حضرت على عليه السلام و مردم مصر

حضرت على(ع) و مردم مصر
آخرين قسمت


نيرنگ كمرنگ
مصريان كه به تصور خويش, موفق شده بودند, خوشحال و خرم بازگشتند. چون سه منزل راه رفتند در اثناى راه در منزلى فرود آمدند, ناگهان غلامى سياه را مشاهده كردند كه بر شترى نشسته و با عجله اى و با حالتى مضطرب به سوى مصر روان است. چون مصريان از وى خواستند سخن راست گويد, گفت: غلام عثمان هستم پيامى از سوى خليفه براى والى مصر دارم. گفتند امير مصر با ماست تو كجا مى روى؟ جواب داد با آن اميرى كه همراه شماست كارى ندارم. پس او را از شتر خويش فرود آوردند و مورد بازجويى قرار دادند. گفت پيامى سرى براى عبدالله بن ابى سرح دارم, گفتند نوشته اى هم دارى؟ گفت: نه. لباس و وسايل وى را كاوش كردند, اما هيچ نيافتند. يكى از مصريان كه نامش ((كنانه بن بشر)) بود, گفت فكر كنم در ظرف آبش كه از شتر آويخته نامه اى باشد, همراهان چون ظرف آب را شكافتند لوله مسين را مهر و موم كرده ديدند كه در آن نامه اى بدين مضمون يافتند: بسم الله الرحمن الرحيم عبدالله عثمان به عبدالله بن ابى سرح مى نويسد و فرمان مى دهد كه چون عمرو بن بديل خزاعى به مصر رسيد او را دستگير كن و گردنش را بزن. عبدالرحمن بن عديس و كنانه بن بشر را دست و پاى قطع كن و بگذار تا در خون خود غوطه خورند و بميرند. آنگاه پيكرشان را از درختان خرما بياويز و منشور محمد بن ابى بكر را كه از من به دست دارد مورد توجه قرار نده و اگر مى توانى از راه حيله او را بكش. با آرامش به سر كار خويش باش و بيم به دل راه مده و در مصر به مراد خاطر حكومت كن. وقتى معاريف مصر اين نامه را خواندند از عهد عثمان شگفت زده شدند پس به مدينه برگشتند و در مجمع عام و خاص آن نامه را بخواندند. مستمعين از پيمان شكنى خليفه در خشم شدند و كينه اش را به دل گرفتند. قبيله ((بنى غفار)) كه به دليل اعتراض به تبعيد ابوذر در آنجا حضور داشتند نزد حضرت على(ع) رفتند و نامه مزبور را به آن حضرت دادند امام چون متن آن را خواند در بحر حيرت غوطه ور گرديد, همان لحظه نزد عثمان آمد و نامه را پيش او انداخت. عثمان مطالعه كرد, حضرت به وى فرمود: نمى دانم در مورد تو چه بگويم مرا فراخواندى و التماس كردى كه رضايت مصريان را بدست آورم پس قبول كردم و با اصرار و تقاضا آنان را راضى كردم و نقار و غبارى كه بين تو و آنان بود برطرف كردم و اين كار تباه شده را به اصلاح آوردم. مرا ضامن گردانيدى و قولت را پذيرفتم. مصريان به خاطر ضمانت من برنوشته تو اعتماد كردند و با دلى قوى و خاطرى آسوده روى به وطن خود نهادند. پنداشتم كه اين كدورت و غبار فرونشست و مسلمانان از محنت و منازعه رهايى يافتند, چرا مرتكب اين فعل ناموزون و تدبير آكنده از حيله و مكر شده اى و چنين نامه اى نوشته اى؟! عثمان گفت: اى اباالحسن! به خداى عزوجل سوگند كه اين نامه را ننوشته و كسى را به نوشتن آن وادار نكرده و آن غلام را نگفته ام كه به مصر رود. حضرت فرمود: عجيب است كه غلامى بر شترى سوار مى شود و نامه اى با خط و مهرت به سوى مصر مى برد ولى از آن خبر ندارى! عثمان پاسخ داد: ((سخن راست همان است كه گفتم و احتمال جعل وجود دارد و فكر كنم كاتب و دبيرم بدون اذن و اجازه ام چنين كرده است)) حضرت فرمود: ((چنين حركتى دليل بر ضعف توست و هرچه صلاح مى دانى انجام ده و سپس از نزد عثمان بيرون آمد.)) آنان كه گرد سراى خليفه اجتماع كرده بودند, چون نامه را مشاهده كردند فهميدند كه خط مروان دبير عثمان است كه با انگشترى كه وى نامه ها را مهر مى كرد و در دستش بود آن را ممهور نموده است.(1) مصريان گفتند: اى خليفه چنين گستاخانه با تو رفتار مى كنند و برده ات را نزد كارگذارت مى فرستند كه به كارهاى وحشتناك و آميخته به جنايت دست يازد و تو اظهار بى اطلاعى مى كنى.
اگر دروغ مى گويى كه سزاوار است از خلافت مسلمين كناره گيرى كنى, زيرا به ناروا فرمان كشتن تنى چند از مهتران ما را داده اى و اگر به راست سوگند خورده اى باز مستحق عزل از مقامت هستى زيرا نمى توانى اين كار را به پاى دارى و از آن گذشته مردى ناآگاهى و از افراد پليد و تبهكار كه پيرامونت هستند و در دستگاهت نفوذ كرده اند, خبر ندارى. پس بر كنار شو كه شايستگى چنين مسووليت سنگينى را ندارى. عثمان گفت: ((پيراهنى كه خداوند بر تنم پوشانيده بيرون نمىآورم ولى به سويش باز مى گردم و از تبهكارى دست بر مى دارم.)) مصريان خاطرنشان ساختند: اگر نخستين بار بود كه به سوى خداوند بازمى گشتى و توبه مى كردى و آمرزش خواهى مى نمودى مى پذيرفتيم, ولى ما مشاهده مى كنيم كه چندين بار اظهار ندامت كرده اى و باز خرابكارىها و خلافكارىها ادامه دارد. اگر ياران و كسان تو ما را باز دارند, با آنان مى جنگيم تا خود را به تو برسانيم و باز نگرديم تا تو را بركنار كرده يا بكشيم يا آنكه خود كشته شويم. مصريان عثمان را محاصره كردند او براى معاويه و عبدالله بن عامر و فرماندهان ارتش نامه نگاشت و ايشان را به يارى خواند و خواستار شتاب در اين كار شد. اما معاويه درنگ ورزيد زيرا مى خواست هرچه زودتر آن پيرمرد هلاك شود تا خود قدرت افزونترى به دست آورد. عثمان با اطرافيان به مشورت پرداخت. آنان گفتند: راه چاره اين است كه حضرت على(ع) بيايد و به نحوى با آنان گفتگو كند, كه يا بازگردند تا كار به تإخير بيفتد و نيروهاى كمكى برسند. حضرت پيام داد كه درنگ جايز نمى باشد, بار نخست هرچه در توان داشتم انجام دادم. عثمان حضرت را فراخواند و به وى عرض كرد مى خواهند خونم را بريزند پس آنان را از اطرافم پراكنده ساز كه آنچه را از راستى و درستى بخواهند به ايشان خواهم داد. حضرت فرمود: ((مردم قبل از آنكه به ريختن خون تو محتاج باشند به كردار دادگرانه تو نياز دارند و معترضين را جز با خرسندى سراسرى نمى توان آرام ساخت. بار اول, گفته هايت را ضمانت نمودم ولى به كار نبردى. اين بار قبول نمى كنم.)) تا آنكه با اصرار عثمان مقرر گرديد حضرت از اجتماع كنندگان در مدينه بخواهد سه روز درنگ كنند تا در اين مدت عثمان همه ستم ها را چاره كرده و فرمانداران نابكار را بركنار سازد. مردم قبول كردند ولى او به جاى اين مهم مشغول آماده سازى قوا براى جنگ شد و اقدام در جهت اصلاح امور نكرد. انقلابيون حلقه محاصره را تنگ گرفتند و راه رفت و آمد به خانه عثمان را بستند و همه چيز حتى آب را از وى دريغ داشتند. عثمان در نهان كسى را به نزد حضرت على(ع), زبير و طلحه بن عبدالله و زنان پيامبر فرستاد كه مخالفان آب را بر رويم بسته اند. پيش از همه, مولاى مومنان على(ع) به يارى او شتافت و خطاب به اجتماع كنندگان فرمود اين كار شما شايسته نيست و حتى روميان به اسيران خود آب و نان مى دهند و اسلام با اين كار مخالف است. به فرمان حضرت على(ع) حضرت امام حسن مجتبى(ع) و تنى چند از ياران پيامبر كوشيدند تا مردم را از اطراف خانه خليفه به عقب برانند و از خونريزى و جدال جلوگيرى كنند, اما اعتراض كنندگان خشمگين از خانه هاى مجاور به محل اقامت عثمان تاختند و سرانجام در روز آدينه هيجدهم ذيحجه سال سى و پنج هجرى (17 ژوئن 656 م) عثمان پس از حدود دوازده سال خلافت در سن 82 سالگى به دست آنان كشته شد.(2) تا سه روز مصريان اجازه ندادند او به خاك سپرده شد و عبدالله بن سواد از بزرگان مصر با صداى بلند مى گفت: اجازه نمى دهيم او در گورستان مسلمين به خاك سپرده شود زيرا در ايام خلافت وقتى بنى اميه در گرد او بودند ابوسفيان گفت: اين مهار حكومت را بگيريد و دست به دست بگردانيد و سوگند ياد كرد كه نه عذابى است و نه حسابى و كتابى و نه بهشتى و قيامتى و عثمان به جاى آنكه حد مرتد را بر او جارى كند, وى را به قتل برساند از بيت المال مسلمين دويست هزار درهم به او بذل كرد. سرانجام ((حكيم بن خزام)) و ((جبير بن مطعم)) نزد حضرت على(ع) آمدند تا چاره اى بيانديشد و موانع به خاك سپارى عثمان را از سر راه بردارند. آن حضرت فرزند خود امام حسن(ع) را به نزد مصريان فرستاد و پيام داد كه دست بازدارند تا خليفه مقتول دفن گردد. آنان حشمت حضرت على(ع) را نگاه داشته وپذيرفتند و اجازه دادند اين كار عملى شود.(3)

بيعت با بيدارى
به نظر مى رسد در ماجراى انقلاب مصريان و مهتران, ساير ولايات عليه عثمان, حضرت على(ع) در دو جهت از خود موضع گيرى نشان داد; يكى از جهت اعتقادى و حفظ مواريث دينى و احياى سنت نبوى كوشيد تا ضمن حفظ اصول و فروع اسلامى و توجه به وحدت جامعه مذهبى بر رفتارهاى خلاف و جرايم عثمان صحه نگذارد و در مواردى اعتراض رسمى خويش نسبت به رفتارهاى وى كه متعارض با فرهنگ مذهبى بود را اعلام دارد. در شورشى كه به كشته شدن عثمان منجر گرديد, امام در جايى فرمود: ((نه اين كار را دوست داشتم و نه از آن كراهت داشتم.))(4)
و چون از وى پرسيدند در قتل خليفه شركت داشته يا نه؟ فرمود: ((خداوند او را كشت و من هم با خداوند هستم.))(5)
كما اين كه فرمود: ((قتل عثمان نه مرا شادمان ساخت و نه محزون))(6) و چون از آن حضرت سوال كردند آيا خليفه مظلومانه در خون خويش غوطه خورد؟ فرمود: ((او به شيوه اى ناشايست خويشتن را فداى اهل خود (امويان) ساخت و مردم نيز به طرز ناپسندى عليه وى اقدام كردند.))(7) از اين ديدگاه امام با كشتن عثمان به آن شكل كه اشاره كرديم راضى نبوده چرا كه اين فاجعه به سود مخالفان اسلام و در رإس آنان معاويه و بنى اميه تمام مى شد و براى جامعه اسلامى نيز با خسارت و ناگوارى توإم بود. به همين دليل سعى نمود به شكلى از عثمان در مقابل مهاجمين مصرى و مردم معترض ساير نقاط حمايت كند. و وى را به ندامت از كارهاى گذشته وادارد, تا هم انقلابيون را متقاعد كرده و خشونت و خروش آنان را فرو بنشاند و هم عثمان را در مسير درست قرار دهد و اموراتش را سامان ببخشد. البته تمامى اينها بدان معنا نمى باشد كه حضرت على(ع) وى را مقصر نداند. در خطبه شقشقيه انتقاد آن حضرت از عثمان شكل جدى دارد كه مى فرمايد: تا آن كه سومين آن گروه[ عثمان] به پاخاست. آكنده شكم ميان سرگين و چراگاهش خويشاوندان وى نيز قد علم كردند و مال خدا را با تمام دهان مانند شتر كه علف بهارى را مى خورد خوردن گرفتند, تا آنگاه كه رشته اش باز گرديد و كارهاى ناهنجارش مرگش را رساند و شكم پرستى او را به سردر آورد.(8) ابن ابى الحديد در شرح اين قسمت مى گويد: اين تعبيرات از تلخ ترين مضامين مى باشد.(9)

اميرمومنان
چون مهاجر و انصار و جماعت مصريان طرفداران عثمان را منهزم كردند, در مسجد النبى گرد آمدند تا براى تعيين تكليف خلافت و آينده حكمران سرزمين هاى اسلامى اقدام كنند. آنان به سراغ حضرت على(ع) رفتند و از آن بزرگوار خواستند تا اجازه دهد با او به عنوان خليفه آينده بيعت كنند. اميرمومنان فرمود: ((اى ياران مرا در اين كار رغبتى نمى باشد نمى خواهم كسى با من بيعت نمايد))(10); پس با اصرار زياد جماعتى از مهاجر و انصار, حضرت پذيرفت و در مسجد به ميان جمعيت مشتاق رفت. بدين گونه على بن ابى طالب(ع) پس از بيست و پنج سال بركنارى از رهبرى مسلمانان به اصرار و پافشارى مردم, در رإس جامعه اسلامى قرار گرفت و از اواخر سال 35 هجرى زمامدارى آن حضرت آغاز گرديد. منابع تاريخى خاطر نشان نموده اند مصريان در روز جمعه 25 ذيحجه همين سال با حضرت على(ع) بيعت كردند و تإكيد نمودند ما كسى را براى رهبرى شايسته تر از حضرت على(ع) سراغ نداريم. نه كسى سابقه اش در اسلام از او بيشتر مى باشد و نه به لحاظ قرابت با پيامبر اكرم(ص) كسى از ايشان به آن خاتم رسولان نزديكتر است. مصريان مشتاقانه به حمايت از جانشين راستين رسول الله, مبادرت ورزيدند و از شيوه حكومت, عدالت و بالاتر از اين ها مقام معنوى نخستين امام شيعيان خشنود شدند. چون طلحه و زبير جنگ جمل را بر عليه حضرت على(ع) ترتيب دادند دردى قار مصريان به لشكر ايشان پيوستند تا غائله پرغوغاى دشمنان عدالت و صداقت را فرو بخوابانند. (11)

فرمانرواى فرارى
اما در ماجراى كشته شدن عثمان و روى كارآمدن حضرت على(ع) وقايعى هم در مصر روى داد كه اشاره به آنها, بى ارتباط با اين نوشتار نمى باشد. عامل تشويق مردم مصر و نيز ترغيب آنان براى قيام بر عليه عثمان محمد بن ابى بكر و محمد بن ابى حذيفه مى باشد كه اولى همراه با گروهى راهى مصر گرديد و دومى در مصر باقى ماند. عبدالله بن سعد بن ابى سرح كه متوجه حركت مصريان گرديد, نامه اى به عثمان نوشت و او را از قصد مردم اين ديار آگاه ساخت كه اين افراد به ظاهر براى انجام عمره مىآيند اما هدف اصلى آنان خلع و كشتن توست, سپس عبدالله براى تعقيب مردم مصر به دستور عثمان آن شهر را ترك نمود و به قولى ((عقبه بن عامر جهنى)) و بنابر نقل ديگر ((سائب بن هشام عامرى)) را به جاى خويش گمارد و مسووليت خراج را به ((سليمان بن عتر تحبيبى)) واگذار كرد. محمد بن ابى حذيفه در ماه رجب سال 35 هجرى قيام كرد و عقبه بن عامر را از شهر فساط مصر بيرون رانده مردم را به عزل عثمان فراخواند.
حاميان عثمان با ابن ابى حذيفه به مخالفت برخاستند و ((مسلمه بن مخزمه تحبيبى)) را نزد خليفه فرستاده وى را از تحريكات ابن حذيفه آگاه كردند. عثمان براى كم كردن شعله قيام مصريان و فرونشانيدن آتش اعتراض مردم اين سامان به رهبرى نامبرده, سعد بن ابى وقاص را به مصر روانه كرد. اما چون وى به حوالى اين سرزمين رسيد مردم مصر به مخالفت با او برخاستند و پس از مذمت او و ايراد ضرب و جرح, خيمه بر سرش فرود آوردند. سعد كه ديد اوضاع ناگوار است و بيم آن مى رود كه در مصر خونش هدر رود, بيمناك به مدينه بازگشت. چون عبدالله بن سعد بن ابى سرح خواست به مصر وارد شود, انقلابيون مانع شدند و از اين رو به عسقلان رفت و تا زمان مرگ عثمان در آنجا بود. برخى هم گفته اند ابن ابى حذيفه بر وى شوريد و او را از مصر بيرون راند و خود با مردم نماز مى گذارد. ابن ابى سرح در نواحى مرزى فلسطين به حالت جنگ و گريز اقامت اختيار كرد و منتظر شد تا ببيند كار عثمان به كجا مى انجامد. در اين هنگام سوارى از دور نمايان گرديدو چون به نزديكى مقر وى رسيد از او پرسيد چه خبر؟ در مدينه تازه اى نبود؟ او هم گفت: ((چرا معترضين عثمان را كشتند)). عبدالله بن ابى سرح آيه استرجاع بر زبان جارى كرد و در حالى كه آشفته و پريشان به نظر مى رسيد افزود پس از آن, مسلمانان چه كردند؟ او هم خاطر نشان ساخت: با پسر عموى پيامبر, حضرت على(ع) بيعت كردند او باز هم آيه ((انا لله و انا اليه راجعون)) را خواند. آن مرد به وى گفت: چنين مى بينم كه كشته شدن عثمان و حكومت على در نظرت يكى است.
والى فرارى مصر گفت: آرى. سپس آن مرد به دقت بر وى نگريست, در همانحال ابن ابى سرح را شناخت و اظهار داشت: تصور مى نمايم تو امير مصر هستى, او پاسخ مثبت داد, آن مرد گفت: اگر مى خواهى زنده باشى و به جان خويش نياز دارى, براى رهايى خود بشتاب كه تصميم حضرت على(ع) و يارانش درباره تو و اعوان و انصارت اين است كه اگر بر شما دست يابند به دست آنان هلاك مى شويد, يا از سرزمين مسلمانان تبعيدتان مى كنند و هم اكنون امير مصر اندكى پس از من خواهد آمد و به كار مشغول خواهد شد. ابن ابى سرح پرسيد: حضرت على(ع) چه كسى را براى كارگذارى اين سرزمين معين كرده است؟ او گفت: قيس, فرزند سعد. حاكم متوارى مصر گفت: ((خداوند محمد بن ابى حذيفه را از رحمت خويش دور بدارد, كه بر پسرعموى خود ستم كرد و با آنكه عثمان متكفل او بود و در تربيتش كوشيد و نسبت به او احسان نمود و در امان خويش پناه داد براى كشتن او تلاش نمود و مردانى را مهيا ساخته و به سوى مدينه گسيل داشت تا خليفه كشته شد و او بر كارگزارش خروج كرد. ابن ابى سرح از آنجا بيرون آمد و خود را به دمشق (نزد معاويه) رسانيد.))(12)

پارساى پايدار
((محمد بن ابى حذيفه بن عتبه بن ربيعه قرشى)) مكنى به ابوالقاسم; چون از مسلمانان نخستين بود كه در نبرد يمامه كشته شد, مادرش ((سهله)) دختر ((سهيل)) (پسر خاله معاويه) مى باشد. وى در حبشه به دنيا آمد و چون, پدرش درگذشت, عثمان وى را تحت تكفل خويش قرار داد و چون محمد بزرگ شد و به پارسايى و عبادت روى آورد از خليفه مزبور خواست كه او را فرماندار منطقه اى نمايد و افزود به مناطق مجاور دريا علاقه دارم. دستور ده تا به مصر بروم. عثمان چنين كرد و او را با ساز و برگ و جنگ افراز و توشه روانه سرزمين ياد شده كرد. مردم اين ديار چون زهد و تقوا و شجاعتش را ديدند با او همراه گرديدند و مقامش را بزرگ شمردند, تا آنكه محمد فرزند ابى حذيفه همراه والى مصر (ابى سرح), راهى جنگ صوارى شد. از اين زمان محمد اين كارگزار را به خاطر رفتارهاى نامطلوبش نكوهش كرد و عثمان را به دليل روى كار آوردن وى ملامت نمود و خاطر نشان ساخت خليفه كسى را به امور مصر گمارده كه پيامبر خدا(ص) ريختن خونش را روا ساخته است. افشاگرىهاى وى كه بر واقعيت منطبق بود موجب گرديد كه مردم مصر وى را بيش از قبل بستايند و عثمان را سرزنش كنند و حتى با ابن ابى حذيفه براى سرورى بيعت كردند.
عثمان برايش نوشت كه من نيكى هاى زيادى به تو كردم و در برابر خوبى هاى من راه ناسپاسى پيش گرفته اى و اين در هنگامى است كه من هرچه بيشتر به حمايت تو نياز دارم. اين يادآورى نيز محمد را از نكوهيدن عثمان و شوراندن مردم بر وى بازنداشت و هر كس مى خواست بر عليه عثمان اقدام كند, ابن ابى حذيفه به وى يارى مى رساند. (13)
گفته شده كه طرفداران عثمان پس از قتل وى در يكى از نواحى مصر (خربتا) اجتماع كرده و از بيعت با حضرت على امتناع كردند وتصميم گرفتند به رهبرى ((مسلمه بن مخلد)) براى خونخواهى عثمان اقدام كنند, اما با حضور قيس بن سعد در مصر از درگيرى منصرف شدند. اما براساس نقل ((مقريزى)), اين مخالفان جانشين راستين پيامبر, با شخصى به نام ((معاويه بن حديج)) براى خونخواهى عثمان بيعت كردند و به منطقه ((صعيد)) مصر رفتند. ابن ابى حذيفه براى نبرد با آنان لشكرى را به سوى آنان گسيل داشت كه با شكست مواجه شد. ابن حديج پس از اين درگيرى به ((برقه)) و سپس به ((اسكندريه)) بازگشت. بار ديگر ابن ابى حذيفه لشكرى براى ستيز با مخالفان ولايت و موافقان خلافكارى فرستادو جنگى سخت بين دو طرف در منطقه ((خربتا)) درگرفت, اما متإسفانه پيروزى در پى نداشت.
معاويه به قصد ((فسطاط)) حركت نمود و در ماه شوال در منطقه اى كه ((سلمنت)) نام داشت فرود آمد. طرفداران ابن ابى حذيفه راه را بر او گرفتند و با هم توافق نمودند كه به متاركه جنگ بپردازند و محمد بن ابى حذيفه را گروگان اين تصميم قرار دادند. وى ((حكم بن صلت)) را به عنوان جانشين خويش در مصر برگزيد و همراه عده اى كه از جمله آنان ((ابن عديس)) و گروهى از مخالفان عثمان بودند, مصر را ترك كرد پس چون به سرزمين ((لد)) رسيد معاويه آنان را دستگير كرد و به سرزمين شام برد.(14) اما ((ابراهيم ثقفى)) در كتاب ((الغارات)) مى گويد: چون عمروعاص مصر را گشود محمد بن ابى حذيفه را نزد معاويه كه آن وقت در فلسطين به سر مى برد فرستاد وى محمد را كه پسر دايى اش بود زندانى كرد و مدتى دراز در زندان نماند كه گريخت, معاويه با آن كه مايل بود از زندان بگريزد و نجات پيدا كند به مردم چنين نمود كرد كه از گريختن او اكراه داشته است. پس مردى از قبيله ((خثعم)) به نام ((عبدالله بن عمرو بن ظلام)) كه از هواداران عثمان بود به تعقيب ابن ابى حذيفه پرداخت و او را در يكى از دهكده هاى ((حلب)) كه ((حوارين)) نام داشت دستگير كردو گردن زد.(15)
محمد بن ابى حذيفه از حاميان حضرت على(ع) بود و در مصر به گسرتش فرهنگ اهل بيت(ع) اهتمام ورزيد و اهل اين سرزمين را نسبت به خاندان عصمت و طهارت علاقه مند ساخت.
از ثمرات تلاشهاى او بود كه در عصر فرمانروايى كارگزاران نالايق عثمان همچون ابن ابى سرح تشيع در مصر رشد يافت. چنانچه ((شيخ ابوزهر)) در كتاب ((المذاهب الاسلاميه)) مى نويسد: ((شيعيان مصر در عصر عثمان بوجود آمدند.))(16) وقتى محمد بن ابى حذيفه به دستور معاويه از زندان بيرون آورده شد تا به تصور او نصيحت شود و به امويان بپيوندد, محمد بن ابى حذيفه با وجود آنكه در چنگال فرزند ابوسفيان قرار داشت هراسى به دل راه نداد و خطاب به معاويه گفت:
سوگند به خداوند, شهادت مى دهم از زمانى كه تو را شناختم چه در دوران جاهليت و چه پس از طلوع دين اسلام, بر يك خصوصيت بوده اى و آيين محمدى چيزى بر تو نيفزوده و نشانه اش در وجودت آشكار است و به دليل وبرهان نيازى نيست سپس افزود: تو مرا به خاطر دوستى حضرت على(ع) سرزنش مى كنى, همراهان حضرت على روزه داران و عبادت كنندگان از مهاجر و انصار بودند, اما همراهان تو گروهى خيانتكار و منافق هستند كه نسبت به ديانت آنان, حيله ورزيدى و آنها نيز به خاطر رسيدن به دنياى تو, خدعه كردند. البته اعمال تو و رفتار آن تبه كاران بر خداوند مخفى نمى باشد و پيروى از تو مساوى با عذاب الهى خواهد بود. سوگند به پروردگارم, مدام حضرت على(ع) را به خاطر حق, دوست مى دارم و تا زمانى كه در قيد حيات هستم تو و حاميانت را به دليل جلب رضايت الهى و خشنودى رسولش خصم خويش مى دانم. معاويه با شنيدن اين سخنان خطاب به ابن ابى حذيفه گفت: گويا احساس مى شود كه هنوز بر طريق ضلالت گام برمى دارى. آن گاه طبق دستور معاويه او را به زندان عودت دادند و او هم در زندان اين آيه قرآن را تلاوت كرد: ((رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه))(17) پروردگارا زندان براى من از آنچه مرا به سوى آن فرا مى خوانند بهتر است.
برخى مورخين گفته اند وقتى عمروعاص روانه شام شد و با معاويه ملاقات كرد, فرزند ابوسفيان به وى گفت محمد بن ابى حذيفه حصار زندان را شكسته و با ياران خويش فرار كرده در حالى كه از آفات مهم به شما مى رود. عمروعاص به وى گفت از مردى كه با تنى چند چون خود سر به شورش برداشته چه پروايى دارى كه توانى فوجى را بر سرش فرستى كه او را بكشند يا نزدت كشانند و اگر از چنگت هم بگريزد, زيانى برايت ندارد. چون عمرو شب را نزد معاويه گذراند و صبح فرا رسيد معاويه ((مالك بن هبيره كندى)) را به تعقيب محمد بن ابى حذيفه فرستاد و او وى را يافت و كشت. (18)
((شيخ طوسى)) دانشمند شيعه و نيز ((ابن داوود)), محمد بن ابى حذيفه را نه تنها از ياران على كه از كارگزاران آن حضرت در مصر دانسته اند, محدث قمى نيز بر اين سخن مهر تإييد زده و افزوده است: اين مرد شيعه على و از برگزيدگان مسلمانان بود. قدر مسلم آن است كه ابن ابى حذيفه از شيعيان على(ع) و دشمنان عثمان بوده و براساس اين باور در مصر فعاليت داشته و مردمان اين سرزمين را به مكتب علوى علاقه مند مى كرده است.
((علامه امينى)) در اثر معروف خود ((الغدير)) به نقل از كتاب ((استيعاب)) مى نويسد: شديدترين دشمنان خليفه سوم سه محمد بودند: محمد بن ابى بكر, محمد بن عمرو بن حزم انصارى و محمد بن ابى حذيفه.(19) و در تإييد مقام عبادى و درجه پرهيزگارى وى از حضرت امام رضا(ع) روايت كرده اند كه اميرمومنان (ع) فرموده است: محمدها از ارتكاب معصيت الهى اجتناب مى ورزيده اند. راوى پرسيد: آنها چه كسانى هستند؟ آن پيشواى پارسايان جواب داد: محمد بن جعفر بن ابى طالب, محمد بن ابى بكر, محمد بن اميرالمومنين و محمد بن ابى حذيفه.(20)

پى نوشت ها:
1 . الفتوح, ص366 ـ 367.
2 . الكامل فى التاريخ, ج4, ص1724 ـ 1725.
3 . الفتوح, ص384 ـ 385.
4 . انساب الاشراف, ج5, ص101, طبقات, ابن سعد, ج3, ص84.
5 . تاريخ سياسى اسلام, ج2, رسول جعفريان, ص369.
6 . الغدير, ج9, ص29.
7 . تاريخ سياسى اسلام, همان, ص370.
8 . نهج البلاغه, بخشى از خطبه سوم.
9 . سيرى در نهج البلاغه, شهيد مطهرى, ص175.
10 . الفتوح, ص389 ـ 390.
11 . الفتوح, ص416.
12 . جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج3, ترجمه و تحشيه دكتر محمود مهدوى دامغانى, ص193.
13 . الكامل فى التاريخ, ج4, ص1826 ـ 1827.
14 . شرح نهج البلاغه, ج3, ص418 0 419, الخطط, مقريزى, ج2, ص67, ناسخ التواريخ, زندگانى حضرت على(ع), مرحوم سپهر, ج1, ص50, ولاه مصر, محمد بن يوسف كندى, ص45.
15 . جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج3, ص;242 اسدالغابه, ج4, ص315, الكامل فى التاريخ, ج4, ص1840.
16 . شيعه و زمامداران خودسر, محمد جواد مغنيه, ترجمه مصطفى زمانى, ص79.
17 . سوره يوسف, آيه33.
18 . پيكار صفين, نصر بن مزاحم منقرى, ترجمه پرويز اتابكى, ص59 و 69.
19 . الغدير, علامه امينى, ج9, ص129.
20 . رجال كشى, ص70.