ياد ها و خاطره ها

يادها و خاطره ها
حجه الاسلام والمسلمين محمد حسن رحيميان


حركت به سوى عراق
در شهريور 1345 مخفيانه از طريق آبادان به سوى عراق به مقصد نجف عزيمت كردم اين سفر حدود 15 روز توإم با سختى هاى بسيار طول كشيد.
آن شبى كه در راه رسيدن به نجف بودم, بى گمان يكى از بهترين, شادترين, شورانگيزترين و عارفانه ترين ساعات زندگيم بود همه وجودم شور و شوق بود, گريه و اشك لحظه اى امانم نمى داد شور عشق و شوق وصال جانم را به لب رسانده بود, عشق به مولايم, مقتداى محبوبم على(ع) و فرزند دلبندش روح الله در نجف اشرف و در پى آن زيارت كربلا و كاظمين و سامرإ, و وصال به اين همه نعمت, خود را در دروازه بهشت مى ديدم و در آستانه رسيدن به تمام آرزوهايم و روياهاى شيرينم.
تنها اثر تمام سختى هاى ظاهرى اين بود كه بر لذت لحظه وصال مى افزود لذتى كه چند سال بعد وقتى با هواپيما و گذرنامه وارد عراق شدم هرگز برايم حاصل نشد.
سحرگاهان از دور تلولو گنبد و گلدسته هاى حرم مطهر اميرالمومنين عليه السلام تمام هستى ام را روشن كرد با رسيدن به نجف اشرف و پياده شدن در كنار صحن خود را در اوج خوشبختى و سعادت يافتم به مدرسه آيه الله بروجردى, حجره سيد محمود احمدى وارد شدم و آن روز براى اولين بار به زيارت حضرت امير(ع) و سپس بعد از آن همه فراق به زيارت امام نائل شدم, روزى كه به يقين شيرين ترين روز روزگارانم بود.

وضعيت عراق
زمانى كه ما به عراق هجرت كرديم, عبدالرحمن عارف رئيس جمهور عراق بود. در دوره عارف اوضاع عراق نسبتا آرام و مشكلات كمترى براى ايرانيان وجود داشت اما با روى كار آمدن بعثى ها در تاريخ 26 تيرماه 1347 تدريجا اوضاع عوض شد. جالب است كه تا قبل از پيروزى انقلاب اسلامى در ايران كه با خواست و خيزش كل مردم شكل گرفت, انقلاب, عملا به معنى ديگرى بود. چند افسر ارتش, معمولا با حمايت همه جانبه دستگاه هاى جاسوسى قدرت هاى غربى با كودتا قدرت را به دست مى گرفت و نام آن را مى گذاشتند انقلاب ((ثوره)) كه انقلاب بعثى عراق هم از اين قبيل بود.
به طور كلى در آن زمان با توجه به ارتباط تنگاتنگ رژيم شاه با صهيونيست ها و اسرائيل غاصب, ايرانى ها وجهه خوبى در افكار عمومى عراق و ديگر كشورهاى عربى نداشتند و در حقيقت مردم مسلمان ايران چوب خيانت هاى شاه را مى خوردند به خصوص بعد از جنگ 6 روزه ژوئن 1967 ميلادى كه اسرائيل صحراى سينا, جولان و كرانه غربى رود اردن و بيت المقدس را اشغال كرد, نگرش اعراب نسبت به ايرانى ها منفى تر شد. رژيم عراق نيز با استفاده از همين زمينه گاهى با تشديد تبليغات براى آزار و اخراج ايرانى ها و ضربه زدن به حوزه علميه نجف بهره بردارى مى كرد.

با حاج آقا مصطفى در جدول
در يكى از همين مقاطع در يك روز تعطيلى با مرحوم شهيد حاج آقا مصطفى خمينى و آقايان رضوانى خمينى و حاج آقامجتبى تهرانى به ميزبانى آقاى حليمى كاشانى به نخلستان محدود و مزرعه اى كه در غرب شهر نجف و به نام جدول معروف است رفته بوديم. جدول مزبور از غرب و جنوب غربى به طور هم سطح متصل به بيابان شنزارى است كه تا مناطق مركزى حجاز و نزديكى مدينه پيش مى رود ولى از شرق با دهها متر اختلاف سطح مماس به شهر نجف است. عصر آن روز در مسير برگشتن وقتى به سربالايى منتهى به شهر رسيديم مواجه با انبوه بچه هاى عراقى شديم كه مشغول بازى بودند. بچه ها با ديدن ما كه مى شناختند ايرانى هستيم, با شعار ((الموت لاسرائيل)) ((لعن على يهود)) و… با سنگ و كلوخ به ما حمله كردند! در نظر آن ها مردم ايران با حكومت ايران و حكومت ايران با اسرائيل همسان بود و فكر مى كردند سنگى كه به حاج آقا مصطفى! مى زنند به اسرائيل مى زنند! حاج آقا مصطفى ئى كه به جرم مخالفت با اسرائيل و شاه به عراق تبعيد شده بود.

اگر روزى قدرت پيدا كنم
اين ماجرا حقير را به ياد قضيه اى كه در سال هاى قبل از آن براى امام اتفاق افتاده بود انداخت:
امام تا قبل از آغاز نهضت در ايران, در تابستان ها كه حوزه قم تعطيل مى شد فصل گرما را در مناطقى مثل محلات يا امام زاده قاسم تجريش به سر مى بردند ظاهرا حاج احمد آقا برايم نقل كرد كه يك روز امام از امام زاده قاسم به زيارت امام زاده صالح واقع در ميدان تجريش مىآيند در بازگشت در حالى كه در خيابان دربند پياده به سوى امام زاده قاسم مى رفتند چند جوان ولگرد با متلك و حرف ها و حركت هاى موهن امام را مسخره مى كنند و امام بدون كمترين عكس العملى با بزرگوارى مى گذرند. بعد از آن, شخصى كه همراه و ميزبان امام بود از اين صحنه به خصوص در حالى كه امام ميهمان او و محله او بود, عذرخواهى و اظهار تإثر و شرمندگى مى كند! ولى امام كه به هيچ وجه اثرى از ناراحتى و انفعال در چهره اش نبود, با صلابت تمام (نقل به مضمون) مى فرمايد: من اصلا از اين بچه ها ناراحت نشدم اينها تقصيرى ندارند, من اگر روزى قدرت پيدا كنم پوست از سر آن كسانى كه اين بچه هاى معصوم را اين طور تربيت و گمراه كرده اند مى كنم!

در مسافرخانه بصره
برخورد موهن و سنگ پرانى به ايرانى ها و طلاب ايرانى در آن زمان مخصوص بچه ها نبود. بزرگترها و حتى شيعيان نيز يا از روى جهالت يا ترس, رفتارهاى مشابه داشتند. بعد از جنگ 6 روزه كه به دلائلى به طور مخفى عازم ايران بودم با راهنمايى يكى از دوستان قرار شد به مسافرخانه اى در بصره كه متعلق به يك شيعه متدين بود وارد شوم و با كمك يا راهنمائى او بتوانم از مرز عبور كنم. نيمه شب به بصره رسيدم, مسافرخانه را پيدا كردم, همه خواب بودند. روى تخت خالى كه كه در اتاق مجاور دفتر بود, خوابيدم. صبح با توجه به اطمينان و اميدى كه به صاحب مسافرخانه داشتم نزد او رفتم. او قبل از هر چيز گذرنامه خواست و وقتى فهميد گذرنامه ندارم بخچه ام را برداشت به طرف پله هاى خروجى انداخت و با خشونت تمام فرياد زد هر چه زودتر اينجا را ترك كن! التماسم براى پناه دادن به غريبى كه هيچ جا را ندارد و هيچ كس را نمى شناسد و هر لحظه ممكن است با حركت بى هدف و سرگردان در خيابان ها دستگير شود موثر نيفتاد و بى رحمانه از مسافرخانه بيرونم كرد. گرماى 50 درجه توإم با شرجى و رطوبت زياد و لباس سنگين طلبگى; عمامه, عباى مشكى و قبا و بخچه لباس و اثاث و كتاب و مهر كربلا و ضرورت حركت طبيعى بدون توقف در خيابان ها, تشنگى و گرسنگى و امكان دستگيرى در هر لحظه, وضعيت دشوارى را فراهم كرده بود. در اثنإ عبور, مسجد معروف حضرت على(ع) را پيدا كردم. نماز ظهر و عصر را خواندم و همين كه خواستم در سايه شبستان لحظه اى را استراحت كنم خادم مسجد همانند صاحب مسافرخانه جلو آمد و با تندى و خشونت از مسجد بيرونم كرد! تا شب, همان وضعيت ادامه يافت و در حالى كه هيچ روزنه اميدى پيدا نكرده بودم و با فرا رسيدن شب و عدم امكان عبور در خيابان ها كه تدريجا داشت خلوت مى شد, مإيوس از همه چيز فقط به استعانت از خدا و توسل به امام زمان(عج) اميد داشتم كه ناگهان سيدى از دور توجهم را جلب كرد. با نزديك شدن به يكديگر سلام و محبت كرد و بااطلاع از وضعيتم گفت چرا منزل آقاى مظفر نرفتى؟ ايشان همه چيز را درست مى كند (آيه الله مظفر عالم بزرگ شيعى در بصره بود) اما حقير نه با ايشان آشنا بودم و نه منزلش را مى دانستم و سيد از مسيرى كه مىآمد برگشت و همراهم شد بعد از چند قدم وارد كوچه اى شد و در چند قدمى داخل كوچه دست چپ در خانه اى را زد آنجا منزل آقاى مظفر بود. ايشان در خانه حضور نداشت با اين حال در مضيف (مهمانخانه) منزل آقاى مظفر مستقرم كرد و رفت. امنيت كامل, هواى خنك كولر و وسايل استراحت فوق العاده, صد و هشتاد درجه همه چيز را تغيير داد و آن شب به خوبى دريافتم آنگاه كه انسان از همه جا قطع اميد كند, چگونه خداوند ((من حيث لايحتسب)) همه چيز را درست مى كند. فرداى آن روز با مساعدت آقاى مظفر به همراهى دو طلبه ديگر خراسانى كه ملحق شدند به بهترين وجه ممكن پاسگاهها و مرز عراق را مخفيانه پشت سر گذاشتيم و وارد جزيره مينو شديم. بقيه ماجرا تا ورود به خرمشهر و رسيدن به اصفهان و بازگشت مجدد بطور مخفيانه به عراق را به فرصتى ديگر وامى گذارم.

برخورد امام با رژيم عراق
به هر حال بين وضعيت طرفداران امام كه به عراق مهاجرت مى كردند با كسانى كه به دولت عراق يا كشورهاى غربى پناهنده مى شدند تفاوت اساسى وجود داشت. آنها با پناه گرفتن زير چتر بيگانگان و دولت هايى كه به نوبه خود مثل شاه يا بدتر از او بودند به زندگى امن و مزاياى مادى بسيارى دست مى يافتند و چه بسا در اين بين اگر دستمايه اى داشتند مى باختند ولى طرفداران امام در عراق همانند داخل ايران به اشكال مختلف زير فشار و آزار حكومت عراق بودند.
افرادى مانند سيد موسى موسوى اصفهانى (نوه مرحوم سيد ابوالحسن), تيمور بختيار ژنرال پناهيان و گروه هاى به اصطلاح چپ و كمونيست هاى پناهنده, از امكانات و مزايايى كه بعثى ها در اختيار آنها قرار مى داد بهره مند بودند و البته متقابلا آنها نيز در چهارچوب اهداف و اغراض دولت عراق حركت مى كردند و همه چيز در چهارچوب معامله اى بود كه با هم داشتند.
دولت بعثى عراق با توجه به رقابت و اختلافى كه بر حسب ظاهر با رژيم شاه داشت به خصوص در ماجراى اروند رود و براساس وجه اشتراك در دشمنى با شاه, گمان مى كرد در پياله محقر معاملات سياسى كه ديگران هم چون تفاله معلق در آن جا مى گرفتند, مى تواند درياى شخصيت آسمانى امام را نيز بگنجاند!
بر اساس همين نگرش باطل و حقيرانه بود كه مخصوصا در سال هاى اوليه تلاش هاى زيادى را در دو زمينه اثباتى و سلبى به عمل آوردند ولى هرگز نتيجه اى براى آنها حاصل نيامد!
در زمينه اثباتى شخصيت هاى گوناگون دولتى به طور مكرر به ملاقات امام آمدند و با لحن هاى مختلف, به منظور جلب نظر امام براى همراهى و هماهنگى با دولت بعثى تلاش كردند. حسن على عضو شوراى انقلاب, حداد استاندار (محافظ) كربلا كه آن زمان نجف جزو استان كربلا بود, فرماندار نجف و مسوولين امنيتى از جمله كسانى بودند كه مكرر به خدمت امام رسيدند. درخواست ملاقات خصوصى آنها هرگز مورد قبول امام قرار نگرفت و تمام ملاقات ها در جلسه عمومى امام كه هر شب 2/5 ساعت بعد از غروب به صورت ثابت در بيرونى خانه امام برقراربود انجام مى گرفت.
حضور در اين جلسات هيچ گونه محدوديتى براى هيچ كس نداشت و هر شب دهها نفر از طلاب و غير طلاب در اين فرصت به ملاقات امام مىآمدند و دقيقا رإس ساعت 3 بعد از غروب, امام از جلسه خارج و به طرف حرم مطهر اميرالمومنين(ع) شرفياب مى شدند.
با آن كه امام تا حد زيادى صحبت آنها را كه بيشتر فصيح صحبت مى كردند متوجه مى شد ولى مترجم, سخنان آنها را ترجمه مى كرد و معمولا مترجم, شيخ على پاكستانى بود. ايشان هم با مسوولين رژيم بعثى مرتبط بود و هم سعى مى كرد با بيت امام مإنوس باشد.
عمده فرصتى كه امام در جلسه بيرونى حضور داشتند را آنها صحبت مى كردند, در حالى كه امام ساكت بود و همين كه ساعت 3 مى شد امام برمى خاستند و خارج مى شدند و هر بار آنها با دست خالى و احيانا با عصبانيت و حقارت از خانه امام باز مى گشتند! البته بايد توجه داشت كه در آن زمان مخصوصا در عراق, مسوولين عالى رتبه به اصطلاح خيلى ترسناك و با هيبت بودند و بسيارى از افراد و حتى برخى از علمإ در برابر آنها خود را مى باختند و اطرافيان نيز به هنگام ورود و خروج آنان احترام بيش از حد و چاپلوسانه ابراز مى كردند در حالى كه در بيت امام به تبعيت از ايشان هيچ كس آنها را تحويل نمى گرفت! نمونه اين ملاقات ها كه بعثى ها را به شدت عصبانى كرد در زمانى بود كه تنش بين رژيم هاى ايران و عراق در مورد اروند رود بالا گرفت.
بعثى ها به موازات و در طول اين روش مخصوصا وقتى كه از روش اثباتى مإيوس مى شدند براى تسليم كردن و حداقل منعطف ساختن امام از روش هاى سلبى استفاده مى كردند از جمله دستگيرى نزديكان و ياران امام با بهانه هاى واهى ! البته در اين ماجرا كمونيست ها و عوامل ساواك كه يا پشت پرده يكى بودند يا در دشمنى با امام وجه اشتراك و نقطه تلاقى داشتند ايفإ تلاش مى كردند و عوامل مشترك آنها كه بعضا در لباس روحانيت بودند در ايجاد فتنه و جهت دادن بعثى ها فعال بودند.

دستگيرى در عراق
در زنجيره دستگيرىها نوبت به اينجانب رسيد. در منزل امام بوديم كه اطلاع يافتم مإموران بعثى براى دستگيريم به مدرسه آيه الله بروجردى كه حجره ام در آنجا بود وسپس به تمام جاهايى كه خبر داشتند رفت و آمد دارم حتى كوفه و كنار شط فرات جايى كه محل شناى طلاب بود مراجعه كردند و براى پيدا كردنم همه جا را زير نظر قرار دادند.
مدت سه روز در خانه امام مخفى شدم اما آنها هم چنان در جستجويم بودند و آقاى شيخ نصرالله خلخالى متولى مدرسه بروجردى را تحت فشار قرار دادند كه فلانى بايد خود را معرفى كند.
از امام كسب تكليف كردم و امام در حالى كه به شدت متإثر بودند فرمودند: من چه بگويم؟! با حاج آقا مصطفى و ساير دوستان نيز صحبت كردم به جمع بندى مشخصى نرسيديم, نه امكان فرار بود, نه براى مدت طولانى مى شد مخفى بود و نه سرنوشت و آخر خط دستگير شدن معلوم بود. بر خلاف داخل ايران كه امكان جابجايى و مخفى شدن در هر شهر و روستايى وجود داشت, در عراق فقط در نجف آن هم در مكان هايى شناخته شده محدود بوديم. وضعيت زندان ها و شيوه برخورد بعثى ها با زندانيان نيز از ايران بدتر بود.
شب سوم شهيد محمد منتظرى به خانه امام آمد و آخر شب به اتفاق به كوفه منزل آقاى شريعتى رفتيم و تا پاسى از شب ايشان براى ارجحيت معرفى خود به سازمان امنيت عراق استدلال كرد و سرانجام فراد صبح تا روبروى در ورودى الامن العام نجف بدرقه ام كرد, و حقير با پاى خود وارد ساختمان شدم و رإسا به اتاق رئيس مراجعه كردم. بعد از چند دقيقه برخوردها خشن شد و بعد از ساعتى به كربلا منتقل و در آنجا زندانى شدم در همين اثنإ مإمورين با شكستن قفل, حجره ام را تفتيش و گذرنامه ام را آوردند. هنگام خروج از كربلا از مإمورين درخواست كردم از نزديك صحن امام حسين(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) عبور كنيم كه آخرين سلام را تقديم كنم ولى آنها استنكاف كردند هرچند بعضى از آنها قلبا موافق بودند و متإثر, اما گفتند اجازه نداريم.
در مرحله بعد به زندانى در بغداد انتقال يافتم و از آنجا به زندان بعقوبه منتقل شدم. گرما در اوج بود و انبوه جمعيت زندانى كه عموما ايرانى بودند وبعضا سالهاى طولانى در آنجا بودند در فضاى باز و بدون سقف به سر مى بردند. در آنجا دلپذيرترين نعمت امكان استقرار در سايه ديوار بود كه آن هم در اوج گرما يعنى ظهر به نزديك صفر مى رسيد.
بعد از چندى راهى زندان خانقين شدم هنگام ورود به زندان خانقين مرحوم شيح محمد حسين املائى را در حال خروج از محوطه زندان در يك لحظه ديدم. زندان خانقين داراى سالن مسقف بزرگى بود با هواى بسيار گرفته و خفه و تقريبا تاريك, مملو از جمعيت زندانيان, از همه جا و همه چيز بى اطلاع بودم و پاسخ هرگونه سوالى با خشونت و توهين همراه بود, اما مسيرى كه طى كرده بودم نشان از اخراج به سوى ايران داشت. اطمينان بر دستگيرى در آن سوى مرز توسط ساواك و زمين گير شدن در ايران و تإثر شديد از عدم زيارت وداع ائمه و فراق هميشگى از امام خمينى دل شكسته ام كرده بود. آقاى سيبويه امام جماعت حرم حضرت ابوالفضل نيز در همين زندان به سر مى برد. عصر يك روز كه با هم از حرمان مجاورت و زيارت ائمه و دور شدن از امام صحبت مى كرديم, ايشان نذر مجربى را يادم داد و حقير بعد از نماز مغرب صيغه نذر را خواندم و به نماز عشإ ايستادم در اثنإ نماز فرياد مإمورى كه از پشت پنجره زندان, اينجانب را صدا مى زد به گوشم خورد, با سلام نماز, خود را به در سالن رساندم اما كسى نبود به مإمور نگهبان گفتم آن نامى كه صدا زدند من هستم, او دويد و آنها را صدا زد. برگشتند و گفتند چرا جواب ندادى؟
گفتم: نماز مى خواندم.
با عجله حركتم دادند, حتى نگذاشتند عمامه ام را درست كنم لباسهايم را نيمه كار پوشيدم و دويدم به اتومبيل وانتى كه روى اتاق آن تيربارى نصب بود و يك نفر پشت آن ايستاده بود به همراه چهار مإمور ديگر كه در طرفين عقب وانت نشسته بودند سوارم كردند, كف عقب وانت به حالت سجده قرارم دادند و چهار يوزى را روى گرده ام گذاشتند و با سرعتى جنونآميز حركت كردند بعد از يك ساعت و اندى متوجه شدم وارد بغداد شده ايم و به ساختمان بزرگى وارد شديم از شيوه انتقال و برخورد مإموران به نظر مىآمد كه از اخراج منصرف شده اند و بناى اعدام دارند. وقتى به اتاق افسر كشيك برده شدم سلام كردم اما افسر مزبور تسبيحم را از دستم كشيد و روى زمين انداخت و با پا خرد كرد و مقدسات را به فحش و ناسزا گرفت, با آن كه زندانى بودم ولى باز هم دستور داد هرچه داشتم گرفتند و دستور داد ببريدش.
در اتاقى را در يكى از طبقات بالا باز كردند, وارد شدم و مجددا در را قفل كردند, چند نفر در اتاق بودند. كردى كه در اثر شكنجه تمام بدنش خون آلود بود و بوى تعفن گوشت هاى گنديده بدنش, فضا را پر كرده بود و عربى كه در اثر شكنجه ديوانه شده بود و يكسر هذيان مى گفت و به همه چيز و حتى مقدسات فحش مى داد و از درد مى ناليد و يك ايرانى جوان و شيك كه مى گفت من خلبانى هستم كه با فانتوم به عراق گريخته ام و پناهنده شده ام, ولى آنها اطمينان نكرده اند و زندانيم كرده اند. كف اتاق از موزائيك بسيار كثيفى بود و ميان اتاق سوراخى بود كه محل رفع حاجت زندانى ها بود. گرماى شديد و بوى تعفن انسان را خفه مى كرد, خلبان ايرانى تا صبح از روش هاى شكنجه و بازجويى و ناخن كشيدن و غيره گفت. صبح اول وقت در باز شد و صدايم زدند. شهادتين را گفتم وخارج شدم به اتاق رئيس برده شدم, ژنرالى پشت ميز نشسته بود, سلام كردم, او به احترام بلند شد و جواب سلام را با گرمى داد! باورم نمى شد, فكر مى كردم طعنه است و مقدمه براى برنامه هاى بعدى, زنگ زد چاى آوردند, مى خواستم طور ديگرى فكر كنم كه شروع به صحبت كرد و گفت ما را ببخشيد, اشتباه شده است! سلام ما را به سيد برسانيد, آنجا امام را به سيد تعبير مى كردند. به ايشان هم بگوئيد كه اشتباه شده, سوء تفاهم پيش آمده و… و ادامه داد تا چند دقيقه ديگر سيد حسن مىآيد دنبال شما و با هم مى رويد نه صحبتهايش را باور كردم و نه مى دانستم سيد حسن كيست ولى چيزى اظهار نكردم. ژنرال گفت شما آزاديد مى توانيد در محوطه قدم بزنيد و در همان حال مإمورى كه لباس شخصى داشت وارد شد و با هم به اتاقش رفتيم, حالا همه چيز و همه كس در آن محيط صد در صد عوض شده بود, هرچه بود احترام بود و مهربانى! همدلى بود و اظهار همسوئى: ما با شما همفكر و برادريم, شاه دشمن مشترك ما است, ما همه چيز در اختيار شما مى گذاريم, اسلحه مى دهيم, آموزش مى دهيم…
همان سناريوى كلى تهديد و تطميع در حال تكرار بود, پيام مستقيم به ما و غير مستقيم به امام. در اين حال سيد حسن آمد منظور از پيشوند سيد در اينجا به معناى آقا بود, يعنى آقاحسن يا حسن آقا.
طورى با هم برخورد كرديم كه آنها نفهميدند ما دفعه اول است همديگر را مى بينيم. با هم به اتاق رئيس آمديم و خداحافظى كرديم و از مركز مزبور خارج شديم و به خانه سيد حسن رفتيم, نزديك ظهر شده بود وقتى او را شناختم و متوجه شدم در آنجا خبرى از مذهب و دين نيست, به بهانه عجله براى رسيدن به نجف گفتم بايد همين الان بروم او با اتومبيلش من را به گاراژ و ايستگاه ماشين هاى نجف رساند و عصر همان روز وارد نجف شدم هنوز از وقتى كه نذر كردم يك ختم قرآن در حرم حضرت امير(ع) هديه به نفيسه خاتون نواده امام حسن مجتبى(ع) كه در مصر مدفون است بخوانم بيست و چهار ساعت نگذشته بود كه دوباره به جوار حرم اميرالمومنين(ع) تشرف يافتم.
بعد فهميدم كه حاج آقا مصطفى بر حسب نظر امام به طور غير مستقيم و به گونه اى كه به حساب امام نيفتد از طريق همان سيد حسن كه مسوول كنفدراسيون دانشجويان ايرانى در منطقه بود براى آزاديم اقدام كرده بود و بدين ترتيب به نجف بازگشتم.
ادامه دارد