار مى دهند, فن آوران فنون متعدد, فن مناسب با رشته تبحرى خويش را برمى گزيند و سيرت ويژه علوى(ع) را كه حاوى آن فن مزبور است, مدار تحليل و تفسير خود قرار مى دهند.
البته هر تفسير موضوعى اگر بخواهد از اتقان و جامعيت بانصيب باشد, بايد نصاب كامل تفسير سلسله اى و ترتيبى را فراهم كرده باشد.
همانطور كه بيماردلان, با هجر محكمات و پيروى بيجا از متشابهات قرآن مجيد, فتنه گرى مى كنند, منحرفان از ولايت نيز با كنارگذاشتن سنت و سيرت متقن و محكم حضرت على(ع) به دنبال متشابهات از آداب و سنن آن حضرت, شعله فتنه را مى افروزند و با زبانه آن, نسبت به ارزشهاى متعالى قرآن و عترت, زبان درازى مى كنند, و همان طور كه خداوند حقيقت قرآن را از تطاول رخدادهاى تلخ تاريخ حفظ مى فرمايد: ((انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون; ما قرآن را نازل و خود, آن را حفظ مى كنيم. ))(7)
همچنين حقيقت عترت طاهرين (ع) را , كه اميرالمومنين(ع) اولين امام از آن ذوات مقدس است, از آسيب تحريف كج انديشان و تهاجم كژراهه منحرفان, مصون نگه مى دارد.
اكنون كه روشن شد, موقعيت وجودى حضرت على(ع) همتاى حضرت نيز هم چون قرآن كريم است. معلوم خواهد شد كه چرا غير از افراد معتدل و ميانه رو به معرفت او نايل نمى شوند.
توضيح آن كه در رابطه با حضرت گروهى به غلو و افراط مبتلا شدند و عده اى نيز به تقصير و تفريط تن در دادند و هر دو گروه براساس فرموده آن حضرت هلاك شده اند ((هلك فى رجلان, محب غال و مبغض قال; دو كس درباره من تباه شدند; دوستى كه اندازه نگاه نداشت و دشمنى كه بغض مرا در دل داشت)).(8)
و فرمود: ((يهلك فى رجلان محب مفرط و باهت مقتر; دو دسته درباره من تباه گرديدند, دوستى كه از حد بگذراند و دروغ بافنده اى كه از آن چه در من نيست سخن راند.))(9)
البته تشخيص هسته مركزى ولايت و تصفيه آن از لابلاى شبهات فرث افراط و دم تفريط و ارأه آن به صورت لبن ناب و شير شفاف و گواراى امامت و خلافت, كارى صعب بلكه مستصعب است, ليكن با عنايت و حمايت و هدايت الهى از يك سو و با درايت ولايت مدارانه عبد صالح سالك, كه آن هم به فيض و فوز خدايى وابسته است از سوى ديگر, چنين معسور و مشكلى, ميسور و آسان خواهد شد.على بن ابيطالب به منزله جان رسول اكرم(ص)
پيوند معنوى پيامبر و امام معصوم(ع) را بايد در حقيقت ولايت جستجو كرد, زيرا باطن نبوت همانا ولايت الهى است كه اين منزلت كبرى مشترك بين رسول الله(ص) و امام است. البته اختصاص وحى تشريعى به رسول اكرم(ص) و امتياز ويژه آن حضرت كه پايه تقدم و مايه ترجح آن ذات مقدس نسبت به همه امامان معصوم(ع)است, هم چنان محفوظ خواهد بود.
چون از لحاظ ولايت كه پشتوانه نبوت است, رسول اكرم(ص) و اميرالمومنين(ع) سهيم اند لذا مى توان وجود گرامى على بن ابيطالب(ع) را به مثابه جان مبارك نبى اكرم(ص) تلقى نمود. در اين رابطه به دو نمونه نقلى بسنده مى شود:
اول: آيه مباهله: ((فمن حاجك فيه من بعد ما جأك من العلم فقل تعالوا ندع إبنأنا و ابنأكم و نسأنا و نسأكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت الله على الكاذبين; پس هر كس با تو درباره عيسى(ع) در مقام مجادله برآيد بعد از آنكه به وحى خدا به احوال او آگاهى يافتى, بگو: بياييد ما و شما بخوانيم فرزندان و زنان و نفوس خود را تا با هم به مباهله برخيزيم, يعنى در حق يكديگر نفرين كرده و در دعا و التجا به درگاه خدا اصرار كنيم تا دروغگو و كافران را به لعن و عذاب خدا گرفتار سازيم.))(10)
در اين آيه طبق نقل مورخان صدر اسلام, و مفسران نامدار, حضرت على(ع) به منزله جان رسول گرامى تلقى شده است.
دوم: حضرت رسول اكرم(ص) به اميرالمومنين(ع) فرمود: ((انك تسمع ما اسمع و ترى ما إرى; يعنى تو مى شنوى چيزىرا كه من مى شنوم و مى بينى چيزى را كه من مى بينم)), و حضرت (11)على(ع) در اين باره فرمود: ((إرى نور الوحى والرساله واشم ريح النبوه; يعنى من نور باطنى و معنوى وحى و پيامبرى را با چشم ملكوتى مى بينم و بوى غيبى نبوت را با شامه دل ادراك مى كنم))(12), و چون مهبط وحى الهى همانا قلب مطهر رسول اكرم(ص) است: ((نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين; يعنى جبرييل روح الامين و فرشته بزرگ خدا نازل گردانيد و آن را بر قلب تو فرود آورد تا خلق را متذكر ساخته و از عذاب خدا بترسانى.))(13)
اگر حضرت على(ع) بخواهد نور وحى و رسالت را با بصيرت قلبى ببيند و بوى نبوت را استشمام نمايد, حتما بايد در محدوده جان رسول گرامى(ص) با آن حضرت, پيوند غيبى داشته باشد و همين معنا مصحح تنزيل روح علوى به منزله روح نبوى ـ عليهما آلاف التحيه والثنإ ـ خواهد بود.
البته منشإ همه اين آثار مثبت, همانا اين است كه حضرت على بن ابيطالب(ع) انسان كامل, خليفه الله و مظهر تام همه اسماى حسناى الهى است, لذا همتاى مجموع نظام كيانى از يك سو و كفو و هم سنگ قرآن كريم از سوى ديگر و به مثابه جان رسول اكرم(ص) از سوى سوم خواهد بود و اين همان كون جامع حضرات خمس است.خصوصيتهاى عقل نظرى و عقل عملى اميرالمومنين(ع) فراوان است كه تيمنا به ذكر نمونه هايى تبرك مى جوييم:
1ـ حضرت على(ع) اول كسى بود كه در فضاى جاهليت به حقانيت اسلام پى برد و اولين شخصى بود كه شهامت كسر اصنام جاهلى را داشته و به رسول اكرم(ص) ايمان آورد و اين تنها يك سبق زمانى نبود بلكه سبق هاى وافرى را به همراه داشت, و خود آن حضرت درباره اول مومن بودن خود چنين فرمود: ((إنا اول من صدقه))(14); ((إنا اول من آمن به))(15); ((انى إول من إناب و سمع و إجاب, لم يسبقنى الا رسول الله(ص))). (16) من اول كسى هستم كه او را تصديق كرده و به او ايمان آورده ام, من اول كسى هستم كه به رسول خدا رجوع كرده و سخنش را شنيد و دعوت او را اجابت كرده است.
2 ـ اميرالمومنين(ع) در بين امت اسلامى اول مسلمانى است كه معارف الهى و عقايد حقه را تبيين و تعليل كرد و از آن دفاع و حمايت نمود; لذا رسول اكرم به عنوان معلم اولى و على بن ابيطالب(ع) به عنوان معلم ثانى نزد محققان علوم الهى, معروفند و هيچ فرد ديگرى توان تحرير مسأل عميق توحيد و ساير اسمإ و اوصاف خداوند را نداشت.
ابن ابى الحديد در شرح خطبه 84 نهج البلاغه مى گويد:
بدان كه توحيد و عدل و مباحث شريف الهى فقط از كلام اين مرد (على بن ابيطالب عليه السلام) شناخته شد و سخن ديگران چيزى از معارف مزبور را در بر نداشت و آنان چيزى از مباحث الهى را تصور نمى كردند و اگر آن را ادراك مى كردند, حتما بازگو مى نمودند, و هذه الفضيله عندى إعظم فضأله عليه السلام.(17)
وى در شرح خطبه 86 راجع به نوآورى و ابتكار حضرت على(ع) چنين مى گويد:
((اول من خاض فيه من العرب على عليه السلام; اول كسى كه در ميان اعراب به حقايق حكمت و معارف الهى نأل آمد, على (ع) بوده است.))(18)
آنگاه مى نويسد:
از اين جهت است كه همه متكلمان (اعم از اشاعره و معتزله و اماميه و زيديه و كيسانيه و…) به حضرت على(ع) انتمإ و انتساب داشته و فقط او را به عنوان استاد كلام و رئيس متكلمان, پذيرفته اند.(19)
با توجه به اين مطلب شايسته است به بيان بهترين معروف در مكتب آن حضرت يعنى اصول پنجگانه اعتقادى در كلام نورانى آن حضرت و سنت و سيرت وى بازگو شود.
الف ـ حضرت على(ع) درباره توحيد و مبدإشناسى از مقطع قطع علم حصولى به مشرب يقين شهودى, هجرت وسطى داشت و از مرحله ((كإن)) به مقام برين و منيع ((إن)) واصل شد و خداوند را نه با انديشه بلكه با شهود و نه در حد ((كان و گويا)), بلكه در حد تحقيق و تكميل به مقدار وسع مخلوق درباره معرفت خالق شناخت و چنين فرمود: ((إفاعبد ما لا إرى; شگفتا: آيا مى پرستم خدايى را كه نمى بينم))(20) يعنى خداوند را يقينا با شهود دل مى يابم و او را كه مشهود جان من است مى پرستم.
ب ـ حضرت على(ع) درباره معادو قيام قيامت, كه حداكثر ادراك و باور ديگران درباره آن از معرفت حصولى و ايمان به غيب نمى گذرد, علم شهودى و ايمان به شهادت دارد; لذا از آن جناب چنين مإثور است:
((لو كشف الغطإ ما ازددت يقينا; اگر پرده معاد كنار رود و قيامت قأم گردد, چيزى بر يقين من افزوده نمى شود)), يعنى هم اكنون اسرار آينده بدون پرده براى من مشهود است, پس ايمان آن حضرت(ع) به قيامت, از سنخ باور به شهادت است, نه از قبيل ايمان به غيب; زيرا براى وى چيزى غايب نيست.
ج ـ سخن نغز حضرت اميرالمومنين(ع) پيرامون وحى و نبوت اين است كه رسول اكرم(ص) به من فرمود: ((انك تسمع ما إسمع و ترى ما إرى الا إنك لست بنبى ولكنك لوزير و انك لعلى خير; تمام آنچه را من مى شنوم تو مى شنوى, و تمام آنچه را من مى بينم تو مى بينى, تنها تمايز من و تو اين است كه من پيامبرم و تو نيستى و تو وزيرى و بر مسير خير و طريق سعادت قرار دارى.))(21)
بنابراين, ايمان حضرت على(ع) به نبوت و رسالت رسول اكرم(ص) از سنخ ايمان به شهادت است, نه از صنف ايمان به غيب; زيرا رموز وحى و اسرار رسالت بى پرده براى آن حضرت مشهور و براى وى مشهود بود, نه در پرده تا براى او مستور و از او مهجور و غايب باشد.
تاكنون معلوم شد كه اصول سه گانه دين يعنى توحيد و معاد و نبوت براى حضرت على(ع) مشهود بود نه غايب, و ايمان آن حضرت به اصول مزبور از سنخ ايمان به شهادت بود نه باور به غيب.
د ـ عدل الهى, كه بر اساس حسن و قبح عقلى از اوصاف فعلى پروردگار و مورد پذيرش و پرورش مذهب اماميه است, نه تنها در كلام علوى(ع) متبلور است بلكه در تمام هستى حضرت على(ع) متجلى است و آن حضرت, آيت كبراى عدل خداست; به طورى كه مى توان اميرالمومنين(ع) را عدل متمثل دانست و بارزترين صبغه عدل علوى, برأت وى از هوى و نزاهت او از هوس است كه اولين عنصر محورى عدالت محسوب مى شود چنانكه آن حضرت(ع) فرمود: ((قد الزم نفسه العدل, فكان اول عدله نفى الهوى عن نفسه; پرهيزكار, عدل را بر خود لازم كرد, پس اولين مرحله عدالت فرد متقى دور كردن هوى از محدوده هستى خويش است))(22) و چون آن حضرت, قدوه متقيان است, عدل را به عنوان فصل مقوم هويت خويش قرار داد, به طورى كه عدالت براى آن حضرت(ع) از حد ملكه نفسانى بودن گذشت و به مرحله برين فصل مقوم شدن رسيد, چنان كه مقصود از عدل علوى, همان رتبه والاى عصمت است نه عدل مصطلح, همان طورى كه منظور از عدل الهى همان مرحله قاصيه عصمت است نه عدل اصطلاحى.
با اين تحليل, معلوم مى شود كه ايمان اميرالمومنين(ع) به عدل خدا از سنخ ايمان به شهادت است نه از قبيل باور به غيب; زيرا عدل الهى مشهود على(ع) است نه مستور و غايب.
هـ ـ امامت, كه اصل پنجم به شمار مىآيد و گذشته از رهبرى ملكوتى و هدايت باطنى نفوس و اخلاق و اعمال بشر, زعامت ملكى و سياست جامعه انسانى را در تمام ابعاد زندگى به عهده دارد, با وجود على(ع) تحقق يافت و در سنت و سيرت و سريرت آن حضرت (ع) متجلى شد.
اميرالمومنين(ع) نه تنها حقيقت امامت را با علم شهودى شناخت بلكه به آن نايل آمد و در وجود عينى غير از شهود علمى, متن امامت را يافت, لذا با نبوت از اين جهت فرق دارد; زيرا نبوت فقط مشهود آن حضرت(ع) بود چنان كه فرمود: ((إرى نور الوحى و اشم ريح النبوه))(23) ولى امامت, گذشته از آنكه مشهود وى بود, مورد وجدان و يافت عينى او نيز قرار گرفت; لذا ايمان وى به اصل پنجم, از بارزترين مصداق ايمان به شهادت است نه ايمان به غيب, پس آنچه در اين معارف و مآثر نسبت به ديگران غيب است براى آن حضرت(ع) از سنخ شهادت خواهد بود.
3ـ حضرت على(ع) در پرتو تإله, هر چه صبغه غير خدايى داشت و از دنيا محسوب مى شد آن را طلاق بأن داد كه مجالى براى رجوع مجدد نخواهد بود و زرق و برق زر و سيم براى آن حضرت جاذبه اى نداشت; لذا طبق نقل ابن ابى الحديد, هر هفته, بعد از توزيع عادلانه اموال ملى, بيت المال را جاروب مى كرد و بعد از رفت و روب, دو ركعت نماز در آن مى خواند و مى فرمود: تا شاهدم در قيامت باشد!(24)
4ـ حضرت اميرالمومنين(ع) نوآورى مهمترى داشت كه نسبت به تعليمهاى حصولى و فكرى او رجحان كامل داشت و آن گشودن باب عرفان ناب و تعليم شهودى و رهبرى ملكوتى بود كه در صحايف صاحبدلان شاهد, مسطور است.
5ـ حضرت على(ع) شهامت جهاد اكبر را با شجاعت جهاد اصغر به هم آميخت و سلحشورى پيكارهاى مصاف اسلام و كفر را به خود اختصاص داد و در دوران نوجوانى سران و صناديد عرب را به خاك افكند و شاخ شاخمداران قبايل را درهم شكست چنانكه خودش در اين باره فرمود: ((إنا وضعت فى الصغر بكلاكل العرب و كسرت نواجم قرون ربيعه و مضر…; من در نوجوانى بزرگان عرب را به خاك افكندم و سركردگان ربيعه و مضر را هلاك ساختم.))(25)
آگاهى آن حضرت(ع) به حق بودن خود و اطلاع وى به باطل بودن مخالفان از يك سو و اعتماد آن حضرت (ع) به وعده تخلف ناپذير خداوند از سوى ديگر, زمينه اى شد تا آن حضرت نامه اى به اهل مصر بنگارد و در آن مرقوم فرمايد: اگر دشمنانم روى زمين را پر كنند و من تنها باشم با همه آنها مبارزه خواهم كرد و هراسى نخواهم داشت: ((انى والله لو لقيتهم واحدا و هم طلاع الارض كلها, ما باليت و لا استوحشت و انى من ضلالهم الذى هم فيه والهدى الذى إنا عليه لعلى بصيره من نفسى و يقين من ربى; به خدا اگر تنها آن ها را مى ديدم و آنان زمين را پر مى كردند, نه باك داشتم و نه مى هراسيدم كه من بر گمراهى آنان و رستگارى خود نيك آگاهم و با يقين از جانب پروردگارم همراه مى باشم.))(26)
مسإله مرگ, كه براى بسيارى از انسانهاى عادى رعبآور است براى آن حضرت كاملا حل شده بود و صبغه لقاى الهى به خود گرفته بود لذا اميرالمومنين(ع) آن را گوارا مى دانست و درباره آن چنين مى فرمود: ((والله لابن إبيطالب آنس بالموت من الطفل بثدى إمه…; به خدا سوگند پسر ابوطالب از مرگ مإنوس تر است بيش از آنچه كودك پستان مادر را خواهان است.))(27) ((فوالله ما إبالى, إدخلت الى الموت, إو خرج الموت الى…; به خدا پروا ندارم كه من به سراى مرگ درآيم يا مرگ به سر وقت من آيد.))(28)
سابقه آن حضرت (ع) در نبرد و پيشگامى وى در ممارست نظامى براى همگان مسلم بود, لذا در اين باره چنين فرموده است: ((هل إحد منهم إشد لها مراسا و إقدم فيها مقاما منى, لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين و ها إنا ذاقد ذرفت على الستين…; يعنى كدام يك از آنان پيشتر از من در ميدان جنگ بوده و بيشتر از من نبرد دليران را آزموده؟ هنوز بيست سال نداشتم كه پا در معركه گذاشتم و اكنون ساليان عمرم از شصت فزون است.))(29)
6 ـ سياست صغراى علوى در كنار سياست كبراى آن حضرت(ع) باعث اختصاص جمع رهبرى ملكى و ملكوتى به وى شد; زيرا اميرالمومنين(ع) گذشته از تهذيب نفوس سالكان صالح, و صرف نظر از تزكيه ارواح مشتاقان مفتاق, رهبرى امت اسلامى را به بهترين شيوه علمى و عملى دارا بود, خطر زورمداران و تهاجم ابرقدرتها را گوشزد مى كرد و فتنه دو امپراطورى بزرگ معاصر خود را هشدار مى داد و جامعه اسلامى را از سلطه آنها آگاه مى كرد و كيفيت رهايى از يوغ ذلت استعمار و رسيدن به نور استقلال و آزادى را راهنمايى مى فرمود و در اين باره چنين گفت: ((فاعتبروا بحال ولد اسماعيل و بنى اسحاق و بنى اسرأيل, فما إشد اعتدال الاحوال و إقرب اشتباه الامثال, تإملوا إمرهم فى حال تشتتهم و تفرقهم ليالى كانت الاكاسره والقياصره, إربابا لهم…; پس از حال فرزندان اسماعيل و اسحاق و اسرأيل پند گيريد كه حالت ها سخت متناسب است با هم و چه نزديك است مثالها به هم بيش و كم, در كار آنان بينديشيد و روزگارى كه پراكنده بودند و از هم جدا كسرىها و قيصرها بر آن پادشاه بودند.))(30)
بررسى دقيق انقلاب اسلامى ايران به رهبرى بنيانگذار جمهورى اسلامى و طرد نظام سلطه دو ابرقدرت شرق و غرب به خوبى نشان مى دهد, آنچه امام راحل(ره) و ملت بزرگوار ايران انجام داده و همچنان به رهبرى مقام معظم زعامت, ادامه مى دهند, اقتدا به امام ملك و ملكوت, حضرت اميرالمومنين(ع) خواهد بود.هدف غدير خم و چگونگى بهره ورى از آن
هدف از تعيين حضرت على بن ابيطالب(ع) از طرف خداوند, براى جانشينى رسول اكرم(ص) و امامت امت, همان هدف اصيل بعثت پيامبر(ص) است, يعنى تعليم كتاب و حكمت از يك سو, تزكيه نفوس و تهذيب ارواح از سوى ديگر و قيام مردم به قسط و عدل از سوى مردم و بالاخره خروج جامعه انسانى از تاريكى جهل علمى و تيرگى جهالت عملى, و ورود آن به فضاى روشن دانش و صحنه منور بينش خواهد بود, چنين آرمانى فقط در پرتو قرآن و عترت از يك سو و رهبرى فقيه آگاه و سياستمدار صالح و مدير و مدبر از سوى ديگر و وحدت تزلزل ناپذير و أتلاف اختلاف ناپذير امت, محقق خواهد شد.
حضرت على بن ابيطالب(ع) هدف امامت را, تنظيم و سامان بخشيدن امور ملت معرفى كرد: ((والامامه نظاما للامه و الطاعه تعظيما للامامه; خداوند امامت را قرار داد تا نظامت امت پايدار باشد و طاعت را قرار داد تا امام را در ديده ها بزرگ نمايد. ))(31)
اميرالمومنين(ع) عامل اختلاف و سبب تشتت و پراكندگى را خبث سريره و زشتى باطن دانست و در اين باره چنين فرمود: ((و انما اخوان على دين الله, ما فرق بينكم الا خبث السرأر و سوء الضمأر; همانا شما برادران دينى يكديگريد, چيزى شما را از هم جدا نكرده جز درون پليد و نهاد بد كه به آن به سر مى بريد.))(32)
حضرت على(ع) گاهى با زبان تحبيب و تطميع, جامعه اسلامى را به اتحاد و هم آوايى فرا مى خواند و زمانى با لسان تحديد وتهديد, امت اسلامى را از اختلاف برحذر مى دارد, گاهى خير جامعه را در ظل وحدت معرفى مى نمايد و زمانى خطر آن را در اثر شكاف و خلاف, اعلام مى داردو مى فرمايد:
((والزموا السواد الاعظم فان يد الله مع الجماعه, و اياكم والفرقه فان الشاذ من الناس للشيطان كما إن الشاذ من الغنم للذئب; يعنى با اكثريت همداستان شويد كه دست خدا همراه جماعت است و از تفرقه بپرهيزيد كه موجب آفت است آن كه از جمع مسلمانان به يك سو شود بهره شيطان است چنان كه گوسفند چون از گله دور ماند نصيب گرگ بيابان است.))(33)
چون دست غيبى پروردگار منزه از دست, با متحدان است, لذا بايد سواد اعظم و امت منسجم و هماهنگ اسلامى را حفظ نمود, و چون گوسفند وامانده از رمه, از حفاظت چوپان محروم است و طعمه گرگ قرار مى گيرد, لازم است از صفوف به هم فشرده مسلمين فاصله نگرفت تا از آسيب وسوسه شيطان در امان بود. هيچ فرد خردمند يا گروه متفكر, از خير, منصرف نمى شود و به شر, رو نمىآورد مگر آنكه در تشخيص خير و شر, دچار اشتباه شده باشد.
حضرت على بن ابيطالب(ع) براى هدايت به معيار خير و شر, اتحاد و همدلى را مدار خير, دانسته, اختلاف و كينه ورزى را محور شر معرفى نمود و در اين باره چنين فرمود: ((اياكم والتلون فى دين الله, فان جماعه فيما تكرهون من الحق, خير من فرقه فيما تحبون من الباطل, و ان الله سبحانه لم يعط إحدا بفرقه خيرا ممن مضى و لا ممن بقى; در دين خدا از گونه گون و ناپايدار ماندن بپرهيزيد كه همراه جماعت بودن در حقى كه آن را خوشى نمى انگارند بهتر است لذا پراكنده شدن به خاطر باطلى كه آن را دوست مى داريد و همانا خداوند سبحان خيرى نبخشد به كسى كه جدايى گزيند از مردمان نه از گذشتگان و نه از باقى ماندگان))(34)
از اين سخن بلند نه تنها سودمندى اتحاد و زيانبارى اختلاف, استفاده مى شود, بلكه استمرار سنت الهى در گذشته و حال و آينده نيز معلوم خواهد شد; زيرا اساس فيض الهى بر وحدت و جماعت پى ريزى شده و هيچ گونه خيرى در تفرقه و كثرت گرايى نامعقول نخواهد بود.
البته آگاهى به چنين سنت تحول و تبدل ناپذير, يا از روى علم غيب است كه ويژه اولياى خداست يا از راه تحليل عقلى رخدادهاى تاريخى و استمداد از شواهد عقلى و نقلى است كه تا حدودى بهره محققان فن تاريخ و نصيب تحليل گران سنن الهى است و حضرت على(ع) درباره سنت شناسى تحليلى چنين مى فرمايد:
((… من تبينت له الحكمه عرف العبره و من عرف العبره فكإنما كان فى الاولين; يعنى آن را كه حكمت آشكار گشت, عبرت آموخت و آن كه عبرت آموخت چنان است كه با پيشينيان زندگى را درنورديد.))(35)
انسان هوشمند حكيم, از رخدادهاى فرعى تاريخ مى گذرد و عبور مى كند تا به سنت اصلى زوال ناپذير آن بار يابد كه همين عبور از فرع به اصل, عبرت خواهد بود و تحليل گر عقلى با گذشت از چنين معبرى است كه گويا با نياكان جامعه كنونى بوده است و آن حضرت(ع) درباره خودش چنين مى فرمايد: من گرچه در درازاى تاريخ نبودم و با تبارها و دوره هاى پيشين به سر نبردم, اما با بررسى آثار آنان به منزله يكى از آنها شمرده شدم: ((بل كإنى بما انتهى الى من إمورهم قد عمرت مع إولهم الى آخرهم…; با آگاهى اى كه از كارهاى گذشتگان بدست آورده ام, گويى چنان است كه با نخستين تا پسينيان بسر برده ام.))(36)
چون اميرالمومنين(ع) جامع هر دو علم ياد شده بود; يعنى هم از راه غيب از سنت الهى آگاه بود و هم از راه تحليل عميق عقلى, به سنت تحول ناپذير خداوند باخبر بود, لذا خطر اختلاف را به عنوان اصلى كلى گوشزد كرد تا هيچ كس در هيچ مقطع تاريخ, هوس اختلاف در سر نپروراند; زيرا هرگز خداوند, جامعه پراكنده و امت متخاصم با يكديگر را خير نمى دهد.
ريشه قرآنى سخن حضرت على بن ابيطالب (ع) گذشته از آيه 103 سوره آل عمران كه دعوت همگان به اعتصام به حبل الله در آن مطرح شده است و گذشته از آيه 47 سوره حجر كه بهشتيان را منزه از كينه و دشمنى نسبت به يكديگر مى داند, در آيه 14 سوره حشر است كه خداوند در اين باره چنين مى فرمايد: ((… تحسبهم جميعا و قلوبهم شتى ذلك بإنهم قوم لايعقلون)) عصاره اين آيه كريمه اين است كه افرادى كه داراى مبدإ مشترك و هدف مشترك و دين مشتركند اگر دلهاى اينان در اثر اغراض و غرايز, پراكنده باشد, خردمند نيستند.
اكنون كه شمه اى از مناقب بى شمار حضرت على(ع) بازگو شد, معلوم مى شود آنچه را كه مرحوم سيد حيدر آملى از امام صادق(ع) نقل نمود به چه جهت است: ((ولايتى لاميرالمومنين عليه السلام خير من ولادتى منه; ولايت من براى اميرالمومنين از ولادت من از او بهتر است.))(37) و چون انسان كامل مظهر تام بسيط الحقيقه است, لذا همه چيز را به عنايت خداوند دارد, چنانكه سيد على همدانى از عرفاى قرن هشتم گفته است:
پرسيد عزيزى كه على اهل كجايى
گفتم به ولايات على از همدانم
نه زان همدانم كه ندانند على را
بل زان همدانم كه على را همه دانمپى نوشت ها:
1 . اصول كافى, ج1, ص207, ح3.
2 . مفاتيح الجنان, زيارت جامعه.
3 . اثبات الهداه, ج1, ص735.
4 . سوره واقعه, آيه79.
5 . سوره اعراف, آيه198.
6 . نهج البلاغه, خطبه3.
7 . سوره حجر, آيه9.
8 . نهج البلاغه, حكمت117.
9 . همان, 469.
10 . آل عمران, آيه 61.
11 . نهج البلاغه, خطبه192 (قاصعه).
12 . همان.
13 . شعرإ, آيه194.
14 . نهج البلاغه, خطبه 37.
15 . همان, خطبه71.
16 . همان, خطبه 131.
17 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج6, ص346.
18 . همان, ص370.
19 . همان, ص371 ـ 372.
20 . نهج البلاغه, خطبه179.
21 . همان, خطبه192, بند 121.
22 . همان, خطبه87.
23 . همان, خطبه192.
24 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج2, ص199.
25 . نهج البلاغه, خطبه 192 (قاصعه).
26 . نهج البلاغه, نامه 62.
27 . همان, خطبه5.
28 . همان, خطبه55.
29 . همان, خطبه27.
30 . همان, خطبه 192 (قاصعه).
31 . نهج البلاغه, حكمت 252.
32 . همان, خطبه 113.
33 . همان, خطبه 127.
34 . همان, خطبه 176.
35 . همان, حكمت 31.
36 . همان, نامه 31.
37 . جامع الاسرار, ص500.