انتــظار بشر از ديــن6

انتظار بشر از دين(6)

آيه الله جوادى آملى
نگارش و تدوين: حجه الاسلام والمسلمين محمد رضا مصطفى پور


معناى حجيت عقل
وقتى مى گوييم عقل و استدلال عقلى معتبر و حجت است, معناى آن اين است كه در مسائل علمى اگر كسى خواست حقيقتى را تصديق و باور كند, به استناد آن باور كند و در مسائل مربوط به عمل هم اگر خواست به چيزى عمل كند, به استناد آن عمل كند و به عبارت ديگر: استدلالى در مسائل عقلى و عملى معتبر است كه انسان را به يقين برساند, ولى در مسائل عملى جزم و يقين لازم نيست, همين كه حجت اقامه شد, گرچه ظنى باشد, مى تواند به آن عمل كند, نظير تعبديات, اگر اين دليل مطابق با واقع باشد, مى تواند به آن عمل كند و به استناد آن شخص مومن و معذر دارد يعنى در برابر خداوند به استناد آن دليل معذور است و در امان. اكنون بحث از حجت هاى عملى نيست, بلكه حجت هاى علمى يعنى امرى كه به استناد آن جزم و يقين علمى پيدا كند محل بحث است.

چگونگى و چرايى حجيت عقل
حجيت عقل به دليل راه نيافتن خطا و نسيان در آن است, به اين معنى همان طورى كه قرآن هر چه مى گويد حق است ((وما ينطق عن الهوى)) آن چه مى گويد براساس هوا نمى گويد, سنت معصومين حق است و هوا در آن راه نمى يابد, عقل ناب هم هر چه مى گويد, حق است ((و ما ينطق عن الهوى))(1) گرچه قبول اين حرف در آغاز دشوار است اما وقتى مطلب به خوبى تبيين و تحليل گردد معلوم شود كه اين سخن حق است.
توضيح مطلب اين كه: عقل يعنى آن چراغ الهى كه خداى سبحان آن را در نهان انسان تعبيه كرده و فجور تقوى را به او الهام نمود و در مكتب الهام هم جا براى ابهام و خطإ نيست. زيرا آن چه را كه خدا به فطرت الهام كرد نه معلم اشتباه مى كند و نه متعلم, خدايى كه فرمود: ((و نفس و ما سويها فإلهمها فجورها و تقويها))(2) از گزند سهو و نسيان مصون است ((و ما كان ربك نسيا))(3) عقل مستلهم و متعلم هم از آسيب سهو و نسيان مصون است. چون خدا اخبار كرد كه: من عقل و نفس را به فجور و تقوى الهام كردم. و از طرفى خداوند در سوره اعراف, جريان ميثاق گيرى را بازگو مى كند و مى فرمايد: ((و اذ إخذ ربك من بنىآدم من ظهورهم ذريتهم و إشهدهم على إنفسهم إلست بربكم قالوا بلى))(4) موطن ميثاق, موطنى است كه هم اكنون اگر كسى غبارروبى كند, به يادش مىآيد. چون خدا فرمود: ((و اذ إخذ)) اين ((اذ)) ظرف و منصوب است و ناصب آن ((اذكر)) و محذوف است, يعنى بياد بياور آن صحنه ميثاق را. يعنى اگر كسى اكنون هم غبارروبى كند به يادش مىآيد كه خدا فرمود: ((إلست بربكم)) و او گفت: ((بلى)) اگر چنانچه مربوط به عوالم گذشته باشد و هيچ ارتباطى بين فعليت انسان و آن عالم إخذ ميثاق نباشد, خدا نمى فرمايد: ((و اذ إخذ)) زيرا خداوند الان احتجاج مى كند و آن نشئه اى كه انسان ميثاق سپرده, زنده و معصوم و مصون است.
بنابراين, عقل ناب و فطرت آدمى مستلهم به الهام الهى است, ((ماينطق عن الهوى)) و مجموع اين ميثاق و الهام به صورت فطرت در آيه 30 سوره روم تبلور يافت كه ((و إقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله))(5) و اين فطرت كه همان عقل ناب است محفوظ و مصون از خطإ است.
اگر عقل در خطوط اولى و امور بديهى مصون از خطا نبوده و براساس هوى سخن بگويد, ما هيچ راهى براى اثبات مبدء نداريم, ما با برهان عقل اثبات مى كنيم, جهان صانعى دارد, وحى و نبوتى هست, اعجازى هست, و هر كه معجزه بياورد پيامبر است و علوم غريبه غير از معجزه است, پيامبر معصوم است و اگر عقل گاهى بر اساس هوا بگويد و گاهى براساس هدى پس خود عقل يك معيار طلب مى كند, در حالى كه اين چنين نيست. زيرا حجيت مسائل عقلى به لحاظ منتهى شدن آن به بديهيات است.

تخطئه و تصويب
آنچه تاكنون گفته شد اين بود كه كتاب و سنت و عقل ناب معصومند. اما مجتهدانى كه از آيات قرآن يا سنت و روايات معصومين استنباط مى كنند, گاهى هدى است و گاهى هوى, متفكران عقلى هم آن چه را كه از منبع عقل استنباط مى كنند گاهى هدى است و گاهى هوى است وگرنه عقل همانند نقل جز هدايت چيزى ندارد. و به عبارت ديگر: ناقلانى كه از علوم نقلى طرفى مى بندند و عاقلانى كه از علوم عقلى استنباط مى كنند, دو گروهند: گروهى در كند و كاو مصيبند و صادق و مصاب. و گروهى در كند و كاو مخطئند و مإجور يعنى: آن چه را كه مجتهدان با كند و كاو از درون نقل و عقل بيرون مىآورند, گاهى درست به مقصد مى رسند و گاهى به بيراهه مى روند, گاهى با استنباط از منابع, حقايق صاف نصيب انسان مى شود و گاهى حقايق مشوب عايد انسان مى گردد, مثل آبى كه به وسيله مستنبط آن را از چاه استخراج مى كنند و آب مستور را مشهود مى كنند, گاهى آب صاف در اختيار انسان قرار مى گيرد و گاهى آب گل آلود و مشوب. قرآن هم اين چنين است, يعنى قرآن منبعى است كه بعضى احكامش نظير آب زلال است مثل خطوط كلى قرآن و آن چه كه به صورت صريح تبيين شده اند و گاهى اين چنين نيست, نظير آياتى كه مطالب نظرى آن نياز به استنباط و كاوش هاى علمى مجتهدان دارد و مجتهدان كه آن را مورد مطالعه قرار مى دهند گاهى خطإ مى كنند و گاهى به صواب نائل مى گردند. عقل هم اگر در مسائل بديهى يا مبين منتهى به بديهى اظهار نظر كند, درست به مقصد مى رسد و همان هم حجت است, ولى در مسائل نظرى گاهى به واقع مى رسد و گاهى خطإ مى كند و در نتيجه آن چه را كه عقل ناب به آن نائل آمد, براى انسان حجت است.

علت حجيت بديهيات
بعد از آن كه گفتيم ما مخطئه هستيم و نه مصوبه و تخطئه را حق مى دانيم نه تصويب را, و آن چه كه با عقل يافتيم براى ما حجت است. عمده آن است كه بدانيم چرا بديهيات حجتند؟ بعضى گفته اند: حجيت بديهى براى آن است كه انسان خود آن چيز را مى فهمد و از تصديق نقيض آن عاجز است. يعنى وقتى براى او ثابت شد كه فلان چيز موجود است ديگر نمى تواند تصديق كند كه نقيض آن هم هست و به عبارت ديگر: مى گويد امور بديهى و امور نظرى منتهى به بديهى, چون براى ما يقينآور است حجت است, به اين دليل حجت است كه ما نمى توانيم نقيض آن را تصديق كنيم. چون اگر خودش هست نمى توان گفت نقيض آن هم هست.

نقد اين دليل حجيت
گاهى به اين تفسير و دليل نقدى وارد مى كنند و مى گويند: معناى حجيت بديهى آن است كه ما نمى توانيم نقيض آن را تصديق كنيم, ولى صرف عجز عقل از تصديق نقيض, دليل بر صدق و حقانيت اين قضيه نيست, مثلا اگر قضيه اى داشتيم كه ((الف, بإ است)) و نتوانستيم تصديق كنيم كه ((الف, بإ نيست)) صرف عجز از تصديق نقيض دليل نيست كه ((الف, بإ است)) قضيه صادقه است و ما را به واقع رسانده و حجت است پس اين كه مى گويند: قضيه عقلى, معتبر و حجت است, تام نيست, چون اگر بخواهد با برهان عقلى اين قضيه را ثابت كند, مستلزم دور است, و يا بايد بگوئيم جز فرض چيز ديگرى نيست و بايد به عنوان پيش فرض, مفروض بگيريم.

تفسير صحيح حجيت بديهى
اين كه مى گوييم: قضيه عقلى حجت و معتبر است, بايد آن را درست تفسير كنيم نه اين كه تفسير به رإى كنيم زيرا تفسير به رإى چه در قرآن و چه درباره عقل باطل است از اين رو مى گوييم: آن ها كه مى گويند: عقل حجت است معنايش آن است كه: عقل دو حرف دارد 1ـ من مى دانم ((الف, بإ است)) 2 ـ من توانمندم و مى توانم تصديق كنم كه ((محال است الف, بإ نباشد)), خيلى فرق است بين اين كه ما بگوييم عقل از تصديق به نقيض عاجز است يا عقل قادر و توانمند است كه به استحاله نقيض فتوى بدهد, اگر قضيه ((چراغ روشن است)) رابه عقل عرضه كنيم, عقل مى گويد: اولا چراغ روشن است و ثانيا محال است با حفظ وحدت هاى نه گانه, در همان حال كه چراغ روشن است, چراغ روشن نباشد, زيرا عقل فتواى به مستحيل بودن جمع بين نقيضين مى دهد, پس سخن از عجز عقل نيست, سخن از قدرت بر فهم عقل است.

لزوم امور چهار گانه در يقين
در منطق مشخص كرده اند كه در استدلال براى رسيدن به يقين چهار چيز لازم است كه بازگشت آن چهار چيز بعد از تحليل به دو چيز است و آن امور چهارگانه عبارتند از: 1ـ انسان جزم داشته باشد به ثبوت محمول براى موضوع در هر دو مقدمه صغرى و كبرى 2ـ اين جزم قابل زوال و مقطعى نباشد, بلكه اين يقين با حفظ همه شرائط زمانى و مكانى و مانند آن محفوظ باشد مثلا اگر درختى در يك مكانى در يك زمانى وجود داشت, اگر پنجاه سال هم بگذرد و خود درخت هم از بين برود باز يقين به وجود درخت در همان زمان و مكان يقينى است از اين رو اين جزم و يقين زوال پذير نيست 3ـ جزم داشته باشد, به استحاله سلب محمول از موضوع, زيرا بين دوام و ضرورت فرق است. دوام آن است كه محمول براى موضوع هميشه ثابت است اما احتمال زوال محمول از موضوع مستحيل است. 4ـ جزم به استحاله سلب محمول از موضوع هم غير قابل زوال است. اما اين چهار امر را به دو امر برگرداندند و گفتند: جزم به ثبوت محمول براى موضوع و جزم به امتناع سلب محمول از موضوع.
عقل هم به قضيه اول, يعنى ثبوت يقينى محمول براى موضوع يقين و جزم دارد و هم به قضيه دوم يعنى استحاله سلب محمول از موضوع جزم و يقين دارد. با توجه به اين تحليلى كه از بديهى ارائه شد, حجيت بديهى با خودش آميخته است زيرا رسيدن به واقع چيزى, غير از اين نيست كه خودش هست و خلافش هم محال است, پس حجيت بديهى با خودش همراه و از او انفكاك ناپذير است.

پيش فرض بودن اعتبار استدلال عقلى يا بالذات بودن آن
علوم نقلى ما به عقل وابسته است و علوم عقل نظرى ما به بديهى كه او را معتبر قلمداد مى كنيم به كجا وابسته است, با توجه به تحليل فوق به جايى اتكإ ندارد. زيرا يك پيش فرض نيست و اگر پيش فرض باشد و به جايى تكيه نداشته باشد, چيزى غير از سفسطه و شك نخواهد بود و به عبارت ديگر: ما بديهى را ((مفروض الحجه)) در نظر مى گيريم و نظرى را به آن ((مفروض الحجه)) ارجاع مى دهيم پس حجيت بديهى به چيست؟ و به عبارت سوم: ما وحى را به پشتوانه عقل اثبات مى كنيم همان طور كه در گذشته گفتيم : جهان خدايى دارد و آن خدا اسمإ حسنايى دارد و يكى از اسمإ حسناى خدا حكيم و هادى است, خداى حكيم و هادى بشر را بدون راهنما رها نمى كند و آن راهنما بايد نشانه يعنى معجزه داشته باشد, معجزه با علوم غريبه فرق دارد, بين اعطإ اعجاز و صدق دعوت ربط ضرورى وجود دارد, همه اين ها فتواى عقل نظرى است كه بايد به بديهى برگردد, حجيت بديهى مفروض است وقتى مفروض شد يقين پيدا نمى شود و وقتى يقين حاصل نشد, ايمان پيدا نمى شود, بنابراين بايد بدانيم كه حجيت بديهى به چيست؟ در جواب مى گوئيم: حجيت عقل موصل به واقع, بالذات است نه اين كه ((مفروض الحجه)) باشد, زيرا عقل معتبر, اعتبارش به بين بالذات بودن است و بين و معلوم بالذات حجت بالذات است و چيزى كه حجيت او بالذات باشد, اساس و پايه بسيارى از مسائل است نه اين كه ما اصلا اساس و پايه اى نداشته باشيم.

مستدل در همه استدلال ها عقل است
براى اين كه بدانيم چگونه عقل حجت بالذات است, توضيحى لازم است و آن اين كه: اولا در تمام استدلال ها مستدل عقل است, آن سالكى كه از مقدمات پى به نتيجه مى برد عقل است. عقل است كه نتيجه را در سايه مقدمات مشاهده مى كند.
توضيح آن كه تقسيم استدلال به عقلى و نقلى به لحاظ صورت نيست, زيرا صورت قياس, در صورتى كه قياس اقترانى باشد يا شكل اول است و يا شكل دوم و مانند آن و اگر استثنايى باشد, يا شرطيه متصله است يا منفصله و اين ها نه عقليند و نه نقلى.
و هم چنين به لحاظ مبرهن و مستدل و سالك نيست, بلكه به لحاظ ماده استدلال است, يعنى ماده و مقدمات قياس يا معقولند و يا منقول, اگر مقدمات معقول بودند, برهان عقلى است و اگر نقلى بودند يا ملفق از عقل و نقل بودند, دليل و برهان نقلى است, زيرا نتيجه تابع اخس مقدمتين است.
بنابراين, در جميع موارد استدلال مستدل عقل است, يك فقيه اگر بخواهد از ظاهر كتاب و سنت استنباط كند, يا عقل استدلال مى كند, يك عالم اخلاق يا حقوق دان اگر استدلال مى كند با عقل استدلال مى كند, چه اين كه يك حكيم يا متكلم, چه در بخش حكمت عملى, چه در بخش حكمت نظرى, اگر استدلال مى كند از راه عقل استدلال مى كند, يعنى از مقدمات به نتيجه مى رسد. گرچه بحث مى شود كه آيا آن مقدمات معتبر است يا نه, اگر مقدمات نقلى باشد اعتبار آن به عقل است و اگر مقدمات عقلى بود اعتبارش به چيست؟ مى گوييم: مقدمات اگر بين و بديهى باشند نيازى به استدلال ندارند. زيرا مقدمات بديهى نه قابل اثبات است و نه قابل نفى و انكار, و اگر كسى بخواهد انكار كند, بايد با دليل عقلى انكار كند و اگر بخواهد اثبات كند بايد با دليل عقلى اثبات نمايد و چيزى كه اثبات و انكارش مستحيل است, پس معلوم بالذات است و استدلال عقلى معلوم بالذات است و نيازى به استدلال ندارد و اگر مسائل نظرى باشد به بديهى ارجاع مى شود, يعنى به چيزى ارجاع مى شود كه معلوم بالذات است و نياز به استدلال ندارد.
بنابراين , چون انسان در فضاى استدلال زندگى مى كند و هيچ حركتى را بدون استدلال انجام نمى دهد, بايد به جايى برسد كه بديهى يعنى معلوم بالذات باشد و نيازى به استدلال نداشته باشد.
اما اين كه انسان بدون استدلال كارى انجام نمى دهد, از باب نمونه مثالى آورده مى شود مثلا اگر كسى بخواهد از جايى به جايى حركت كند, حتما استدلال مى كند و مى گويد: من احتياج به آب دارم, هر كس كه مى خواهد اين نيازش را برطرف كند بايد وسايل آن را فراهم كند از اين جهت برمى خيزد و حركت مى كند و آب را فراهم مى كند و مى نوشد و آرام مى گيرد. و يا اگر كسى بخواهد عالم بشود مى گويد: من مى خواهم عالم بشوم از اين رو به سراغ استاد و كلاس درس مى رود و از استاد سوال مى كند تا عالم شود, پس انسان با استدلال عقلى به صورت شكل اول كه در هر انسانى مرتكز است همه كارهاى خود را توجيه مى كند.

دورى بودن استدلال به شكل اول و جواب آن
بعضى گفته اند: استدلال به صورت شكل اول مستلزم دور است. ولى اين سخن ناتمام است زيرا اولا آن كه مى گويد: شكل اول دور است مى خواهد با شكل اول, شكل اول را باطل كند به اين صورت كه ((در شكل اول دور است و هر دورى باطل است پس شكل اول باطل است)) يعنى ما با كبرايى كه مى گويد: هر دورى باطل است, مى خواهيم باطل بودن شكل اول را تبيين كنيم در صورتى كه بدون استدلال از راه شكل اول ابطال او ممكن نيست و ثانيا در شكل اول اصلا دورى راه ندارد, زيرا اگر ما بخواهيم صغرى را از راه اندراج تحت كبرى و كبرى را با صغرى اثبات كنيم دور است و الا اگر كبرى به عنوان قضيه حقيقيه باشد, حتى اگر انسان صغرى را نداند, رابطه محمول و موضوع را ضرورى مى بيند و بعد كه صغرى را فهميد, ملاحظه مى كند كه اصغر مندرج تحت اوسط است, كبرى را كه قضيه حقيقيه است و قبلا آن را اثبات كرده بود, به عنوان كبراى استدلال از آن استفاده كرده و استنتاج مى نمايد.
بنابراين, شكل اول باطل نيست, بلكه بديهى الانتاج است, اگر ما از صورتى كه بديهى الانتاج است, استفاده كنيم و مواد آن هم بديهى باشد پس استدلال عقلى معلوم بالذات خواهد بود.

تفكيك مسئله تخطئه يا تصويب و مسئله حجت
ما هميشه بايد بين دو مسئله تفكيك قائل شويم, يعنى مسئله تخطئه و تصويب غير از مسئله حجت و عدم حجت است.
مسئله اول: اين كه آيا هر دليلى كه مستدل اقامه مى كند مطابق با واقع است يا نه, يعنى آيا هر چه را انسان فهميد حق است و واقع تابع ذهن ما است؟ البته اين سخن باطل است; زيرا از يك طرف جمع بين نقيضين محال است , جمع بين ضدين محال است, و از سويى قضايا كه براساس فهم مختلف و خاص هر فرد تنظيم مى شود مختلفند و نمى شود همه آن ها درست باشد و از سوى سوم نفس الامر و واقع را نمى توان انكار كرد, بنابراين فهم بعضى ها مطابق با واقع اند و بعضى مطابق با واقع نيستند از اين رو بعضى صادقند و بعضى كاذبند, بعضى صوابند و بعضى خطإ. بعضى حقند و بعضى باطل و حق و صواب دانستن همه قضايايى كه انسان درك مى كند با خطاپذير نبودن عقل سازگار نيست چنان كه در گذشته تخطئه را پذيرفتيم.
مسئله دوم: مسئله حجيت است, يعنى اگر كسى دليل عقلى اقامه كرد و به نتيجه اى رسيد و نسبت به آن نتيجه قطع و يقين پيدا كرد, آن قطع و يقين براى او حجت است و بايد بر طبق آن عمل كند و نمى تواند بر خلاف آن عمل كند. البته در صورتى كه راه متعارف را طى كرده باشد, ولى اگر در مقدمات سهل انگارى كرده و بيراهه رفته باشد ممكن است معاقب قرار گيرد.
بنابراين, تخطئه و تصويب حكم خاص خود را دارد و به مقام معرفت و شناخت مربوط مى شود اما حجيت كه از راه يقين تحقق پيدا مى كند, مطلب ديگرى است كه به مقام عمل مربوط مى شود و مطلق است, چه مطابق با واقع باشد يا نباشد, شخص بايد برابر آن عمل كند و معذور است.

O تبعيت نتيجه از اخس المقدمتين
در منطق روشن است كه نتيجه هميشه تابع اخس مقدمتين است يعنى اگر دو مقدمه داشتيم كه يكى خست وجودى داشت و نه ارزشى و ديگرى شرف وجودى, در آن جا نتيجه تابع اخس از دو مقدمه است. اين سخن اصلش مبرهن است و موارد آن منحصر نيست گرچه به حصر استقرايى, چند مورد ذكر مى شود اما حصر عقلى نيست, ما هم در اينجا بعضى موارد را به عنوان نمونه تبعيت نتيجه از اخس دو مقدمه استدلال ذكر مى كنيم.
1ـ در كميت قضيه: اگر يكى از دو مقدمه كلى بود و ديگرى جزيى نتيجه جزيى است, نتيجه از جهت كميت, يعنى در كليت و جزئيت تابع اخس مقدمتين است كه جزيى باشد.
2ـ در كيفيت: اگر يكى از دو مقدمه موجبه و مقدمه ديگر سالبه بود, نتيجه در كيفيت يعنى در سلب, تابع اخس مقدمتين يعنى سلب است.
3ـ در جهت: اگر يكى از دو مقدمه ضرورى و مقدمه ديگر ممكن بود نتيجه در جهت قضيه, تابع اخس مقدمتين است, يعنى نتيجه ممكن است نه ضرورى.
4ـ در صنعت قضيه: اگر يكى از دو مقدمه يقينى و برهانى بود و مقدمه ديگر جدلى و يا ظنى و خطابى, نتيجه از لحاظ صنعت تابع اخس مقدمتين است, يعنى نتيجه خطابى و جدلى و ظنى خواهد بود.
5ـ در هست و بايد: اگر يكى از مقدمه ها از مسائل حكمت نظرى يعنى ((هست و نيست)) بود و ديگرى از مسائل حكمت عملى يعنى ((بايد و نبايد)), نتيجه بايد ونبايد است, مثل اين كه گفته مى شود: پروردگار عالم ولى نعمت است, و هر ولى نعمتى را بايد تكريم كرد و گرامى داشت, نتيجه آن است كه پروردگار عالم را بايد گرامى داشت و تكريم كرد يعنى نتيجه تابع اخس مقدمتين است.
6ـ اگر ما دو مقدمه داشتيم كه يكى از آن دو مقدمه عقلى بود و مقدمه ديگر نقلى, نتيجه به حكم قاعده كلى ((تبعيت نتيجه از اخس مقدمتين)) نقلى است. زيرا نقل تابع عقل است.
ادامه دارد
پى نوشت ها:
1- سوره نجم, آيه3.
2- سوره شمس, آيه8.
3- سوره مريم, آيه64.
4- سوره اعراف, آيه172. 5- سوره روم, آيه30.