نقش مردم در حكومت از ديدگاه نهج البلاغه

نقش مردم در حكومت از ديد نهج البلاغه

حجه الاسلام محمد صدقى


چكيده:
دولت عاليترين نهاد سياسى است كه اقتدارات ملى را در دست دارد و حاكميت آن كليه نهادهاى حاكم جامعه را در بر مى گيرد, چنين قدرت براى حكومت وقتى منطقى و مقبول است كه بر پايه قانونى استوار باشد كه از منبع پذيرفته شده اى نشإت گرفته و مشروعيت آن ملاك مقبولى داشته باشد.
در رژيمهاى مردمى آرإ عمومى منبع قدرت حكومت و به تعبير ديگر دموكراسى ملاك مشروعيت آن شناخته شده است, در مورد حكومت اسلامى(1) نيز اين سوال مطرح است كه منبع قدرت حكومت و ملاك مشروعيت آن كدام است؟ آيا در مشروعيت آن مردم نقش دارند يا نه؟ اين مقاله براى رسيدن به پاسخ سوال مطرح شده مسائل زير را از ديدگاه نهج البلاغه مورد بررسى قرار داده است:
1ـ لزوم حكومت از اين ديدگاه
2ـ مردم از منظر حكومت
3ـ حكمرانان خزانه دار و امين مردم اند
4ـ شرايط حاكم اسلامى
5ـ نقش مردم در گزينش حاكم.
با بررسى مسائل ياد شده معلوم مى شود كه وجود حكومت در جامعه از ديدگاه نهج البلاغه يك ضرورت است و بدون آن هيچگونه تعالى امكان پذير نيست, پس حكومت از اين ديدگاه يك وسيله است و ارزش آن تنها در صورتى است كه وسيله اجرإ عدالت و احقاق حقوق مردم باشد, بنابراين حاكم بايد شرايط خاصى را داشته باشد و بدون آنها نمى تواند به عنوان حاكم اسلامى امور را بدست گيرد و بدون آن شرايط حكومت هيچ فردى مشروع نخواهد بود.
در تعيين و گزينش فردى كه شرايط حكومت را به بهترين شكل دارا باشد راه مورد پذيرش ومعقول جز انتخاب مردم نمى باشد و در اينجاست كه مردم نقش اصلى را بازى مى كنند يعنى از ميان افرادى كه داراى اين شرايط هستند فردى را با رإى و بيعت خود گزينش مى كنند و بدين وسيله حكومت مشروعيت لازم را بدست مىآورد.
مطالعه تاريخ نشان مى دهد كه انسان به جهت زندگى اجتماعى ناگزير از آن است كه نيازهاى خود را از طريق يك نظام اجتماعى و همكارى و تعاون در آن نظام بدست آورد. از سوى ديگر تعارض و تزاحم خواسته هاى بشرى و روح استخدام او نياز به قوانين اجتماعى را تشديد مى كند. طبيعى است وجود قانون به تنهايى در تإمين اين هدف كافى نيست بلكه نياز به قدرت اجرايى دارد كه حكومت غير از اين نمى باشد.
ارتقإ بشر در مسائل فرهنگى و اخلاقى و اجتماعى اين نياز را برطرف نمى سازد بلكه به جهت رشد و توسعه قلمروهاى زندگى بشر اين نياز شديدتر احساس مى شود, لذا ضرورت تشكيل حكومت براى ايجاد نظم و عدالت و تعالى زندگى بشر عقلا از قضايايى است كه تصور دقيق آن ما را از توسل به استدلال بى نياز مى كند. اين ضرورت در منطق نهج البلاغه با تعابيرى كه در زير برخى از آنها را از نظر مى گذرانيم آمده است:

الف ـ لزوم نظم در جامعه:
امام على(ع) در لزوم حكومت و ضرورت وجود آن فرمود:
((مردم ناگزير از امير و حاكم اند يا نيكوكار و يا بدكار, تا در سايه حكومت وى مومن به كار خويش پردازد و كافر نيز از مواهب زندگى بهره مند گردد و مردم زندگى خويش را در آن حكومت بسر برند و به وسيله وى اموال بيت المال جمع آورى شود و به كمك وى با دشمنان مبارزه گردد, جاده ها امن و امان شده و حق ضعيفان از نيرومندان گرفته شود و نيكوكاران در رفاه و از دست بدكاران در امان باشند. ))(2)
امام على(ع) اين مطالب را در برابر خوارج فرمود كه آنان در آغاز امر مدعى بودند با وجود قرآن از حكومت بى نيازيم و با شعار ((لا حكم الا لله)) كه از قرآن اقتباس كرده بودند اساس حكومت را نفى مى كردند. امام(ع) نفى هر قانون جز قانون الهى را مى پذيرد, ولى معنى آن را نفى حكومت و نامشروع بودن فرمانروايى نمى داند و در آغاز سخن صريحا مى فرمايد كه اين شعار خوارج ((كلمه حق يراد بها الباطل نعم انه لا حكم الا لله ولكن هولإ يقولون لا امره الا لله!)) يعنى اين سخن خوارج (لا حكم الا لله) درست است ولكن مقصود آنان از اين حرف آن است كه جز خدا فرمانروايى نيست و اين نادرست است آنان سخن حقى را بر زبان مىآورند و از آن معنى باطلى را منظور مى دارند امام(ع) در سخن ديگر اين حقيقت را چنين بيان مى كند:
((وال ظلوم غشوم خير من فتنه تدوم))(3)
فرمانرواى ظالم ستمگر كه بر مردم حكومت بكند از آشوب مداوم و پايدار بهتر است.
امام(ع) به نظم جامعه بسيار ارج مى نهد, در وصيت خود به فرزندانش قبل از هر وصيت ديگر و به محض سفارش به تقوى نظم امور را تإكيد مى كند:
((اوصيكما و جميع ولدى و اهلى و من بلغه كتابى بتقوى الله و نظم امركم))(4)
شما و تمام فرزندان و فاميلم و هر كسى را كه كتاب من به او مى رسد به پرواى الهى و نظم كارهايتان وصيت مى كنم.
اين نشانگر آن است كه جلوگيرى از فته و هرج و مرج از ديدگاه نهج البلاغه بسيار مهم است, زيرا تمام كارها در يك جامعه منظم قابل پياده شدن است, اين هم بديهى است كه چنين نظمى بدون قدرت حاكم و وجود حكومت امكان پذير نيست.

ب ـ ستم گرى و ستمكشى ممنوع است:
گرچه ضرورت نفى ستم يك حكم عقلى و از مستقلات عقلى است در بيان شرع و زبان دين نيز به صورت ارشادى تبيين شده و بر آن تإكيد زياد شده است و اين نيز واضح است كه دفع ظلم بدون قدرت اجرايى لازم, امكان ندارد كه نتيجه منطقى اين سخن لزوم و وجود حكومت براى نفى ستمگرى و ستم كشى است.
امام على(ع) مى فرمايد: ((… و ما اخذ الله من العلمإ على آن لا يقاروا على كظه ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها و لقيت آخرها بكاس اولها… ))(5)… اگر نبود عهدى كه خداوند از دانشمندان گرفته است كه در برابر شكمبارگى ظالم و گرسنگى مظلوم سكوت نكنند من مهار شتر خلافت و حكومت را رها مى ساختم و از آن صرفنظر مى كردم.

ج ـ نفى تسلط و حاكميت بيگانه بر مسلمان:
قرآن كريم سيادت مسلمانان و برترى كلمه حق را بيان داشته و خواهان عملى شدن آنهاست(6) و بسيار روشن است كه اين دو بدون يك قدرت سياسى كه وحدت و نظم ميان مسلمانان ايجاد كند, ممكن نيست, لذا امام(ع) مى فرمايد:
((فرض الله… الامامه نظاما للامه))(7)
خداوند امامت ـ تشكيل حكومت و وجود رهبرى ـ را براى پايدارى امت لازم نمود.
حكومت براى اجراى عدالت
امام(ع) همانند هر انسان الهى و مرد ربانى حكومت و زعامت جامعه را به عنوان يك پست و مقام دنيوى كه مايه فخر باشد و حس جاه طلبى بشر را اشباع كند و به عنوان هدف زندگى, سخت تحقير مى كند و آن را بسيار بى ارزش مى شمارد, آن را مانند ديگر مظاهر مادى دنيا از استخوان خوكى كه در دست انسان خوره اى باشد بى مقدارتر مى شمارد, اما همين حكومت و زعامت را در مسير اصلى و واقعيش يعنى به عنوان وسيله اى براى پياده كردن عدالت و احقاق حق و خدمت به جامعه فوق العاده مهم مى شمارد و مانع دست يافتن حريف و رقيب فرصت طلب مى گردد و از شمشير زدن براى حفظ و نگهداريش از دستبرد چپاولگران دريغ نمى ورزد.
ابن عباس در زمان خلافت على(ع) بر آن حضرت وارد شد در حالى كه امام(ع) با دست خودش كفش كهنه خويش را پينه مى زد از ابن عباس پرسيد قيمت اين كفش چقدر است؟ ابن عباس گفت ارزشى ندارد, امام فرمود ارزش همين لنگه كفش كهنه در نظر من از حكومت و امارت بر شما بيشتر است جز اينكه بوسيله آن عدالت را پياده كرده و حقى را به صاحبش برسانم يا باطلى را از ميان بردارم.(8)
پس از نظر نهج البلاغه آن اصلى كه مى تواند تعادل جامعه را حفظ كند و همه را راضى نگهدارد و پيكره اجتماع را سالم ساخته و به روح جامعه آرامش بخشد حكومتى است كه عدالت را سرلوحه خود قرار دهد, زيرا ظلم و جور قادر نيست حتى روح خود ستمگر و روح آن كسى را كه به نفع او ستمگرى مى شود, راضى و آرام نگهدارد تا چه رسد به ستمديدگان و پايمال شدگان حق. در مقابل, عدالت بزرگ راهى است عمومى كه همه را مى تواند در خود بگنجاند. و بدون مشكلى عبور دهد اما ظلم و جور كوره راهى است كه حتى فرد ستمگر را به مقصد نمى رساند.
همانطور كه در تاريخ آمده است خليفه سوم بخش عظيمى از اموال عمومى مسلمانان را در دوره خلافت خود تيول خويشاوندان و نزديكانش قرار داد اما همينكه على(ع) حكومت و زمام امور را بعد از وى به دست گرفت به عنوان يك حاكم, وظيفه خود مى دانست عدالت را پياده كند و لذا مى فرمايد:
((به خدا قسم, اگر با آن اموال, براى خودشان زن گرفته باشند و يا كنيزكان خريده باشند باز هم آن را به بيت المال و خزانه عمومى مسلمانان برمى گردانم زيرا: ((فان فى العدل سعه و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق))(9)
همانا در عدالت گنجايش و وسعت خاصى است كه مى تواند همه را در بر گيرد و در خود جاى دهد و آن كس كه بيمار است و اندامش نامناسب شده ـ در عدالت نمى گنجد ـ بايد بداند كه جايگاه ظلم و جور بر وى تنگتر است))
امام(ع) به قدرى عدالت را مهم و مراعات آن را وظيفه حاكم دانسته كه كوچكترين ملاحظه كارى در مورد آن را نمى پذيرد و هرگز عدالت را فداى مصلحت نمى كند.
تبعيض و دوختن دهنها با لقمه هاى بزرگ همواره ابزار لازم سياست قلمداد شده است اما بعد از خليفه سوم مردى زمامدار و كشتى سياست را ناخدا شده است كه دشمن اين ابزار است, هدفش مبارزه با اين نوع سياست بازى است. طبعا از همان روز اول انسانهاى متوقع يعنى همان مردان و رجال سياست, رنجيده خاطر شده و در نتيجه مشغول خرابكارى شدند و درد سرهايى فراهم آوردند. دوستان به حضور امام (ع) آمدند و با نهايت خلوص تقاضا كردند كه به خاطر مصلحت مهمتر در سياست خود انعطافى پديد آورد. پيشنهاد كردند كه خودت را از درد سر اين افراد راحت كن و به قول سعدى ((دهن سگ به لقمه دوخته به)) اينها افرادى با نفوذ و برخى از اينها از معروفان صدر اول اسلام هستند و حكومت مدينه فعلا در مقابل دشمن فريبكار و بى ايمان مثل معاويه قرار دارد كه ايالت مهمى از سرزمين اسلام مثل شام را در اختيار گرفته است چه مانعى دارد كه به خاطر مصلحت فعلا موضوع مساوات و برابرى در مورد بيت المال را مسكوت بگذارى؟
امام(ع) در جواب فرمود:
((إتامرونى ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه!؟ والله لا اطور به ما سمر سمير و ما ام نجم فى السمإ نجما لو كان المال لى لسويت بينهم فكيف و انما المال مال الله…))(10)
مرا فرمان مى دهيد تا پيروزى را به ستم كردن به كسى كه والى او هستم بجويم؟ از من مى خواهيد كه عدالت را به پاى سياست وسيادت قربانى كنم؟!) قسم به خدا تا جهان ادامه دارد و ستاره اى در آسمان پى ستاره اى برآيد نخواهم پذيرفت ـ من و تبعيض! ـ اگر مال از آن من بود همگان را برابر مى داشتم تا چه رسد كه مال از آن خدا باشد.. ..))
امام(ع) چگونه مى توانست چنين پيشنهادى را بپذيرد در حالى كه براى پاسدارى از عدالت حكومت را پذيرفته است. خود حضرت مى فرمايد:
((اگر آن اجتماع عظيم مردم نبود و اگر با وجود ياور حجت بر من تمام نمى شد و اگر خدا از دانشمندان پيمان نگرفته بود كه در مقابل شكمبارگى ظالم و گرسنگى مظلوم ساكت و آرام ننشينند همانا افسار خلافت را روى دوشش مى انداختم و مانند روز اول كنار مى نشستم.))(11)

رابطه مردم با حكومت از ديد نهج البلاغه
يكى از مسايلى كه در تبين مشروعيت حكومت راهگشايى دارد اين است كه حكومت به مردم و به خود با چه ديده اى نگاه مى كند آيا با اين چشم كه آنها برده و مملوك اند و حكومت مالك و صاحب اختيار؟ يا با اين چشم نگاه مى كند كه آنها صاحب حق اند و او خود تنها امين و وكيل و نماينده است؟ در صورت اول هر خدمتى به مردم انجام دهد از نوع تيمارى است كه مالك يك حيوان براى حيوان خويش انجام مى دهد و در صورت دوم از نوع خدمتى است كه يك امين صالح انجام مى دهد. اعتراف حكومت به حقوق واقعى مردم و احتراز از هر نوع عملى كه مشعر بر نفى حق حاكميت آنهاست از شرايط اوليه جلب رضايت و اطمينان آنان است.
يكى از علل گرايش به ماديگرايى در غرب نارسايى مفاهيم كليسايى از نظر حقوق سياسى است, اربابان كليسا در اروپا نوعى پيوند غير واقعى ميان اعتقاد به خدا از يك طرف و سلب حقوق سياسى مردم و تثبيت حكومتهاى استبدادى از طرف ديگر برقرار كردند. در نتيجه چنين فرض شد كه يا بايد خدا را بپذيريم و حق حكومت را از طرف او تفويض شده به افراد معينى كه هيچ نوع امتياز روشنى ندارند تلقى كنيم و يا خدا را انكار كنيم تا بتوانيم خود را صاحب حق بدانيم!
در مرحله اى كه استبدادها و اختناقها در اروپا به اوج خود رسيده بود و مردم تشنه اين انديشه بودند كه حق حاكميت از آن مردم است و كليسا و يا طرفداران آن اين فكر را عرضه كردند كه مردم در زمينه حكومت فقط تكليف و وظيفه دارند نه حق! همين فكر كافى بود كه تشنگان آزادى و دموكراسى و حكومت را بر ضد كليسا بلكه بر ضد دين و خدا به طور كلى برانگيزد.(12) اين طرز تفكر در فرهنگ غرب و شرق ريشه بسيار قديمى دارد:
ژان ژاك روسو در قرارداد اجتماعى مى نويسد:
((فيلون ـ حكيم يونانى در قرن اول ـ نقل مى كند كه كاليگولا – امپراطور خونخوار روم ـ مى گفته است همان قسمى كه چوپان طبيعه بر گله هاى خود برترى دارد رهبران قوم جنسا بر مردم خويش تفوق دارند و از استدلال خود نتيجه مى گرفته است كه آنها نظير خدايان و رعايا نظير چهارپايان مى باشند.))
در قرون جديد اين فكر تجديد شد و چون كليسا رنگ مذهب و خدا گرفت احساسات بر ضد مذهب برانگيخت. در همان كتاب مى نويسد:
((گرسيوس ـ از رجال سياسى و تاريخ نويس هلندى در هفده ميلادى ـ قبول ندارد كه قدرت روسا فقط براى آسايش مردم خود ايجاد شده است و گويد بندگان براى راحتى اربابان هستند نه اربابان براى راحتى و آسايش بندگان))(13)
چنانچه ملاحظه مى شود در اين ديدگاه ها مسئوليت در مقابل خدا موجب سلب مسئوليت در مقابل مردم فرض شده است مكلف و موظف بودن در برابر خداوند كافى دانسته شده است براى اينكه مردم هيچ حقى نداشته باشند و عدالت همان باشد كه حكمران انجام مى دهد و ظلم براى او مفهوم و معنى نداشته باشد.
آنچه در اين ديدگاهها وجود ندارد اين است كه اعتقاد وايمان به خداوند پشتوانه عدالت و حقوق مردم تلقى شود, منطق نهج البلاغه در باب حق و عدالت بر اين اساس است كه ايمان به خداوند نه تنها زير بناى انديشه عدالت و حقوق ذاتى مردم است و تنها با اصل قبول وجود خداوند است كه مى توان وجود حقوق ذاتى و عدالت واقعى را به عنوان دو حقيقت مستقل از فرضيه ها و قراردادها پذيرفت, بلكه بهترين ضامن اجراى آنهاست.
امام على(ع) در اين مورد چنين مى فرمايد:
((خداوند براى من به موجب اينكه ولى امر و حكمران شما هستم حقى بر شما قرار داده است و براى شما نيز بر من همان اندازه حق است كه از من بر شما, همانا حق وسيع تر چيزهاست كه وصف آن گويند و مجال آن تنگ است براى عمل كردن و انصاف دادن ـ رفتن خط راست باريك, سخت است و تنگ ـ حق به سود كسى جريان مى يابد مگر آنكه به زيان او نيز جارى گردد و حقى از ديگران بر عهده اش ثابت مى شود ـ همينطور ـ حقى بر زيان كسى جارى نمى شود مگر اينكه به سود او نيز جارى مى گردد.))(14)
چنانچه ملاحظه مى شود در اين بيان همه سخن از خدا, حق و وظيفه است اما نه به اين شكل كه خداوند به بعضى از افراد مردم فقط حق اعطا فرموده است و آنان را تنها در برابر خود مسئول قرار داده است و برخى ديگر را از حقوق محروم كرده است و آنان را در مقابل خود و صاحبان حقوق بى حد و مرز مسئول قرار داده است و در نتيجه عدالت و ظلم ميان حاكم و محكوم مفهوم نداشته باشد.
امام اميرالمومنين(ع) براساس اصل فوق در ادامه همان خطبه مى فرمايد:
((با من آن سان كه با ستمگران سخن مى گويند سخن نگوييد, القاب پر طمطراق برايم به كار نبريد, آن ملاحظه كاريها و موافقتهاى مصلحتى كه در برابر مستبدان اظهار مى دارند در برابر من اظهار مداريد, با من به سبك سازشكارى معاشرت نكنيد, گمان مبريد كه اگر به حق سخنى به من گفته شود بر من سنگين آيد, عمل به حق و عدالت بر او سنگين تر است بنابراين از سخن حق يا نظر عادلانه خوددارى نكنيد.))(15)

حاكم خزانه دار و امين مردم:
نتيجه منطقى مطالب فوق, همانطور كه نهج البلاغه به صراحت اعلام مى كند, اين است كه فرمانروا امين و پاسبان حقوق مردم و مسئول در برابر آنان است يعنى مسئول بودن در برابر خدا مستلزم اين نيست كه در برابر مردم مسئول نباشد و اگر بناست از اين رو ـ فرمانروا, مردم ـ يكى براى ديگرى باشد اين فرمانرواست كه براى توده مردم محكوم است نه توده, محكوم براى فرمانروا, بلاتشبيه چوپان براى گوسفند است نه گوسفند براى چوپان, پس حكومت كردن بر مردم, وديعه و امانت مردم در دست حاكم است.
قرآن كريم در مورد امانت بودن حكومت در دست حاكم مى فرمايد:
((ان الله يإمركم ان تودوا الامانات الى اهلها…;(16)
خداوند بر شما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانشان برگردانيد.))
مرحوم طبرسى در تفسير اين آيه گويد:
((در معناى اين آيه چند قول است: يكى اينكه منظور امانتهاست اعم از الهى و غير الهى, مالى و غير مالى.
دوم اينكه خطاب به فرمانروايان است, پروردگار عالم به فرمانروايان دستور مى دهد با ادإ امانت به رعايت كردن مردم قيام كنند سپس در تفسير آيه بعد ((يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم)) مى گويد چون در آيه قبل به فرمانروايان دستور داده حق رعيت را ادإ كرده وبا انصاف رفتار كنند در اين آيه متقابلا از مردم خواسته است از اولوا الامر اطاعت كنند.))(17)
در تفسير شريف الميزان نيز در بحث روايى كه در ذيل اين آيه آمده است از تفسير درالمنثور از امام على(ع) چنين نقل مى كند:
((حق على الامام ان يحكم بما انزل الله و ان يودى الامانه فاذا فعل ذلك فحق على الناس ان يسمعوا له…
بر امام لازم است در ميان مردم آن چنان حكومت كند كه خداوند دستور آن را فرو فرستاده است و امانتى كه خداوند بر او سپرده است ادا كند هرگاه چنين كند بر مردم لازم است كه فرمان او را گوش فرا دهند و اطاعتش را فرض دانسته و دعوتش را اجابت كنند.))(18)
چنانچه ملاحظه مى شود قرآن كريم حاكم و سرپرست جامعه را امين و نگهبان جامعه مى شناسد و حكومت را امانت دانسته كه به او سپرده شده است و بايد ادا نمايد, برداشت ائمه و شخص امام على(ع) نيز چنين است. امام(ع) در نامه هاى خود به فرمانروايان چنين مى فرمايد: (در نامه به فرماندار آذربايجان):
((و ان عملك ليس لك بطعمه ولكنه فى عنقك امانه و انت مسترعى لمن فوقك… ))(19)
مبادا چنين پندارى كه امارتى كه به تو سپرده شده است شكارى است كه به چنگ افتاده است, نه بلكه امانتى است كه به گردنت گذاشته شده است و مافوق تو رعايت و نگهدارى حقوق مردم را از تو مى خواهد.))
در فرمان معروف حضرت به مالك اشتر دارد كه :
((و لا تقولن انى موتمر آمر فاطاع فان ذلك ادغال فى القلب و منهكه للدين و تقرب من الغير…))(20)
مگو من اكنون بر آنان مسلط هستم از من فرمان دادن است واز آنها اطاعت كردن كه اين عين راه يافتن فساد در دل و ضعف در دين و نزديك شدن به سلب نعمت است.
در بخشنامه اى كه به مإموران جمع آورى زكات مى نويسد مى فرمايد:
((به عدل و انصاف رفتار كنيد, به مردم درباره خودتان حق بدهيد و در برآوردن حاجات مردم تنگ حوصلگى نكنيد كه شما خزانه داران مردم و نمايندگان آنها و سفيران امام هستيد.))(21)
پى نوشت ها:
1 ـ موضوع اين مقاله مربوط به عصر غيبت معصوم(ع) است و هرگز نبايد بحث امامت معصوم را با حكومت در عصر غيبت خلط نمود, گرچه در مورد امام معصوم نيز غيبت امامت نيز نياز به پذيرش مردم دارد.
2 ـ نهج البلاغه صبحى صالح, خطبه4.
3 ـ غرر الحكم و درر الكلم, آمدى, ترجمه انصارى, ج2, حرف واو, شماره50.
4 ـ نهج البلاغه شهيدى نامه 47, و خطبه158.
5 ـ همان, خطبه3.
6 ـ نهج البلاغه كلمات قصار, 252, غرر الحكم و دررالكلم, ج4, ص457, چاپ دانشگاه آخرين عبارت در حرف (فا).
7 ـ همان خطبه33.
8 ـ لن يجعل الله للكافرين على المومنين سبيلا 141 / نسإ و نيز: و جعل كلمه الذين كفروا السفلى و كلمه الله هى العليإ 40 / توبه.
9 ـ نهج البلاغه, خطبه15.
10 ـ نهج البلاغه شهيدى, ص124, خطبه126.
11 ـ همان, خطبه سوم.
12 ـ سيرى در نهج البلاغه, مرتضى مطهرى, قم, صدرا, ص118.
13 ـ قرارداد اجتماعى, 37 و 38, به نقل سيرى در نهج البلاغه, ص120 ـ 121.
14 و 15 ـ نهج البلاغه, دكتر شهيدى و صبحى الصالح, خطبه 216.
16 ـ قرآن كريم, سوره نسإ آيه58.
17 ـ تفسير مجمع البيان, طبرسى, ج3, ص64.
18 ـ تفسير الميزان, محمد حسين طباطبايى, ج4, ص385.
19 و 20 و 21 ـ نهج البلاغه, ترجمه شهيدى, نامه5, ص326, قسمتى از نامه مالك اشتر, نامه5, ص324.