انتـظار بشر از ديـن4

انتظار بشراز دين(4)

آيه الله جوادى آملى
نگارش و تدوين: حجه الاسلام والمسلمين محمد رضا مصطفى پور


 

4 ـ منابع دين و تبيين انتظار بشر از دين
يكى از راه هاى تبيين انتظار از دين, شناخت منابع دين است, اگر ما ندانيم, دين را از چه منابعى مى توان اخذ كرد نمى توانيم انتظار از دين را تبيين كنيم و به عبارت ديگر: دين شناسى متفرع بر شناخت منابع دين است.

منبع ثبوتى و منبع اثباتى
منبع دين دو قسم است:
1 ـ منبع ثبوتى 2 ـ منبع اثباتى
منبع ثبوتى دين و احكام الهى فقط اراده ذات اقدس اله است, يعنى تنها منبعى كه دين از او جوشيده و نشات مى گيرد, اراده خداوند است و بس.
منبع اثباتى دين كه با آن كشف اراده خدا مى كنيم, چهار تا است و آن ها عبارتند از كتاب و سنت و اجماع و عقل كه بازگشت اين چهار منبع به دو منبع است. زيرا اجماع ذاتا منبع مستقل نيست كه اگر متفكران اسلامى در چيزى اتفاق كردند حق باشد, بلكه حجيت اجماع از باب كشف از سنت و رضا و يا امضا معصوم خواهد بود. بنابراين, اجماع به سنت برمى گردد و سنت هم وقتى در آن دقت مى كنيم, در واقع همان وحى الهى است كه بر قلب پيامبر و ائمه(عليهم السلام) ظهور كرده است.
بنابراين, قرآن و سنت به وحى برمى گردد. لكن قرآن وحى اصيل است و سنت الهاماتى است كه خداوند به پيامبر و ائمه(ع) آموخت. پس منبع دين عبارت از عقل و وحى است. اما وقتى عقل و وحى را بررسى مى كنيم, مى يابيم كه عقل و وحى دو چيز نيستند. زيرا وحى پيام الهى به صورت خاص است و عقل هاتف غيب است, عقل در مقابل كلام و وحى خدا نيست. زيرا خداوند به حكم آيه ((و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها))(1) و به حكم آيه ميثاق ((و اذ اخذ ربإ من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى))(2) هم مسائل حكمت نظرى و هم مسائل حكمت عملى را به انسان الهام كرده, در نهاد او به وديعت نهاده است و انبيا را نيز فرستاده تا اين دفينه ها و گنجينه ها را شكوفا سازند ((ليثيروا لهم دفائن العقول)).(3)
بنابراين, عقل شعبه اى از الهام مستترى است در فطرت و نهاد و نهان انسان كه خدا آن را به وديعت داده است, پس عقل هم هاتف غيبى و پيام آور الهى است. بنابراين, در واقع منبع دين, وحى و الهام است. توضيح مطلب آن كه: ما نبايد منابع دين را به نقل و ظواهر الفاظ و كلمات منحصر كنيم. بلكه بايد بدانيم, يكى از منابع قوى و غنى دين عقل است همان طورى كه يكى از منابع قوى و غنى دين قرآن است و اگر عقل به عنوان منبع دين محسوب نگردد, بايد بسيارى از معارف و مسائلى كه دينى است و جز دين محسوب مى شود, از منطقه دين خارج گردد و بالاتر اگر كسى عقل را منبع دين نداند, نه تنها يكى از منابع غنى و قوى دين را حذف كرده است, بلكه در حقيقت به خود قرآن و روايات هم عمل نكرده است. زيرا قرآن عقل را مدار بسيارى از احكام مى داند, روايات عقل را منبع بسيارى از معارف مى شمارد. چنان كه فرمودند: ((ان لله على الناس حجتين حجه ظاهره و حجه باطنه فاما الظاهره فالرسل والانبيا والائمه و اما الباطنه فالعقول))(4) اگر كسى عقل را در مقابل دين قرار دهد نه حق عقل را ادا كرده و نه سهم نقل را اعطا كرده است.
ابن سكيت از امام رضا (ع) سوال كرد: ((تالله ما رايت مثلإ قط فما الحجه على الخلق اليوم؟ قال فقال: العقل, يعرف به الصادق على الله فيصدقه والكاذب على الله فيكذبه. قال! فقال ابن سكيت: هذا والله هو الجواب))(5) امروز محق و مبطل و صادق و كاذب هر دو ادعا مى كنند, پس حجت خدا چيست؟ امام فرمود: معيار عقل است. ابن سكيت گفت: به خدا جواب همين است.
سخن ابن سكيت از آن نظر كه يك عالم خردمند است, در حد سخن يك عالم اعتبار دارد, اما چون اين مطلب در حضور حجت خدا گفته شده, با تقرير حجت خدا همراه است از اين رو مى توان به آن استدلال كرد. چون حجت خدا آن را ردع نكرد, پس معلوم مى شود كه عقل از منابع قوى دين است.

معناى منبع بودن عقل براى دين
عقل كه از منابع قوى و غنى دين است گاهى به اين معناست كه عقل مصباح و چراغ است كه مسائل را خوب مى فهمد, آيات و روايات را خوب بررسى مى كند وآنها را تنظيم و هماهنگ مى نمايد, ولى ما وقتى مى گوييم: عقل منبع دين است, به اين معنى نيست, بلكه خود عقل منبع مستقل است, گاهى پيام مستقل دارد و گاهى با زبان مقال و گاهى با سكوت امضا مى كند و اعتراضى نمى كند, عقل در اين صورت فتوا مى دهد نه اين كه فتواى قرآن يا روايات را مى فهمد. به اصطلاح اصوليين در مستقلات عقليه عقل منبع دين است, به همين دليل اگر در مواردى عقل احكامى داشت و در آن موارد نقل هم مطالبى را بيان كرد, نقل مويد عقل و حكم او امضا حكم عقل است.

رابطه متقابل عقل و شريعت
رابطه متقابل عقل و شريعت, به سه صورت تصوير مى شود كه در آغاز اين رابطه بيان مى شود:
1 ـ عقل ميزان شريعت باشد يعنى اگر چيزى را شريعت گفت و به ميزان عقل درنيامد و اسرار آن را ادراك نكرد, فتوا به بطلانش بدهد.
البته اين تصوير كه عقل ميزان شريعت باشد صحيح نيست. زيرا خود عقل به قصور خود آگاهى دارد ومى گويد من بسيارى از مسايل عالم و آدم و اسرار آن را نمى فهمم و راهنما طلب مى كنم و اين راهنما بايد معصوم باشد. وقتى عقل چنين مى گويد, نمى تواند ره آورد نقل را نقد كند. البته نقلى ثابت است كه بيان معصوم باشد, در غير اين صورت عقل نسبت به نقلى كه يقين آور نباشد, يعنى سندش يقينى نبوده و دلالتش نص نباشد, تسليم نمى شود و در برابر آن خضوع نمى كند مگر در بخش هاى تعبدى كه خود عقل فتوا مى دهد به اين كه مى توان به ظنون اكتفا كرد.
2 ـ عقل كليد و مفتاح شريعت باشد. از اين مطلب روشن است كه مفتاح فقط از بيرون كارآيى دارد تا انسان را به درون شريعت وارد كند و انسان را به گنجينه برساند و هنگامى كه وارد گنجينه شد ديگر مفتاح كارايى ندارد.
3 ـ عقل مصباح شريعت باشد, يعنى عقل چراغى باشد كه تشخيص دهد, چه چيزى با اصول شريعت هماهنگ است و چه چيزى با اصول شريعت هماهنگ نيست. در تشخيص صحت و سقم و سود و زيان ره آورد شريعت عقل چراغ خوبى است.
چنانچه رابطه عقل با شريعت به سه صورت بوده است, رابطه شريعت و عقل و فطرت نيز به سه صورت تصوير مى شود.
1 ـ شريعت نسبت به عقل و فطرت ميزان باشد يعنى هر مطلب اصيلى را بايد با ترازوى نقل بسنجيم و اگر مثلا قضاياى فطرى يا فطريه القياس را در شريعت نيافتيم, بگوييم معتبر نيست مثلا اگر ما در شريعت نيافتيم كه اجتماع نقيضين محال است و يا ثبوت شى براى نفس خود ضرورى است و يا تخلف معلول از علت تامه يا علت تامه نسبت به معلول مستحيل است, بگوييم اين ها ارزش ندارند و به عبارت ديگر: چون قضاياى فطرى يا فطريه القياس در ترازوى شريعت يافت نشد, ارزش نداشته باشد البته اين سخن صحيح نيست, بلكه ملاك در اين گونه قضايا عدم مخالفت آنها با نقل و شريعت است, يعنى مخالفت آن ها با شريعت و نقل مانع است نه اين كه موافقت آن ها با شريعت شرط باشد. چنانچه در ارتباط روايات با قرآن مى گويند: مخالفت سنت با كتاب مانع حجيت سنت است نه اين كه موافقت شرط باشد. زيرا با تقرير و امضا عملى معصوم, حجيت آن اثبات مى شود, بنابراين, شرع و نقل ميزان عقل و فطرت نيست.
2 ـ شريعت مفتاح عقل وفطرت باشد اين مطلب نيز صحيح نيست.
3 ـ شريعت مصباح فطرت وعقل باشد, زيرا ممكن است انسان فطرت را با عادت و طبيعت وغريزه و سنت و حاجت خلط كند و در نتيجه دچار اشتباه شود, از اين رو چراغى لازم است تا هم فطرت را از امور ديگر تميز دهد و هم انسان برابر فطرت و عقل عمل كند.
بنابر آن چه تاكنون گفته شد, معلوم مى شود كه عقل و دين در برابر هم نيستند, بلكه عقل و نقل همتاى هم, منبع براى دين هستند. عقل در مستقلات عقليه, و قضاياى علوم متعارفه, خواه در عقل نظرى و حكمت نظرى و خواه در حكمت عملى, مستقلا پيام دارد و نقل هم پيام هاى خاص خود را دارد, از اين رو دين گاهى به زبان عقل بيان مى شود و گاهى به زبان نقل تبيين مى گردد.

گروه موفق و ناموفق در تبيين انتظار بشر از دين
كسانى كه درباره دين مطالعه مى كنند و به شناخت دين و انتظار انسان از دين و دين از انسان مى پردازند, چهار گروه هستند, كه بعضى موفق و كاميابند و بعضى ناموفق.
گروه اول: كسانى كه مسلح و مجهز به عقل و براهين عقلى هستند. اين ها دفتر عقل را ورق زدند و با براهين عقلى خدا را و معاد را و ضرورت بعثت پيامبر و ارسال وحى را, ارزيابى كردند و فهميدند كه جهان خدايى دارد و اين خدا داراى اسما و اوصاف حسنه است, خداوند حكيم است, هدايت مى كند, عادل است… و ادراك كردند كه معادى وجود دارد, قيامت و بهشت و جهنمى وجود دارد, وحى و نبوت و رسالت را هم در علم النفس مورد بررسى قرار دادند و هم در بحث خداشناسى, در صفات الهى مورد توجه قرار دادند, در علم النفس يافتند كه انسان مى تواند به مقامى نائل شود و به قله اى از كمال بار يابد كه حقايق را شهود كرده و وحى الهى را دريافت كند و در خداشناسى و معرفت حكمت و عدل و رحمت الهى يافتند كه خداوند به مقتضاى حكمت و عدالت و رحمت خود بايد انسان ها را هدايت كند, و از آن نتيجه مى گيرند كه خداوند هيچ گاه انسان را بدون راهنما رها نمى كند. كسانى كه اين چنين مى انديشند در شناخت دين و انتظار انسان از دين و انتظار دين از انسان تا حدودى موفق و كامياب هستند.
2 ـ گروه دوم كسانى هستند كه تا اندازه اى از ادله عقلى بهره مندند, اما عمده تلاش و كوشش آنها بر محور ادله نقلى و آيات قرآنى و روايات معصومين (عليهم السلام) دور مى زند اين گروه هم تا حدودى موفق هستند.
3 ـ گروه سوم كسانى هستند كه هم در بحث هاى عقلى ضعيف و راجل اند و هم در بحث هاى نقلى تهى. نه مى توانند آيات و روايات را خوب بررسى كنند و نه از ادله عقلى بهره اى دارند. اين گروه كه نه سلاح عقلى را دارند و نه سلاح نقل را, حق بحث و گفتگو ندارند, از اين جهت نمى تواند انتظار انسان را از دين يا انتظار دين را از انسان تعيين كند.
و به عبارت ديگر: كسانى كه نه در بحث هاى عقلى متعمق اند و نه به بحث هاى نقلى متنعم, نمى توانند: انتظار دين از انسان را درست تبيين كنند از اين رو مى بينيم, اين گروه سوم گاهى اظهار نظرهايى مى كنند كه صحيح نيست. اينها مى گويند: اساسا دين براى خداو آخرت و اخلاق است و كارى به سياست و حكومت و معيشت انسان ها ندارد. و اگر به آن ها گفته شود: كه چرا انبيا حكومت تشكيل دادند؟ چرا مبارزه كردند و به شهادت رسيدند؟ چرا پيامبر اسلام جنگ هاى فراوانى كه بر آن حضرت تحميل شده بود, فرماندهى و اداره كرد؟ چرا پيامبر اسلام حكومت تشكيل داد؟ در جواب مى گويند: اين كارها به دين ربطى ندارد و پيامبران اين كارها را طبق دستور خدا انجام ندادند, بلكه به لحاظ اين كه انسان آزادى خواهى بودند, از جهت بشرى بودن اين كارها را انجام دادند.
4 ـ گروه چهارم كسانى هستند كه هم از براهين عقلى در حد بالا بهره مندند و هم در نقل, چشم بينايى دارند, و به اصطلاح كسانى كه جامع معقول و منقول اند. اين گروه در بحث هاى عقلى ميزان دارند و آن عقل است, زيرا عقل در معارف ميزان است. و در بحث هاى نقلى مصباح دارند, زيرا عقل در معارف نقلى مصباح معارف است.
اين گروه در شناخت دين از دو گروه قبلى موفق ترند. اين ها مى دانند كه انتظار انسان از دين به چه معنا است و انتظار دين از انسان چه معنايى دارد. زيرا اين دو انتظار با هم فرق دارد, انتظار انسان از دين به معناى تقاضاى انسان از دين است, چنان كه بيمار از طبيب انتظار دارد, يعنى تقاضا مى كند كه او بيماريش را بشناسد و ثانيا راه دفع و پيشگيرى از بيمارى و رفع و درمان بيمارى را بشناسد و او را راهنمايى كند كه چگونه بايد بيمارى را دفع يا رفع كرد, اما انتظارى كه دين از انسان دارد به معنى اقتضا و فرمان است, زيرا دين پيام خالق است او فرمان مى دهد و بشر بايد امتثال كند, نه اين كه خدا از انسان تقاضا داشته باشد. زيرا اگر تمام جهان را كفر فرا گيرد, آسيبى به خدا نمى رسد به استناد آيه ((ليظهره على الدين كله ولو كره المشركون))(6) ((ليظهره على الدين كله و كفى بالله شهيدا))(7) خدا دينش را بر هرچه كه دين است, فائق مى گرداند, اگر چه مشركين را خوش نيايد و خدا گواه اين حقيقت است, با وجود اين اگر دين حق بر همه آن چه كه دين است, فائق شد, خدا از آن طرفى نمى بندد و اگر همه راه كفر را در پيش گيرند باز هم خدا آسيبى نمى بيند, بنابراين, انتظار دين از انسان, اقتضا و فرمان است, مثل اين كه طبيب دستور مى دهد و بيمار بايد امتثال كند.
وقتى دين شناس واقعى كه هم از عقل بهره مند است و هم توان بررسى نقل را دارد, وقتى دين را مطالعه و بررسى مى كند, ملاحظه مى كند كه اين طور نيست.
از آن جايى كه بحث تفسير موضوعى قرآن كريم است در اين رابطه ازآيات قرآن استفاده مى شود, قرآن غالب جنگ هاى معروف پيامبر را كه عمده اش جنگ بدر و احد و حنين و احزاب بود, ذكر مى كند, در اين آيات كيفيت جنگيدن و اسير گرفتن يا آزاد كردن اسرا و راه هاى مقابله با دشمن را بررسى مى كند.
بيست آيه از آيات اول سوره احزاب كه درباره جنگ احزاب است, مى فرمايد: ((و لقد كانوا عاهدوا الله من قبل لا يولون الادبار و كان عهدالله مسئولا))(8) با آنكه قبلا با خدا سخت پيمان بسته بودند كه پشت به دشمن نكنند و پيمان خدا همواره بازخواست دارد.در قسمت بعد مى فرمايد: ((من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا))(9) از ميان مومنين مردانى اند كه به آن چه با خدا عهد بسته بودند صادقانه وفا كردند, برخى از آن ها به شهادت رسيدند و برخى از آن ها در همين انتظارند و هرگز عقيده خود را تبديل نكردند.
از اين آيات استفاده مى شود كه پيامبر اين كارها را به دستور خدا انجام مى داد.
آياتى در زمينه دفاع وارد شده است و به پيامبر دستور داده است, تا از مراكز مذهب كه مورد هجوم تبه كاران قرار گرفته دفاع كند, زيرا با ويرانى مراكز مذهب جامعه به تباهى و تيرگى مى گرايد, چنان كه فرمود: ((لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسم الله كثيرا))(10) اگر خدا بعضى از مردم را با بعضى ديگر دفع نمى كرد, صومعه ها و كليساها و كنيسه ها و مساجدى كه نام خدا زياد در آن برده مى شود, سخت ويران مى شد.
خدا انبيا را اعزام مى كند و به آن ها دستور مى دهد كه از مراكز مذهب دفاع كنند و در سوره بقره فرمود: ((لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض))(11) اگر خداوند بعضى مردم را با بعضى دفع نمى كرد, قطعا زمين تباه مى گرديد.
در جريان حكومتى كه پيامبر گرامى اسلام در مدينه تشكيل داد خدا به پيامبر دستور داد كه چگونه اين اصحاب را جذب بكند, چگونه منافقين را كه درصدد متفرق كردن مردم هستند معرفى كند و برنامه هاى آنها را بازگو كند. از اين رو مى فرمايد: مهم ترين عاملى كه باعث جذب و كشش مردمى است, فداكارى رهبر است: ((فبما رحمه من الله لنت لهم ولو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولإ))(12) چون رحمت الهى شامل تو شد, تو نسبت به مردمان چهره مردمى دارى, نسبت به آنها رئوف و مهربانى, غليظ و خشن و خودكامه نيستى. اگر چنين بودى مردم از اطراف تو پراكنده مى شدند و در قبال آن از توطئه منافقين پرده برمى دارد و مى فرمايد: ((يقولون لاتنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا))(13) منافقين ـ همان كارى را كه فعلا استكبار جهانى مى كند, انجام مى دادند ـ مى گفتند پيامبر اسلام و مسلمان هايى را كه اطراف او هستند در محاصره اقتصادى قرار دهيد تا در اثر فشار مجبور شوند پيامبر را ترك كنند و خدا هم يك جواب غيبى داد و يك جواب مردمى و فرمود: ((ولله خزائن السموات والارض ولكن المنافقين لايفقهون))(14) مگر كليد ارزاق جهان دست منافقين است كه آن ها اگر مسلمانان را در محاصره اقتصادى قرار دادند, آسيب ببينند, خزينه هاى آسمان و زمين به دست خداست, گاهى در اثر نازل كردن بركات از بالا و روياندن بركات از زمين جامعه اى را تامين مى كند. چنان كه مى فرمايد: ((ارايتم ان اصبح ماوكم غورا فمن ياتيكم بما معين))(15) به من خبر دهيد, اگر آب آشاميدنى شما به زمين فرو رود, چه كسى آب روان برايتان خواهد آورد, اگر آب بقدرى در زمين فرو رود كه با ابزار و تكنيك هم نشود, آب را از زمين استخراج كرد و فقط خداست كه اين بركت را در اختيار انسان قرار مى دهد و هم چنين مى فرمايد: ((ولو ان اهل القرى آمنوا واتقوا لفتحنا عليهم بركات من السما والارض))(16) اگر مردم يك سرزمين اهل تقوى و ايمان باشند ما بركات آسمانى و زمينى را بروى آنها مى گشائيم. باران را به موقع نازل مى كنيم.
بنابراين, اين كه منافقين گفتند, پيامبران و يارانش را در محاصره اقتصادى قرار دهيد تا آن ها پيامبر را تنها بگذارند, خدا مى فرمايد: خزائن آسمان ها, و زمين به دست ماست و به همين دليل ما اين مشكل را حل مى كنيم: گرچه تحمل مشكلات اقتصادى براى مردم سخت باشد, اما خدا عنايت مى كند, تا بتوانند تحمل كنند. اما رفتار خشن تحمل پذير نيست و چون مردم ظلم و استبداد و رفتار خشن را تحمل نمى كنند, خدا به پيامبر فرمود: اگر تو خشن و خودكامه بودى مردم تو را رها مى كردند. پس در اين آيه از مناسبت انسانى بين مسئول و مردم سخن مى گويد. قرآن دستور مبارزه با استكبار جهانى را صادر كرده و فرمود: به دو دليل بايد با آنها بجنگيد. اولا ((و قاتلوا ائمه الكفر انهم لا ايمان لهم))(17) با ائمه كفر پيكار كنيد زيرا آنها به قطعنامه ها و عهدنامه ها و سوگندنامه ها پاى بند نيستند و ثانيا چون آن ها براى ديگران حرمت حقوقى و مالى قائل نيستند و اگر امانتى در اختيار آن ها گذاشته شود حاضر نيستند, برگردانند ((و من اهل الكتاب من ان تامنه بقنطار يوده اسليإ و منهم من ان تامنه بدينار لايوده اليإ الا ما دمت عليه قائما ذلإ بانهم قالوا ليس علينا فى الاميين سبيل))(18) و از اهل كتاب كسى است كه او را بر مال فراوانى امين شمارى آن را به تو بر مى گرداند و از آنان كسى است كه اگر او را بر دينارى امين شمرى, آن را بتو نمى پردازد مگر آن كه دائما بر سر او بايستى. اين بدان سبب است كه آنان به پندار خود گفتند: در مورد كسانى كه كتاب آسمانى ندارند بر زيان ما راهى نيست.
بنابراين, بايد در برابر كسى كه پاى بند به سوگند و عهدنامه نيست و براى حقوق و اموال ديگران حرمت قائل نمى شود, بجنگيد. چون آن ها خود را نژاد برتر مى دانند, نظير صهيونيست ها و اسرائيل كه پاى بند به چيزى نيستند و خودشان را نژاد برتر مى دانند.
با مطالعه اين آيات استفاده مى شود كه قرآن در امورى كه به دنياى مردم از نظر حكومت و سياست و جنگ و صلح ارتباط دارد, دخالت كرده است. اما آن ها كه بر محور هوى حركت مى كنند و يا در دين شناسى كامل نيستند و دين را از درون و بيرون و از راه براهين عقلى و نقلى مورد بررسى قرار ندادند, يا اصلا دين را قبول ندارند و مى گويند: ((اسن هى؟ الا حياتنا الدنيا نموت و نحيى))(19) زندگى فقط دنياست, دين به سياست و حكومت و معيشت ارتباط ندارد. ولى اگر انسان دين شناس كامل باشد, هم از درون و هم از بيرون, دين را بشناسد, مى يابد كه دين بر همه شئون زندگى انسان نظر دارد. و به عبارت ديگر: اگر كسى با مراجعه به منابع چهارگانه دين, يعنى كتاب و سنت و اجماع و عقل, دين را مطالعه و بررسى كند و محدوده عقل را از دين جدا ننمايد, مى يابد, دين براى همه شئون انسان برنامه دارد.

عقل در برابر نقل نه در برابر دين و نه زير مجموعه نقل
براى توضيح اين مطلب كه عقل از منابع دين است چنان كه نقل هم از منابع دين محسوب مى شود بيان دو مطلب, در دو مقام لازم است.
مقام اول: اين كه عقل زير مجموعه نقل و در كنار سفره نقل نيست, بلكه اگر دليل عقلى با شرائطش ارائه شد. يعنى برهانى اقامه شد كه شرائط آن از جهت صورت و ماده فراهم بود و در چنين فضايى عقل مبرهن فتوا داد, نظير اجماع نيست كه كاشف حكم شرع باشد و به عبارت ديگر: آن طورى كه اجماع زير مجموعه سنت و كاشف از حكم شرع و سنت است, عقل هم همان گونه باشد, ولى عقل اين طور نيست كه اگر توانست به يك امرقطعى برسد, زير مجموعه سنت و كاشف از سنت باشد بلكه خودش مستقلا فتوا مى دهد.
مقام دوم: اگر مطلبى را عقل فهميده و به استناد آن فتوا داد, همتاى نقل و معاضد و معاون نقل است نه اين كه متخاصم و معارض نقل باشد. زيرا خود عقل مى گويد: كه من با براهين قطعى مى فهمم به وحى و نبوت و رسالت احتياج دارم, زيرا بسيارى از امور را نمى دانم, مى فهمم كه انسان راه ابد را در پيش دارد, اما راه را بلد نيست, مى فهمم كه مرگ نابودى نيست و بعد از مرگ خبرى هست, ولى نمى دانم چه خبر است و چون عقل همه اين ها را مى داند و مى فهمد, درك مى كند بايد راهنما و راه بلدى باشد تا او را راهنمايى كند و راهنما هم بايد از طرف كسى باشد كه عالم و آدم را آفريد. بنابراين, عقل با براهين قطعى مى گويد: من محتاج راهنمايى انبيا و اوليا الهى هستم, عقلى كه خود را نيازمند به وحى مى داند هيچ وقت با وحى مخاصمه نمى كند. به تعبير آقا على حكيم(20) كه از بزرگان حكمت است اين جنون است كه عقل بگويد من به پيامبر نياز دارم ولى با او به تخاصم و تعارض برخيزد و در مقابل پيامبر فتوا بدهد. مثل اين كه كسى بيمارى را تشخيص مى دهد و مى داند كه مريض است و به طبيب نيازمند و بداند كه فلان شخص طبيب حاذقى است, در عين حال در برابر نسخه طبيب مقاومت كند, چنين كسى عاقل نيست, براى همين جهت حكيمان الهى مى گويند: عقل با نقل در يك مسيرند, اين طور نيست كه عقل فتوايى بدهد كه با خطوط كلى نقل ناهماهنگ باشد و وقتى عقل مخاصم و معارض نبود, معاضد و معاون اوست و به عبارت ديگر: عقل و نقل همتاى هم هستند.
ادامه دارد
پى نوشت ها:
1ـ سوره شمس, آيه 8.
2ـ سوره اعراف, 157. 3ـ نهج البلاغه, خطبه اول.
4ـ بحارالانوار, ج1, حديث 30, ص137.
5ـ اصول كافى, ج1, ص25.
6ـ سوره صف, آيه9.
7ـ فتح, آيه28.
8ـ احزاب, 15.
9ـ همان, 23.
10ـ حج, آيه40.
11ـ بقره, 251.
12ـ آل عمران, 159.
13ـ منافقين, آيه17. 14ـ همان.
15ـ ملك, 30.
16ـ اعراف, 96.
17ـ توبه, 12.
18ـ آل عمران, 75.
19ـ مومنون, 27.
20ـ بدايع الحكم.