استانداران حضرت على عليه السلام در سرزمين مصر

 

استانداران حضرت على(ع) در سرزمين مصر

غلامرضا گلى زواره

 


 

امارت و لياقت
حضرت على (ع), به تقاضاى مردم كه با اصرار زيادى توإم بود, مقام خلافت را پذيرفت و نخست تصريح نمود كه برنامه حكومتش, طبق قرآن و سنت رسول الله(ص) خواهد بود و عدالت و قانون را بدون در نظر گرفتن ملاحظات يا اصطكاك با منافع هر طايفه و گروهى اعمال مى نمايد; اكثريت مردم مصر به طور فعال به اين انتخاب رضايت دادند و نمايندگانى از آنان, فعالانه براى عملى شدن اين برنامه تلاش كردند و از روى شوق و علاقه برخاسته از ايمان و اعتماد, با آن حضرت, بيعت كردند; هر چند معتقد بودند خلافت براى آن حضرت از زمان رحلت رسول اكرم(ص) ثابت بود. دليل اشتياق مردم مصر در بيعت با نخستين امام, مبين اين واقعيت است كه بر اثر كوشش صحابه حضرت رسول اكرم(ص) در اين سرزمين, افكار عمومى جهت اصلاح امور, چرخش جدى يافته و مصمم گرديدند كه قواى خود را به سوى اسلام راستين سوق دهند; در واقع با نفوذ ياران باوفاى حضرت على(ع), اوضاع به گونه اى متحول شد كه مردم مصر و شيعيان ديگر نقاط جهان اسلام متوجه شدند, تنها اميرمومنان(ع) مى تواند به عنوان رهبر, مورد قبول واقع شود و آرامش را در جامعه ايجاد كرده, از تحريفات امويان جلوگيرى نمايد و حقوق مظلومين را از ستمگران باز پس گيرد.
پس از اينكه مردم در مسجد مدينه با مولاى مومنان على(ع), بيعت كردند, آن بزرگوار رئوس برنامه هاى خويش را براى مردم تشريح كرد و ضمن آنكه, حاكمان قبلى را ناحق و فاقد فضيلت خواند, وعده داد كه نيكان و خوبان جايگاه راستين خويش را در جامعه بيابند و سپس مردم را به تقواى الهى سفارش نمود(1) فرداى آن روز يعنى شنبه هيجدهم ذيحجه سال 36 هجرى, حضرت به مسجد آمد و خطبه بسيار مهمى در خصوص برنامه هاى آينده خود كه بر عدالت, فضيلت و شايستگى استوار بود, ايراد نمود و همين خطبه موجب گرديد كه دنياطلبان و مقام خواهان از وى كناره گيرند و براى آن امام همام مشكلاتى فراهم كنند. در راستاى اجراى اين برنامه ها, در نخستين گام, حضرت, زمامداران عثمان را كه در ايالات مختلف بودند, عزل نمود و امور حكومتى را به دست افراد صالح و متدين واگذار كرد.(2) روش حضرت با واليان قبلى اين بود كه, طى نامه اى به آنان مى نوشت كه از مردم بيعت گيرند و چون تصميم به بركنارى يكى از آنان داشت, از وى مى خواست به مركز حكومت ـ مدينه و سپس كوفه – بيايد, كه بازگشت او, بيانگر تسليم وى در برابر خليفه مسلمين و بيعت مردم, بيانگر وفادارى اهالى آن منطقه نسبت به رهبر جامعه اسلامى بود. در ميان سرزمينهاى تحت قلمرو حضرت على(ع), مصر براى ايشان به لحاظ سياسى, اقتصادى و مسايل اجتماعى, فوق العاده مهم بود; زيرا كشور مزبور در موقعيتى قرار داشت كه هرگونه تحولى در آن بر ديگر نقاط افريقا اثر مى گذاشت و از اين منطقه, ديگر نواحى افريقا, قابل نطارت و كنترل بود; همچنين مصر با مركز حكومت امويان به رهبرى معاويه, مرز مشترك داشت و دشمنى كه با حضرت بيعت نكرده, مى توانست نقشه هاى شوم خود را در مصر نيز عملى سازد و توطئه هايى را در اين سامان به اجرا بگذارد; اهميت سياسى مصر در حدى بود, كه معاويه به عنوان قلمرويى قدرتمند, از آن هراس داشت و نمى خواست از اين ناحيه تهديد شود; به همين دليل كارگزاران حضرت على(ع) كه به مصر مىآمدند را يا به شهادت رسانيد يا آنكه با نيرنگ مجبور به ترك اين ديار مى كرد; مصر به لحاظ اقتصادى نيز حأز اهميت بود, سرزمين حاصلخيز; با محصولات متنوع; فعاليت هاى بازرگانى; ارتباط با ديگر مكانهاى مولد و نيز ميزان ماليات قابل توجه, از خصوصيات ويژه اقتصادى مصر بود كه نمى شد به سادگى از آن گذشت, به همين دليل عمروعاص گفته بود: در صورتى كه امارت و جمع خراج اين سرزمين توإم باشد, معادل تشكيلات خلافت است. يعنى به تنهايى با ديگر نواحى تحت حكومت اسلامى از نظر اقتصادى و ميزان ماليات و خراج برابرى مى كند. مهمتر از همه اينها, گرايش به شيعه در مصر در حال شكوفايى و جوانه زدن بود و كوشش هاى برخى صحابه, زمينه هايى را فراهم ساخته بود كه اكثر اهل اين منطقه به علويان رغبت داشته و از امويان متنفر بودند: به همين دليل مصريان در فروپاشى نظام خلافتى كه به امويان اقتدارى موهوم داده بود, نقش فعالى داشتند و تا براندازى اين تشكيلات پيش رفتند و اين در حالى است كه از مقر حكومت خليفه سوم تا مصر, فاصله زيادى بود. اين ويژگى ها سبب گرديد تا در نخستين ماههاى خلافت, حضرت على(ع) فرد شايسته اى را براى استاندارى مصر در نظر بگيرد; معيارهاى حضرت براى يك كارگزار اسلامى, اين بود كه فرد مورد نظر, علاوه بر ديانت و پارسايى, خوش سابقه و از خاندان هاى صالح باشد و به خاندان پيامبر اكرم(ص) علاقه نشان دهد و اغراض شخصى و مقاصد دنيايى را با فرمانروايى خود در نياميزد, همچنين بتواند منطقه مهمى چون مصر را كه با اين همه تحولات و برخى مشكلات روبرو است به نحو مطلوب, خيرخواهانه و خداپسندانه اداره كند و ضمن اجراى احكام اسلامى و پيروى از فرامين رهبرى جامعه اسلامى, مصالح مردم را در نظر داشته و به خواسته هاى منطقى, اصولى و بر حق آنان رسيدگى كند و تكليف هاى مشقت زا و كمرشكن برايشان در نظر نگيرد. حضرت على بن ابى طالب(ع) افرادى را كه براى امارت مشخص مى نمود, تا زمانى به اين سمت منصوب بودند كه از دستورات قرآن و موازين دينى, پيروى كنند و رعايت حال مردم و خصوصا محرومان و بينوايان را بنمايند; در صورتى كه جز اين, رفتار مى كردند, بركنار مى شدند; به مردم نيز توصيه مى نمود دستورش را اطاعت كنيد و اگر درميان شما بدعتى پديد آورد يا از مسير حق منحرف شد او را از حكومت عزل مى كنم; در برخى مواقع, حضرت, والى را به مركز فرمانروايى فرا مى خواند و از او گزارش كار مى خواست و دقيقا اعمال و رفتارش را ارزيابى مى كرد. هنگام اعزام استانداران, حضرت برايشان دو مكتوب تنظيم مى كرد; در نامه نخست آنها را به اين سمت منصوب مى كرد و دستورات لازم را كه بايد مراعات كنند و سياستى را كه لازم است در پيش گيرند به آنها يادآورى مى نمود; دومين نامه را خطاب به مردم آن منطقه مى نوشت و حاكم جديد را به آنان معرفى مى كرد و دستوراتى را كه به وى داده و او مى بايست اجرا نمايد, يادآور مى شد. با توجه به اينكه مصر از مناطق حساس و راه بردى بود, كارگزار تعيين شده براى اين سرزمين, از اختيارات قابل توجهى برخوردار بود; اقامه نماز عبادى سياسى جمعه; برپايى نماز جماعت; قضاوت; فرماندهى لشگر و اداره امور آن ناحيه, به عهده اين استانداران بود.(3)

نخستين كارگزار
برخى مورخان, ((محمد ابن ابى حذيفه)) را نخستين والى مصر مى دانند كه از سوى حضرت على(ع) به اين سمت گماشته شد ((ابن اثير)) خاطر نشان نموده كه وى به هنگام كشته شدن سومين خليفه, در مصر به سر مى برد و به شهر مسلط بود و با اعزام ((قيس بن سعد)) از جانب حضرت على(ع) عزل گرديد, مقام اين شخص در نزد شيعيان و نيز اينكه برخى گفته اند قيس بن سعد پس از جنگ جمل به مصر رفته; موجب شده كه در منابعى او را به عنوان كارگزار مصر از جانب مولاى متقيان معرفى كنند. ((مقريزى)) اين نظر را پذيرفته كه محمد بن ابى حذيفه حدود يك سال در عصر خلافت امام اول شيعيان, استاندار سرزمين مذكور بوده است وى ورود قيس بن سعد را به منطقه مصر, ابتداى ربيع الاول سال سى و هفتم هجرى دانسته است(4) اما بايد گفت كه بر اساس پاره اى پژوهش ها و قرأن تاريخى, قيس, جزء اولين كارگزاران حصرت على بود كه درماه صفر, عازم مصر شد و از نامه اى كه آن حضرت خطاب به مصريان نوشته, مى توان دريافت كه قبلا كسى را به عنوان والى اين ولايت, تعيين نكرده بود; زيرا قيس از مردم مصر براى حضرت على(ع) بيعت گرفت; از سوى ديگر با توجه به موقعيت سياسى ـ اجتماعى مصر, بعيد به نظر مى رسد كه اميرمومنان در حدود يك سال, مردم اين سامان را فراموش كند و از آنان بيعت نگيرد. با اين وجود ((عباسقلى خان سپهر)) در كتاب ((ناسخ التواريخ)) يادآور شده كه محمد بن ابى حذيفه پس از قتل عثمان, عقبه بن عامر جهنى را كه قأم مقام عبدالله بن ابى سرح در مصر بود از اين كشور اخراج كرد و خود فرمانرواى مصر شد. مرحوم حاج شيخ عباس قمى كه اين مطلب را از ناسخ التواريخ نقل نموده(5) در اثر ديگر خود تصريح مى نمايد كه محمد بن ابى حذيفه استاندار حضرت على(ع) در مصر بود.(6) قبل از او, شيخ طوسى اين نكته را در كتاب رجال خود آورده است.(7) ((ابن اثير)) مى نويسد: عمروعاص پس از نبرد صفين, روانه مصر گشت و محمد بن ابى حذيفه او را ديدار كرد و سپاهى براى رزم در برابرش آراست. چون عمرو وفور سپاه او را مشاهده كرد, پيك و پيام به نزد وى فرستاده و اين دو با هم ملاقات كردند و جلسه اى تشكيل دادند, عمرو با حالتى توإم با حيله گرى, لب به سخن باز كرد و به ابن ابى حذيفه گفت: حوادثى رخ داده كه مى بينى و من با معاويه بيعت كرده ام, اما از بسيارى كارهايش ناخرسند هستم و نيك مى دانم كه رهبر تو يعنى على(ع) از معاويه برتر است و جانى پاكيزه تر و سابقه اى بيش تر دارد و به اين كار سزاوارتر است; پيشنهاد مى كنم كه من و تو, بدون سپاه با يكديگر ملاقاتى داشته باشيم, تو با صد مرد جنگى بيايى و من با صد رزم آور كه البته اينها نيز شمشيرهاى خود را در نيام گذاشته باشند. ابن ابى حذيفه پذيرفت و آن دو, بر اين شرط پيمان بستند و متفق گرديدند تا چنين كنند عمرو به نزد معاويه برگشت و نقشه شوم خويش را به وى گزارش داد; چون موعد مقرر فرارسيد هر كدام با صد مرد جنگى به سوى يكديگر رفتند تا در قرارگاه مشخص, همديگر را ملاقات كنند; اما عمروعاص در پشت سر خود سپاهى گذاشت تا چگونگى كارش را كنترل كند و مراقب اوضاع باشد, چون در ((عريش)) ديدار آنان صورت گرفت, لشكرى مسلح به حمايت از عمروعاص فرا رسيد و محمد بن ابى حذيفه دانست كه وى از راه نيرنگ و تزوير وارد شده است. پس به درون كاخ عريش رفت و در دژى اقامت گرفت عمرو عاص وى را محاصره كرد و اين وضع را ادامه داد تا آنكه محمد را گرفتار كرد و وى را نزد معاويه فرستاد و او ابن ابى حذيفه را محبوس نمود. دختر ((قرظه)) زن معاويه كه دختر عموى محمد بن ابى حذيفه بود و مادرش فاطمه هم دختر عتبه بن ربيعه (پدر بزرگ محمد بن ابى حذيفه) بود براى اين زندانى, خوراك تهيه مى كرد و به نزدش مى فرستاد; يك روز همراه با مواد غذايى آهن برهايى براى خويشاوند دربند خود فرستاد تا به كمك آنها خود را برهاند, محمد با اين وسيله زنجيرها را بريد و گريخت و پنهان گشت و به غارى پناه برد تا آنكه او را گرفتند و كشتند.(8) با اين وصف مى توان گفت, محمد بن ابى حذيفه كارگزار حضرت على(ع) بود كه با توطئه عمرو عاص دستگير شده و به شهادت رسيده است.

كياست و فراست
مصر به دليل برخوردارى از بنادرى چون اسكندريه, به درياى روم (مديترانه) و حكومت ((بيزانس)) راه داشت و يكى از پادگانهاى مهم نظامى جهان اسلام, يعنى ((فسطاط)) در آنجا بود; همچنين مجاور فلسطين و شام واقع شده بود كه در صورت برخوردارى از حاكميت مقتدر, مى توانست تهديدى عليه امويان باشد, همچنين عايدات فراوان آن, مى توانست پايه اقتصادى حكومت اسلامى را تقويت كند; از اين جهت حضرت على(ع) يكى از فضلاى صحابه رسول اكرم(ص) را كه از انصار و قبيله خزرج بود و در امور سياسى و اجتماعى از كياست و فراست ويژه اى برخوردار بود و در جنگ هاى گروهى و تن به تن و نيز امور نظامى, مهارت داشت, در ماه صفر سال 36 هجرى (اوت 656 ميلادى) به استاندارى مصر منصوب كرد, وى ((قيس بن سعد)) نام داشت كه پرچم دار انصار در كنار خاتم پيامبران و مردى نيك انديش و استوار به شمار مىآمد و از مشاوران مورد اعتماد حضرت على(ع) محسوب مى گرديد. امام, طى بياناتى خطاب به وى فرمود: به سوى مصر عزيمت نما كه تو را به حكومت آنجا گماشتم. اينك بيرون دروازه مدينه برو و افراد مورد وثوق و كسانى را كه مايلى همراهت ببرى جمع كن و با سپاهى مقتدر, بدان صوب روانه شو, كه اين سازماندهى براى دشمنان تو هراس و خوف بيشتر به بار مىآورد و دوستانت را ارجمندتر مى سازد; به نيكوكاران احسان نما و بر افراد بدگمان, سخت بگير و با توده مردم و خواص آنان, به نرمى رفتار كن, كه مدارا و نرمش, ثمرات خوبى دارد و مهربانى و خوش خويى با فرخندگى توإم است. قيس عرض كرد: اى اميرمومنان(ع), آنچه فرموديد, فهميدم; اما سپاه را براى شما باقى مى گذارم و اگر اين كار, منوط به آن باشد كه لشكرى را به مصر بكشانم, هرگز بدانجا نروم! اين نيروهاى نظامى, اگر در اختيارتان باشد, سودمندتر است; زيرا هرگاه به آنان نياز پيدا كرديد, آماده اند و اگر خواستى آنان را به سويى گسيل دارى در خدمتگزارى و اداى وظيفه, مهيا هستند و من, خود به همراه خانواده ام به مصر مى روم, اما آنچه در مورد مدارا و احسان سفارش فرمودى, در مورد مصريان انجام مى دهم و از خداوند متعال در اين باره استعانت مى طلبم.
قيس همراه هفت نفر از افراد خاندان خويش, مدينه را به قصد مصر ترك كرد و چون به اين سرزمين رسيد به مسجد رفت و فرمان داد تا نامه اى را كه با خود داشت براى مردم بخوانند; در آن نامه چنين آمده بود: از بنده خدا اميرمومنان(ع) به هر كدام از مسلمين كه اين مكتوب بر او ابلاغ گردد; سلام بر شما باد. نخست همراه شما پروردگارى را كه جز او خدايى نيست ستايش مى كنم. اما بعد; خداوند متعال با تدبير و قضاى خود و گزينه پسنديده خويش, اسلام را دين خود وفرشتگان و پيامبران قرار داد و رسولان را بدان منظور به سوى بندگان گسيل فرمود; از جمله امورى كه خداوند اين امت را بوسيله آن, گرامى داشته و فضيلت را ويژه او گردانيده است اينكه, محمد(ص) را براى آنان مبعوث فرمود و او به ايشان كتاب, حكمت, سنت و فرايض را آموخت و آنان را تربيت كرد كه هدايت يابند و جمع كرد تا پراكنده نشوند و پاكيزه شان ساخت تا مطهر گردند و چون آنچه را در اين باره بر عهده اش بود انجام داد, خدايش او را به سوى خويش باز گرداند. درود, رحمت و رضوان خداوند بر او باد; آنگاه مسلمانان پس از او, دو امير را به خلافت برگزيدند و آن دو به كتاب و سنت عمل كردند و درگذشتند. خدايشان رحمت كناد. پس از آن دو, حاكمى به حكومت رسيد كه بدعت ها پديد آورد و امت نخست فرصت اعتراض يافتند و خروشيدند و پس از آن خشم گرفتند و تغييرش دادند, آنگاه با من بيعت كردند و من از پيشگاه خداوند, طلب هدايت مى كنم و براى پرهيزگارى, از او يارى مى جويم; همانا براى شما بر عهده ما, عمل به قرآن و سنت رسول اكرم(ص) و قيام به حق آن و خيرخواهى براى شما در غياب شماست و در آنچه برخلاف گوييد از خداوند يارى مى طلبم و خداى ما را بسنده و بهترين كارگزار است, همانا ((قيس بن سعد بن عباده)) را به اميرى شما فرستادم, با او همكارى كنيد و او را بر حق يارى دهيد. وى را فرمان دادم تا با خوبان نيكى كند و با آشوبگران به مقابله برخيزد و با عوام و خواص مدارا نمايد, او از كسانى است كه روش او را مى پسندم و به صلاح و خيرانديشى او اميدوارم; از بارگاه خداوند براى خود و شما عمل پاك و پاداش بزرگ و رحمتى وسيع مسإلت مى دارم و سلام و رحمت و بركات الهى بر شما باد.))(9)
اين نامه را ((عبدالله بن ابى رافع)) در ماه صفر سال سى و ششم هجرى نگاشت; چون نامه حضرت على(ع) براى مصريان خوانده شد, قيس بن سعد بن عباده براى خطبه برخاست; نخست ستايش و نيايش خداوند را بر زبان آورد و سپس افزود: ((حمد پروردگارى را كه حق را بياورد و باطل را نابود كرد و ستمگران را منكوب نمود; اى مردم مصر! ما با بهترين كسى كه پس از پيامبر خويش مى شناختيم, بيعت كرديم اينك برخيزيد و با شرط عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش, بيعت كنيد و اگر ما به كتاب خدا و سنت نبوى عمل نكرديم, ما را بر گردن شما بيعتى نخواهد بود.))(10)

مصلحت و مدارا
پس از پايان يافتن سخنرانى قيس بن سعد, مردم از جاى خود برخاستند و با هيجان و شور و شوق بيعت كردند. فرمانداران مناطق ديگر و حومه مصر, همراه افرادى كه در آن اجتماع حضور يافته بودند در مقابل استاندار حضرت على(ع), سر تعظيم فرود آوردند و امور اين سرزمين سامان يافت. قيس, نمايندگانى براى بررسى اوضاع ديگر نقاط مصر فرستاد, تا ميزان اطاعت و فرمانبرى اين نواحى را مورد بررسى قرار دهند, تنها جايى كه نماينده قيس مصلحت نديد در آنجا حضور يابد دهكده اى بود به نام ((خربتا)) كه مردم آن كشته شدن عثمان را گناهى نابخشودنى مى دانستند و به همين دليل برايشان, بيعت با حضرت على(ع) و نماينده اش سخت بود. مردى از ((بنى كنانه)) و ((بنى معلج)) كه ((يزيد بن حارث)) نام داشت و در آن آبادى به سر مى برد توسط شخصى به قيس پيام داد كه ما به حضورت نمىآييم, اما مى توانى عاملان خويش را بفرستى چون اختيار اين ناحيه را دارى, ولى ما را به حال خويش آزاد بگذار تا بنگريم كار مردم به كجا مى انجامد. در اين ميان ((محمد بن مسلمه بن مخلد بن صامت انصارى)) قيام كرد و خبر كشته شدن عثمان را براى اهالى آن ديار بازگو كرد; و از آنان خواست تا براى خونخواهى خليفه سوم, اقدام كنند; قيس برايش پيام داد: واى بر تو آيا بر من شورش مى كنى, به خدا سوگند دوست نمى دارم در قبال ريخته شدن خون تو, فرمانروايى مصر و شام از من باشد; خون خويش را حفظ كن. مسلمه بن مخلد پيغام داد: تا هنگامى كه تو والى مصر باشى من از قيام بر ضد تو امتناع مى كنم. قيس بن سعد بن عباده انصارى مردى خردمند و دورانديش بود و به كسانى كه كناره گيرى كرده بودند, پيام فرستاد كه شما را ناگزير به بيعت نمى كنم و به حال خويش رها مى سازم و از طريق مسالمت و مدارا وارد مى شوم و دست از شما باز مى دارم و بدين منوال با مسلمه بن مخلد مدارا كرد و به گردآورى خراج پرداخت و هيچ كس با او ستيزه نكرد. (11) اين شخص (فرزند مخلد) در سن چهار سالگى به حضور رسول اكرم(ص) رسيده بود و بعد در فتح مصر شركت نمود و آنجا سكونت اختيار كرد.(12)
برخى مورخان گفته اند: قيس به مخالفان و خصوصا مردم خربتا پيام داد كه اگر شورش نكنيد من از پيكار با شما چشم مى پوشم; بدين شرط كه در فرمانروايى من و پرداخت خراج تإخيرى رخ ندهد, آنان پذيرفتند; بدين ترتيب اوضاع مصر آرام گرديد و قيس پس از اطمينان و استقرار كامل طى نامه اى براى حضرت على(ع) ماجراى خويش با مصريان را گزارش داد; على(ع) كه از سازش با شورشيان ناخرسند بود و از مكر و نيرنگ اجتناب مى كرد, در پاسخ گزارش قيس, نوشت كه بايد با آشوبگران به مقابله برخيزد تا بيعت كنند و اگر نپذيرفتند طى پيكارى, آن مخالفان را سركوب نمايد. اين نامه, حداكثر پس از يك ماه به دست قيس رسيد, او كه تا حدودى طرفدار آرامش بود و نمى خواست در قلمرو حكومتش تنش و تشنجى پيش آيد, از لحن نامه حضرت متإثر شد و در پاسخ آن, چنين نگاشت: ((اى اميرمومنان(ع) موجب شگفتى است كه با قومى كه دست از تعرض برداشته اند و درصدد فتنه و آشوب نمى باشند پيكار كنم و بر آنان سخت بگيرم و تندى كنم; زيرا اين امر سبب مى گردد كه آنان, به حمايت از دشمنان ما برخيزند و يا به آنان ملحق شوند; اگر امكان دارد پيشنهاد اين جانب را بپذير و اجازه نده دست تعرض به سوى آنان دراز شود كه با اين اوضاع و احوال, مصلحت در مخاصمه نمى باشد.
اين نامه, در حدود ماه شعبان سال 36 هجرى, به امام رسيد; يعنى آن هنگام كه معاويه به طمع خلافت و به خون خواهى عثمان, سپاهى را بر عليه حضرت بسيج كرده و قصد شورش و غوغا داشت; به همين دليل, امام در آن زمان عازم شام بود تا فتنه فرزند ابوسفيان را فرو بخواباند; در اين گير و دار, معاويه از اين بيم داشت كه سپاه مصر همراه قيس به نيروهاى حضرت على(ع) ملحق شود و بساط او را درهم بريزد, به همين دليل, تصميم گرفت با وى از طريق خدعه و نيرنگ وارد شود; معاويه طى نامه اى براى قيس نوشت: پس از درود, شما بر عثمان خرده گرفتيد كه مردى را با تازيانه نواخت يا به دشنام دادن ديگرى پرداخت يا جوانى خام را فرمانروا ساخت, ولى مى دانستيد كه ريختن خون او نارواست; كارى سخت گران كرديد و دست به گناهى بس بزرگ زديد. اى قيس به خدا باز گرد! زيرا تو در ميان كسانى بودى كه مردم را بر عليه عثمان تحريك كردند; اما به درستى و بى هيچ گمان مى دانيم كه سرورت مردم را شوراند و وادارشان كرد كه خليفه را بكشند! بسيارى از اقارب تو, در اين ماجرا مشاركت داشتند; اكنون بيا و با من بيعت كن تا با على بجنگيم و در عوض, حكومت كوفه و بصره پس از غلبه بر وى از آن تو خواهد بود; علاوه بر آن حكومت حجاز را به هر كس كه تو پيشنهاد كنى مى دهم; تا زمانى كه زمام امور در دستم باشد هر چه بخواهى برايت فراهم مى كنم.(13) چون نامه معاويه به قيس رسيد, خواست به گونه اى جوابش بدهد كه هم بوى تهديد بدهد و هم نوعى تطميع در آن باشد; چون معاويه نامه دو پهلوى قيس را خواند به وى نوشت: نامه ات را خواندم; نه آن ميزان, نزديك آمدى كه براى صلح و سازش با تو خود را مهيا كنم و نه چندان مخالفت كردى كه آماده پيكار با تو شوم; اگر آنچه را به تو پيشنهاد كردم پذيرفتى به تو خواهم داد و نيرنگى در كار نمى باشد و اگر كارى كه گفتم انجام ندهى, لشكريانى را به سويت مى فرستم; در آن موقع هرگونه بلايى بر سرت آيد از كوتاهى خودت خواهد بود. قيس دانست كه اين بار بايد جواب روشنى به معاويه بدهد, طى نامه اى با صراحت نوشت: اى بى پدر! چشم طمع بر اين دوخته اى كه من, از اطاعت كسى كه سزاوارترين و صديق ترين مردم است و عالى ترين هادى و نزديكترين افراد به رسول اكرم(ص) است, سرپيچى كنم و تحت فرمانروايى تو درآيم; در حالى كه شايستگى اين مقام را ندارى و از لياقت محرومى و گفته هاى تو بيهوده و نارواست و در مسير ضلالت بسر مى برى و از حضرت محمد(ص) بسيار فاصله گرفته اى و دورترين افراد به آن حضرت هستى; اطرافت را گمراهان و اغواكنندگان فرا گرفته اند كه هر يك بتى از بت هاى شيطان هستند; از تهديد تو نمى ترسم و هجوم لشكريانت هراسى به دلم راه نمى دهد; هيچ گاه على بن ابى طالب(ع) را كه از هر جهت بر تو رجحان دارد رها نخواهم كرد و تو را بر او ترجيح نمى دهم. معاويه با خواندن پاسخ قيس متوجه شد كه او كسى نيست كه تسليم اغراض پليد وى گردد و چون از قدرت و شجاعت قيس باخبر بود, خواست تا از راه ديگرى او را از حكومت مصر جدا كند; از اين رو شايع كرد كه قيس با ما مصالحه كرده و آماده پيوستن به ماست و در اين باره نامه اى هم از طرف قيس بن سعد جعل كرد كه در آن به معاويه نوشته بود: براى من ثابت گرديد كه عثمان مظلوم كشته شده است و هرچه فكر كردم نمى توانم با كسانى كه خليفه مسلمان و نيكوكار خود را كشته اند, همكارى كنم و به درگاه خداوند از اين عمل آمرزش مى طلبم و از اين رو براى خونخواهى عثمان مهياى همكارى و كمك رسانى به شما هستم! بنا به دستور معاويه, اين نامه جعلى در منبرها و محافل عمومى خوانده شد و در ميان مردم شايع كردند. وى به ترفند ديگرى هم پرداخت و به شاميان گفت: قيس بن سعد را دشنام ندهيد و به جنگ با وى فرا نخوانيد كه او نيكخواه ماست و نامه هايش نهانى به ما مى رسد و در آنها نشان مى دهد كه پيروى از ما را برگزيده است; مشاهده نمى كنيد با برادران شما از ((مردم خربتا)) چه مى كند و با وجود آنكه تحت فرمانش مى باشند, راه مدارا و خوش خويى با آنان را پيش گرفته و ايشان را بخشش ها و روزىها, ارزانى مى دارد; اين در حالى است كه مردم اين سامان, با حضرت على(ع) بيعت نكرده و خواهان خونخواهى عثمان هستند و با وجود آنكه اميرمومنان(ع) به قيس تإكيد كرده كه بر آنها سخت گيرد و منكوبشان كند, او مايل است كه با نرمى و ملاطفت با اهل خربتا رفتار شود!

دليل عزل
گزارش اين تبليغات مسموم و شايعات بى اساس, به حضرت على(ع) رسيد; ((محمد بن ابى بكر)) و ((محمد بن جعفر بن ابى طالب)) آن بزرگوار را از اين وضع مطلع ساختند و مإمورهاى اطلاعاتى او در شام نيز تحت تإثير برنامه هاى تبليغى معاويه قرار گرفتند و به حضرت گفتند: قيس به امويان تمايل پيدا كرده است. امام, اين روند را گران و سنگين شمرد و دو فرزندش حسن(ع) و حسين(ع) و نيز عبدالله بن جعفر را فراخواند و ايشان را از اين وقايع آگاه ساخت; عبدالله بن جعفر گفت اى سرور موحدان, نظر من آن است كه قيس را از حكومت مصر عزل كنى و به جاى او فرد ديگرى را به حكومت مصر منصوب فرمايى. اما حضرت على(ع) با شگفتى و ناباورى با اين ماجرا برخورد كرد و برايش مشكل بود كه بپذيرد ((قيس بن سعد)) با ((معاويه)) صلح كرده است; او به هيچ عنوان شايعات مربوط به قيس را قبول نداشت, اما يارانش سخت به آن امام فشار آوردند كه در عزل اين استاندار اقدام كند البته همانطور كه اشاره كرديم, در همين گير و دار, نامه قيس در خصوص ترك مخاصمه او با اهل ((خربتا)) رسيده بود و گويا شرايط اجتماعى به سوى بركنارى وى مهيا مى گشت; حضرت على(ع) با وجود اينكه مى دانست قيس از آن انسانهايى نيست كه با دشمن سازش كند و روحيه اش با معاويه و امويان ناسازگار است; چون به شجاعت و شهامت او ايمان كامل داشت. در آن موقع كه ساير حكام ولايات را به كوفه دعوت مى كرد تا با سپاه كافى براى حركت به شام و دفع فتنه فرزند ابوسفيان حاضر شوند, قيس بن سعد را به مركز فرماندهى احضار نمود.
محمد بن ابى بكر را به جايش گماشت; اين عزل و نصب در آغاز ماه مبارك رمضان سال 36 هجرى صورت گرفته است. استاندار جديد, با حكم امام به مصر و به نزد قيس بن سعد كه شوهر عمه اش بود (((قريبه)) خواهر ابوبكر همسر قيس بود) رفت و به او گفت: آمده ام تا در كنارت باشم و تو نيز همانند گذشته, حكومت كن. ولى قيس ناراحت شد و نپذيرفت و هماندم بار سفر بسته و به سوى حجاز حركت كرد و به جاى كوفه به مدينه رفت و نزد امام نيامد. حسن بن ثابت كه هواخواه عثمان بود مى خواست از موقعيت پيش آمده سوء استفاده كند; پس نزد قيس آمد و به او گفت: عثمان را كشتى و على(ع) تو را بركنار كرد; گناه بر تو ماند و كسى سپاس تو را به جاى نياورد. قيس به وى گفت: اى كوردل و كورچشم, به خدا كه اگر من ميان كسان من و تو جنگى روى مى داد, گردن تو را مى زدم, از نزد من گم شو; آنگاه ((مروان بن حكم)) براى قيس در مدينه مشكلاتى پديد آورد; از اين رو, او با ((سهل بن حنيف)) به نزد حضرت على(ع) رهسپار شدند و خود را براى ستيز با معاويه در نبرد صفين آماده كردند. معاويه براى مروان بن حكم طى نامه اى نوشت كه چرا قيس را زنده گذاشته است. اگر صد هزار مرد شمشير زن به يارى على روانه مى كردى, در نزد من آسانتر از رفتن قيس با اين همه دانش و پايگاه بلند به يارى على(ع) بود. چون قيس به محضر حضرت على(ع) رفت وگزارش را به آن حضرت بازگفت, حضرت دانست كه وى با چه مشكلات عظيمى از فشار و نيرنگ و ترفند گرى, درگير بوده است; پس جايگاه قيس نزد امام ارتقا يافت و امام متقين در تمامى كارها از او نظرخواهى مى كرد; برخى گفته اند دوران حكومت قيس در مصر چهار ماه و پنج روز طول كشيد, ولى عده اى ديگر مدت اين فرمانروايى را هفت ماه نوشته اند.
گروهى اين سوال را مطرح كرده اند كه چرا حضرت وى را عزل نمود؟ در پاسخ بايد گفت: قيس مرد شجاع و سرشناسى بود, اما از طرفداران سياست ((مماشات)) و ((مدارا)) به شمار مى رفت كه اين شيوه با سياست امام انطباق نداشت و قاطعيت و سخت گيرى در برابر مخالفان, از اصول استوار حضرت محسوب مى گرديد; به علاوه او به عنوان يك كارگزار, مى بايست سياست رهبر اسلامى را به اجرا بگذارد و در موقع تصميم گيرى نظر خويش را ناديده بگيرد; نظر امام اين بود كه مخالفان يا بايد بيعت كنند و سر تسليم فرود آورند و يا اينكه تسليم جنگ شوند; زيرا آنان در پى فرصت بودند تا بتوانند عليه نظام اسلامى, آشوب برپا كنند و به طور پنهانى با معاويه و عمالش در ارتباط بودند; اما قيس معتقد بود, چون با ما كارى ندارند نبايد نسبت به آنان خشونت اعمال كنيم و حاضر نگرديد نظر رهبر جامعه اسلامى را در خصوص آن دشمنان اعمال كند; همچنين معاويه براى مخدوش كردن چهره قيس, نامه اول قيس را كه از روى كياست و دورانديشى, خطاب به وى نوشته بود; نزد حضرت على(ع) به كوفه فرستاد, و چون اهالى اين شهر از مضمون آن آگاه شدند, به حضرت على(ع) عرض كردند: او خيانت كرده و بايد بركنار شود. حضرت در جواب آنان فرمود: من بهتر از شما قيس را مى شناسم, او خيانت نكرده بلكه طبق صلاحديد خويش كارى را انجام داده است; مردم راضى نشدند و به حضرت فشار آوردند كه بايد قيس را عزل نمايى, حضرت على(ع) هم چاره اى نديد كه به اين تصميم گيرى روى آورد; در حالى كه قيس به دورانديشى و كاردانى مشهور بود و در پايبندى به اصول مذهب و دفاع از حريم شريعت و التزام عملى به موازين شرعى و تسليم اوامر الهى, شخصيت كم بديلى به شمار مى رفت.(14)
((ابراهيم ثقفى)) در اثر مشهور خود مى گويد: قيس مردى كشيده قامت و از همگان بلندتر بود و جلو سرش مو نداشت; اين مرد شجاع و كارآزموده, تا لحظات آخر زندگى, خيرخواه حضرت على(ع) و فرزندانش باقى ماند و يك(15)ى از دلايل تقويت شيعيان در مصر, تلاشهاى وى در مصر مى باشد; او توانست در مدت چند ماه, مردمان اين نقاط را در يارى حضرت على(ع) و حمايت از علويان و مخالفت با امويان سازماندهى كند و علايق آنان را نسبت به حضرت على(ع) افزايش دهد. (16) با اين كوشش ها بود كه پرچم تشيع در مصر به اهتزاز درآمد و شمار سپاهيانى كه زير اين پرچم ها مىآمدند رو به فزونى گذارد چنانچه مقريزى به اين نكته اشاره كرده است.(17)

حمايت از ولايت
چون حضرت على(ع), خواست آهنگ عزيمت به شام كند, مهاجران و انصارى را كه با او بودند, فراخواند و خدا را سپاس و ستايش كرد و خطاب به آنان گفت: شما مردمى فرخنده رإى و حقگو و مبارك كردار و درست فرمانيد, ما آهنگ آن داريم كه بر دشمن خويش و خصم شما لشكر كشيم, از اين رو رإى مشورتى خود را با ما بازگوئيد. پس از آنكه ((هاشم بن عتبه)) و ((عمار ياسر)) نظر خود را اعلام كردند, قيس بن سعد برخاست و پس از حمد خداوند گفت: اى اميرمومنان, ما را شتابان بر سر دشمن درآر و به خدا سوگند كه پيكار با آنان, مرا خوش تر از نبرد با تركان و روميان است; زيرا اينان كه به ظاهر مسلمانند در دين خدا نيرنگ زدند و دوستداران خدا را خفيف ساختند.(18) حضرت على(ع) فرماندهان سپاه را معين كرد و قيس بن سعد را كه از مصر به صفين آمده بود, به فرماندهى پيادگان بصره گماشت; چون شمار انصار در اين نبرد قابل توجه بود, آنان نقش هاى مهمى را در اين نبرد, عهده دار گشتند و بسيارى از نيروهاى معاويه را به خوف و هراس افكندند, يا آنكه اين مخالفان را به هلاكت رسانيدند. معاويه به نكوهش و تحقير آنان پرداخت, انصار بسيار ناراحت شدند, قيس بن سعد به نمايندگى از انصار خطاب به طايفه خود گفت: اين كه وى شما را عصبانى كرده تازگى ندارد, چه قبلا به خاطر شرك ورزى او را در فشار نهاديد, كما اينكه در اين نبرد او را آشفته نموده ايد.(19) وقتى كه يكى از هواداران عثمان و معاويه, قيس را به باد انتقاد گرفت كه چرا در يارى به عثمان كوتاهى كرد و اينك با سواران خويش بر سر مردم شام تاخته و باطل را يارى داده ايد؟ قيس در جوابش گفت: آن كس كه از يارى به خليفه سوم امتناع كرد, از تو بسى بهتر است و در مورد معاويه, اگر تمامى عرب گردش آيند, انصار با او مى جنگد, در پيكار حضرت على(ع) با معاويه, جانب جانشين راستين پيامبر را گرفته و در اين برنامه چنانيم كه با پيامبر خدا بوديم; رخسار خويش را به دم تيغ مى سپاريم و گلوگاهمان را آماج نيزه مى داريم, تا آنكه حق آشكار گردد; پس حضرت على(ع) قيس بن سعد را فراخواند و او را به نيكى ستود و به فرماندهى انصار گماشت. موقعيت قيس در اين نبرد, به حدى است كه وقتى حضرت على(ع) پس از نماز معاويه و تنى چند از همراهانش را لعنت كرد, اين خبر به معاويه رسيد; او نيز ((امام على)), ((ابن عباس)), ((حسن)) و ((حسين)) و ((قيس بن سعد)) را لعنت مى نمود.(20) چون كار بر معاويه زار و دشوار گرديد, عمروعاص, ((بسر بن ارطاه)), ((عبدالله بن عمر)) و ((عبدالرحمن بن خالد بن وليد)) را فراخواند و به ايشان گفت: پاره اى از ياران حضرت على(ع) مرا محزون و نگران كرده اند كه يكى از آنها قيس بن سعد مى باشد. از شما مى خواهم توانمندى خويش را نشان دهيد و افزود من خود به دفع سعيد بن قيس مى روم و شما را از شر او خلاص خواهم كرد; و تو اى ((بسر بن ارطاه)) قيس بن سعد را نابود كن. پس از شكست معاويه, در برابر سعيد بن قيس و عقب نشينى عمروعاص در مقابل ((مرقال)), صبحگاه روز سوم, بسر بن ارطاه با سواران به ميدان رفت و با قيس بن سعد كه همراه گروهى از سواران بود, برخورد و جنگ ميان آنان شدت گرفت; قيس همچون توسنى مى خروشيد و مبارز مى طلبيد و مى گفت من پسر سعدم كه ((عباده)) مرا زيور كرامت پوشانيده است; گريز از ميدان هرگز عادتم نبوده كه گريختن براى جوانمرد تن سپردن به ننگ و عار است. خدايا شهادت را نصيبم فرما, كه كشته شدن بهتر از سر سپردن به اراذل و اوباش است, تا كى بستر گرم و نرم برايم بگسترانند. با سواران بسر به نيزه زنى پرداخت و آنان را هدف ضربات پياپى قرار داد; پس از لحظاتى خود بسر به ميدان آمد كه قيس با شمشير, بر وى چيره شد و همه رزم آوران برگشتند.(21)
قيس بن سعد مى گفت: من از رسول اكرم(ص) شنيدم كه مى فرمودند: مكر و فريب سرانجام صاحب خود را به آتش مى كشاند. اگر اين فرمايش خاتم رسولان نبود من از باهوش ترين و زرنگ ترين افراد عرب بودم.(22) گفته اند قيس بن سعد, ظرف غذاى بزرگى داشت كه هميشه همراهش بود و هر وقت مى خواست چيزى بخورد مناديانش فرياد مى زدند اى مردم شهر بياييد و در خوردن گوشت و نان با قيس شريك باشيد; پدر و جدش نيز چنين بودند و به بخشش و عطا معروف بودند.(23) او در عبادت و زهد, ويژگى هاى برجسته اى داشت و در مرتبه خوف از خداوند و اطاعت او نسبت به ذات پاك پروردگار, كارش به جايى رسيد كه وقتى براى سجده خم شد ناگاه مارى در كنار سجاده اش نمايان شد, او بدون خوف, سر خود را بر كنار مار فرود آورد, در اين موقع مار به دور گردنش پيچيد ولى او از اقامه نماز كوتاهى نكرد و بيمى به دل راه نداد, تا آنكه از نماز فارغ شد و با دستش آن حيوان را از گردن جدا كرد و به كنارى افكند.(24) قيس اين گونه دعا مى كرد: خداوندا ستايش و مجد را روزى من بنما, زيرا حمد جز به انجام كارى كه در خور ستايش باشد, امكان ندارد و بزرگوارى جز به مال ميسر نمى شود.(25) قيس اولين فردى بود كه با حضرت امام حسن مجتبى(ع) بيعت كرد و وفادارى خود را در دوران حضرت على(ع) و فرزندش نسبت به خاندان پيامبر به اثبات رسانيد(26) و به عنوان چهره اى بارز كه معاويه نتوانست او را فريب دهد, شناخته شد و تا زمانى كه در قيد حيات بود در مسير ولايت و صراط حق گام برداشت; تاريخ, رحلتش را سال شصت هجرى نوشته اند.

پارساى سياستمدار
گويا حضرت على(ع) قصد داشته قبل از محمد بن ابى بكر, ((هاشم بن عتبه بن ابى وقاص)) را به استاندارى مصر انتصاب نمايد, چنانچه از خطبه 67 نهج البلاغه برمىآيد, حضرت در اين خطبه تصريح مى نمايند كه اگر وى در آن سرزمين بود, عرصه را خالى نمى گذاشت; زيرا وقتى عرصه بر محمد بن ابى بكر تنگ گرديد, از مقابل شورشيان گريخت و چنين پنداشت كه با گريز خود, جانش را نجات مى دهد, اما او را دستگير كرده و كشتند. در فراز ديگر اين خطبه, حضرت تإكيد مى فرمايد كه ((هاشم بن عتبه)) به دشمنان فرصت نمى داد, يعنى به گونه اى رفتار نمى كرد كه مهاجمان به داخل قلمرو مزبور نفوذ يابند. هاشم بن عتبه معروف به ((مرقال)) است, كه چون همواره شتابان به جنگ مى رفته اين لقب به او داده شده است. حضرت على(ع) در جنگ ثصفين مركب خويش را بدو سپرد و او با سرعت پيش مى رفت تا آنكه به شهادت رسيد. هاشم مرقال از شيعيان و ياران حضرت على(ع) است.(27)
سرانجام با اصرار برخى ياران و اصحاب, از جمله ((عبدالله بن جعفر)), اميرمومنان على(ع) در رمضان سال 36 هجرى محمد بن ابى بكر را طى حكمى جانشين قيس بن سعد در مصر نمود. مادر وى ((اسمإ)) دختر ((عميس بن نعمان)) است, كه از پيشگامان مسلمانان مى باشد و شصت حديث از پيامبر روايت كرده و گروه بسيارى از او حديث نقل كرده اند.(28)
اسمإ, نخست همسر ((جعفر بن ابى طالب)) بود و همراه او به حبشه رفت و در آنجا وضع حمل كرد و ((عبدالله)) را به دنيا آورد; چون جعفر در جنگ موته به شهادت رسيد, ابوبكر با اسمإ ازدواج كرد و محمد را براى او زاييد و با درگذشت ابوبكر, حضرت على(ع) با اسمإ وصلت نمود و محمد, پرورش يافته اميرمومنان است. او از دوران صباوت با شير آميخته به دوستى اهل بيت و تشيع تغذيه گرديد و مربى خويش را اميرمومنان(ع) مى دانست و براى هيچ كس فضايل آن حضرت را قأل نبود تا آنجا كه مولاى متقيان مى فرمايد: محمد پسر من, از صلب ابوبكر است, كنيه اش ابوالقاسم مى باشد, فرزند فاضل و فقيه محمد, ((قاسم)) مى باشد كه دخترش ((ام فروه)) به همسرى امام محمد باقر(ع) برگزيده شد و امام جعفر صادق(ع) از او متولد گرديد.(29)
محمد بن ابى بكر از پارسايان و عابدان قريش به شمار مى رفت كه در سنين جوانى در رإس معترضانى قرار گرفت كه نهضتى را بر عليه عثمان, ترتيب دادند و موفقيت هاى چشمگيرى بدست آورد, سپس با حضرت على(ع) بيعت كرد و مردم را به سوى بيت ولايت هدايت كرد و دست فرصت طلبانى چون ((طلحه)) و ((زبير)) را از خلعت رهبرى جامعه اسلامى كوتاه نمود. اين اقداماتش از بينش سياسى و تفكر اصلاح طلبانه وى حكايت دارد; استعدادهاى سرشارش توانست او را بدان رتبه از كارآيى و لياقت برساند, كه حضرت او را در حل معضلات حكومت مشاور خويش قرار داد و فرماندهى بخشى از لشكر خود را در جنگ جمل به وى سپرد و در سن 26 سالگى او را والى كشور پهناور مصر كرد.
اين كارگزار برجسته, از استوانه هاى حكومت على(ع) به شمار مى رفت و در ميان اقران خود از جامعيتى بى مانند, برخوردار بود; او دانش, پرهيزكارى, عبادت, بينش قوى, اطاعت خالصانه از حضرت على(ع) روحيه بالاى انقلابى و اصلاح طلبى و نيز توان عالى مديريت و تدبير را در سنين جوانى در خويش جمع كرده بود.(30)

پى نوشت ها:
1 . نهج البلاغه, خطبه16.
2 . تاريخ يعقوبى, ج دوم, ص77.
3 . برگرفته و مإخوذ از كتاب سيماى كارگزاران على بن ابى طالب اميرالمومنين(ع), على اكبر ذاكرى, ج اول, ص92.
4 . المواعظ والاعتبار بذكر الخطط والاثار, تقى الدين احمد بن على المقريزى, ج دوم, ص68.
5 . تحفه الاحباب, محدث قمى, ص436.
6 . سفينه البحار, ج اول, ص212.
7 . رجال شيخ طوسى, ص60, و نيز بنگريد به اسدالغابه فى معرفه الصحابه, ج4, ص315 و تنقيح المقال, علامه مامقانى, ج دوم, ص59.
8 . الكامل فى التاريخ, ج4, ص1839 ـ ;1840 تاريخ الرسل والملوك, ج6, ص2636 ـ 2637.
9 . اين نامه در منابع متعددى چون شرح نهج البلاغه, ج6, ص58, تاريخ طبرى; ناسخ التواريخ, ج5, ص;263 انساب الاشراف, بلاذرى, ج دوم, ص;389 بحارالانوار, ج33, ص;534 الكامل فى التاريخ, ابن اثير, ج4, ص1841 آمده است.
10 . الغارات, ابواسحاق ابراهيم بن محمد ثقفى, ص129.
11 . جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج سوم, ص195 ـ ;196 كامل ابن اثير, ج4, ص;1843 الغدير, ج سوم, ص118.
12 . اسد الغابه, ابن اثير, ج4, ص264.
13 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج6, ص60 ـ 61 ; الغارات, ص;131 الغدير, ج سوم, ص173.
14 . اقتباس و مإخوذ از شرح نهج البلاغه, ج سوم, ص194 ـ 195 ; الغارات, ص;136 سفينه البحار, ج دوم, ص;457 الكامل فى التاريخ, ج4, ص657 ـ ;659 الغدير, ج دوم, ص69 ـ ;71 انساب الاشراف, ج2, ص;405 تاريخ يعقوبى, ج دوم, ص;116 تاريخ طبرى, ج4, ص442.
15 . جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج سوم, ص201.
16 . تاريخ شيعه, علامه محمد حسين مظفر, ترجمه دكتر سيد محمد باقر حجتى, ص258.
17 . المواعظ والاعتبار بذكر الخطط و الاثار, ج4, ص149.
18 . پيكار صفين, نصر بن مزاحم منقرى, ترجمه پرويز اتابكى, ص131 ـ 132.
19 . مإخذ قبل, ص611.
20 . همان, ص615, 621, 766.
21 . همان, ص584 ـ 585.
22 . الغارات, ترجمه عزيز الله عطاردى, بخش اعلام, ص537.
23 . تاريخ ابن كثير, ج8,ص;99 الغدير, ج3, ص153.
24 . مروج الذهب, ج2, ص317, الغدير, ج3, ص160.
25 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج6, ص65.
26 . انساب الاشراف, ج سوم, ص28.
27 . الغارات, ص156.
28 . اعلام النسإ, عمر رضا كحاله, ج اول, ص58.
29 . المعارف, ابن قتيبه, ص76.
30 . حيات فردى و اجتماعى محمد بن ابى بكر, جواد سليمانى, ص21.